eitaa logo
بسیج علوم قرآنی (قم)
280 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
604 ویدیو
78 فایل
بسیجی باید وسط میدان باشد تا #فضیلت‌های‌اصلی‌انقلاب زنده بماند
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| ⁴ 🔰 کـجـا بـــودیمــ ؟! کـجـا هســــتــیمــ ؟! 🎬| کیفیت پایین مقالات ایران؟!! ♨️ نقدی بر پروژه ایران۲۰۴۰ حجت الاسلام راجی🎙️ 🇮🇷 _______________ 🌐 @bsquran_qom
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| ⁵ 🔰 کـجـا بـــودیمــ ؟! کـجـا هســــتــیمــ ؟! 🎬| بیش از نیمی از دنیا، حامی صدام در هشت ساله حجت الاسلام راجی🎙️ 🇮🇷 _________________ 🌐 @bsquran_qom
رواج اخلاق فاضله،یکی از ارزش‌ها بود. ؟ ____________________________ 🌐 @bsquran_qom
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| ⁶ 🔰 کـجـا بـــودیمــ ؟! کـجـا هســــتــیمــ ؟! 🎬| روند عجیب افزایشی امکانات نظامی عراق در طول حجت الاسلام راجی🎙️ 🇮🇷 ______________________ 🌐 @bsquran_qom
در این هیچ شکی نیست که نظام جمهوری اسلامی،مردمی است. ؟ ________________________ 🌐 @bsquran_qom
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| ⁷ 🔰 کـجـا بـــودیمــ ؟! کـجـا هســــتــیمــ ؟! 🎬| پیچیده‌ترین و عجیب‌ترین عملیات هوایی جنگ‌های جهان حجت الاسلام راجی🎙️ 🇮🇷 ________________________ 🌐 @bsquran_qom
هدف انقلاب در درجه اول این بود که ... ؟ ____________________________ 🌐 @bsquran_qom
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| ⁸ 🔰 کـجـا بـــودیمــ ؟! کـجـا هســــتــیمــ ؟! 🎬| ایران حداقل دوبرابر زمان ، برای برگشتن به جایگاه اولش زمان نیاز دارد حجت الاسلام راجی🎙️ 🇮🇷 ____________________ 🌐 @bsquran_qom
آن چیزی که مردم را وارد می‌کرد حساسیت نشان دهند... ؟ ____________________________ 🌐 @bsquran_qom
سلام و عرض ادب✋🇮🇷 با آرزوی موفقیت در امتحانات گذشته و پیشِ‌رو🌹 قصد داریم .. 📆 فردا، سه‌شنبه ۲۱ بهمن ماه ۱۳۹۹ 🕕 ساعت ۱۸ در کانال بسیج دانشکده علوم قرآنی قم؛ هم‌خوانی بخش اول رو داشته باشیم. 📚 📌 منتظرِ حضورِ مجازیِ شما عزیزان هستیم .. 📱 🔰 دوستانِ‌‌تون رو هم به این هم‌خوانی مجازی دعوت کنید✌🏻 ________________________ 🌐 @bsquran_qom
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| ⁹ 🔰 کـجـا بـــودیمــ ؟! کـجـا هســــتــیمــ ؟! 🎬| امن‌ترین کشور در ناامن‌ترین نقطه دنیا حجت الاسلام راجی🎙️ 🇮🇷 _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ 🌐 @bsquran_qom
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥صداقت آمریکایی "آمریکای دیروز،آمریکای امروز،دشمنی هر روز..." ____________________________ 🌐 @bsquran_qom
"سلام و رحمت‌الهی" با عرض تبریک و تهنیت ایام الله فجر🇮🇷 هم‌خوانی را آغاز می‌کنیم. ____________________________ 🌐 @bsquran_qom
Ezel Eyşan.mp3
1.89M
🎧کتاب و موسیقی بی‌کلام و چای... ☕🎶📚 ________________________ 🌐 @bsquran_qom
