eitaa logo
🇮🇷غواص ها بوی نعنا می ده🇮🇷
110 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
44 ویدیو
4 فایل
مرد غسال به جسم و سر من خرده مگیر چند سالیست که از داغ حسین لطمه زنم سر قبرم چو بخوانند دمی روضه‌ی شام سر خود با لبه‌ی سنگ لحد می شکنم ملا شدن چه اسان آدم شدن محال است...
مشاهده در ایتا
دانلود
وصیتنامه شهید علی قمی سفارش مردان بی ادعا؛ شهید علی قمی‌كردی : به مظلومیت حسین (ع) قسمش دهید كه گناهان مرا ببخشد // سر مزارم روضة ابا عبد الله بخوانید تقاضامندم كه همچون شهید بروجردیها و شهید كاظمی‌ها كه چون كوه در كردستان با تمام كمبودها و نارساییها و سختیها و مشكلات ساختند
بسم الله الرحمن الرحیم با درود به رهبر كبیر اسلامی‌امام خمینی عزیز و با درود به روان پاك شهدای گلگون كفن انقلاب اسلامی‌، بخصوص شهدای مظلوم و گمنام كردستان، بالاخص شهید مظلوم بروجردی و شهید ناصر كاظمی‌و شهید گنجی زاده، قبل از هر چیز از برادران یا خواهرانی كه وصیتنامه حقیر را می‌خوانند عاجزانه تقاضا دارم كه از خداوند متعال در خواست آمرزش گناهانم را بنمایند و در دعاها و نیایشهایتان و در مجالسی كه روضه ابا عبدالله (ع) خوانده می‌شود و شما به یاد مظلومیت و غریبی سید الشهداء اشك می‌ریزید و دلتان می‌شكند، خدا را به مظلومیت و غریبی حسین (ع) قسمش بدهید كه گناهان مرا ببخشد و از سر تقصیراتم درگذرد. و اما بعد، هر كس از من طلب دارد قرضم را ادا كنید و هر كس هم كه از من طلب دارد، مدیون می‌باشد كه اظهار نكند. از كلیه رزمندگان كردستان كه با جیره خواران شرق و غرب می‌رزمند تقاضا دارم كه با مردم، رئوف و مهربان باشند و از كلیه برادرانی كه مدتی در منطقه كردستان بوده‌اند و تجربه‌ای كسب كرده‌اند تقاضامندم كه همچون شهید بروجردیها و شهید كاظمی‌ها كه چون كوه در كردستان با تمام كمبودها و نارساییها و سختیها و مشكلات ساختند و تا آخرین نفسهایشان در این منطقه محروم ماندند و شهید شدند، تا از بین بردن آخرین نفر ضد انقلاب در منطقه بمانند و خدمت به این منطقه محروم بنمایند. مردم را از یوغ ستم این جنایات پیشگان آزاد نمایند. اگر جنازه‌ام پیدا شد در بهشت زهرا دفن كنید و هرگاه بر سر مزارم برای فاتحه خوانی آمدید روضة ابا عبد الله بخوانید تا به خاطر اشكهایی كه به یاد مظلومیت حسین (ع) ریخته می‌شود خدا از سر تقصیراتم در گذرد. والسلام علی قمی‌كردی
پیکر سردار شهید علی قمی کُردی، قائم مقام لشکر ویژه شهدا #دفاع_مقدس #زمینه_ساز_ظهور #شهید_علی_قمی
دست‌پرورده شیخ عباس قمی که در 17 سالگی جانباز انقلاب شد سردار شهید علی قمی، خلف صالح شیخ عباس قمی است که طی مبارزات انقلابی‌اش در 17 سالگی جانباز شد و به عنوان قائم‌مقام تیپ ویژه شهدا در مبارزه با کومله و دموکرات‌ها، چنان لشکرش را خوب هدایت کرد که از سوی امام خمینی (ره) مورد تحسین قرار گرفتند #دفاع_مقدس #زمینه_ساز_ظهور #شهید_علی_قمی
سردار شهید «علی قمی کردی» یکی از شهدای شاخص دفاع مقدس است که تاکنون خیلی کم به او پرداخته شده است. شهید قمی یکی از چهره‌های فعال انقلاب و دفاع مقدس ورامین و پیشوا و خلف صالح مرحوم شیخ عباس قمی است؛ در حالی که شخصیت این بزرگوار طی سال‌های گذشته بسیار مغفول بوده و نخستین یادواره بزرگداشت این سردار دلاور سپاه اسلام نیز قرار است فردا در ورامین برگزار شود.
