eitaa logo
🇮🇷غواص‌ها بوی نعنا می‌دهند🇮🇷
107 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
44 ویدیو
4 فایل
مرد غسال به جسم و سر من خرده مگیر چند سالیست که از داغ حسین لطمه زنم سر قبرم چو بخوانند دمی روضه‌ی شام سر خود با لبه‌ی سنگ لحد می شکنم ملا شدن چه اسان آدم شدن محال است...
مشاهده در ایتا
دانلود
توی مسیر بودیم و منم در حال گوش دادن به آهنگ،ولی همچنان حوصلم سر میرفت. آخه میدونید من یه آدمی هستم که نمیتونم یه جاساکت باشم و باید حرف بزنم. اینا هم که هیچی دوتا چوب خشک جلو نشسته بودند. _آقای فرمانده پایگاه _بله _خیلی مونده برسیم به اتوبوسها؟ _ان شاء الله شب که برای غذا توقف میکنن بهشون میرسیم. _اوهوووم باشه. باهاش صحبت میکردم ولی بر نمی گشت و نگاهم نمیکرد.دوست داشتم گوشیمو بکوبم تو سرش. تو حال خودم بودم و یکم چشامو بستم دیدم ماشین وایساد. _چی شد رسیدیم؟! _نه برای نماز نگه داشتیم. _خب میزاشتین همون موقع شام خوردن نمازتونو بخونین. _خواهرم فضیلت اول وقت یه چیز دیگست شما هم بفرمایین. _کجا بیام؟! _مگه شما نماز نمیخونین؟! _روم نمیشد که بگم بلد نیستم.گفتم نه من الان سرم درد میکنه میذارم آخر وقت بخونم که سر خدا هم خلوت تره. _لا اله الا الله اگه قرص چیزی هم برای سردرد میخواین تو جعبه امداد هست. _ممنون😊 _پیاده شدم و رفتم نزدیک مسجد یکم راه رفتم.آقا سید و سرباز داشتن وضو میگرفتن ولی وقتی میخواستن داخل مسجد برن دیدن در مسجد بسته بود. مسجد تو مسیر پرتی توی میانبر به سمت مشهد بود. مجبورا چفیه هاشونو رو زمین پهن کردن و مشغول نماز خوندن شدن سرباز زودتر نمازشو تموم کرد و رفت سمت ماشین و باد لاستیکها رو چک کرد. ولی آقا سید از نمازش دست نمیکشید بعد نمازش سجده رفت و تو سجده زار زار گریه میکرد و داشت با خدا حرف میزد. اولش بی خیال بودم ولی گفتم برم جلو ببینم چی میگه آخه آروم آروم جلو رفتم و اصلا حواسم نبود که رو به روش وایسادم. گریه هاش قلبمو یه جوری کرده بود راستش نمیتونستم باور کنم اون پسر با اون غرورش داره اینطوری گریه میکنه برام جالب بود همچین چیزی . تو حال خودم بودم که یهو سرشو از سجده برداشت و باهام چشم تو چشم شد.سریع اشکاشو با آستینش پاک کرد و با صدای گرفته که به زور صافش میکرد گفت: _بفرمایید خواهرم کاری داشتید با من؟؟ _من؟نه ...نه...فقط اومدم بگم که یکم سریعتر که از اتوبوسها جا نمونیم باز. _چشم چشم الان میام ببخشید معطل شدید. سریع بلند شد و جمع و جور کرد خودشو و رفت سمت ماشین. نمیدونستم الان باید بهش چی بگم. دوست داشتم بپرسم چرا گریه میکنه ولی بیخیال شدم.فقط آروم توی دلم گفتم خوشبحالش که میتونه گریه کنه... 💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