________________________ارتداد_____ می‌دانی دخترکم،آرزوها متولد می‌شوند؛بعضی‌هایشان قد می‌کشند و میوه می‌دهند و بعضی‌هایشان،نه،دود‌ می‌شوند و گاهی بر باد می‌روند. تو تنها آرزوی بر باد نرفته منی،تنها رودِ خشک نشده،تنها درختِ تبر نخورده،تنها شهرِ ویران نشده،تنها سیبِ کِرم نخورده... بیست ساله شده‌ای و من سال‌هاست در شب تولدت این قطعه تکرار نشده تکراری را برای تو سروده‌ام.اگر کنارت بوده‌ام،آن را بلندبلند خوانده‌ام و در سال‌های سرد فاصله ،آن را بی کم و کاست برایت نوشته‌ام،در نامه‌هایی که حالا می‌فهمم کمتر از نصف آن به دست تو رسیده است. ________________________________1 🌐 @bsquran_qom
________________________ارتداد_____ راستی خواستی بدانی حاصل چه اتفاقی بوده‌ای؟ ما می‌جنگیدیم،تمرّد می‌کردیم،مخفی می‌شدیم،می‌دویدیم،از دیوار بالا می‌رفتیم،شعار می‌نوشتیم،و گاهی لابه‌لای کوچه‌های پرتلاطم شهر،حادثه عشق رخ می‌داد. مثل همان صبح زمستانی سرد،که من و احمد پس از یک سال و نیم،از زندان قصر آزاد شدیم و آس و پاس،قدم‌زنان،تا پل چوبی پیاده رفتیم که کلید خانه‌ای را از یک دختر جوان تحویل بگیریم؛دخترکْ میانه‌قامت،قلمی،با یک روسری سبز. او را همان جا که باید می‌بود،دیدم. ________________________________2 🌐 @bsquran_qom
________________________ارتداد_____ دریا،وقتی که می‌خندید،آرام موج بر می‌داشت،ولی وقتی به هم می‌ریخت،می‌توفید و خودش را به صخره‌ها می‌کوبید. دریا بود دیگر.اما آن اواخر از یک ماه مانده به آن نیمه شب لعنتی،هرشب متلاطم بود.همه کشتی‌های مرا غرق کرده بود.نمی‌شد در ساحلش ایستاد.من با فاصله از او،از بلندای یک صخره،با اضطراب نگاهش می‌کردم.کم حرف شده بود و کم خوراک.با او حرف می‌زدم ولی به من نگاه نمی‌کرد. من به تغییر فرصت داده بودم،به فاصله،به سکوت. تو گریه می‌کردی ولی دریا تو را در آغوش نمی‌گرفت.به وضوح خود را با چیزی سرگرم می‌کرد تا طاقتش در مقابل گریه‌های تو طاق نشود. ________________________________3 🌐 @bsquran_qom
________________________ارتداد_____ همه چیز لک شده بود.هیچ چیزی رنگ واقعی خودش را نداشت.همه دمغ و به هم ریخته بودند .ناگهان همه رشته ها پنبه شده بود.از سرنوشت بچه ها خبر نداشتیم.از نزدیک‌ترین دوستانمان حتی. آن صبح ناجور بدترکیب زهرماری،دریا به شوق دیدار دوباره امام،رفته بود تا پست حفاظت از مدرسه رفاه را تحویل بگیرد.دیده بود هیچ چیز عادی نیست.کوچه‌ها سوت‌و‌کور است و قدم‌به‌قدم جیب ارتشی و ماشین‌های دراز آمریکایی کاشته‌اند.به‌ بهانه خرید به مغازه نزدیک مسجد رفته بود.فروشنده به او فهمانده بود که سریع برگردد چون هر کس آن حوالی آفتابی شده بود را گرفته بودند.ساواکی‌ها مثل کِرم‌های متعفن،لابه‌لای کوچه‌ها می‌لولیدند... ________________________________4 🌐 @bsquran_qom
________________________ارتداد_____ شب پیش،ما شاد بودیم و هیجان زده.دریا بلند می‌خندید.گونه‌هایش گل انداخته بود.تو را درآغوش می‌فشرد و تو هم می‌خندیدی.ده روز از دوازدهم بهمن،از برگشتن امام،می‌گذشت.