*جانباز 17 ساله انقلاب، قائم مقام تیپ ویژه شهدا مادر شهید علی قمی در این باره می‌گوید "فرزندم علی یک روز به من گفت برای من مقداری خاکستر تهیه کن، می‌خواهم هنگام درگیری با طرفداران شاه ملعون این خاکسترها را توی چشمانشان بریزم. در همین ایام است که ساواک او را تعقیب می‌کند و در مقابل مسجد لرزاده، علی را با شلیک گلوله مورد اصابت قرار می‌دهد و در این واقعه است که او در سن 17 سالگی، جانباز انقلاب می‌شود.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کاش اندکی، مثل شما قلب هایمان تحت تسخیر خدا بود، تا گام هایمان اینگونه زمینگیر نشود...! 💐 معرفی پاسدار #مدافع_حرم #زمینه_ساز_ظهور #شهید_میثم_نجفی 🌏 زمینی شدن : ۶۷.۱۰.۰۲، ورامین 💫 آسمانی شدن : ۹۴.۰۹.۱۲، سوریه - بعد از مجروحیت و چند روز کما 💠 ارائه : خانم خادم شهدا 📆 پنج شنبه ۹۸.۰۹.۱۴ ⏰ ساعت ۲۱:۳۰ 🕊همزمان با ایام آسمانی شدن شهید معزز 🕊گروه به یاد شهدا http://eitaa.com/joinchat/2098397195C755e168b84
🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🍃🌷 سلام و عرض ادب خدمت امام زمان (عج) سلام خدمت شهدای حاضر و ناظر؛ و شهدای این روز 💐 سلام و عرض ادب خدمت مهمانان عزیز شهدا و خانواده ی معزز شهدا و همینطور جانبازان عزیزی که در گروه حاضر هستند 🎊🎈فرارسیدن میلاد (ع) رو بهتون تبریک میگم. امشب در خدمت شهید معزز هستیم. در ایام شهادت شهید هستیم. برداشت مطالب از سایت تسنیم و رشد در حین معرفی پست نفرستید تشکر🌷🍃
تاریخ تولد: ۱۳۶۷/۲/۱۰ تاریخ شهادت: ۱۳۹۴/۹/۱۲ محل شهادت: حلب، سوریه تعداد فرزندان: یک فرزند دختر به نام حلما «شهید میثم نجفی» متولد ۱۳۶۷ از نیروهای سپاه حضرت محمد رسول‌الله (ص) تهران بزرگ بود. ۲۱ ساله بود که ازدواج کرد. تکاور بود و عشق حضور در میان مدافعان حرم او را به سوریه کشاند. او برای دفاع از حریم اهل‌بیت عصمت و طهارت (ع) به‌صورت داوطلبانه رهسپار سوریه شد. شهید میثم در نهایت طی عملیات مستشاری در شهر حلب سوریه مجروح شد و به علت جراحت حاصل از اصابت ترکش به سر، به کما رفت؛ اما طولی نکشید که او هم همچون دیگر اعضای کاروان شهدای مدافع حرم، به سوی سالار شهیدان حضرت اباعبدالله الحسین (ع) پرکشید. او در ۱۲ آذرماه هم‌زمان با ایام اربعین سالار شهیدان حضرت اباعبدالله الحسین (ع) به شهادت رسید. 🍒از او یک دختر به نام حلما به یادگار مانده است که ۱۷ روز بعد از شهادتش متولد شد.
معرفی از زبان همسر شهید هست... با ما همراه باشید
#ازدواج من و همسرم تقریبا یک نسبت فامیلی دور با هم داشتیم اما من اصلا آقا میثم را ندیده بودم و فقط با مادرشان در ارتباط بودیم. اولین مرتبه‌ای که همدیگر را دیدیم روزی بود که آقا میثم به همراه مادرشان برای عید دیدنی منزل ما آمده بودند در حالی که قصدشان انتخاب بوده است ولی ما از این جریان با خبر نبودیم. بعد از آن، خانواده‌اش با ما تماس و برای خواستگاری اجازه گرفتند. دو مرتبه در زمان خواستگاری با هم صحبت کردیم و مهرماه سال 88 هم عقد کردیم. بعد از ماجرای فتنه 88 بود که ازدواجمان سرگرفت. برای من اول دین و ایمان قوی مهم بود. خانواده‌اش را که می‌شناختم و مادرشان هم از ایشان خیلی تعریف می‌کرد همچنین برادرم شناخت کاملی از آقا میثم داشت چون با هم هیئت می‌رفتند. در صحبت‌هایمان از کارش برایم گفته بود و همیشه معتقد بودم اگر ایمان قوی باشد، همه چیز درست می‌شود و به همین دلیل قبول کردم.
