eitaa logo
🇮🇷غواص‌ها بوی نعنا می‌دهند🇮🇷
107 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
44 ویدیو
4 فایل
مرد غسال به جسم و سر من خرده مگیر چند سالیست که از داغ حسین لطمه زنم سر قبرم چو بخوانند دمی روضه‌ی شام سر خود با لبه‌ی سنگ لحد می شکنم ملا شدن چه اسان آدم شدن محال است...
مشاهده در ایتا
دانلود
فردا شهادت اما م رضا(ع) است و خوش به حال کسی که فردا شهید شود.  هنوز حرف این مدافع حرم تمام نشده که شهید محرابی به همرزمانش می گوید: «آن‌کسی که می‌گویی شهید می‌شود، من هستم.»درباره لحظه شهادت همسرم یکی از همرزمانش که از همه به او نزدیک‌تر بوده است، می‌گوید: «شهید محرابی فردای آن روز، روی پشت‌بام یکی از ساختمان‌ها پشت من ایستاده بود که ناگهان صدایی را از پشت سرم شنیدم. به‌محض این که برگشتم. حسین روی زمین افتاده بود. با خودم گفتم تیر به کتف حسین آقا خورده است، اما خونریزی شدیدتر از این حرف‌ها بود. درگیری به‌شدت زیاد بود. برگشتم و مشغول تیراندازی به سمت داعشی ها شدم. دوباره به سمت حسین آقا نگاه کردم. وی در حالت سجده بود و آخرین کلمه‌ای که گفت: «یا اباالفضل» بود. تیر دقیقاً به قلب ایشان خورده بود و در همان لحظه شهید شدند. بلوک 30 بهشت رضا ناصر، برادر شهید محرابی به خاطره‌ای که سال هاست در گوشه ذهنش ماندگار شده است، اشاره می‌کند و می‌گوید: «ما، در اطراف شهر نیشابوریک زمین زعفران داریم. یک روز سر زمین رفتیم و قرار بود تا دیروقت کارکنیم، حسین اصرار داشت پا به‌پای کارگرها کار کند. به او گفتم برای این کار کارگر می‌گیریم. حسین در جواب من گفت: «باید برای جنگ خودم را آماده کنم. جنگیدن نیاز به آمادگی بدنی بالایی دارد و کار هرچقدر سخت‌تر باشد آماده‌تر می‌شوم.» خلاصه آن روزبا کارگرها شروع به کارکردیم. حسین پا به‌پای کارگرها کار و زمین را برای کشت زعفران آماده می‌کرد. موقع نماز ظهر که شد شروع به اذان گفتن کرد و بعد رو به کارگرها کرد و گفت: «هر کس می‌خواهد بیاید و نماز بخواند. بیست دقیقه وقت دارد و کسی که نمی‌خواهد نماز اول وقت بخواند به کارش ادامه دهد». کارگرها با تعجب به همدیگر نگاه می‌کردند چون تا امروز کمتر کسی برای خواندن نماز اول وقت به آن‌ها زمان استراحت داده بود.»از برادر شهید می‌پرسم اولین کسی که از شهادت حسین آقا باخبر شد چه کسی بود. ناصر در جواب می‌گوید: «روز شهادت، همسایه حسین آقا با ما تماس گرفتند و گفتند خانواده برادرتان کمی بی‌قرارند. به‌سرعت خودمان را به خانه برادرم رساندیم. وقتی به آن جا رسیدیم همسر ایشان عکسی را داخل یکی از گروه‌های تلگرامی به ما نشان دادند که زیر عکس نوشته‌شده بود حسین جان شهادتت مبارک.» ناصر مکث می‌کند و عینکش را روی صورتش کمی جابه‌جا می‌کند و ادامه می‌دهد: «معمولا برخی از خانواده‌های شهدای مدافع حرم به همین شکل از شهادت عزیزانشان باخبر شده اند. ما عکس را دیده و همچنان منتظر خبرهای جدید بودیم. روز بعد چند نفر به منزل ما آمدند و خبر شهادت حسین را به ما دادند. روز بعدازآن هم پیکر برادر شهیدمان به مشهد رسید. جالب این جاست که حسین آقا هر پنج‌شنبه بعدازظهر به بلوک 30 مدافعان حرم بهشت رضا(ع) مشهد می‌رفت و زیارت عاشورا می‌خواند و الان هم در همان محل به خاک سپرده‌شده است. بازگشت روح زندگی به جامعه کوروش چند سالی از برادر شهیدش، کوچک‌تر است.
