🌹ماجرای جالب دیدار #علامه_حسن_زاده_آملي با #شهید_سید_مجتبی_علمدار
🍃🌺 شهید سید مجتبی علمدار بعد از اتمام جنگ در واحد طرح و عملیات لشکر ۲۵ کربلا در ساری مشغول خدمت شد. او مداح اهل بیت عصمت و طهارت(ع) و از جانبازان شیمیایی جنگ تحمیلی بود. چندین سال پس از جنگ یعنی در سال ۱۳۷۵ بر اثر جراحتهای شیمیایی به یاران شهیدش پیوست. دوستان و همرزمان شهید خاطرههای بسیاری را در رابطه با او در “علمدار” نقل کردهاند. تواضع و فروتنی، ایمان و اخلاص، التزام عملی به مراقبات و روحیه جهاد و مبارزه از سید مجتبی علمدار شخصیت بی نظیری ساخت که حتی علما او را صاحب امتیازات خاصی میدانستند. “حمید فضلالله نژاد” از دوستان شهید در همین رابطه خاطرهای از دیدار همرزم شهیدش با علامه حسن زاده آملی چنین روایت میکند:
♦️سید مجتبی علمدار علاقه ویژهای به روحانیت داشت. میگفت:”سکان کشتی مبارزه، در این نظام اسلامی به دست روحانیت است.” روحانیت را قطب تاثیرگذار جامعه میدانست. سید در مراسمی که برگزار میشد از روحانیون استفاده میکرد. یکبار سید مجتبی بچههای هیأت بنی فاطمه(ع) را به روستای ایرا، در اطراف شهر آمل، برد. هدف زیارت و دیدار با علامه حسن زاده آملی بود. یکی یکی بچهها را فرستاد داخل اتاق. خودش همان پایین مجلس در کنار درب ورودی نشست.
حضرت علامه در بالای مجلس نشسته بودند. علامه قبل از شروع صحبت نیم خیز شد و درب اتاق را نگاه کرد. بعد اشاره کرد که سید جلو برود و نزد ایشان بنشیند. سید هم رفت و در کنار علامه نشست. علامه روی شانه او زد و چیزی گفت. از دور دیدم سید سرش را به حالت ادب پایین گرفته. بعد از اتمام دیدار، به سید گفتم: “علامه به شما چی گفت؟”
سید جواب درستی نداد. هرچه اصرار کردم پاسخی نشنیدم. این اخلاق سید بود. همیشه کمتر از خودش حرف میزد. از نفری که جلوتر نشسته بود ماجرا را پرسیدم. گفت:وقتی علامه روی دوش سید زد به او گفت: ” بنده در چهره شما نوری میبینم. بیشتر مواظب خودتان باشید.” آن شب همه ما برگشتیم و وقتی سوار شده و حرکت کردیم سید دوباره به حضور علامه رسید.🌺🍃
شهید بسیجی عیسی#مومنی متولد 1344 در شهرستان #ملایر است. از کودکی پدرش را از دست می دهد و از همان کودکی مشغول بکار می شود. بعد از انقلاب به همراه برادرش #شهید احمد مومنی رهسپار تهران می شوند.با شروع جنگ تحمیلی به نبرد علیه رژیم بعث می رود و حتی به درجه رفیع جانبازی نائل می گردد ولی باز هم به جبهه ها میرود تا اینکه در عملیات والفجر8 که به همراه برادرش شرکت کرده در منطقه عملیاتی فاو مورخ24 بهمن 1364بر اثر اصابت ترکش شربت شهادت می نوشد .شهید عیسی مومنی در گلزار شهدای امامزاده جعفر(ع)کن آرام می گیرد. برادرش احمد نیز که در همان عملیات بر اثر استنشاق گازهای شیمیایی جانباز می گردد ، پس از سال ها درد و رنج ناشی از اثرات ناشی از مجروحیت شیمیایی در تاریخ 1 تیر ماه 73 شهید و به خیل شهدای سر افراز انقلاب اسلامی پیوست . بخشی از وصیتنامه شهید عیسی مومنی: پشتیبان امام و ولایت فقیه باشید و امام را تنها نگذارید مادر و خواهرم برایم گریه نکنید و حجابتان را رعایت کنید که با حجابتان است که راه شهدا ادامه پیدا می کند.