اخلاق آقا میثم در بیرون و داخل منزل یکی بود. خیلی شوخ طبع بود و سر به سر همه می‌گذاشت. خیلی شلوغ بود و همیشه در منزل شعر و آواز می‌خواند. یادم هست یکبار که می‌خواستم نماز بخوانم، گفتم:« چقدر سر و صدا می‌کنی! کمی آرام باش» چون شلوغ می‌کرد و تمرکز نداشتم. با خنده گفت: «زهره! روزی بیاید آنقدر خانه ساکت باشد که بگویی ای کاش سروصداهای میثم بود»
خیلی عاشق حضرت زینب(س) بود. همیشه دنبال این بود که برای امام حسین(ع) کار کند. به هیچ عنوان ظاهرسازی را دوست نداشت، شاید هر کسی ظاهر او را می‌دید فکر نمی‌کرد شهید شود(چون ظاهرش به شهدایی که می‌شناسیم نمی‌خورد) در حالی که باطنش چیز دیگری بود. همیشه از بی‌عدالتی‌ها ناراحت بود و در این باره خیلی با من درد و دل می‌کرد. به او می گفتم:«میثم! انقدر خودت را اذیت نکن، از همان اول که اسلام بوده تا به امروز همیشه این بی عدالتی‌ها وجود داشته و اگر بخواهی خودت را اذیت کنی چیزی از اعصابت باقی نمی‌ماند». ولی همیشه از این موضوع ناراحت بوده و حرص می‌خورد.
از این که دقیقا چه فعالیت‌هایی دارد خیلی تعریف نمی‌کرد. ولی می‌دانستم که تکاور است. همان سال‌های اول ازدواجمان از فعالیت‌هایی که در محل کارش انجام می‌داد، فیلم تهیه و به من نشان داد. من خیلی خوشحال شدم، هر کسی دیگر هم جای من بود افتخار می‌کرد که همسرش تکاور است. دوست داشتم آن را به دیگران هم نشان بدهم ولی او به من گفت:« اگر بخواهی این فیلم را به خانواده‌ات نشان دهی، دیگر نمی‌توانم فیلم کارهایم را نشانت دهم». چون دوست نداشت کسی از کارهایی که انجام می‌داد، مطلع باشد. بعد از شهادت میثم بود که خانواده‌ام متوجه شدند که او تکاور بوده، آموزش‌های زیادی دیده و خیلی فعالیت داشته است. داوطلبانه هم به سوریه رفت.
#خصوصیات اگر ناراحتی بینمان به وجود می‌آمد و مثلا میثم مقصر بود، سریع عذرخواهی می‌کرد و اصلا دوست نداشت که ناراحتی‌ها ادامه پیدا کند. من بعضی اوقات لباس پوشیدن‌هایش را نمی‌پسندیدم. دوست نداشتم لباس‌هایی را که خیلی‌ها تن می‌کنند، بپوشد. گاهی اوقات درباره این موضوع، خیلی با او حرف می‌زدم و همیشه می‌گفتم:« آقا میثم، این لباس‌ها به تو نمی‌آید و نپوش» ولی دوست داشت. معتقد بود باطن انسان‌ها مهم‌تر از ظاهرشان است. می‌گفت: «وقتی مجرد بودم، دیگران نمی‌گذاشتند این‌ها را بپوشم، حالا دوست دارم بپوشم. دیگر شما مخالفت نکن». گاهی اوقات از ظاهر برخی مذهبی نماها انتقاد می‌کرد. ریاکاری را دوست نداشت.
وقتی خسته بود، عصبانی می‌شد ولی اکثر اوقات شاد بود. اگر ناعدالتی دیده بود، ناراحت می‌شد. گاهی در این مواقع دوست نداشت با کسی صحبت کند. البته بیشتر از جامعه خودمان گله داشت، چون دین ما اسلام است و وقتی بی عدالتی به خصوص از کسانی که به ظاهر مومن بودند، می‌دید حرص می‌خورد. خیلی اهل تفریح بود. با هم گردش و کوه می‌رفتیم. هر کجا که از طرف محل کارش می‌رفت و مناسب بود، بعد از آن، من را هم می‌برد. همه جا هم با موتور می‌رفتیم. سفر هم زیاد می‌رفتیم.