او این سال ها به یکی از فعالان فرهنگی تبدیل‌شده است و برنامه‌های زیادی برای معرفی صحیح شهدا به جوانان جامعه دارد. کوروش دراین‌باره می‌گوید: به نظر من شهدا اگر درست به جامعه معرفی شوند، روح زندگی به جامعه برمی‌گردد و در جامعه شاهد کج‌رفتاری‌های اجتماعی و مشکلات اخلاقی نخواهیم بود. باید اعتراف کنم کم‌کاری از بعضی از ما هم هست. ما باید بدانیم شهدا متعلق به قشر خاصی از جامعه نیستند. شهدا برای همه این مردم رفته‌اند و متعلق به همه اقشار جامعه هستند. تا وقتی‌که زیبایی‌های دین و فرهنگ شهادت به‌صورت درست تبلیغ نشود، شاهد این نوع جبهه‌گیری‌ها خواهیم بود.کوروش بعدازاین صحبت‌ها می‌گوید: «یادم می‌آید همیشه هر وقت حسین قصد رفتن به سوریه را داشت دست و پای مادرمان را می‌بوسید و به او می‌گفت: از من راضی باش.  مادرم نیز در جواب او می‌گفت: «تو زن و بچه‌داری حسین، مواظب خودت باش» آخرین باری که حسین زنگ زد مادرم به او گفت: «از تو راضی هستم». برادر شهید محرابی کمی مکث می‌کند و نگاهی به چهره مادرش که حالا در ذهنش خاطراتش را با فرزند شهیدش مرور می‌کند، می‌اندازد و ادامه می‌دهد: «مادرم دو بار دریچه قلبش را عمل کرده است. روزی که خبر شهادت حسین را به ما دادند سعی کردیم مادر از ماجرا بویی نبرد و باهم قرار گذاشتیم وقتی پیکر حسین رسید کم‌کم به ایشان خبر بدهیم. اگرچه به مادر چیزی نگفتیم ولی او دایم دلشوره داشت. وقتی برای تحویل پیکر حسین رفتیم و روی پیکر را باز کردیم، صورت حسین آرامش عجیبی داشت و این آرامش دقیقاً به همه ما منتقل ‌شد. تحمل دوری تو را ندارم سیده طاهره تهامی پور مادر شهید هم حرف های شنیدنی زیادی درباره فرزند شهیدش دارد. وی می‌گوید: حسین سه بار از من خداحافظی کرد. هر بار به او می‌گفتم: «حسین جان تو زن وبچه داری، نرو تا سایه‌ات روی سر زن و سه فرزندت باشد» همیشه در جواب می‌گفت: «سایه ائمه و حضرت زینب(س) بالای سر زن و فرزندم است» می‌گفتم: «من تحمل دوری تو را ندارم» در جواب من می‌گفت: «بی‌بی حضرت زینب (س) به شما صبر می‌دهد.» آخرین باری که می‌رفت، به من گفت: «از نوحه‌هایی که زمان شیر دادن، برایم می‌خواندی برایم بخوان»نوحه‌ها را خواندم و گفتم: «راضی‌ام به رضای خدا» این را گفتم و حسین رفت. بعد از مدتی که خبر شهادتش را به ما دادند به حضرت زینب (س) گفتم: «حسین را از ما بپذیر، من پنج فرزند دارم که هر پنج نفرشان را درراه دفاع از اسلام و حرم ائمه اطهار تقدیم شما می‌کنم». من گم شدم از خواهر شهید محرابی که تا این لحظه مشغول سرگرم کردن محمدمهیار سه‌ساله بود می‌خواهم درباره برادر شهیدش چندجمله‌ای بگوید. مرضیه خانم با اندوهی که در چهره‌اش دارد، شروع به صحبت می‌کند و می‌گوید: «من یازده سال از حسین بزرگ‌تر هستم. وقتی حسین خیلی کوچک بود مادرم یک کتاب نوحه داشت که ما همیشه از روی آن کتاب نوحه می‌خواندیم و سینه می‌زدیم و حسین وقتی می‌دید ما ذکر "یا حسین " را تکرار می‌کردیم خیلی خوشحال می‌شد و از ته دل می‌خندید. یادم می آید یکی از روزها که از حرم برگشته بود به‌شدت حال پریشانی داشت. وقتی از حالش پرسیدم بغض کرد و دایم یک جمله را تکرار می‌کرد و می گفت: «من گم شدم، من گم شدم»از شنیدن این حرفش تعجب کردم و با خودم گفتم چطور می‌شود یک مرد با این سن و سال گم شود؟ آن روزها معنی حرفش را نمی‌فهمیدم. حسین بار آخر که می‌رفت برای این که دست‌ودلش از رفتن نلرزد از زمانی که از خانه بیرون رفت حتی یک‌بار هم‌پشت سرش را نگاه نکرد. گام‌هایش را آن‌چنان محکم برمی‌داشت که معلوم بود به‌اندازه سرسوزنی در تصمیمی که گرفته است شک ندارد. روزهای بعد از شهادت حسین برخی از دوست و آشناها به خانه ما آمده بودند. بعضی از آن‌ها می‌گفتند حسین را به‌زور به سوریه فرستاده‌اند واو با خواست قلبی خودش نرفته است. من که از ماجرا کامل اطلاع داشتم، در جوابشان گفتم: «من این حرف شمارا قبول ندارم چون حسین مقتدرتر از این بود که کسی بخواهد او را به‌زور وادار به کاری بکند.» من و یکی از معلم هایم زینب که دختر بزرگ‌تر شهید محرابی است حالا به سن پانزده‌سالگی رسیده اما پختگی عجیبی در کلام و رفتارش پیداست. او درباره پدر شهیدش می‌گوید: «قبل از رفتن پدرم به سوریه چند بار خواب شهادتشان را دیده بودم تا این که قبل از شهادت پدرم خواب دیدم که یک نفر به من گفت: «امسال امام رضا (ع) حاجت پدرت را می‌دهد.» آن شب به حرم امام رضا رفتیم و فردای آن روز نزدیکی‌های ظهر در مراسم عزاداری امام حسین (ع) بودیم که حس عجیبی به من دست داد و بعدها فهمیدیم در همان لحظات پدرم شهید شده است
از زینب درباره برخورد هم سن و سال‌هایش می‌پرسم. لبخندی می زند و می‌گوید: «به‌هرحال هرکسی یک نوع با این موضوع برخورد می‌کند. بعضی از دوستانم که بیشتر به این موضوعات اعتقاددارند همیشه رفتار مناسبی با من دارند ولی بعضی‌ها  اعتقاد کمتری به این قبیل موضوعات دارند و گاهی وقت‌ها سوال هایی از من می‌پرسند یا مواضع  تندی در برابر شهادت پدرم می‌گیرند. من اوایل به‌شدت از این رفتارها ناراحت می‌شدم ولی حالا سعی می‌کنم باروی باز، با این قبیل رفتارها برخورد کنم و در مورد اعتقادات پدرم برای آن‌ها توضیح دهم.یادم می‌آید چند روز بعد از شهادت پدرم که تازه به مدرسه برگشته بودم سر جلسه امتحان یکی از معلم‌ها وقتی دید من حواسم به امتحان دادن نیست و حال‌وروز خوشی ندارم در جمع به من گفت: «پدرت که رفت و خودش را بدبخت کرد و تو هم بدبخت شدی. این چه کاری بود که پدرت انجام داد.» من در جوابش گفتم: «نه، پدر من با شهادتش خوشبخت شد و من هم خوشبخت‌ترین دختر روی زمین هستم.» البته بسیاری دیگر از معلم هایم بابت شهادت پدرم با احترام با من همدردی می کردند که من از همه آن ها تشکر می کنم.   به نظر من نوع نگاه به شهدا که قهرمانان ملی و دینی ما هستند باید مانند کشورهای دیگر باشد و همه مردم آن کشور با هر نوع نگرشی از آن‌ها به نیکی یاد ‌کنند. به نظر من حتی کسانی که این شهدا را قبول ندارند باید بیایند و با چشم خودشان ببینند که عشق به اهل‌بیت (ع) به چه شکل باعث می‌شود یک نفر از زندگی و خوشی‌های دنیایی‌اش بگذرد.زینب ادامه می‌دهد: «از شهدا نباید بت بسازیم. هرکدام از جوانان ما می‌توانند به جایگاه شهدا برسند.»  لبخند آخر فاطمه 9‌ساله دختر دوم شهید محرابی است. دختری که لبخند یک‌لحظه از لبش جمع نمی‌شود. وقتی از او می‌خواهم درباره پدرش صحبت کند، می‌گوید: «من دوست دارم وصیت‌نامه پدرم را برایتان بخوانم.»این جمله را می‌گوید و وصیت‌نامه را می‌خواند. بعدازاین که خواندن وصیت‌نامه را تمام می‌کند، می‌گوید: «یادم می‌آید آخرین روزی که پدرم را دیدم،  یک‌کاسه آب برداشتیم و داخل آن نمک، گلاب، سبزی و عطر گل یاس ریختیم تا پدرمان را بدرقه کنیم. (می‌خندد) پدرم به‌محض این که کاسه را در دست ما دید خندید و به من گفت: «آش درست کردین؟.» بعد محمد مهیار را که خواب بود بغل کرد و آهسته دم گوشش گفت: «پسر خوبی باش .... خب. یار امام زمان (عج) بشی .... خب.» بعد هم از در حیاط بیرون رفت و بدون این که برگردد فقط دستش را بالا آورد و با ما خداحافظی کرد.»