هواپیما هنوز بلند نشده است که دوربین ابراهیم حاتمیکیا روشن میشود و زوم میکند روی چهره رنگ پریده احمد. سرفههای احمد امانش را بریده و قرار است تا چند ساعت دیگر هواپیما در فرودگاه اتریش فرود بیاید و او به همراه دیگر دوستانش راهی بیمارستان شوند. با این وجود خندههای احمد و دوستانش در حین فیلمبرداری فیلم ماندگار از کرخه تا راین نمایشی نبود. خندههایی که نشان از روح آرام مردانی میداد که درد جسم تنها ظاهرشان را رنجور کرده است و روحشان آرامتر از آن چیزی بود که بشود درک کرد. سکانس ابتدایی فیلم از کرخه تا راین برای علی مؤمنی، فرزند شهید #مؤمنی فرق میکند. او که در آن زمان روزهای کودکانهاش را سپری میکرد این فیلم نمایشی مستند از درد پدری است که برای درمان به دیار غربت میرود. همان روزها که او به همراه خانوادهاش چشمانتظار پدر بودند تا به سلامت برگردد. هرچند که آرزوی سلامت پدر برای علی هیچوقت برآورده نشد و تنها یاد و خاطرات پدر باقی ماند. آن روز سکانس ابتدایی فیلم از کرخه تا راین تصویری مستند از جانبازان شیمیایی همچون شهید احمد مؤمنی بود که ابراهیم حاتمیکیا با زکاوت همیشگیاش آن را ثبت کرد. چون خوب میدانست این بخش از فیلم را نمیتوان برعهده هیچ بازیگری گذاشت.
شهید «احمد #مؤمنی» زاده #ملایر، در عملیات والفجر8 در منطقه فاو به دلیل استنشاق گازهای شیمیایی به درجه جانبازی نایل آمد و پس از سالها درد و رنج ناشی از مجروحیت شیمیایی سرانجام یک تیر 1373 مصادف با ایام سوگواریسالار شهیدان به خیل دوستان شهیدش پیوست.
این مختصرترین زندگینامهای است که میتوان از زندگی یک مرد نوشت. چند خط که به هر خوانندهای میفهماند قرار است داستان زندگی مردی را بخواند که درد و رنج را برای خودش خرید تا تکهای از وطنش را زیر پای دشمن نبیند.
علی مؤمنی فرزند شهید خودش خبرنگار است. قلمش زندگی شهدا را روایت میکند و به قول خودش تا زنده است نمیگذارد این قلم روی زمین بماند. امامزاده سید جعفر کن(ع) مزار پدر شهیدش است.
علی مومنی فرزند جانباز شهید احمد #مومنی می باشد.وی دارای مدرک رشته مدیریت است:پدرم عضو سپاه حفاظت و از محافظین حضرت امام(ره) بود.او به همراه شهید عیسی مومنی برادرش، در عملیات والفجر 8 واقع در منطقه عملیاتی فاو شرکت داشت.در طی این عملیات پدر به علت استنشاق گازهای سمی به درجه رفیع جانبازی نائل آمد.عمویم در این عملیات به خیل شهدا پیوست.
وی افزود: به خاطر وخامت اوضاع جسمانی پدر، او را برای مداوا به انگلیس اعزام کردندکه در میانه راه به علت شرایط اضطراری و بد شدن حالش مجبور شدند وی را میانه راه در اتریش بستری کنند.در زمان شهادت وی 6 ساله بودم و چون مرتب برای مداوا در بیمارستان ها به سر می برد تقریباً هیچ خاطره شاخصی از او در خاطرم نیست.در نهایت پدرم پس از 9 سال تحمل رنج ودرد عوارض شیمیایی در تاریخ اول تیر 73 به دوستان شهیدش پیوست و در گلزار شهدای امامزاده علی بن جعفر کن واقع در منطقه 5 تهران به خاک سپرده شد.مومنی ادامه داد: به یاد داشته باشیم که اگر در این راه درخواست مساعدت وهمکاری می کنیم،به خاطر منافع شخصی نبوده بلکه به خاطر شهداست. در راستای فعالیت برای شهدا باید منیت را کنار گذاشته و در معرفی هرچه بهتر آنها به جامعه تلاش کنیم،زیرا هر چه داریم به برکت وجود شهداست.
وی در پایان ترویج فرهنگ ایثار وشهادت در جامعه را امری ضروری دانست و تصریح کرد: یکی از تاثیرگذارترین فعالیت هایی که می توان در این راستا انجام داد، اطلاع رسانی از طریق فضاهای مجازی ورسانه ها می باشد.فعالیت در شبکه های اجتماعی واطلاع رسانی صحیح وبه موقع،خود به نوعی ترویج فرهنگ ایثار وشهادت است وبه این شکل می توان خلاء بوجود آمده در این حوزه را پر کرد.