قبل از رفتن به سوریه خیلی دوست داشت هر جا درگیری باشد، برای دفاع از اسلام برود. این موضوع را نیز همان اول ازدواجمان به من گفته بود. حتی چندین مرتبه جلوی من با برخی از دوستانش تماس گرفت و اعلام کرد که علاقمند است که برای دفاع برود. سال قبل یک هفته داوطلبانه به عراق رفت. همان سال، یک شب، ساعت 2 نیمه شب بود که دوستانش تماس گرفتند و گفتند اگر می‌خواهی سوریه بروی، همین الان بیا که همان موقع با موتور رفت ولی رفتنش به سرعت کنسل شد. وقتی برگشت، گفت:«به قدری با سرعت رفتم که نزدیک بود، بین راه تصادف کنم». از سوریه رفتن خیلی حرف می‌زد و عاشق این بود که برود آنجا. احساس می‌کرد در سوریه به خدا نزدیکتر است. حتی یک بار در تماسی که از آنجا با من داشت، گفت:«به قدری خاک اینجا گیراست که اصلا دوست ندارم برگردم، اگر متاهل نبودم، اصلا برنمی‌گشتم».
#حلما 😔🍒حلما 17 روز بعد از شهادت پدرش به دنیا آمد. خیلی مشتاق بود بچه به دنیا بیاید و او را ببیند و همیشه می‌گفت: «پس این بچه کی به دنیا می‌آید؟» خیلی دوست داشت دخترش را ببیند ولی عشقش به حضرت زینب (س) بیشتر بود. اگر بیشتر نبود اول صبر می‌کرد بچه‌اش به دنیا می‌آمد و بعد می‌رفت. اما دیگرهیچ چیز نمی‌توانست جلوی او را بگیرد.
این سفرهایش بی مقدمه نبود و از قبل به من می‌گفت. ناراحت نبودم چون زمانی که به خواستگاری‌ام آمد، گفت علاقه‌اش به این چیزها زیاد است و اگر راضی هستم، قبول کنم. من هم قبول کردم که با این خواسته‌هایش کنار بیایم البته تصور نمی‌کردم در این حد باشد. وقتی میثم به سوریه رفت و شهید شد، من باردار بودم. به من گفته بود می‌خواهد به سوریه برود. ناراحت بودم به خصوص به دلیل وضعیتی که داشتم برایم سخت بود که از او دور باشم. از روزی که متوجه شد می‌خواهد پدر شود رفت سر کار و شغل دوم پیدا کرد. من بیشتر منزل مادرم بودم چون آخر شب به منزل می‌آمد و برایم سخت بود. می‌گفتم: «آقا میثم! در خانه بمان. من دوست ندارم مرد خانه دیر برگردد.» ولی او می‌گفت: «بالاخره باید روزی برسد که نبودن‌ها را تحمل کنی.» دوست نداشت خانه بماند و یا به خاطر بحث مالی دستش را جلوی کسی دراز کند. می‌گفت: «بچه روزی می‌خواهد. باید به فکر آینده او باشم.» شغل دوم او و نبودن‌هایش به این دلیل به خودی خود برای من خیلی سخت بود. وقتی متوجه شدم تصمیم گرفته است به سوریه هم برود، تحملش برایم سخت‌تر شد. به من گفت: «شاید 40 روز یا شاید هم دو، سه ماهی طول بکشد تا برگردم.» گفتم: «نه! چند ماه زیاد است. باید زودتر برگردی.40 روزه برگرد.» البته زیاد هم برای نرفتنش اصرار نمی‌کردم. وقتی می‌دیدم در جایی مثل سوریه مسلمان‌ها درخطر هستند و افراد بی گناه را می‌کشند و حرم حضرت زینب(س) نیاز به مدافع دارد، چیز زیادی نمی‌گفتم. یعنی به این مسائل که فکر می‌کردم، نمی‌توانستم مخالفت کنم.
#وابستگی من او را خیلی دوست داشتم و وابسته‌اش بودم یعنی من را به خودش وابسته کرده بود. خیلی بازیگوش و شلوغ بود. شیطنت‌هایش را دوست داشتم. زیاد با هم بیرون می‌رفتیم و هر غذایی که دوست داشت بخورد را با من شریک می‌شد و دوست داشت در کنار من از آن غذا بخورد. دوست داشت در همه خوشی‌هایش کنارش باشم و به همین خاطر خیلی به او وابسته شده بودم ولی برای کار و علاقه مندی‌هایش برای شرکت در سوریه نمی‌توانستم بگویم نرو و پیش من بمان. هرچند که دوست داشتم خانه باشد. اگر آمدنش به خانه کمی دیرتر می‌شد تماس می‌گرفتم و علتش را می‌پرسیدم اما گاهی ناراحت می‌شد و می‌گفت: «مگر چه چیزی شده که به خاطر کمی تاخیر تماس گرفتی؟» می‌گفتم: «خب چی کار کنم نگران شدم.»