💞🌟💞🌟💞 💖روایتی جالب از پنج سال زندگی متاهلی شهید حججی (گفتگوی ویژه با همسر شهید حججی )  ❤️معلمی بود که شما را با خودش بالا بکشد؟ یعنی رشدتان بدهد؟ اگر بالا نکشیده بود، قطعا من  امروز این صبر را نداشتم. آقا محسن، هیچ موقع تعصبات خاص نسبت به من نشان نمی‌داد و همیشه با روش خاص خودش من را راهنمایی و ارشاد می‌کرد. مثلا در مورد حجاب، زیبایی‌های آن را با روش خاص خود به من نشان داد و معتقد بود برای حجاب نه تنها نباید صرفه‌جویی کرد؛ بلکه باید بهترین چادرها را خرید و سر کرد.  💚 از کی آقا محسن معروف شد به یک جهادگر  و پا در میدان جهاد گذاشت؟ آقا محسن از همان سال ۸۵ یعنی پانزده سالگی که وارد مؤسسه شهید کاظمی شدند کار جهادی را شروع کرد. او از همان سال‌ها دغدغه کارهای فرهنگی را داشت و عجیب این حوزه برایش مهم بود. مخصوصا نسبت به صحبت‌های رهبر انقلاب دغدغه خاصی داشت و شب‌هایی بود که تا صبح بیدار می‌ماند، کتاب می‌خواند و روی بیانات حضرت آقا کار می‌کرد و نکات مهم آن را در داخل سایت یا کانال‌ تلگرامی‌شان می‌گذاشت.  💖پس  آقامحسن به نوعی در فضای مجازی هم جهادگر بوده‌اند؟ بله؛ این اواخر در فضای مجازی از نظر فرهنگی بسیار فعال بود، می‌گفت مقام معظم رهبری وقتی که فرموده‌اند: «جواب کار فرهنگی باطل، کار فرهنگی حق است.» تکلیف ما را در انجام کار فرهنگی روشن کرده‌اند. ما نباید این عرصه فرهنگی را خالی بگذاریم.  💜چه شد که به عضویت در سپاه پاسداران درآمد؟ پیشنهاد رفتن‌ و عضویت‌شان در سپاه از طرف من بود. من از آقا محسن خواستم که این لباس مقدس و باارزش را به تن کند.  💞با چه هدف و انگیزه‌ای این انتخاب را پیش‌روی همسرتان گذاشتید؟ چون آقامحسن از من خواسته بود در مسیری حرکت کنم که سعادت و شهادت را برای ایشان به دنبال داشته باشد، خیلی اتفاقی به این فکر افتادم که پیشنهاد رفتن و پیوستن به سپاه را به او بدهم. برای همین بود که یک بار از آقا محسن پرسیدم دوست دارید وارد سپاه بشوید و این شغل را انتخاب کنید؟ ابتدا گفتند باید فکر کنم اما بعد از گذشت مدت زمانی کوتاه، جواب‌شان نسبت به پیشنهاد من مثبت بود و گفتند که بله من مشتاقم و مسیرم را پیدا کردم. بعد هم رفتند دنبال کارهای استخدام و از سال ۹۳ عضو رسمی این نهاد شدند. آن موقع هنوز در دوران عقد بودیم.  💛پس به راحتی با پیشنهاد شما موافقت کردند؟  بله؛ فقط آقا محسن گفت از من خواسته‌اند هرجایی که حرف اسلام باشد باید برای دفاع از اسلام بروم. شما با این موضوع مشکلی ندارید؟ گفتم نه مشکلی ندارم. و واقعا هم مشکلی نداشتم، چون قول داده بودم و مطمئن بودم این راه محسن را به آرزویش یعنی سعادت و شهادت می‌رساند.  💙و از چه زمانی طالب رفتن به سوریه شد؟ زمانی که محسن به عضویت سپاه درآمد،‌ تازه موضوع شهدای مدافع حرم قوت گرفته بود و دقیقا از همان موقع بود که دغدغه اول و تنها آرزوی زندگی‌اش رفتن به سوریه شد. بی‌قراری‌های محسن برای رفتن به سوریه درست از همان روزهای اول پیوستنش به لشکر ۸ نجف اشرف آغاز شد. آن موقع لشکر ۴ شهید مدافع حرم داده بود.  💗چطور متوجه بی‌قراری‌اش شده بودید؟ مدام در خانه ما حرف از شهدای مدافع حرم بود؛ حرف رفتن به سوریه و چشم به راهی محسن برای اینکه نوبت به او برسد. خیلی ناآرامی می‌کرد؛ آنقدر که من را هم ناآرام کرده بود. گریه می‌کرد و می‌گفت نکند من این فرصت را از دست بدهم و سفره شهادت جمع بشود.  