#غباروبی_از_شهیدان_زنده
🍁روی سرش ابری از آتش است
🍁 زیر پایش فرشی از مین،
🍁 سهراه اللهاكبر مریوان،
🍁 عمق آبهای هورالعظیم،
🍁 سهراهی خونین خرمشهر،
🍁حوالی كرخه،
🍁دریاچه ماهی شلمچه،
🍁 نمكزارهای فاو،
🍁 رملستان فكه.
عاشقانی که هنوز بعد از 30 سال در لحظه به لحظه خاطراتشان گم می شوند
و وقتی به این دنیا باز می گردند، هیچ چیز به یاد ندارند.😔
#نماد_مقاومت
جانبازان عزیز #اعصاب_و_روان شاید از نظر ظاهری مشکلی نداشته باشند اما وقتی وارد زندگی آنها میشوی، میبینی که مشکلات بسیاری احاطهشان کرده است.
تمام آسیب دیدگان اعصاب و روان دچار اختلال #خواب_سرگیجه_سردرد، احساس از دست رفتن انرژی، خستگی، دردهای عضلانی مفصلی، عدم تمرکز حواس، یاس و ناامیدی، عدم احساس لذت از زندگی و افکار منفی دارند.
#یک_حرف_از_هزاران
🍁جانبازان عزیز اعصاب و روان نتوانستهاند #ازدواج کنند 😔
🍁 اگر هم ازدواج کردهاند، نمیتوانند با اعضای خانواده سازگاری داشته باشند،
🍁 گاهی با همسر خود و گاهی با فرزندان خود درگیر شده و این بدرفتاریها باعث میشود خانوادهها جانبازان را ترک کنند. مقصر هم نیستند.
🍁 گاهی رفتار برخی از جانبازان در هنگام حملههای عصبی غیرقابل تحمل میشود. هرچند که بعد از آن رفتار خود جانبازان میگویند گه هیچ چیزی یادشان نمیماند و اصلا متوجه رفتارشان نبودهاند.
🍁 اکثر آنها بهخاطر مصرف زیاد و بلندمدت از داروهای قوی اعصاب و روان، خیلی زود عوارض مختلف دارو بهسراغشان میآید و این مجروحیت برایشان دوچندان میشود.
#یک_حرف_از_هزاران
در پایان خاطره ای از همسر یک جانباز
«فولادی» همسر محمد جوگندمی
هستم با افتخار ❤️
از همان ابتدای جنگ مجروحیتش آغاز میشود که از ناحیه مچ دست توسط نارنجک مجروح میشود. بعد به واسطه حضورش در مراحل مختلف جنگ تمام بدنش، سروصورتش، کمر و پاها و دستهایش پر از #ترکش است؛ 😔
👈حتی خودم شاهد بودم که بعضی وقتها #ترکشها را با دست ازتنش در میآورد و به من نشان میداد.
الآن هم یک ترکش توی دستش است که دکترها میگویند اگر برداشته شود رگ عصب دستش قطع میشود.🔸
همسرم در منطقه عملیاتی فاو شیمیایی شد و ظاهراً در شلمچه بود که به واسطه موج انفجار، مبتلا به عارضه اعصاب و روان گردید؛ البته بیماری روانیاش طی سالهای اخیر و سختیها و مشکلاتی که با آن درگیر بودهایم بیشتر شده است. 🔸
جانبازان ولایی همان شهدای زنده اندکه دردهای خودرافراموش کرده وباعشق به درمان دردهای جامعه میپردازند🌴
در پایان
جهت سلامتی همه جانبازان و جانبازان عزیز اعصاب و روان
که اگر آنان نبودند
معلوم نبود سرنوشت ما چگونه رقم می خورد
زیر سلطه کدام اجنبی بودیم خدا می داند و بس
جهت آرامش و سلامتی شان
صلوات
خواهشا پستها رو بخونیم تا ببینیم چقدر درک میکنیم جایگاهشان را، خانواده هاشون، آیا قدردان زحماتشون هستیم؟ 😔
💞🌟💞🌟💞🌟💞
💖#خاطرات_زیبای_همسر_شهید_امین_کریمی (شهدای مدافع حرم )
#قسمت_اول.
