eitaa logo
🇮🇷غواص‌ها بوی نعنا می‌دهند🇮🇷
101 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
45 ویدیو
4 فایل
مرد غسال به جسم و سر من خرده مگیر چند سالیست که از داغ حسین لطمه زنم سر قبرم چو بخوانند دمی روضه‌ی شام سر خود با لبه‌ی سنگ لحد می شکنم ممنونم ممنونم شما هم عزیز هستی ب ملا شدن چه اسان آدم شدن محال است...
مشاهده در ایتا
دانلود
هواپیما هنوز بلند نشده است که دوربین ابراهیم حاتمی‌کیا روشن می‌شود و زوم می‌کند روی چهره رنگ پریده احمد. سرفه‌های احمد امانش را بریده و قرار است تا چند ساعت دیگر هواپیما در فرودگاه اتریش فرود بیاید و او به همراه دیگر دوستانش راهی بیمارستان شوند. با این وجود خنده‌های احمد و دوستانش در حین فیلمبرداری فیلم ماندگار از کرخه تا راین نمایشی نبود. خنده‌هایی که نشان از روح آرام مردانی می‌داد که درد جسم تنها ظاهرشان را رنجور کرده است و روحشان آرام‌تر از آن چیزی بود که بشود درک کرد. سکانس ابتدایی فیلم از کرخه تا راین برای علی مؤمنی، فرزند شهید فرق می‌کند. او که در آن زمان روزهای کودکانه‌اش را سپری می‌کرد این فیلم نمایشی مستند از درد پدری است که برای درمان به دیار غربت می‌رود. همان روزها که او به همراه خانواده‌اش چشم‌انتظار پدر بودند تا به سلامت برگردد. هرچند که آرزوی سلامت پدر برای علی هیچ‌وقت برآورده نشد و تنها یاد و خاطرات پدر باقی ماند. آن روز سکانس ابتدایی فیلم از کرخه تا راین تصویری مستند از جانبازان شیمیایی همچون شهید احمد مؤمنی بود که ابراهیم حاتمی‌کیا با زکاوت همیشگی‌اش آن را ثبت کرد. چون خوب می‌دانست این بخش از فیلم را نمی‌توان برعهده هیچ بازیگری گذاشت. شهید «احمد » زاده ، در عملیات والفجر8 در منطقه فاو به دلیل استنشاق گازهای شیمیایی به درجه جانبازی نایل آمد و پس از سال‌ها درد و رنج ناشی از مجروحیت شیمیایی سرانجام یک تیر 1373 مصادف با ایام سوگواری‌سالار شهیدان به خیل دوستان شهیدش پیوست. این مختصرترین زندگینامه‌ای است که می‌توان از زندگی یک مرد نوشت. چند خط که به هر خواننده‌ای می‌فهماند قرار است داستان زندگی مردی را بخواند که درد و رنج را برای خودش خرید تا تکه‌ای از وطنش را زیر پای دشمن نبیند. علی مؤمنی فرزند شهید خودش خبرنگار است. قلمش زندگی شهدا را روایت می‌کند و به قول خودش تا زنده است نمی‌گذارد این قلم روی زمین بماند. امامزاده سید جعفر کن(ع) مزار پدر شهیدش است.
ناصر شیخ عباسی خودش برادر 2شهید است. رفاقتش با شهید احمد به سال‌های دور بر می‌گردد. به روزهایی که بیشتر از 15، 16سال سن نداشتند. احمد قبل از هر رفاقتی برایش یک بچه‌محل بود. بچه‌محلی با غیرت و رفیقی مهربان و همراه. آقا ناصر که خودش درد و رنج روزهای جنگ را هنوز به یادگار دارد می‌گوید: «زخمی که احمد برداشت 9سال او را درگیر خودش کرد. استنشاق گاز شیمیایی ریه‌اش را درید. من از او چند سال بزرگ‌تر بودم. برای همین زودتر به جبهه رفته بودم. یادم می‌آید وقتی قصد جبهه کرد آمد پیشم و گفت ناصر چه کنم تا بتوانم آنجا بهتر خدمت کنم؟ گفتم احمد امکانات کم است تا می‌توانی خودت وسایل مورد نیازت را بردار. لیستی به او دادم که فلان چیز را‌بردار و خلاصه چند روز نگذشته بود که آمد مسجد. بعد از نماز کیسه‌ای را نشانم داد و گفت این وسایل کافی است؟ تعجب کردم. مو به مو همه چیز را که گفته بودم تهیه کرده بود. احمد زن و بچه داشت برای همین قصد جبهه کردن برایش کار ساده‌‌ای نبود ولی او راهش را انتخاب کرده بود. برادرش شهید عیسی مؤمنی هم از او کوچک‌تر بود. عیسی هم همراه احمد راهی شد. در جبهه در یک مکان نبودیم احمد در جنوب خدمت می‌کرد. یک مدتی خبری ازش نداشتم تا وقتی که خبر آوردند در منطقه عملیاتی فاو گاز شیمیایی زده‌اند. متأسفانه از همان شب حمله احمد مجروح و درد و رنج دوران جانبازی شروع شد.» رسم این روزهای رفیق قدیمی آقا ناصر بطری آب را برمی‌دارد و یکی یکی روی قبر شهدای امامزاده می‌ریزد. دستی روی سنگ می‌کشد و زمزمه‌ای سر می‌دهد. این رسم همیشگی آقا ناصر است. می‌گوید: «از آن همه رفاقت همین برایم مانده. بیایم اینجا و خاطرات را مرورکنم.» ناصر شیخ عباسی سال‌ها پیش دست به قلم شد و خاطرات دوستان شهیدش را نوشت. می‌گوید: «لحظه به لحظه حضورم در کنار آنها مثل طلا بود. خاطرات را نوشتم تا این گوهر را حفظ کنم. خدا بخواهد قرار است کتاب شود. خاطراتم با احمد هم حتماً چاپ می‌شود. راستش این کار را فقط برای دلم کردم.» آن روز دست و پایم را گم کردم آقا ناصر دست می‌اندازد دور گردن علی و می‌گوید: «این جوان یادگار رفیقم است. علی مثل پدرش صبور و خوش خلق است. این بهترین ارثیه است که احمد می‌توانست برای پسرش به یادگار بگذارد. صبر، صبر و صبر.» ناصر شیخ‌عباسی با یادآوری خاطرات روزهای آخر زندگی جانباز شهید احمد مؤمنی می‌گوید: «در جبهه صحنه‌های دلخراش زیادی دیدم ولی تصویری که از احمد در مغازه‌ام دیدم باعث شد دست و پایم را گم کنم و حالم بد شود. احمد در دوران جانبازی سعی می‌کرد همیشه به دوستانش سر بزند. با آن حالش راهی مغازه‌ام می‌شد. من خرازی داشتم. می‌آمد و گوشه‌ای می‌نشست. یکبار سرفه‌هایش شروع شد. رفت سمت روشویی مغازه و با چشمم دیدم که پشت سر هم خون بالا می‌آورد. حالم بد شد. گفتم چکار کنم احمد؟ خندید و گفت اینکه چیزی نیست. همیشه همین‌طور است. بیچاره زن و بچه‌هایم همیشه باید این وضع من را ببینند. آن روز جگرم کباب شد. دستش را گرفت به طبقه‌های داخل مغازه و دوباره روی صندلی نشست. من هنوز هم با یاد آن روز دگرگون می‌شوم.» نفس‌های سمی و خوابی که بوی مرگ می‌داد کنار مزار شهید نشسته‌ایم. حرف می‌زنیم. حمید روستایی همرزم شهید احمد مؤمنی از راه می‌رسد. دوست صمیمی و رفیق همیشگی احمد می‌نشیند بالای مزارش. می‌گوید: «در عملیات والفجر8 در منطقه فاو شیمیایی شد و برادرش عیسی هم در همان عملیات به شهادت رسید. شب، بمباران شیمیایی انجام داده بودند. احمد و دیگران خواب بودند. هفت، هشت ساعت در همان حالت در فضای شیمیایی مانده بودند. خیلی از دوستانمان همان شب شهید شدند. احمد قوی هیکل بود و بدن مقاومی داشت. فردایش راهی بیمارستان شد. وخامت حالش روز به روز بیشتر می‌شد. ریه‌هایش آسیب ‌می‌بیند و برای مداوا وی را به بیمارستانی در اتریش اعزام و بستری می‌کنند. احمد در بیمارستان اتریش 2ماه در کما بود، وقتی که از بیمارستان مرخص شد و به کشور خودمان بازگشت یکی دو روز پیش خانواده ماند و باقی روزها در بیمارستان بستری شد. نگهداری وی شرایط خاصی داشت و کسی نباید در اطرافش سیگار می‌کشید حتی باید جای مرطوب و زیر کرسی قرار می‌گرفت. یادم می‌آید با موتور شبانه می‌رفتم پشت پنجره اتاقش و با او حرف می‌زدم. دلم نمی‌خواست فکر کند رفیق بی‌مرامی هستم.» در سکانس اول فیلم از کرخه تا راین ساخته ابراهیم حاتمی‌‌کیا، تصویر احمد را می‌بینیم. این تصویری مستند از احمد و دیگر دوستانمان بود. بعد از بازگشت از اتریش قرار بود که پیوند ریه انجام دهد ولی احمد به پیوند نرسید و در همان بیمارستان ساسان در تاریخ یک تیر 1373 مصادف با 12محرم به شهادت رسید. زمان شهادتش علی 6 ساله و دخترانش یک و 9ساله و فرزند آخرش بعد از شهادت او پا به دنیا گذاشت. پیکرهای مبارک احمد و برادرش عیسی در گلزار شهدای امامزاده جعفر(ع) کن به خاک سپرده شد.