💞از چه زمانی این شور رفتن در آقا محسن شدت گرفت؟ از زمانی که پیکر شهید علیرضا نوری را آوردند. از آن موقع بود که محسن نه دیگر روحش پیش ما بود نه جسمش.  💜عکس العمل شما در مقابل این بیقراری آقامحسن برای رفتن چه بود؟ همیشه می‌گفتم، صبر کنید ان شاءالله رزق و روزی‌تان می‌شود. ❤️ و اولین باری که سفر سوریه رزقش شد، کی بود؟ چند روز قبل از محرم ۹۴ بود.  💖چه حسی داشت از اینکه به آرزویش رسیده بود؟ از اینکه بالاخره اسمش درآمده بود و با رفتنش موافقت شده بود، خیلی خوشحال بود آنقدر که با وجود بارداری من، ذره‌ای برای عقب انداختن سفرش تردید نکرد و راهی سوریه شد و حتی از من خواست با کسی حرفی در مورد رفتنش نزنم که مبادا به خاطر بارداری‌ام با رفتنش مخالفت کنند.    ادامه دارد....
💞🌟💞🌟💞 💖روایتی جالب از پنج سال زندگی متاهلی شهید حججی گفتگوی زینب تاج الدین با همسر شهید حججی است... و آقا محسن شد اجابت آن خواسته و آرزویتان؟ بله و جالب اینجاست زمانی که آقا محسن به خواستگاری من آمد، عنوان کرد که او نیز همیشه از خدا همسری را طلب می‌کرده که نامش هم نام حضرت زهرا(س)، از خانواده سادات و مورد تایید ایشان باشد. اینجا بود که متوجه شدم محسن هم ارادت خاص و ویژه‌ای به خانم حضرت زهرا(س) دارد و از همان ابتدا وساطت حضرت زهرا(س) را در ازدواج‌مان احساس کردم.  جای دیگری هم متوجه ارادت ایشان به حضرت زهرا (س) شده بودید؟ آقامحسن عجیب حضرت زهرایی و عاشق ایشان بود و همیشه شهادتی مانند حضرت زهرا(س) را طلب می‌کرد. یادم است یک بار از او پرسیدم شما که شهادت مثل حضرت زهرا(س) را طلب می‌کنید، یعنی دلتان می‌خواهد تیر در پهلوی شما بخورد یا بازوی شما ...؟ گفت نه! من از قصه شهادت حضرت زهرا(س)، فقط گمنامی‌اش را می‌خواهم.  خب برویم سر موضوع آشنایی‌. گفته‌اید آشنایی‌تان با آقا محسن از مؤسسه شهید کاظمی بوده است! بله، هردوی ما عضو مؤسسه شهید کاظمی بودیم. بهتر بخواهم بگویم اینکه ما سر سفره شهید حاج احمد کاظمی با هم آشنا شدیم.  پس قبل از اینکه ازدواج کنید، همراه و هم مسیر بوده‌اید! همراه و هم مسیر بودیم ولی نه من اطلاع داشتم آقا محسن از بچه‌های مؤسسه است نه ایشان اطلاعی در مورد فعالیت من در مؤسسه داشتند. قضیه آشنایی ما هم از این قرار است که من و آقا محسن مدتی کوتاه در نمایشگاهی که ویژه شهدای دفاع مقدس راه اندازی شده بود، با هم همکار شدیم و از آنجا بود که آقا محسن من را دید و برای ازدواج انتخاب کرد.  و شما متوجه این قصد آقا محسن شدید؟ نه! فقط روز آخر نمایشگاه بود که آقا محسن کتاب «طوفانی دیگر در راه است» را به من هدیه داد و  و از من خواست که آن را به عنوان یادگاری از طرف ایشان داشته باشم. البته من هم کتاب «سرباز سالهای ابری" را به آقا محسن هدیه دادم و بعد از یک هفته بود که به همراه خانوادشان به خواستگاری من اومد. یعنی همه چیز از موسسه شهید کاظمی شروع شد! بله دقیقا و ما خیلی شهدایی به هم معرفی شدیم. ادامه دارد..........