وظیفهای به نام فرزند شهید بودن
علی فرزند شهید بودن را به دوش کشیدن یک وظیفه مهم میداند و میگوید: «من بچه هیئتی هستم. پاتوقم مقبره شهدای کوهسار و بسیج محله و مسجد است. اکثر هیئتدارهای محله کن و شهران مرا میشناسند. اگرکاری میکنم که به مزاج دین واخلاق خوش میآید نه به واسطه فرزند شهید بودنم بلکه به واسطه این است که به انسانیت و اخلاق پایبند هستم و اگر رفتاری انجام دادم که دور از ادب و اخلاق است نباید شهادت پدرم زیر سؤال برود. پدرم راهش را خودش انتخاب کرد. او و عمویم شهید عیسی مؤمنی در یک خانواده 7 نفره زندگی میکردند. در دوران انقلاب این پدر و عمویم بودند که درگیر تظاهرات و بعد جنگ و جبهه شدند. آنها خودشان راهشان را انتخاب کردند. من هم خودم راهم را انتخاب کردم. فقط فرزند شهید بودن به من یادآوری میکند که فرزند مردی هستم که برای هدف و آرمانش تا پای جان ایستاد. این ایستادن شعار نیست. اینقدر که یکبار گلایه و شکایت از او نشنیدم. حالا من پای همه طعنهها و حرف و حدیثها میایستم و با افتخار میگویم من فرزند شهیدم. شهیدی که ذره ذره آب شدنش را دیدم.» جراحت پدر به حدی بود که بعد از مجروحیت او را مستقیم به انگلستان منتقل میکنند البته وخامت حالش اینقدر زیاد میشود که در اتریش توقف اضطراری میکنند. او میگوید: «پدر اگر دو هفته ایران بود یکی دو روزش پیش ما بود بعد در بیمارستان بستری میشد. گاهی اوقات هم چند ماه در آلمان میماند. آخرین بار پزشکهای آلمانی گفتند همه وسایلت را با خودت ببر. این بار که بیایی باید عمل پیوند ریه را انجام دهیم ولی آنها میدانستند که پدر رفتنی است.»
طعنهها و رنجها
علی میگوید: «پدر که شهید شد همه اطرافیان فکر کردند الان ما خانواده شهید هستیم و همه هزینههای زندگی را دولت میدهد. طعنه و کنایه هم میزدند. یادم میآید وقتی داشتیم اسبابکشی میکردیم صاحبخانه گفت کامیون باربری بگیرید، پولش را که بنیاد به شما میدهد. اینقدر عصبانی شدم که نمیدانستم چگونه به او بفهمانم اصلاً چنین خبرهایی نیســــت. خواهـــرم هم در محیط کــارش این مشکل را داشت فکر میکردند از فرزندان شهید مالیات نمیگیرند. فکر میکنند ما پدرمان شهید شد و نانمان حالا توی روغن است. پدرم را به من پس بدهید حالا هرچه سهمیه و امتیازی که فکر میکنید فرزند شهید بودن دارد را به شما میدهم.»
احمد جمشیدی
مسئول ایثارگران سپاه حفاظت صبر و اخلاقش ستودنی بود
احمد جمشیدی از دوستان قدیمی شهید احمد مومنی است. دوستی شان بر می گردد به سال 1360 زمانی که هر دو به به جماران آمدند و در کنار امام ماندند. احمد جمشیدی می گوید: «صورت آرام و رفتار پر از متانتش زبان زد بود. محال بود چیزی ناراحتش کند. نه اینکه نتواند خشمگین شود بلکه راه خونسردی و آرامش را بلد بود. آرامش اخلاقی در کنار توانمندی جسمی باعث شده بود تا به عنوان نیروی حفاظتی امام انتخاب شود. در جماران وقتی امام با مردم دیدار داشتند شهید احمد مومنی و چند نفر دیگر انتخاب شده بودند تا در کنار ایشان باشند. این مسئولیت را به هر کسی نمی دادند. راستش آن موقع ها اگر می دانستم قرار است روزی شهید شود یک لحظه هم از کنارش دور نمی شدم.» احمد جمشیدی که برادرش شهید ابراهیم جمشیدی در سال 1363 شهید شد می گوید: «حرف زدن درباره شهدا کار ساده ای نیست. رفتارهایی از آنها می دیدیم که بسیار اخلاقی و نیکو بود. گویا رسیدن به لقای پروردگار را به هر چیزی ترجیح می دادند. بعدها دیگر از شهید احمد مومنی خبری نداشتم تا اینکه چرخ روزگار چرخید و به عنوان مسئول ایثارگان سپاه حفاظت به دیدار خانواده شان رفتیم. پسرشان جوان نیکو و فعالی است. حالا ما مانده ایم و یادگارهای دوست و رفیق و همرزم شهیدمان. البته نگهداری از این یادگارها وظیفه سختی است.»