💞همسر شهید:
امین به زیارت حضرت معصومه (سلام الله علیها ) می رود و در بین دعاهایش یک زن با حیا و عفیف از خداوند میخواهد و بعد به حضرت معصومه (سلام الله علیها) می گوید: خانم ؛ هر دختری که این نشانهها را دارد، هم نام مادرتان حضرت زهرا (سلام الله علیها) باشد.🌹
💞و من هر خواستگاری که می آمد به دلم نمی نشست، سال 91 تصمیم گرفتم چله زیارت عاشورا بردارم، که آیتالله حق شناس سفارش کرده بودند برای امور مهم بخوانید. سخت بود، اما به نیت یک همسفر که ایمان و اعتقاداتش واقعی باشد نه در حرف و ظاهر ارزشش را داشت. چله زیارت عاشورا که تمام شد چند روز بعد خواب دیدم، شهیدی بر روی سنگ مزار خود نشسته و لباس سبز پوشیده، یک تسبیح سبز به من داد و گفت: شما حاجت روا شدهاید. من چهره شهید را ندیدم. و یک هفته بعد از اتمام چله زیارت عاشورا مادر امین به خواستگاری من آمد. ما در بلوک روبه روی هم زندگی میکردیم به مدت هشت سال، اما هیچ کدام از ما یکدیگر را ندیده بودیم.😍
❤️تمرینات قبل از مسابقات آمادگی جسمانی را انجام میدادم که مربیام گفت: زهرا جان اگر یک گزینه خوب برای ازدواج پیدا شود، آمادگی ازدواج را داری⁉️ گفتم: من می خواهم درس بخوانم و فعلا نمی خواهم ازدواج کنم. همان روز مادر امین من را دیده بود. هنوز وارد خانه نشده بودم که دیدم مادر امین زنگ زده و قرار و مدار را برای دیدار های حضوری با مادرم گذاشته اند. برای اولین بار که مادر امین آمدند من کنکور ارشد داشتم. استرس و نا آرامی قبل از امتحان را داشتم. مادر عکس امین را به من نشان داد. و از شغل و کمی هم از امین برایم گفت. و گفت: زهرا خانم اجازه می دهید که باز هم همدیگر را ببینیم. من از عکس خوشم آمد پیش خودم گفتم: حالا یک بار همدیگر را ببینیم ضرر نمیکنیم🙈 اگر که نپسندیدم که می گویم نه. و در جواب مادر گفتم: هر چه بزرگترها بگویند.
💜وقتی امین به خواستگاری آمد یک دسته گل خیلی خیلی بزرگ و یک جعبه شیرینی بزرگ آورده بود. یک پیراهن آبی آسمانی، شلوار طوسی و ته ریش آنکارد شده 💖، خیلی ساده لباس پوشیده بود.
💞جلسه خواستگاری باید حرفهای مربوط به آن زده شود، اما امین تا فهمید پدرم رزمنده است شروع کرد از شهدا صحبت کردن، پدرم گفت: امین جان، پسرم؛ تو جوان این دوره هستی از شهدا چیزی ندیده ای، چه علاقه ای به شهدا داری و این قدر از شهدا صحبت میکنی؟ گفت: حاج آقا، ما هر چه داریم از شهدا داریم. الگوی من شهدا هستند. علاقه خاصی به شهدا دارم... پیش خودم گفتم: مثلاً اینجا جلسه خواستگاری است😊 و احساسم این بود که امین یک فرد خشک مذهبی است. مادر امین گفت: ما برای یک موضوع دیگری اینجا هستیم و برویم سر اصل مطلب...😊
❤️آن روز صحبت خاصی نداشتیم، فقط قرار بود ببینیم و بپسندیم که الحمدلله این اتفاق هم افتاد. قرارهای بعدی را گذاشتیم. از یادم نمی رود که آن روز امین هیچ چیزی نخورد و میگفت: رژیمم و فقط یک چایی تلخ خورد. وقتی امین می فهمد اسم من زهرا هست، بیشتر مشتاق می شود و با آن همه سختگیری و حساسیتی که بر روی انتخاب همسرش داشته بعد از خواستگاری مدام پیگیر بوده که مادرش زنگ بزند و ببیند که جوابم چیست. 😊امین یک فرد خوش صحبت و البته شیرین زبان بود که همه را جذب و وابسته خودش می کرد و به راحتی فوت و فن جا کردن خود را در دل یک زن به خوبی از بَر بود. برای طرف مقابلش خیلی ارزش قائل بود. همیشه دوست داشتم همسرم هم مثل خودم رزمی کار باشد. امین در چهار رشته ورزشی جودو، کنگفو، کاراته و کیک بوکسینگ مقام کشوری داشت، آن هم مقام اول یا دوم! همان جلسه اول صحبت امین گفت: رشته ورزشی شما برای خانم ها مناسب نیست و رشته هایی جایگزین را به من پیشنهاد داد. گفت: کنگفو یک رشته ای است که انسان را زمخت می کند و باعث می شود که زن به مرور زمان احساساتش را از دست بدهد و خلق و خوی مردانه به خود بگیرد. 😳شباهتهای زیادی بین من و امین موج می زد. هر دو فروردینی هر دو رزمی کار، اما من گمان می کردم چون او یک فرد نظامی و ورزشکار رزمی هست یک فرد خشک و البته از ارتباط با خانمها هم چیزی نمی داند، اما امین در بین صحبت هایش گفت: زندگی شخصی و زناشویی و رابطهام با همسرم برایم خیلی مهم است🌟 مطالعات زیادی هم در این زمینه داشتهام و مقالاتی هم نوشتهام. خواستگاری تا جشن نامزدی من و امین فقط 14 روز طول کشید، چون امین یک انسان وارسته و از همه نظر عالی بود و من در برابرش هیچ مخالفتی نتوانستم بکنم. 💞روز آخر سال 92 #ولادت_حضرت_زینب (سلامالله علیها) پیوند من و امین بسته شد و قرارمان را گذاشتیم که لحظه لحظه برای هم خوشبختی خلق کنیم.💞
💞🌟💞🌟💞🌟💞
💖#خاطرات_زیبای_همسر_شهید_امین_کریمی (شهدای مدافع حرم )
#قسمت_دوم.