ده شب،هر شب بوی اسپند و عود کوچه‌ها را معطر می‌کرد.اما صبح روز بعد،آن صبح بارانی،با ابرهایی که بوی حادثه می‌داد،بلورهای ما تکه تکه شد. همان صبحی که دریا سراسیمه به خانه وارد شد و گفت امام را شبانه از مدرسه رفاه دزدیده‌اند و هر کسی را که آن اطراف بوده با خود برده‌اند.همان صبح وحشتناک،صبح بیست‌و‌دوم بهمن پنجاه‌و‌هفت،که در فاصله چهارراه سرچشمه تا پل چوبی و از آن‌سو تا توپخانه و سیروس ،و سرتاسر خیابان شهناز هر جنبنده‌ای را با تیر می‌زدند. ماجرا برای ما تمام شده بود.پیروزی،درست در کوتاه‌ترین فاصله،از دست‌های ما سُر خورد و افتاد در چاهی که انتهایش ناپیدا بود‌.خبر آن‌قدر تکان‌دهنده‌بود که ناپدید شدن ده‌ها نفر از دوستانمان را از یاد برده بودیم. حادثه،پرحجم،بزرگ‌تر از حجم درک ما،حتی بزرگ‌تر از فهم تاریخ،رخ داده بود. دریا از همان روز دیگر آرام نشد.اما هنوز دریا بود و من او را می‌شناختم و او هنوز طاقت شنیدن گریه تو را نداشت و تو را در آغوش می‌فشرد.تا خردادماه؛تا آن نیمه‌شب لعنتی... ________________________________5 🌐 @bsquran_qom
________________________ارتداد_____ سال‌های پنجاه‌و‌شش و پنجاه‌و‌هفت نگرانی و شک در چشم‌های همه دودو می‌زد.از همه بیشتر من آن را در چشم‌های متلاطم دریا می‌‌دیدم.اما آن اواخر بعد از فرار شاه،اشتیاق بر نگرانی غلبه کرده بود و دلهره و اشتیاق درهم می‌آمیخت.دریا،گاه سر بلند می‌کرد و درباره آینده چیزهایی می‌پرسید؛درباره آینده دور حتی؛درباره نقطه اتصال نهضت خمینی با ظهور موعود.کلافه بود که چرا نمی‌توان از روی تاریخ پرید و مقدمات را زودتر و فشرده‌تر محقق کرد. چرا تاریخ این قدر تنبل است؟ ________________________________6 🌐 @bsquran_qom
________________________ارتداد_____ حادثه بزرگ‌تر از توان درک من است. یخ کرده‌ام. پیشانی‌ام به عرق نشسته. بر می‌خیزم و آرزو را در آغوش تو رها می‌کنم. صدای تیر می‌پیچد و هیچ صدای دیگری نیست جز صدای کلاغ‌هایی که بالاترین شاخه چنار را برای دید زدن خانه ها انتخاب کرده‌اند. سرما تا مغز استخوان فرو می‌رود.زمین‌ لکه‌لکه خشک و تر است و هوا عمیقاً ابری. بوی حادثه و بوی خون باهم درهم می‌آمیزد.زنی شتابان از پیچ کوچه می‌گذرد و نگاهی به من‌ می‌اندازد. -جوان، برگرد.امروز روی شیطان است.این خدانشناس‌ها دارند کشتار می‌کنند.برگرد... آنچه می‌بینم باورکردنی نیست.کف خیابان پوشیده از جسد است. ________________________________7 🌐 @bsquran_qom
________________________ارتداد_____ -یا مرگ با خمینی... شعار،فقط شعار نبود.آن‌ها که شعار می‌دادند گویا رفتن امام را مرگ خود می‌دانستند؛چنان که گویی امروز آخرین فرصت برای نگه داشتن تمام چیزهایی است که در سال‌های مبارزه به دست آمده بود.همه آن‌ها که اینجا هستند مثل من اخباری مبهم از یک حادثه تکان‌دهنده باورنکردنی شنیده‌اند.