ناصر شیخ عباسی خودش برادر 2شهید است. رفاقتش با شهید احمد #مؤمنی به سالهای دور بر میگردد. به روزهایی که بیشتر از 15، 16سال سن نداشتند. احمد قبل از هر رفاقتی برایش یک بچهمحل بود. بچهمحلی با غیرت و رفیقی مهربان و همراه. آقا ناصر که خودش درد و رنج روزهای جنگ را هنوز به یادگار دارد میگوید: «زخمی که احمد برداشت 9سال او را درگیر خودش کرد. استنشاق گاز شیمیایی ریهاش را درید. من از او چند سال بزرگتر بودم. برای همین زودتر به جبهه رفته بودم. یادم میآید وقتی قصد جبهه کرد آمد پیشم و گفت ناصر چه کنم تا بتوانم آنجا بهتر خدمت کنم؟ گفتم احمد امکانات کم است تا میتوانی خودت وسایل مورد نیازت را بردار. لیستی به او دادم که فلان چیز رابردار و خلاصه چند روز نگذشته بود که آمد مسجد. بعد از نماز کیسهای را نشانم داد و گفت این وسایل کافی است؟ تعجب کردم. مو به مو همه چیز را که گفته بودم تهیه کرده بود. احمد زن و بچه داشت برای همین قصد جبهه کردن برایش کار سادهای نبود ولی او راهش را انتخاب کرده بود. برادرش شهید عیسی مؤمنی هم از او کوچکتر بود. عیسی هم همراه احمد راهی شد. در جبهه در یک مکان نبودیم احمد در جنوب خدمت میکرد. یک مدتی خبری ازش نداشتم تا وقتی که خبر آوردند در منطقه عملیاتی فاو گاز شیمیایی زدهاند. متأسفانه از همان شب حمله احمد مجروح و درد و رنج دوران جانبازی شروع شد.»
رسم این روزهای رفیق قدیمی
آقا ناصر بطری آب را برمیدارد و یکی یکی روی قبر شهدای امامزاده میریزد. دستی روی سنگ میکشد و زمزمهای سر میدهد. این رسم همیشگی آقا ناصر است. میگوید: «از آن همه رفاقت همین برایم مانده. بیایم اینجا و خاطرات را مرورکنم.» ناصر شیخ عباسی سالها پیش دست به قلم شد و خاطرات دوستان شهیدش را نوشت. میگوید: «لحظه به لحظه حضورم در کنار آنها مثل طلا بود. خاطرات را نوشتم تا این گوهر را حفظ کنم. خدا بخواهد قرار است کتاب شود. خاطراتم با احمد هم حتماً چاپ میشود. راستش این کار را فقط برای دلم کردم.»
آن روز دست و پایم را گم کردم
آقا ناصر دست میاندازد دور گردن علی و میگوید: «این جوان یادگار رفیقم است. علی مثل پدرش صبور و خوش خلق است. این بهترین ارثیه است که احمد میتوانست برای پسرش به یادگار بگذارد. صبر، صبر و صبر.»
ناصر شیخعباسی با یادآوری خاطرات روزهای آخر زندگی جانباز شهید احمد مؤمنی میگوید: «در جبهه صحنههای دلخراش زیادی دیدم ولی تصویری که از احمد در مغازهام دیدم باعث شد دست و پایم را گم کنم و حالم بد شود. احمد در دوران جانبازی سعی میکرد همیشه به دوستانش سر بزند. با آن حالش راهی مغازهام میشد. من خرازی داشتم. میآمد و گوشهای مینشست. یکبار سرفههایش شروع شد. رفت سمت روشویی مغازه و با چشمم دیدم که پشت سر هم خون بالا میآورد. حالم بد شد. گفتم چکار کنم احمد؟ خندید و گفت اینکه چیزی نیست. همیشه همینطور است. بیچاره زن و بچههایم همیشه باید این وضع من را ببینند. آن روز جگرم کباب شد. دستش را گرفت به طبقههای داخل مغازه و دوباره روی صندلی نشست. من هنوز هم با یاد آن روز دگرگون میشوم.»