💞حلقههای ازدواجمان را داده بود دو حرف روی آن حک شود #Z_&_A، اول اسم هردومان روی هر دو حلقه حک شد و به حالت شکسته. 😍خیلی از این کارش خوشم آمد و خوشحال شدم که چقدر اهل ظرافت است. برای خرید لباس هایمان هم هر کدام برای دیگری انتخاب می کرد و حتی این رفتار به شکل
یک عادت برایمان شده بود. لباس عقد را که می خواستیم تهیه کنیم با دقت تمام لباس ها را بررسی می کرد و به خانم مزون دار گفت: چین ها باید بر روی یکدیگر قرار بگیرد و اصلا لباس خوب دوخته نشده.😍 برای عروسی که رفتیم لباس را تحویل بگیریم خانم مزون دار گفت: لباس آماده نشده چون شما آقا داماد خیلی حساس هستند من گل های لباس را نچسبانده ام تا پیش چشم خودشان این کار را انجام بدهم. امین گفت: اجازه بدهید خودم گل ها را وصل می کنم و ما هشت ساعت تمام در حال چسباندن گلهای لباس عروس بودیم. حتی نگینهای کوچک وسط گل ها را هم خودش با دقت و حوصله فراوان چسباند.😍 در مراسم عروسی کیف کوچک من را نگه داشته بود. عادتش بود که این کار را بکند می گفت: سنگین است. در مراسم عروسی تمام مدت کیف من دستش بود. فیلمبردار عصبانی و ناراحت گفت: مثلا شما داماد هستی، لطفا کیف خانمتان را به خودش بدهید. گفت: کیفش سنگین است. فیلمبردار با عصبانیت و چشم غره گفت: این کیف که دیگر سنگینی ندارد...😡
💖یک مرتبه بعد از ازدواجمان گفتم: تو که اینقدر خوش تیپ و خوش لباس هستی چرا روز خواستگاری با آن لباس ساده آمده بودی⁉️ گفت: می خواستم من را به خاطر خودم انتخاب کنی نه تیپ و یا لباسهایم.😅
💞مدت زندگی مان هر چند کم بود، اما برای من انگار هزاران هزار سال بوده، عجیب و به طور خاص و ویژه امین را دوست داشتم. در اسارت محبت امین بودم و او هم در مهربانی هایش سیاست داشت. دوهفته ای یک مرتبه که هدیه گلم محفوظ پیش امین بود. هر تعدا عید و میلاد و مناسبت بر روی تقویم نقش بسته بود من یک هدیه از دستان پر از محبت امین می گرفتم.💞 در بین هدیه هایش یک چادر بحرینی بود. وقتی پوشیدم، پدرم گفت: به به چقدر خوش سلیقه، امین گفت: بله حاج آقا، خوش سلیقهام که چنین خانمی همسرم شده است. 😍 اولین هدیه کتاب حافظ بود. هرشب یک شعر می خواند و آن را توضیح می داد. هرچند من اهل شعر نبودم اما از شعر خوانی امین لذت می بردم. وقتی هم زیر یک سقف رفتیم همچنان هدیه خریدن امین ادامه داشت. گاهی که دست خالی می آمد به خانه می گفتم: امین برایم چیزی نخریده ای⁉️ می گفت: چی فکر کردی، مگر می شود یادم برود. برو کوله پشتی ام را بیاور، یک کتاب، مجسمه، پاپوش و یا یک هدیه کوچک برایم خریده بود. گاهی به مادرم می گفتم: خداکند همسر خواهرم هم شبیه همسر من باشد، من خیلی خوشبختم.💞 البته امین تک است و محال است کسی دیگر شبیه امین باشد. امین یک فرد بسیار با سلیقه بود.😊 تابلوهای منزلمان را میلی متری نصب می کرد تا دقیق و زیبا بر روی دیوار خودنمایی کند. لامپ داخل ویترین را سفید انتخاب کرد و میگفت شب ها نور سفید بر روی کریستال زیبایی خاص خودش را دارد. ☺️و بالای سینک ظرفشویی هم لامپ های کوچک ریسه ای نصب کرد و می گفت: با این لامپ ها موقع شستن ظرفها چشمانت ضعیف نمی شود. روزها که از اداره زنگ می زد می فهمید که کارهای خانه را انجام می دهم، می گفت: نمی خواهد انجام بدهی، بگذار کنار وقتی آمدیم با هم انجام میدهیم. حتی کارهای خیلی کوچک را هم می گفت انجام نده. مادرم همیشه می گفت: اینطور که شما پیش می روید زهرا حسابی تنبل می شود.