محمد مهیار سه‌ساله تنها پسر شهید حسین محرابی از اولین لحظه‌ای که برای گفت و گو با خانواده‌اش به منزل آن‌ها رفته‌ام، آرام و قرار ندارد. گاهی با اسباب‌بازی‌هایش بازی می‌کند. گاهی بهانه می‌گیرد و با عموهایش از اتاق بیرون می‌رود و دوباره به اتاق برمی‌گردد، دوباره بهانه می‌گیرد وبه حیاط برمی‌گردد و در تمامی این لحظات تصویر کوچکی از پدر شهیدش را روی پیراهنش و در نزدیک‌ترین نقطه به قلبش نصب‌کرده است.  
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💞🌟💞🌟💞 💖روایتی جالب از پنج سال زندگی متاهلی شهید حججی دفعه آخری که می‌خواست به سوریه برود به محسن گفتم من مطمئنم شما این بار که می‌روید به شهادت می‌رسید. گفت: «هنوز برای شهادتم مطمئن نیستم؛ ولی دعا کن روسفید بشوم.» من که اما هنوز مصر بر شهادتش بودم... زهرا عباسی، همسر شهید محسن حججی ؛ دختر ۲۳ ساله‌ای که این روزها عجیب صبر زینب‌گونه‌ای را به نمایش گذاشته است. معتقد است اگر امروز سرش را بالا گرفته و باافتخار از همسر بی‌سری می‌گوید که دنیا را تکان داد، به واسطه نمک‌گیر شدن پای سفره شهید حاج احمد کاظمی است. حتی شهادت همسرش را هم از توسل‌ به حاجی گرفته‌ و البته وعده‌ای که قرآن در آیه ۶۸ سوره طه به محسن داده بود: «گفتیم که مترس که تو بر آنها البته همیشه غلبه و برتری خواهی داشت.» می‌گوید: «این آیه،‌ تفأل محسن به قرآن شب قبل از خواستگاری‌مان است. من معنای این آیه را شاید آن موقع درک نکردم ولی الان خوب فهمیده‌ام برتری که آن روز قرآن از آن سخن گفت، چه بود.» آنچه در ادامه می خوانید، گفتگوی زینب تاج الدین با همسر شهید حججی است... اگر اشتباه نکنم در هجده سالگی ازدواج کردید؟ بله؛ همین طور است. هجده سال و چندماه... آماده ازدواج بودید یا خیلی ناگهانی وارد دنیای تأهل شدید؟ همیشه طلبش را داشتم؛ طلب مسیر زندگی مهدوی را. مرتب سر نماز دعا می‌کردم و از خداوند می‌خواستم کسی را در زندگی من قرار بدهد که حضرت زهرا(س) تاییدش کرده باشد. عجیب روی این دعا اصرار خاصی داشتم و همیشه هم از خدا آن را می‌خواستم. هرچند برای این طلب زمان تعیین نکرده بودم ولی خدا لطف کرد و خیلی زود مرا به خواسته و آرزویم رساند.