نهضت نباید این‌گونه به پایان برسد؛شکست در متن پیروزی،فروافتادن از قله‌ای که به دشواری فتح شده بود،فروریختن برجی که آجربه‌آجر چیده شده بود،و شوک که گروهی را به افسردگی و گروهی را به جنون کشانده بود. تلاش برای بقا و انگیزه برای ادامه حیات،دلیل می‌خواهد و امروز برای مردن دلیلی به مراتب بزرگ‌تر جلوی چشمان من است،و گویا جلوی چشمان همه آن‌ها که این‌گونه خود را به میدان‌ گلوله‌باران می‌اندازند.فردای بدون خمینی،فردا نیست؛جزئی از تاریخ است که نباید به وجود بیاید.همه در جنگی میان ذهن و عین در رفت‌و‌آمد بودند..‌. ________________________________8 🌐 @bsquran_qom
________________________ارتداد_____ رگبار‌های بی‌انقطاع دیوار روبه‌رویم را سوراخ‌سوراخ می‌کند.پیش از آنکه رو بچرخانم ضربه‌ای ناگهانی سرم را به دیوار می‌کوبد‌.درد از گونه‌ها به شقیقه‌هایم می‌خزد و در پیشانی‌ام می‌پیچد.چشم‌هایم‌ سیاهی می‌رود و سیاهی چون موجی که خود را روی شن‌های ساحل می‌پاشد،در تمام تن و روی سلول‌هایم پاشیده می‌شود. مرد با موهای کم‌پشت جوگندمی و عینکی با قاب مشکی صورتم را میان دست‌های خیسش گرفته و در چشم هایم خیره شده. دردی از پشت سرم دوباره می‌خزد تا توی چشم‌هایم.ناخودآگاه دستم را به سوی منبع درد می‌برم.دستم آغشته به خون و خاک می‌شود. مرد بر‌ می‌گردد و به‌ارامی می‌گوید:می‌شناسمت جوان! تو رفیق احمدی.چند باری تو را دیده‌ام. ________________________________9 🌐 @bsquran_qom
________________________ارتداد_____ دریا،چه ظهر ناجوری است امروز!ظهر بیست‌و‌دومین روز از یازدهمین ماه از پنجاه‌و‌هفتمین سال قرن چهاردهم؛روزی که قرار بود آغاز تاریخ جدیدی باشد.روزی که فکر می‌کردیم روز لبخند است و روز غریو تکبیر پیروزی. _______________________________10 🌐 @bsquran_qom
________________________ارتداد_____ آه...دریا،کاش زمان متوقف می‌شد!جای تیر کهنه می‌سوزد‌.تو با چشم‌های سرخت به تلویزیون زل می‌زنی.گوینده بعد از خواندن اطلاعیه تمدید حکومت نظامی ،اعلام می‌کند که آقای نخست وزیر تا دقایقی دیگر برای موضوع مهمی با مردم سخن خواهد گفت. اضطراب زمین‌گیرم می‌کند.دردی که تاکنون تجربه‌اش نکرده‌ام از منبع ناپیدایی درون سینه‌ام می‌خزد و نفسم را تنگ می‌کند. بختیار کراواتی سیاه با خط‌هایی روشن بسته و سعی می‌کند خود را غمگین نشان دهد.بوی تند حادثه می‌پیچد... -"سلام به مردم ایران.من به عنوان نخست‌وزیر وظیفه دارم شما را در جریان رخدادهای مهم سیاسی کشور بگذارم.شما صاحب کشور هستید و طبیعی است که باید از تصمیمات مهم مطلع باشید.صبح امروز ما در دولت،میزبان آقای خمینی بودیم و و با ایشان درباره شرایط کشور و شیوه منطقی اصلاحات در ساختار سیاسی گفت‌و‌گوهایی داشتیم.آقای خمینی با روی باز و کاملاً منطقی،پیشنهادات ما را شنیدند و قول دادند که با دوستان خود شور کنند و در اسرع وقت نشست مجدد مشترکی برگزار کنند." بختیار به وضوح ترسیده بود و تلاشش برای مخفی کردن ترس بی‌فایده بود. -"مردم عزیز،متاسفم که باید به اطلاع شما برسانم آقای خمینی صبح امروز در راه بازگشت به محل سکونت خود در مدرسه رفاه دچار مشکل قلبی شدند و ...." احساس می‌کنم اختیار دست و پاهایم را ندارم.پلک هایم گِزگِز می‌کند و شقیقه‌هایم تیر می‌کشند.