😉 می گفت: حاج خانم زهرا که کلفت من نیست. زهرا رئیس من است.😍 به خانه که می آمد به احترام نظامی دستهایش را کنار سرش می گرفت و می گفت: سلام رئیس. 😍عادتم شده بود ناهار را منتظرش بمانم، صبحانه را دیرتر میخوردم... اوایل به امین نمیگفتم که ناهار نخوردم، ناراحت میشد. وقتی به خانه میآمد با هم ناهار میخوردیم. حدود 5-4 وقت ناهار ما بود. حتی ماه رمضان افطار نمیخوردم تا بیاید. امین هم روزهاش را باز نمیکرد تا خانه. پیش آمده بود که ساعت #10_11 افطار خورده بودیم. در روزهای گرم تابستانی.💖 واقعا لذتبخش بود. حتی عادت داشتیم در یک بشقاب غذا بخوریم که تمام این مدت زندگی هیچگاه ترک نشد حتی در میهمانیها...💞
#ادامه_دارد..........
💞🌟💞🌟💞🌟💞
#خاطرات_زیبای_همسر_شهید_امین_کریمی
(شهدای مدافع حرم )
#قسمت_سوم.
💖امین در نگاه بیرونی یک فرد سرسخت و مغرور بود و در خانه بسیار مهربان و دلگرم خانه. و گاهی می گفت: مرد واقعی باید بیرون از خانه شیر باشد و در خانه موش باشد.😍 برایش احترام بسیار زیادی قائل بودم. زمانی که به خانه مادرم میرفتیم، عادت کرده بودم پایین پایش کنار مبل می نشستم. هرچه میگفت: بیا بالا کنارم بنشین من راحت نیستم. میگفتم: من اینطور راحتترم. دستم را روی زانوهایت میگذارم و مینشینم. میگفت: یادت باشد دود اگر بالا نشیند کسر شأن شعله نیست.🌺
💞در خانه بیشتر کارهایمان را با هم انجام می دادیم. تلویزیون تماشا کردن، حل جدول و... ورزش رزمی با هم کار می کردیم، نانچیکو را به صورت حرفه ای به من یاد داد. هردومان برای زندگی خیلی ذوق داشتیم .😍آنقدر که وقتی کسی میگفت بچهدار شوید، با تعجب میگفتم چرا باید بچهدار شوم ⁉️⁉️ وقتی این همه در زندگی خوشم چرا باید به این زودی یک مسئولیت دیگری را هم قبول کنم که البته وقت من و امینم را محدودتر میکند. به امین میگفتم «تو بچه دوست داری ⁉️» میگفت «هروقت تو راضی شوی و دوست داشته باشی. تو خانم خانهای. تو قرار است بچه را بزرگ کنی. پس تو باید راضی باشی.» میگفتم «نه امین، نظر تو برای من خیلی مهم است. میدانی که هر چه بگویی من نه نمیگویم.»😍 میگفت «هیچوقت اصرار نمیکنم. باید خودت راضی باشی.» من هم پشتم گرم بود. تا کسی حرفی میزد، میگفتم فعلاً بچه نمیخواهم، شوهرم برایم بس است.😊 یک کوله پشتی داشت، این کوله سیار بین خانه و محل کارش بود. یک مرتبه گفتم: اگر کوله و وسایلش از خانه است بگذار در خانه بماند و اگر از محل کارت هست به خانه نیاور، اذیت می شوی. چیزی نمی گفت. و در جواب دوستانش نسبت به کوله پشتی اش گفته بود. خانه ما کوچک است همسرم اذیت میشود کتابهای من را جا به جا کند.❤️ اواخر زندگی مان می گفت: زهرا جان ما باید وابستگیمان را کم کنیم 😳. اصلاً خوب نیست که اینطور وابسته ایم. اصلا متوجه حرفهایش نمی شدم 😔 گفتم: این چه حرفی است میزنی ⁉️ خیلی خوب است که ما هر روز عاشق تر و وابسته تر به هم می شویم. گفت: آره، خیلی خوب است اما اتفاق است دیگر. خدایی ناکرده..😔. گفتم: آهان! اگر من بمیرم برای خودت میترسی ⁉️. گفت: نه، زهرا زبانت را گاز بگیر این چه طرز حرف زدن است ⁉️ اصلاً منظورم این نیست ❗️. از این حرفها خیلی ناراحت میشد. گفتم: همه از خدا میخواهند که اینقدر با هم خوب باشند ❗️. دیگر چیزی نگفت.