نفسهای سمی و خوابی که بوی مرگ میداد
کنار مزار شهید نشستهایم. حرف میزنیم. حمید روستایی همرزم شهید احمد مؤمنی از راه میرسد. دوست صمیمی و رفیق همیشگی احمد مینشیند بالای مزارش. میگوید: «در عملیات والفجر8 در منطقه فاو شیمیایی شد و برادرش عیسی هم در همان عملیات به شهادت رسید. شب، بمباران شیمیایی انجام داده بودند. احمد و دیگران خواب بودند. هفت، هشت ساعت در همان حالت در فضای شیمیایی مانده بودند. خیلی از دوستانمان همان شب شهید شدند. احمد قوی هیکل بود و بدن مقاومی داشت. فردایش راهی بیمارستان شد. وخامت حالش روز به روز بیشتر میشد. ریههایش آسیب میبیند و برای مداوا وی را به بیمارستانی در اتریش اعزام و بستری میکنند. احمد در بیمارستان اتریش 2ماه در کما بود، وقتی که از بیمارستان مرخص شد و به کشور خودمان بازگشت یکی دو روز پیش خانواده ماند و باقی روزها در بیمارستان بستری شد. نگهداری وی شرایط خاصی داشت و کسی نباید در اطرافش سیگار میکشید حتی باید جای مرطوب و زیر کرسی قرار میگرفت. یادم میآید با موتور شبانه میرفتم پشت پنجره اتاقش و با او حرف میزدم. دلم نمیخواست فکر کند رفیق بیمرامی هستم.» در سکانس اول فیلم از کرخه تا راین ساخته ابراهیم حاتمیکیا، تصویر احمد را میبینیم. این تصویری مستند از احمد و دیگر دوستانمان بود. بعد از بازگشت از اتریش قرار بود که پیوند ریه انجام دهد ولی احمد به پیوند نرسید و در همان بیمارستان ساسان در تاریخ یک تیر 1373 مصادف با 12محرم به شهادت رسید. زمان شهادتش علی 6 ساله و دخترانش یک و 9ساله و فرزند آخرش بعد از شهادت او پا به دنیا گذاشت. پیکرهای مبارک احمد و برادرش عیسی در گلزار شهدای امامزاده جعفر(ع) کن به خاک سپرده شد.
گفتوگو با همسر شهید احمد #مومنی:
ازدواج ما یک ازدواج فامیلی و احمد پسر عمه بنده بود. در سال 1362 ازدواج کردیم که چهار فرزند از احمد به یادگار مانده است، وی چند سال در حفاظت جماران مشغول بود که بعد از آن به صورت نوبتی از طریق سپاه به جبهه اعزام شد. احمد راننده تانکر آب بود و در جبهه کارهای پشتیبانی انجام میداد.
همسرم در عملیات والفجر هشت در منطقه فاو شیمیایی شد و برادرش عیسی هم در همان عملیات به شهادت رسید. شب، بمباران شیمیایی انجام داده بودند که همسرم خواب بوده و دچار عارضه شیمیایی میشود، ریههایش آسیب میبیند و برای مداوا وی را به بیمارستانی در اتریش اعزام و بستری میکنند.
خبر نداشتم که همسرم شیمیایی شده و به خارج از کشور رفته است. احمد در بیمارستان اتریش دو ماه در کما بود، وقتی که از بیمارستان مرخص شد و به کشور خودمان بازگشت یكی دو روز پیش ما و باقی روزها در بیمارستان بستری بود. نگهداری وی شرایط خاصی داشت و کسی نباید در اطرافش سیگار میکشید حتی باید جای مرطوب و زیر کرسی قرار میگرفت. در 10 سالی که با احمد زندگی کردم، او بیشتر در بیمارستانهای ایران و خارج از کشور بستری بود و با دردهایش دست و پنجه نرم میکرد و ما چشم انتظار سلامتی او، آمدنش و پایان دوری بودیم.
10 سال زندگی در بیمارستان / شهادت و جانبازی دو برادر در یک عملیات
در سکانس اول فیلم از کرخه تا راین ساخنه ابراهیم حاتمی کیا، همسر من بازی کرده بود. وی بعد از بازی در این فیلم در بیمارستان ساسان به کما رفت و قرار بود که پیوند ریه انجام دهد. دکتر حافظی و وزیر بهداشت دستگاه پیوند ریه را داده بودند ولی احمد به پیوند نرسید و در همان بیمارستان ساسان در تاریخ 1 تیر 1373 مصادف با 12 محرم به شهادت رسید. زمان شهادت همسرم، پسرم علی 6 ساله، دخترانم 1 و 9 ساله، و فرزند آخرم بعد از شهادت پدرش پا به دنیا گذاشت.
پیکرهای مبارک احمد و برادرش عیسی در گلزار شهدای امامزاده جعفر (ع) کن به خاک سپرده شدهاند. ما به خواسته مادرشان، این شهیدان را در امامزاده کن دفن کردیم.
گفتوگو از آرزو سادات سجادی