می‌گفت: «دوست دارم معلومات بچه من بالا باشد. ما مسلمان‌ها وقتی به دنیا می‌آییم، امام حسین(ع) را راحت و همینجوری قبول داریم ولی در دوره جدید بچه‌ها مفاهیم را اینطور قبول نمی‌کنند و باید با دلیل برایشان توضیح دهیم. دوست دارم با علت و دلیل به فرزندم بگویم خدا و امام حسین(ع) چگونه‌اند. دوست دارم کتابخوان شود و کتابخوانش می‌کنم و از این طریق به او یاد می‌دهم که خدا را بشناسد. دوست ندارم زیاد تلویزیون نگاه کند.» گاهی هم به شوخی به من می‌گفت: «زهره اگر بچه ما تلویزیونی شود، من ازت راضی نیستم.»
قرار بود برای حلما جشن سیسمونی بگیریم که کنسل شد. همان روز جمعه به اتفاق خواهرم به منزلمان آمدیم. آقا میثم گفته بود هفدهم یا هجدهم ماه برمی‌گردد. من گفتم دو ماه خانه نبوده‌ام و باید برای استقبال از میثم همه جا را تمیز کنم تا وقتی برگشت، خانه مرتب و تمیز باشد. مادرشوهر و جاری‌ام هم همراهم بودند. یک دفعه برادرم آمد و گفت: «مامان گفته هوا سرد است. بیایم دنبالتان» گفتم: «ما که تازه آمده‌ایم.» ولی از آنجایی که مادرم نگران حالم بود چون آخرین ماه بارداری را پشت سر می‌گذاشتم، زیاد با خودم احتمال افتادن اتفاقی را ندادم. با برادرم دوباره به خانه پدری برگشتم و دیدم شوهر خواهرهایم در حیاط ایستاده‌اند. پرسیدم: «چرا اینجا ایستاده‌اید؟» گفتند: «تو برو داخل خانه»، رفتم دیدم برادرم آنجاست. دستم را کشید برد داخل، دیدم امام جماعت مسجد جامع قرچک هم آنجاست. ایشان گفت هر کسی که به سوریه می‌رود به خانواده‌هایشان سر می‌زنند. من پیش خودم گفتم آقا میثم دو ماه است که رفته سوریه. چرا حالا که می‌خواهد برگردد آمده‌اند سربزنند؟ باز هم شک نکردم که ممکن است اتفاقی افتاده باشد. به مادرم گفتم: «این‌ها برای چه آمده اند؟» گفت: «همینطوری» رفتم نشستم داخل اتاق. حتی به مخیله‌ام هم خطور نمی‌کرد که ممکن است میثم شهید شده باشد. حاج آقا خیلی آرام از من چند سوال پرسید و گفت: «آقا میثم کی و چگونه به سوریه رفت؟» و چند سوال دیگر در مورد سفر سوریه میثم پرسید. وقتی همه این‌ها را پاسخ دادم ،گفت: «آقا میثم مجروح شده است.» ولی باز هم نگران نشدم و شکی نکردم. پیش خودم گفتم: فقط بیاید. اشکال ندارد مجروح شده باشد. اما بعد از این حاج آقا ناگهان گفت: «خدا داده و خدا هم گرفته» وقتی این را گفت دیگر هیچ چیز نفهمیدم.
#معراج_شهدا و #وداع حرف خاصی با او نداشتم. فقط از این که داشتم بعد از مدتی او را می‌دیدم، لذت می‌بردم. آقا میثم دوست نداشت صدای خانم‌ها بالا برود و نامحرمان آن را بشنوند به همین خاطر وقتی قرار شد برای وداع با میثم به معراج شهدا برویم، درخانه به مادرم گفتم: «مامان برایم دعا کن صدایم بالا نرود. دعایم کن بتوانم خودم را کنترل کنم.» وقتی خواهر میثم در معراج شهدا با دیدن میثم با صدای بلند بی‌قراری می‌کرد سختم شد. به او گفتم: «زهراجان کمی صدایت را پایین‌تر بیاور الان میثم ناراحت می‌شود.» دوست نداشتم ناراحتش کنم.
تشییع پیکر مطهر شهید