💞جشن ازدواج برادرم بود. امین قرار بود به ماموریت برود، اما زمانش را نمی دانستم. تاریخ عروسی و رفتن امین یک روز شد.😔😔 با گله و ناراحتی به امین گفتم 😔: امین، تو که میدانی همه زندگیم هستی... خندید و گفت: میدانم 😍. مگر قرار است شهید شوم. گفتم: خودت میدانی و خدا که در دلت چه میگذرد، اما میدانم آنجا جایی نیست که کسی برود و به چیز دیگری فکر کند. سر شوخی را باز کرد گفت: مگر میشود من جایی بروم و خانمام را تنها بگذارم ⁉️
💞🌟💞🌟💞🌟💞
#خاطرات_زیبای_همسر_شهید_امین_کریمی (شهدای مدافع حرم )
#قسمت_چهارم.
💞باز هم نگفت که قرار است به سوریه برود.😔 اول گفت می خواهم به مأموریت اصفهان بروم. مأموریتی که 10 روز و شاید هم 15 روز طول میکشد. بغض کردم.😒 گفتم: تو هیچ وقت 10 روز مرا تنها نگذاشتهای. خودت هم میدانی حتی در سفرهای استانی 4-3 روزهات من چه حالی پیدا میکنم. شبها خواب ندارم و دائماً با تو تماس میگیرم... گفت: ببین بقیه خانمها چقدر راحت همسرشان را وقت سفر بدرقه میکنند و میگویند به سلامت.💞 گفتم: نمیدانم آنها چه میکنند، شاید همسرشان برایشان مهم نباشد... گفت: مگر میشود⁉️
💖گفتم: من نمیدانم شاید اصلاً آنها دوست دارند همسرشان شهید شود... سریع گفت: تو دوست نداری شوهرت شهید شود⁉️
❤️گفتم: در این سن و سال دلم نمیخواهد تو شهید شوی. ببین امین حاضرم خودم شهید شویم، اما تو نه ❗️
💜گفت: پس چطور است که در دعاهایت دائماً تکرار میکنی یا امام حسین خودم و خانوادهام فدای تو شویم ⁉️ گفتم: قربان امام حسین بشوم، خودم فدایش میشوم، اما فعلاً بمان. اصلاً این همه کار خیر ریخته! سرپرستی چند یتیم را بر عهده بگیر. انگار داشتیم کَل کَل میکردیم ❗️ نمیدانم غرضاش از این حرفها چه بود. وسط حرفها، انگار که بخواهد از فرصت استفاده کند،
💚گفت: راستی زهرا احتمالاً گوشیام آنتن هم نمیدهد. صدایم شکل فریاد گرفته بود. داد زدم آنتن هم نمیدهد ❗️😢
💖تو واقعاً 15 روز میخواهی بروی و تلفن همراهت آنتن هم نمیدهد⁉️
💞گفت: آره، اما خودم با تو تماس میگیرم نگران نباش... دلم شور میزد. گفتم امین انگار یک جای کار میلنگد.جان زهرا کجا میخواهی بروی ⁉️ گفت: اگر من الآن حرفی به تو بزنم خب نمیگذاری بروم. همهاش ناراحتی میکنی. دلم ریخت.💔
💚 گفتم: امین، سوریه میروی⁉️میدانستم مدتی است مشغول آموزش نظامی است. حس التماس داشتم گفتم: امین تو میدانی من چقدر به تو وابستهام. تو میدانی نفسم به نفس تو بند است... گفت: آره میدانم: گفتم «پس چرا برای رفتن اصرار میکنی ⁉️صدایش آرامتر شده بود، انگار که بخواهد مرا آرام کند. گفت: زهرا جان من به سه دلیل میروم. #دلیل_اولم_خود_خانم_حضرت_زینب(س) است. دوست ندارم یکبار دیگر آنجا محاصره شود.😔
💖ما چطور ادعا کنیم مسلمان و شیعهایم⁉️دوم اینکه به خاطر شیعیان آنجا، مگر ما ادعای شیعه بودن نداریم⁉️ شیعه که حد و مرز نمیشناسد. سوم هم اینکه اگر ما نرویم آنها به اینجا میآیند.