انگار دوباره دارند ناخن‌هایم را با انبر می‌کشند.دستم را مشت می‌کنم.درد ناخن‌هایم تا قلبم نفوذ می‌کند. بختیار عرق از پیشانی می‌گیرد و بریده‌بریده و نفس‌زنان ادامه می‌دهد؛ -"متاسفانه،همه تلاش‌های ما بی‌نتیجه ماند.آقای خمینی،صبح امروز فوت کردند......‌" زنگ ممتدی در گوش‌هایم می‌پیچد.سرگیجه می‌گیرم.صدای تیر می‌آید و کلاغ‌ها همچنان در تلویزیون قارقار می‌کنند... دریا را صدا می‌زنم،برنمی‌گردد.خودم هم صدای خودم را نمی‌شنوم. مگر می‌شود به این سادگی همه‌چیز را تمام کرد؟نهضت را؟مبارزه را؟امام را؟ دریا را صدا می‌زنم.دریا‌ تکان نمی‌خورد؛بدون تلاطم،بدون موج.دریا دارد تبخیر می‌شود. _______________________________11 🌐 @bsquran_qom
________________________ارتداد_____ شوک مثل داروی بی‌هوشی،در رگ شهر می‌خزید؛جان‌ها را سرد می‌کرد و به خواب فرومی‌بُرد.شوک همه را فلج می‌کرد.ویروسی بود که از راه اخبار وارد می‌شد و در آنی از ما در می‌آورد.شوکْ ترس می‌افزود و سرگیجه می‌آفرید. بی‌شک زلزله‌ بزرگی در راه بود. رژیم می‌خواست با نفرتِ انباشه شده چه کند؟با نفرتی که خون‌ها را به جوش می‌آورد و دیوارهای ترس را فرو می‌ریخت. نهضت،بی‌سر،بی‌رهبر،فاقد پرچم،بلاتکلیف،سرخورده و عصبانی ،زیر پوست شهرها به انتظار نشسته بود. در میان این سردرگمی‌های همه جانبه،شوک بزرگ را وارد کرد؛شاه برمی‌گردد! _______________________________12 🌐 @bsquran_qom
________________________ارتداد_____ چهلم امام نزدیک است.یک اربعین سکوت ِ بغض‌آلود،یک اربعین هیمه‌های انباشته آماده اشتعال،یک اربعین سرگیجه،یک اربعین صدای تیر،یک اربعین صدای کلاغ،یک اربعین صدای ترانه‌های پیاپی رادیو. رژیم دست به کار هولناکی خواهد زد.رمز چهلم او را به دیوانگی می‌کشاند.تانک‌ها در خیابان و شکاری‌ها در آسمان و کلاغ‌ها روی بالاترین شاخه‌های چنار و ژ-۳های روغن‌زده خون‌خوار در انتظار. تیتراژ خبر ساعت بیست‌ویک ترانه را قطع می‌کند.یکّه می‌خورم.دریا به سمت تلویزیون می‌آید.گوینده ورود اعلی حضرت را به میهن تبریک می‌گوید. بازهم شک؛طعم تلخ یاس در دهانم می‌پیچد. دریا انگار چیزی کشف کرده باشد،ناگهان از جا برمی‌خیزد. -برویم پشت‌بام؟ -خب؟ -باید دوباره شعارها را شروع کنیم.نباید بگذاریم ویروس شک ما را از پا درآورد. به تو نگاه می‌کنم. داری با خودت می‌چنگی.من حرارت جنگِ درونت را از چشم‌هایت حس می‌کنم. . . . -الله اکبر! صدای نازک زنانه‌ات می‌پیچد.من تکرار می‌کنم. -الله اکبر! تو جان‌می‌گیری. -مرگ بر شاه! کمی بعد،فقط چنددقیقه بعد از دومین شعارتو،صدای پیرمردی از دو خانه آن‌سو تر بلند می‌شود. و بعد دو کودک... تو داری می‌خندی،این خیلی خوب است.اگر آن پیرمرد و دو کودک هم وقت شعار دادن بخندند،یعنی تو موفق شده‌ای دست‌کم ویروس شوک را از یک محله برانی. _______________________________13 🌐 @bsquran_qom
________________________ارتداد_____ ایمان،در هوای صاف و زمین آرام،محک نمی‌خورد.تکان و طوفان آغاز پرسش است.شوکْ عمق ریشه‌های اندیشه را نشان می‌دهد.