💞🌟💞🌟💞 💖روایتی جالب از پنج سال زندگی متاهلی شهید حججی (گفتگوی ویژه با همسر شهید حججی ) 💚 چطور با مؤسسه شهید کاظمی آشنا و مرتبط شدید؟ خیلی اتفاقی. آن زمان من دبیرستانی بودم و باتوجه به اینکه مؤسسه شهید کاظمی برای عضوگیری سراغ دانش آموزان نخبه در مدارس می‌رفت، آشنایی و عضویت من هم به همان زمان مربوط می‌شد. البته فقط عضویت نبود، گرفتن نیرو شرایط و ضوابط خاصی داشت که الحمدلله همه مراحل با موفقیت طی شد و من از همان زمان فعالیتم را در این مؤسسه شروع کردم.  💚عمده فعالیت مؤسسه شهید کاظمی چیست؟ مؤسسه شهید احمد کاظمی یک مؤسسه فرهنگی تربیتی با جامعه مخاطب دانش آموزان نخبه است و در بخش‌های مختلفی اعم از علمی، ورزشی، گروه‌های جهادی، کتاب و فرهنگ کتابخوانی فعالیت می‌کند.  💚فعالیت آقامحسن در کدام بخش مؤسسه شهید کاظمی بود؟  آقا محسن در ابتدا بخش ورزشی را انتخاب کرده بود؛ اما بعد از مدتی وارد شاخه جهادی و کتاب و کتاب خوانی شده بود. او بعد از آنکه وارد سپاه شد عصرها به کتابفروشی مؤسسه می‌رفت و پولی را که از قِبَل این کار به دست می‌آورد، برای اردوهای جهادی کنار می‌گذاشت.  💚خب از شب خواستگاری بگویید... مثل همه خواستگاری‌های معمول بود یا تفاوتی داشت؟ شب خواستگاری برعکس همه که در این جلسه حرف‌های خاص خاص می‌زنند، آقا محسن قرآن آورده بود و از تفأل‌هایی که برای ازدواج با من، به قرآن زده بود، می‌گفت. می‌گفت من بعد از دیدن شما برای اقدام به خواستگاری و ازدواج تفأل‌های زیادی به قرآن زدم و در این مورد با خدا مشورت کردم.  💚آن آیه‌ها و تفأل‌ها یادتان هست؟ بله؛ یکی از آن تفأل‌ها که این روزها به حکمت آن پی برده‌ام،‌ مربوط به شب قبل از خواستگاری بود. «گفتیم که مترس که تو بر آنها البته همیشه غلبه و برتری خواهی داشت.» (آیه ۶۸ سوره طه) معنای این آیه را شاید آن موقع درک نکردم؛ ولی الان خوب فهمیده‌ام آن برتری که آن روز قرآن از آن سخن گفت، چه بود.  💚شب خواستگاری هم به قرآن تفأل زدند؟ بله آن شب هم به قرآن تفأل زدند که این‌بار آیه ۳۱ سوره نور آمد: «به زنان با ایمان بگو دیدگان خود را (از هر نامحرمی) فرو بندند و پاکدامنی ورزند و زیورهای خود را آشکار نگردانند مگر آنچه که طبعا از آن پیداست...» بعد خطاب به من گفتند: «از خدا چنین همسری را می‌خواهم. شما می‌توانید این‌طور که قرآن خواسته، باشید؟» که من در جواب‌شان گفتم بله.  💚خواسته دیگری هم از شما داشتند؟ گفتند من سر سفره‌ شهدا نشسته‌ام و در مسیری قدم گذاشته‌ام که دلم می‌خواهد با همسرم آن را ادامه بدهم.  همسری که اول من را به سعادت و سپس به شهادت برساند. شما می‌توانید کمکم کنید؟ گفتم بله اما شما هم پسر بابای من می‌شوید. گفتند بله. گفتم پس یاعلی... صبح فردا هم رفتیم برای آزمایش.  💚یعنی فقط همان یک جلسه با هم صحبت کردید و جواب‌تان را همان موقع دادید؟ بله؛ جواب مثبت دادم.  💚چه شاخصه‌ای در وجود آقا محسن دیدید که جذب و مصمم به انتخاب ایشان شدید و آنقدر زود جواب بله دادید؟ فقط و فقط می‌توانم بگویم ایمان‌شان. چون موقعی که آقامحسن برای خواستگاری آمد، شاغل در یک شرکت معمولی بود و حتی هنوز وارد سپاه نشده بود. با این حال من و پدرم اصلا بحث مالی را جلو نکشیدیم. چون تنها ایمانشان ما را جذب کرد و اینکه پدرم به آقامحسن گفته بود من پسری ندارم، می‌توانی پسرم باشی که او هم قبول کرده بود. ادامه دارد..........