💞زهرا؛ اگر ما نرویم و آنها به اینجا بیایند چه کسی از مملکت ما دفاع میکند⁉️
💞واقعاً از صمیم قلبم راضی نشده بودم، فقط به احترام امین و برای اینکه به عشقش برسد و آرام شود ساکت شدم.
💖 اما به هیچ عنوان راضی نشدم که شوهرم به آنجا برود و خطری او را تهدید کند. دو شب قبل از اینکه امین حرفی از سفر به سوریه بزند، خوابی دیده بودم که نگرانی من را نسبت به مأموریت دو چندان کرده بود.
❤️ خواب دیدم یک صدایی که چهرهای از آن به خاطر ندارم، #نامهای برایم آورد که در آن دقیقاً نوشته شده بود "جناب آقای امین کریمی فرزند الیاس کریمی به عنوان #محافظ_درهای_حرم_حضرت_زینب (سلام الله علیها ) منصوب شده است " و پایین آن امضا شده بود.❣
#ادامه_دارد..........................
💞🌟💞🌟💞🌟💞
#خاطرات_زیبای_همسر_شهید_امین_کریمی (شهدای مدافع حرم )
#قسمت_پنجم.
💞فردای آن شب، وقتی به سوریه رسید به من زنگ زد و گفت: زهرا اگر بدانی خوابت چقدر مرا خوشحال کرده ❣ برای همه دوستانم تعریف کردهام. گفتم: واقعاً یک خواب این همه تو را خوشحال کرده ⁉️ گفت: پس چی ⁉️ اینطور حداقل فهمیدم با همه ارادتی که من به خانم زینب (س)دارم، خانم هم مرا قبول کرده... گفتم: خب مطمئناً تو را قبول کرده با این همه شوق و ذوقات...خوشحالیاش واقعی بود. هیچوقت او را اینطور ندیده بودم. با خوشحالی و خندان رفت 😍...هر روز با من تماس میگرفت گاهی اذان صبح، گاهی 12 شب و... به تلفن همراهام زنگ میزد.
💖روی یک تقویم برای مأموریتاش روزشمار گذاشته بودم. هرروز که به انتها میرسید با ذوق و شوق آن روز را خط میزدم و روزهای باقیمانده را شمارش میکردم...😍
❤️وقتی از اولین سفر سوریه برگشت 14 شهریور بود. حدود 12:30 بامداد از مهرآباد تماس گرفت که به تهران رسیده است. نگفته بود که چه زمانی برمیگردد.خانه مادرم بودم. پدر، مادر و خواهرهایم را از خواب بیدار کردم و به آنها گفتم امینم آمد 😄 همه از خواب بیدار شدند و منتظر امین نشستند. حدود ساعت 3-2 امین رسید. تمام این فاصله را دائماً پیامک میدادم و میگفتم: کی میرسی ⁉️ آخرین پیامها گفتم: امین دیگر خسته شدم 5 دقیقه دیگر خانه باش ❗️ دیگر نمیتوانم تحمل کنم.☺️
💞آن شب با خودم گفتم: همه چیز تمام شد.آنقدر بیتاب و بیقرار بودم که فکر میکردم وقتی او را ببینم چه میکنم ⁉️ میدوم، بغلش میکنم و میبوسمش. شاید ساکت میشوم ❗️ شاید گریه میکنم ❗️😞 دائماً لحظه دیدن امین را با خودم مرور میکردم که اگر بعد 15 روز او را ببینم چه میکنم ⁉️ حال خودم نبودم. آن لحظات قشنگترین رؤیای بیداری من بود.😍.. امینِ من، برگشته بود... سالم و سلامت... و حالا همه سختیها تمام میشد! مطمئناً دیگر قرار نبود لحظهای از امین جدا شوم... بی او عمری گذشت...
💖آن لحظه گفتم: آخیش تمام سختیهای زندگیام تمام شد😍... انشاءالله دیگر هیچوقت از من دور نشوی. اگر بدانی چه کشیدهام. سکوت کرده بود، گویا برنامه رفتن داشت اما نمیدانست با این وضعیت من چگونه بگوید.
💚نزدیک عصر بود که گفت: به خانه برویم. میخواهم وسیلههایم را جمع کنم. باید بروم. جا خوردم. حس کرختی داشتم. گفتم: کجا میخواهی بروی ⁉️ بس است دیگر. حداقل به من رحم کن... تو اوضاع و احوال مرا میدانی. قیافه مرا دیدهای ⁉️ خودم حس میکردم خُرد شدهام.
💖گفتم: میدانی من بدون تو نمیتوانم نفس بکشم. دیگر حرفی از رفتن به سوریه نزن. خودت قول داده بودی فقط یکبار بروی... گفت: زهرا من وسط مأموریت آمدهام به تو سر بزنم و بروم. دلم برایت تنگ شده بود.😍 باور کن مأموریتم به اتمام برسد آخرین مأموریتم است دیگر نمیروم.