💞🌟💞🌟💞 💖روایتی جالب از پنج سال زندگی متاهلی شهید حججی (گفتگوی ویژه با همسر شهید حججی )  ❤️در سفر اول چه مدت سوریه ماند؟ سفرشان ۴۵ روزه بود؛ ولی آقامحسن دوماهی آنجا بود.  💖از حال و هوای بعد از بازگشت‌ آقا محسن بگویید. آرام‌تر شده بود یا بی‌تاب‌تر؟ بهتر است بگویم بی‌تاب‌تر شده بود. آقامحسن به دلیل اینکه در این سفر شهادت دو نفر از رفقای صمیمی‌اش را از نزدیک دیده بود، وقتی برگشت، خیلی به هم ریخته بود و مدام حسرت آن را به زبان می‌آورد. همیشه ناراحت این بود که چرا تا پای شهادت رفته ولی شهادت نصیبش نشده است. همیشه می‌گفت زهرا، لابد من یک جای کارم می‌لنگد ، یک جای کارم اشکال دارد که شهید نمی‌شوم.  💞شهادت کدام رفقایش را دیده بود؟ در آن سفر، لشکر ۸ نجف اشرف شش شهید داده بود که در میان آنها، آقا محسن با شهید پویا ایزدی و شهید موسی جمشیدیان از قبل رفاقت نزدیک‌تری داشت.  💜بعد از برگشت از سوریه، برخورد اولش با شما چطور بود؟ بعد از برگشت، همان لحظه اولی که من را دید، در آغوشم گرفت و با گریه گفت زهرا دعا کن باز هم قسمتم بشود. دوباره من بودم و بیقراری‌های محسن که البته این‌بار طور دیگری بود و او به کل عاشق شده بود. همه فکر و ذکرش شده بود رفتن به سوریه و اصلا زندگی یک آدم معمولی را نداشت. همین جور بی تاب بود و سوریه سوریه می کرد. نماز می‌خواند به نیت سوریه، روزه می‌گرفت به نیت سوریه، ختم برمی‌داشت به نیت سوریه... خلاصه هر نذری که فکرش را بکنید و هر کاری که از دستش برآمد را انجام داد تا دوباره راهی شد.  💗و دومرتبه کی اعزام شد؟ ۲۷ تیر ۹۶ برای بار دوم عازم سوریه شد. 💖 بار دوم راحت‌تر رفت یا بار اول؟ به هرحال آقا محسن این‌بار صاحب یک فرزند هم شده بود! فکر کنم بار دوم. اصلا انگار خدا این بار دوبال به محسن داده بود آنقدر که شوق رفتن داشت. او خیلی راحت از من و فرزندش دل برید و رفت. حتی در آخرین حرف‌های قبل رفتنش هم گفت: «گاهی وقت‌ها دل کندن از بعضی چیزهای خوب باعث می‌شود چیزهای بهتری را به دست بیاوری. من از تو و علی دل کندم تا بتوانم نوکری حضرت زینب(س) را به دست بیاورم.»  ❤️هیچ وقت نگفتید نرو؟ نه! هیچ وقت! همیشه سعی کردم مشوق اصلی‌اش در این راه باشم. بار دوم حتی ساک سفرش را خودم بستم و اتکتی که روی آن نوشته بود، «جون خادم المهدی» را به لباسش زدم.  💙تهیه این اتکت خواسته خودش بود یا شما؟ چندماه پیش با هم رفته بودیم اصفهان که این اتکت را داد برایش نوشتند. وقتی آماده شد با خوشحالی نشانم داد و گفت: «قشنگه؟»، گفتم: «بله اما به چه دردتان می‌خورد؟»، گفت: «یک روزی نیازم می‌شود.» تا اینکه موقع رفتنش به سوریه خواست آن را بر روی لباسش بزنم.  💚فکر می‌کنید شاخص‌ترین خصیصه اخلاقی در وجود آقامحسن که او را قابل فیض شهادت کرد، چه بود؟ ایمان قوی، ارادتش به حضرت زهرا (س) و احترام به پدر و مادر...  💖احترام به پدر و مادر را در آقا محسن چطور دیدید؟ همیشه دست پـــــدر و مـــادرش را می بوسید. حتی نذر کرده اگر دومرتبه قسمتش شد برود سوریه، پای پدر و مادرش را ببوسد که در فیلمی که از او منتشر شد همه دیدیم این کار را هم کرد. من در این مدت چهار پنج سالی که با ایشان زندگی کردم، یک بار کوچک ترین بی‌احترامی را از طرف آقا محسن نسبت به پدر و مادرش ندیدم. نه فقط پدر و مادر خودش که حتی نسبت به پدر و مادر من نیز این بزرگ‌منشی و احترام را داشت.  💚آخرین باری که با آقا محسن صحبت کردید، کی بود؟ یک روز قبل از اسارتش تلفنی صحبت کردیم. گفت همان جایی هستم که آرزو داشتم، باشم. فقط دعا کنید روسفید شوم و خدای ناکرده شرمنده حضرت زهرا(س) برنگردم. از من خواست از ته دل راضی به این امر باشم تا در ثواب آن شریک شوم. البته محسن در تماس آخرش چندین‌بار دلتنگی‌اش برای من و علی را هم ابراز کرد.   ادامه دارد.......
💞🌟💞🌟💞 💖روایتی جالب از پنج سال زندگی متاهلی شهید حججی (گفتگوی ویژه با همسر شهید حججی ) ❤️ چطور؟ آقا محسن یک نامه‌ای برای پسرشان علی نوشته‌اند که اگر این نامه را بخواند خودش به تنهایی می‌تواند مسیر زندگی‌اش را به طور کامل پیدا کند و نیازی به راهنمایی من مطمئنا نخواهد بود.  💖اگر از شما پرسید، چه می‌گویید؟ ابعاد شخصیتی آقا محسن آنقدر وسیع است که گفتن در موردش سخت است؛ اما با این حال سعی می‌کنم نکات مثبتی که از زندگی با پدرش دیدم را به او منتقل کنم. از مرد بودن و مردانگی پدرش تا بی‌تابی در راه رسیدن به شهادت.  💞خبر اسارت آقا محسن برای شما سخت‌تر بود یا خبر شهادت‌شان؟ در مورد شهادت که مطمئن بود آقا محسن شهید می‌شود؛ ولی با اسارت کمی زمان برد تا کنار آمدم. دعا می‌کردم شهید بشود ولی اسیر نه! 💗 لحظه‌ای که با تصویر به اسارت درآمدن همسرتان روبه رو شدید، چه کردید؟ دقیقا وقتی عکس را دیدم گوشه دلم لرزید، حس کردم قلبم تکه تکه شد؛ ولی مدت زمان زیادی نگذشت که احساس کردم محسن آمد کنارم. دستش را گذاشت روی قلبم و در گوشم گفت: «زهرا؛ سختی‌اش زیاد است ولی قشنگی‌هایش زیادتر...» همان موقع بود که خدا را شکر کردم و آرام‌تر شدم.  💜چقدر منتظر بازگشت آقا محسن هستید؟ من همسرم را به حضرت زینب(س) هدیه کردم. آدم وقتی هدیه‌ای را به کسی می‌دهد، پسش نمی‌گیرد چه برسد به اینکه آن طرف خواهر امام حسین(ع) باشد. با این حال راضی‌ام به هرچه خدا بخواهد و هرچه صلاح کارمان باشد به خصوص برای تسلی دل پدر و مادرش...  💚در نبود آقامحسن، خودتان را چطور آرام می‌کنید؟ به این فکر می‌کنم که وقتی شهیدی گمنام شود، پسر حضرت زهرا (س) می‌شود و خانم هر روز او را ملاقات می‌کند. از ته دل می‌خواهم پسر حضرت زهرا(س) بماند چون آرزویش را داشت و عاشق گمنامی بود.  