در همان ایام نخست وزیری یک بار به سختی مریض شد. #چشم هایش سرخ و متورم شده بود. نمی توانست چشم هایش را باز کند؛ اما دلش نمی آمد در خانه بماند. می گفت: با این همه کار، وقت #استراحت کردن ندارم؛ حتی برای #مریض شدن هم #وقت ندارم.
در اتاق کارش، چشم هایش را بسته بود و به آخرین نامه ها و گزارش های رسیده را که برایش می خواندند، گوش میکرد. با همان چشم هایی که از شدت درد می سوختند به کارهای کشور میرسید.
#شهید_محمدجواد_باهنر
#کار_جهادی
#خستگی_ناپذیری
کتاب شهید باهنر، نویسنده: مرجان فولاد وند، ناشر: انتشارات مدرسه، نوبت چاپ: هفتم؛ ۱۳۹۲؛ صفحه ۵۲
از وقتی کاظم رفته بود لبنان، خبری از او نداشتم. در فراق او #افسردگی گرفته بودم و نحیف و لاغر شده بودم. مادر شوهرم به بهانه پیدا کردن کاظم مرا آورد اهواز که از این حال و هوا بیرون بیایم.
وقتی اتفاقی در خیابان پیدایش کردم، زبانم بند آمده بود و پایم بی حس شده بود و دیگر توان راه رفتن نداشتم.
خانه که آمدیم و رنگ و رویم را دید، خیلی ناراحت شد. محکم می زد روی پایش و سرش را تکان می داد.
وای اکرم! نگو #مریض شدم که دیوانه ام می کنی. مرا شرمنده می کنی. من کیم که به خاطر من #ظالم خودت را به سختی می اندازی؟!
#تبخالی گوشه لبش بود. وقتی پرسیدم : «حالا بگو لبت چه شده؟» اشکش جاری شد.
اشک هایم را با گوشه انگشتش پاک کرد و سرش را انداخت پایین و گفت: در این مدت این همه سختی کشیدی و قیافه ات شبیه بیماران روانی شده، آن وقت تو نگران تبخال روی لب منی!
حال و هوایی داشت آن روز.
#شهید_کاظم_نجفی_رستگار
#سیره_خانوادگی_شهدا
#ابراز_محبت_کلامی_با_همسر_در_سیره_شهدا
راوی: اکرم حاج ابوالقاسمی؛ همسر شهید
مجموعه نیمه پنهان ماه، جلد ۲۶، رستگار به روایت همسر شهید، نویسنده: نجمه طرماح، ناشر: روایت فتح، نوبت چاپ: اول- ۱۳۹۵ ؛ صفحات ۵۵-۵۳