❤️مراسم تاسوعا به اتمام رسیده بود. شب عاشورا دیگر آرام و قرار نداشتم. داشتم اخبار را تماشا میکردم که با پدرم تماس گرفتند.
💖 نمیدانم چرا با هر صدای زنگ تلفن منتظر خبر بدی بودم. پدرم بدون اینکه چهرهاش تغییر کند گفت: نه. من شهرستانم. تمام مکالمات بابا همینقدر بود، اما با گریه و فریاد گفتم 😭: بابا کی با شما تماس گرفت ⁉️ با اینکه اصلاً دلم نمیخواستم فکرهایی که به ذهنم میرسد را قبول کنم، اما قلب و دلم میگفت که امین شهید شده.💔
💞در سایت مدافعین حرم، خبری مبنی بر شهادت دو نفر از سپاه انصار دیده میشد. با خودم میگفتم آن شجاعت و جسارتی که همسر من داشت مطمئناً اگر قرار بود یک نفر جان خودش را فدا کند، او حتماً امین است. 😔 به پدر این حرفها را زدم. بابا میگفت: نه دخترم. مگر امین به تو قول نداده بود که به خط مقدم نمیرود ⁉️ امین مسئول است شهید نمیشود. به بابا گفتم: این تلفن درباره شوهر من بود ⁉️ گفت: اسمی از شوهر تو نیاورد.
💞به پدرشوهرم زنگ زدم گفتم دو نفر از سپاه انصار شهید شدند فکر کنم یکی از آنها امین است. 💔پدر شوهرم هنوز مطمئن نبود. او هم چیزهایی شنیده بود، اما امیدوار بود امین زخمی شده باشد.
#ادامه_دارد..........................
💞🌟💞🌟💞🌟💞
#خاطرات_زیبای_همسر_شهید_امین_کریمی (شهدای مدافع حرم )
#قسمت_آخر
❤️نتیجه آخرین جستجوهایم به یک کابوس وحشتناک شباهت داشت:😔 "اخبار مبنی بر شهادت 15 نفر صحیح نیست.
💞 تنها دو نفر به نامهای شهید عبدالله باقری و شهید امین کریمی به شهادت رسیدهاند."❣
💖قرار بود اعزام دوم امین به سوریه، #15 روزه باشد، به من اینطور گفته بود. روز سیزدهم یا چهاردهم تماس گرفت. گفتم امین تو را به خدا 15 روز، حتی 16روز هم نشود. دیگر نمیتوانم تحمل کنم. ❗️
💞هر روز یادداشت میکردم که "امروز گذشت..." واقعاً روز و شبها به سختی میگذشت.😢 دلم نمیخواست بجز انتظار هیچ کاری انجام دهم. هر شب میگفتم: خدا را شکر امروز هم گذشت. باقیمانده روزها تا روز پانزدهم را هم حساب میکردم.
💖گاهی روزهای باقیمانده بیشتر عذابم میداد. هر روز فکر میکردم «10 روز مانده را چطور باید تحمل کنم ⁉️ 9 روز، 8 روز... انشاءالله دیگر میآید. دیگر دارد تمام میشود... دیگر راحت میشوم از این بلای دوری ❗️»
❤️امین خبر داد: فقط 3 روز به مأموریتم اضافه شده و 18 روزه برمیگردم. با صدایی شبیه فریاد گفتم 😡: امین ❗️به من قول 15 روز داده بودی. نمیتوانم تحمل کنم... 😭
.💔.. #دقیقاً_هجدهمین_روز_شهید_شد.💔
به نیت شادی روح این شهید عزیز و همه شهدای عزیزمان #صلوات
#شهید_حجت_الله_رحیمی
✨نورشده ی راهیان نور
🔵تولد : ۱۳۶۸/۱۲/۲۴ - باغملک
🔴شهادت : ۱۳۹۰/۱۲/۱۸ - نور شده راهیان نور
📝 قسمت 1⃣ از 3⃣
🌷شهید حجت الله رحیمی در تاریخ ۱۳۶۸/۱۲/۲۴ در شهر باغملک دیده به جهان گشود و درسال ۱۳۷۹ یعنی در سن ۱۱ سالگی به عضویت پایگاه مقاومت بسیج مسجد سیدالشهدا باغملک درآمد و فعالیت مذهبی خود را بعنوان موذن ومکبر در این مسجد شروع نمود.
🌷وی در سال ۱۳۸۴ به عنوان عضو فعال بسیج فعالیتهای رزمی و فرهنگی خود را گسترش داده و به عنوان مسئول فرهنگی و مسئول اطلاعات پایگاه مقاومت امام حسین (ع) باغملک منصوب گردید .