💜نگاه شما به نوع متفاوت شهادت آقا محسن و اسطوره شدن ایشان چیست؟ آقا محسن همیشه می‌گفت دوست دارم شهید بشوم؛ ولی شهیدی باشم که مؤثر باشد. از نوع متفاوت شهادت آقا محسن و بازتاب‌هایی که منعکس شد، فهمیدم که خدا را شکر او به شهادتی رسید که آرزویش را داشت. او حالا شهیدی موثر و جریان ساز شده است و از این بابت خیلی خیلی خوشحالم.  💖اخیرا دوفایل صوتی از آقا محسن منتشر شده که وصیت ایشان به شما و فرزندشان علی است. آماده کردن این دوفایل صوتی فکر خودشان بود و کی به دست شما رسید؟ دفعه آخری که می‌خواست به سوریه برود به محسن گفتم من مطمئنم شما این بار که می‌روید به شهادت می‌رسید. گفت: «هنوز برای شهادتم مطمئن نیستم ولی دعا کن روسفید بشوم.» من که اما هنوز مصر بر شهادتش بودم از او خواستم که هرحرف ناگفته‌ای مانده به من بزند. که نتیجه‌اش شد این دوفایل صوتی. 💛 چقدر وقت قبل از رفتن‌شان بود؟ چیزی به پروازشان نمانده بود. در فرودگاه تهران بودند که این دوصوت را آماده و همان موقع برای من ارسال کردند.  💞فکر کنید درحال حاضر آقامحسن قرار است چند دقیقه‌ای مهمان‌تان بشود. اولین درخواستی که از او دارید، چیست؟ از او درخواست می‌کنم برایم از لحظه شهادتش و آن چیزی که در آن لحظه دید و یا بهتر بگویم آن چیزی که آن لحظه نشانش دادند، بگوید.  💙این مدت خواب آقا محسن را ندیده‌اید؟ (با خنده می‌گوید) نه! فعلا سر آقا محسن شلوغ است. بهش گفته‌ام هر وقت سرت خلوت شد و رسیدی، یک سر هم به من بزن!  💖و بزرگ‌ترین آرزوی شما در حال حاضر ....؟ ... (پایان). .
💞🌟💞🌟💞 💖روایتی جالب از پنج سال زندگی متاهلی شهید حججی (گفتگوی ویژه با همسر شهید حججی )  ❤️عکس العملش در مقابل دلتنگی‌های شما چه بود؟ همیشه خودش برای من از خدا صبر می‌خواست و می‌گفت سعی کن در دلتنگی‌هایت به یاد مصیبت‌های حضرت زینب(س) باشی و قرآن زیاد بخوانی. می‌گفت جهاد شما هم جهادی در راه خداست پس آرام باش و بی‌تابی نکن و سعی کن در این راه رضای خدا را کسب کنی. 💖 خواب چنین روزی را می‌دیدید؟ اینکه در این سن کم همسر شهید شوید و آخر این راهی که آقا محسن می‌رود ختم به شهادت باشد؟ من و همسرم مشتاق شهادت بودیم و برای رسیدن به آن عهدهایی با هم بسته بودیم. اینطور بگویم که ما هدف زندگی‌ مشترک‌مان این بود که ختم به شهادت بشود. البته زمان خاصی برایش تعریف نکردیم؛ ولی همیشه دنبالش بودیم.  💞و امروز از اینکه همسرتان رفت و شما جاماندید، ناراحت نیستید؟ برای خودم ناراحتم؛ ولی برای محسن خوشحالم. خوشحالم از این بابت که او با شهادت به همه آرزوهایی که دنبال‌شان بود، رسید.  💚آقا محسن چقدر دغدغه تربیت فرزندش را داشت؟ دغدغه آقا محسن برای تربیت علی چه قبل از تولد و چه بعد از تولد خیلی زیاد و عجیب بود. روی هر چیزی، حتی لقمه‌ای که می‌خورد، خیلی حساس بود. حتی در دوران بارداری من خیلی حواسش بود هرجایی نروم و هرچیزی را نخورم. خمسش را به موقع می‌داد و رد مظالم هم پرداخت می‌کرد. خیلی بر روی این دو مورد حساس بود و دقت عمل داشت.  💖مهم ترین توصیه‌ای که در تربیت علی داشت، چه بود؟ خیــلی توصیـــه می کـــرد که طعـــم شهـــادت را به علی بچشــــانم تا خودش مسیرش را پیدا کند. تأکید داشت علی یک روحانی یا یک پاسدار بشود. خودش می‌گفت این دو شغل را خیلی دوست دارم و حس می‌کنم که رزقش پاک‌تر از بقیه شغل‌هاست.  💜فکر می‌کنید چه عاملی همسر شما را به این مقام رساند؟ رزق خوب. من همه جا گفته‌ام همسر من قطعا به خاطر شیرپاکی که خورد و نان حلالی که سر سفره پدرشان بود، به این مقام رسید و البته خودش هم به حق امام حسین (ع) را شناخت و نسبت به مقام ایشان معرفت پیدا کرد. 💙 از ارادتش به حاج احمد کاظمی بگویید...بالاخره آقا محسن از شاگردان مکتب این شهید بزرگوار هستند. من و همسرم تمام زندگی‌مان را مدیون شهید کاظمی هستیم. حاج احمد در همه مراحل زندگی مشترک ما حضور داشتند و دست یاری ایشان لحظه لحظه همراه من و آقا محسن بود. چه از زمانی که ما به هم معرفی شدیم، چه از زمان بارداری من، چه  در مورد کار همسرم، چه در خصوص سوریه رفتنش و حتی شهادت آقا محسن، همه و همه با توسل به این شهید بزرگوار جواب داد. البته ناگفته نماند که آقا محسن به همه شهدا ارادت داشت ولی علاقه‌اش به شهید کاظمی چیز دیگری بود. 💖فکر میکنید در مورد رفتن پدر و نوع متفاوت شهادت ایشان به فرزندتان علی چه خواهید گفت؟ محسن جان این کار را برای من خیلی راحت کرده اند و من از این بابت هیچ نگرانی ندارم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃بسم الله الرحمن الرحیم...
سلام بزرگواران✋ ان شاءالله امروز #معرفی شهید عزیز #شهید_حسین_بواس را خواهیم داشت ان شاءالله شرمنده شهید نشیم به برکت صلوات🌺 🌷اللهم صلی علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌷
سلام به همه بزرگواران✋ ممنونم از تک تکتون ک نیم ساعت از وقتتونو به من دادید..
🌸🍃🌸🍃🌸 طلوع زندگیم 29دی ماه 1360 بود😊 فرزند نخست و تنها پسر در خانواده‌ی فرهنگی بودم دوران نوجوانی و جوانیم به همراه خانواده‌ در شهرستان چالوس گذراندم چه آب و هوایی داره 😊 که در این مدت با موسسه فرهنگی،هنری میعاد محبان اهل بیت (ع) در برنامه های ذیل همکاری داشتم : 1.🌴برپایی و اجرای اردوی راهیان نور 2.🌴برپایی و اجرای نمایشگاه هفته دفاع مقدس و شهدا 3.🌴برپایی و اجرای مراسمات یادواره شهدا 4.🌴فعالیت در هیات عزاداری محبان اهل بیت (ع)😭😭😭 درکل بچه فعالی بودم ماشاءالله بگم چشم نخورم😎
دوستان من ورزشکار در رشته کونگ فو بودم👊و به صورت حرفه ای در رشته مهارتی اعتماد به نفس (راپل) فعالیت داشتم ریا نشه ی وقت🙂