شوک،شک می‌آفریند. گل‌آلود می‌کند و چرت آرام روزمره را با کابوسی وحشت‌زا می‌گسلد.شوک،شک می‌آفریند و شکیبایی می‌سوزاند. خستگی،حتی از استبداد هم وحشتناک‌تر است.خستگی،تن دادن است،پذیرفتن است،کوتاه آمدن است.کوتاه آمدن وحشتناک است. _______________________________14 🌐 @bsquran_qom
________________________ارتداد_____ بستری در گوشه اتاق انداخته شده و کسی لمیده روی دو متکا تکیه داده است. نوری که از چراغ کم سوی اتاق می تابد برای تشخیص چهره اش کافی نیست. جلوتر می‌روم یک آن قلبم گویی شکافته می شود و حرارت مطبوعی در قفسه سینه‌ام می پیچد. آنچه را می بینم نمی توانم باور کنم -"خدای من، احمد تو زنده ای! تو ما را دق دادی! چهل روز است داغدار توییم. دریا خودش دیده بود که تو را با تیر زدند و تو روی زمین افتادی." به احمد می کنم و نگاهش را می کاوم. یاد آن‌روز می‌افتم که بعد از سه شبانه روز بازجویی وحشیانه، بدن خون خون آلودش را بی‌جان و آش‌ولاش توی سلول انداختند.کم نمی‌آورد، فرو نمی ریخت، خم نمی‌شد. -"دریا به هم ریخته احمد؛ شوک همه را از پا در آورده. او را می شناسی؛ دریایی از امید و عاطفه بود. از دوازدهم به این سو روی پایش بند نبود. در ابرها می کرد ترور امام زمین گیرش کرد به سختی برمی‌خیزد ولی دوباره می‌افتد. از مبارزه حرف می‌زند؛ ولی من از نگاهش میخوانم که چقدر بی رمق تر از گذشته است. -یونس عزیز،حال خیلی‌ها مثل حال دریاست.یاس آفت بزرگی است.نباید بگذاریم جلو بیاید.نباید شور مبارزه جایش را به خستگی و وادادگی و کوفتگی بدهد. _______________________________15 🌐 @bsquran_qom
________________________ارتداد_____ می‌گویم:"فرصت خوبی است برای بازگشایی مساجد.نماز مغرب‌و‌عشا همیشه بهترین زمان برای قرار ملاقات ها بوده.شبکه بیست‌و‌هفت دوباره جان خواهد گرفت." دریا نگاه می‌کند و چیزی نمی‌گوید .از بی‌محلیِ او دلگیر می‌شوم.روسری‌اش را سر می‌کند. -جایی می‌روی؟ -با زهره قرار دارم. -الان؟حکومت نظامی شروع شده!من نصفِ‌جان می‌شوم تا برگردی. -مراقبم.اتفاقی نمی افتد.تازه کار نیستم که. -پس...تا خانه زهره همراهت می‌آیم. این‌طور خیالم راحت‌تر است. کمی‌ مکث می‌کند. نمی‌داند چطور مخالفتش را اعلام کند. دلیل قانع کننده‌ای پیدا نمی‌کند که مانعم شود. دوازده ساعت گذشته.دلشوره دارد دیوانه‌ام می‌کند. آرزو بهانه مادرش را می‌گیرد.دریا قرار بود قبل از روشن شدن هوا برگردد.شب را با اضطراب و بین خواب و بیداری سپری کرده‌ام.حالا با سردرد و چشم‌های نیمه‌باز به در زل زده‌ام که دریا کی می‌آید... . . -کی درباره‌اش حرف بزنیم؟! -درباره چه؟ -درباره اسلحه! -زهره‌ داده بود برای مراقبت از خودم .تو که می‌دانی خیلی‌ها اسلحه دارند‌.ما هم باید داشته باشیم. -ولی... -باید بخوابم.خیلی خسته‌ام. [دریا تو آن روز مثل همیشه بودی.نگاهت را از من می‌دزدیدی.ناآرام بودی.رفتارت تصنعی بود.عامدانه به من بی‌توجهی می‌کردی.حتی وقتی وارد خانه شدی آرزو را نبوسیدی! دریا نبوسیدن آرزو اتفاق کوچکی نبود که از من پنهان بماند.] _______________________________16 🌐 @bsquran_qom