🌷وی همچنین از سال ۱۳۸۰ در سطح مساجد و هیئت های شهرستان مداحی می کرد و در سال ۱۳۸۵ هیئت خانگی نورالائمه را با هدف گسترش فرهنگ معنوی اهل بیت عصمت و طهارت راه اندازی نمود و در طول مدت فعالیت خود توانست صدها مراسم مذهبی را در مناطق مختلف شهرستان و استان خوزستان برگزار نماید.
🌷وی که از محبیوبیت خاصی در بین جوانان شهرستان برخورد دار بود توانست جوانان زیادی را به محافل مذهبی جذب نماید که این نوع فعالیت در سطح استان بی نظیر بوده است.
🌷همزمان با راه اندازی این هیئت از سال ۱۳۸۶ به عنوان خادم الشهدا به عضویت موسسه طلایه داران آفاق قم در آمد و در پایان سال به عنوان عضو هیئت استقبال کننده از کاروان های راهیان نور کشور در مناطق جنوب فعالیت می نمود.
💠 ادامه دارد ...
💟 #شهید_حجت_الله_رحیمی
✨نورشده راهیان نور
📝 قسمت 2⃣ از 3⃣
🌷علیرغم فعالیت و داشتن روحیه بسیجی شهید حجت در زمان فعالیت در مناطق عملیاتی به عنوان خادم الشهدا با بچه های ارتش فعالیت داشته که این نگرش حاکی از روح بلند وی بوده است.
🌷وی از ویژگی های اخلاقی- شخصیتی و معنوی خاصی برخورد دار بوده و رعایت ادب، داشتن لبخند ،حفظ حرمت دوستان ،گفتن یا زهرا و یا علی در ابتدا و انتهای مکالمات تلفنی اش بجای سلام وخداحافظی ، نماز اول وقت ، علاقه به حضرت زهرا و اهل بیت و... زبان زد همه دوستان وی بوده است.
🌷شهید حجت دانشجوی رشته کامپیوتر دانشگاه آزاد باغملک بوده و در سال ۱۳۹۰ به عنوان مسئول بسیج دانشجوئی دانشگاه آزاد اسلامی باغملک منصوب گردید.
🌷وی درطول مدت زندگی از همان کودکی عاشق اسلام،اهل بیت،وشهدای دفاع مقدس بود شهید حجت الله رحیمی را می توان به حق از جوانان نسل سوم انقلاب که شیفته امام و مقام معظم رهبری بوده اند نامید.وی عاشق مقام معظم رهبری بود ودر عمل این را به اثبات رساند وی در کلیه مداحی های خود از شهدای انقلاب و جنگ تحمیلی یاد کرده و بارها در مدح مقام معظم رهبری ، شهدا و امام شهیدان مدیحه سرایی نمود .
💠 ادامه دارد ...
💟 #شهید_حجت_الله_رحیمی
✨نور شده راهیان نور
📝 قسمت 3⃣ و پایانی
🌷وی در فتنه سال ۱۳۸۸ با مدیحه سرائی و شعرهای خود در سطح استان خوزستان نقش فعالی در بصیرت افزائی به مردم داشت. وی همچنین در مدیحه سرائی خود به موضوع بیداری اسلامی اهتمام جدی داشته است .
🌷شهید حجت در بین دوستان و نزدیکانش به شهید همت، نسل جدید معروف بودند وجالب اینکه در سالروز تشیع شهادت شهید همت در ۱۹ اسفند تشیع وتدفین گردید .
🌷مهمترین ویژگی شهید حجت ایمان به خدا و اعتقاد قلبی و باور درونی به خالق یكتا بوده است .
🌷شهید حجت الله رحیمی در حالیکه تنها ۷ روز تا تولد ۲۲ سالگی اش باقی مانده بود درساعت ۷:۴۵ صبح مورخه ۹۰/۱۲/۱۸ در شهرستان خرمشهر منطقه دژ زمانیکه مشغول هدایت اتوبوس کاروان راهیان نور بسیج دانشجوئی استان لرستان به سمت یادمان عملیات والفجر ۸ در منطقه اروند کنار آبادان بود در مقابل پادگان دژ بدلیل برخورد اتوبوس راهیان نور با وی دعوت حق را لبیک گفت و به فیض عظیم شهادت نائل آمد.
🌸شادی ارواح طیبه شهدا به خصوص شهید حجت الله رحیمی صلواٺ🌸
💐الـلَّـهــُمَّ صــَلِّ عَـلَـى مُـحَمَــّـدٍ و آلِ مُـحَـمــَّدٍ و عَـجِّـلْ فَرَجَــهم💐