________________________ارتداد_____
میدانی دخترکم،آرزوها متولد میشوند؛بعضیهایشان قد میکشند و میوه میدهند و بعضیهایشان،نه،دود میشوند و گاهی بر باد میروند.
تو تنها آرزوی بر باد نرفته منی،تنها رودِ خشک نشده،تنها درختِ تبر نخورده،تنها شهرِ ویران نشده،تنها سیبِ کِرم نخورده...
بیست ساله شدهای و من سالهاست در شب تولدت این قطعه تکرار نشده تکراری را برای تو سرودهام.اگر کنارت بودهام،آن را بلندبلند خواندهام و در سالهای سرد فاصله ،آن را بی کم و کاست برایت نوشتهام،در نامههایی که حالا میفهمم کمتر از نصف آن به دست تو رسیده است.
________________________________1
#ارتداد
🌐 @bsquran_qom
________________________ارتداد_____
راستی خواستی بدانی حاصل چه اتفاقی بودهای؟
ما میجنگیدیم،تمرّد میکردیم،مخفی میشدیم،میدویدیم،از دیوار بالا میرفتیم،شعار مینوشتیم،و گاهی لابهلای کوچههای پرتلاطم شهر،حادثه عشق رخ میداد.
مثل همان صبح زمستانی سرد،که من و احمد پس از یک سال و نیم،از زندان قصر آزاد شدیم و آس و پاس،قدمزنان،تا پل چوبی پیاده رفتیم که کلید خانهای را از یک دختر جوان تحویل بگیریم؛دخترکْ میانهقامت،قلمی،با یک روسری سبز.
او را همان جا که باید میبود،دیدم.
________________________________2
#ارتداد
🌐 @bsquran_qom
________________________ارتداد_____
دریا،وقتی که میخندید،آرام موج بر میداشت،ولی وقتی به هم میریخت،میتوفید و خودش را به صخرهها میکوبید.
دریا بود دیگر.اما آن اواخر از یک ماه مانده به آن نیمه شب لعنتی،هرشب متلاطم بود.همه کشتیهای مرا غرق کرده بود.نمیشد در ساحلش ایستاد.من با فاصله از او،از بلندای یک صخره،با اضطراب نگاهش میکردم.کم حرف شده بود و کم خوراک.با او حرف میزدم ولی به من نگاه نمیکرد.
من به تغییر فرصت داده بودم،به فاصله،به سکوت.
تو گریه میکردی ولی دریا تو را در آغوش نمیگرفت.به وضوح خود را با چیزی سرگرم میکرد تا طاقتش در مقابل گریههای تو طاق نشود.
________________________________3
#ارتداد
🌐 @bsquran_qom
________________________ارتداد_____
همه چیز لک شده بود.هیچ چیزی رنگ واقعی خودش را نداشت.همه دمغ و به هم ریخته بودند .ناگهان همه رشته ها پنبه شده بود.از سرنوشت بچه ها خبر نداشتیم.از نزدیکترین دوستانمان حتی.
آن صبح ناجور بدترکیب زهرماری،دریا به شوق دیدار دوباره امام،رفته بود تا پست حفاظت از مدرسه رفاه را تحویل بگیرد.دیده بود هیچ چیز عادی نیست.کوچهها سوتوکور است و قدمبهقدم جیب ارتشی و ماشینهای دراز آمریکایی کاشتهاند.به بهانه خرید به مغازه نزدیک مسجد رفته بود.فروشنده به او فهمانده بود که سریع برگردد چون هر کس آن حوالی آفتابی شده بود را گرفته بودند.ساواکیها مثل کِرمهای متعفن،لابهلای کوچهها میلولیدند...
________________________________4
#ارتداد
🌐 @bsquran_qom
________________________ارتداد_____
شب پیش،ما شاد بودیم و هیجان زده.دریا بلند میخندید.گونههایش گل انداخته بود.تو را درآغوش میفشرد و تو هم میخندیدی.ده روز از دوازدهم بهمن،از برگشتن امام،میگذشت.ده شب،هر شب بوی اسپند و عود کوچهها را معطر میکرد.اما صبح روز بعد،آن صبح بارانی،با ابرهایی که بوی حادثه میداد،بلورهای ما تکه تکه شد. همان صبحی که دریا سراسیمه به خانه وارد شد و گفت امام را شبانه از مدرسه رفاه دزدیدهاند و هر کسی را که آن اطراف بوده با خود بردهاند.همان صبح وحشتناک،صبح بیستودوم بهمن پنجاهوهفت،که در فاصله چهارراه سرچشمه تا پل چوبی و از آنسو تا توپخانه و سیروس ،و سرتاسر خیابان شهناز هر جنبندهای را با تیر میزدند.
ماجرا برای ما تمام شده بود.پیروزی،درست در کوتاهترین فاصله،از دستهای ما سُر خورد و افتاد در چاهی که انتهایش ناپیدا بود.خبر آنقدر تکاندهندهبود که ناپدید شدن دهها نفر از دوستانمان را از یاد برده بودیم.
حادثه،پرحجم،بزرگتر از حجم درک ما،حتی بزرگتر از فهم تاریخ،رخ داده بود.
دریا از همان روز دیگر آرام نشد.اما هنوز دریا بود و من او را میشناختم و او هنوز طاقت شنیدن گریه تو را نداشت و تو را در آغوش میفشرد.تا خردادماه؛تا آن نیمهشب لعنتی...
________________________________5
#ارتداد
🌐 @bsquran_qom
________________________ارتداد_____
سالهای پنجاهوشش و پنجاهوهفت نگرانی و شک در چشمهای همه دودو میزد.از همه بیشتر من آن را در چشمهای متلاطم دریا میدیدم.اما آن اواخر بعد از فرار شاه،اشتیاق بر نگرانی غلبه کرده بود و دلهره و اشتیاق درهم میآمیخت.دریا،گاه سر بلند میکرد و درباره آینده چیزهایی میپرسید؛درباره آینده دور حتی؛درباره نقطه اتصال نهضت خمینی با ظهور موعود.کلافه بود که چرا نمیتوان از روی تاریخ پرید و مقدمات را زودتر و فشردهتر محقق کرد.
چرا تاریخ این قدر تنبل است؟
________________________________6
#ارتداد
🌐 @bsquran_qom
________________________ارتداد_____
حادثه بزرگتر از توان درک من است.
یخ کردهام.
پیشانیام به عرق نشسته.
بر میخیزم و آرزو را در آغوش تو رها میکنم.
صدای تیر میپیچد و هیچ صدای دیگری نیست جز صدای کلاغهایی که بالاترین شاخه چنار را برای دید زدن خانه ها انتخاب کردهاند.
سرما تا مغز استخوان فرو میرود.زمین لکهلکه خشک و تر است و هوا عمیقاً ابری.
بوی حادثه و بوی خون باهم درهم میآمیزد.زنی شتابان از پیچ کوچه میگذرد و نگاهی به من میاندازد.
-جوان، برگرد.امروز روی شیطان است.این خدانشناسها دارند کشتار میکنند.برگرد...
آنچه میبینم باورکردنی نیست.کف خیابان پوشیده از جسد است.
________________________________7
#ارتداد
🌐 @bsquran_qom
________________________ارتداد_____
-یا مرگ با خمینی...
شعار،فقط شعار نبود.آنها که شعار میدادند گویا رفتن امام را مرگ خود میدانستند؛چنان که گویی امروز آخرین فرصت برای نگه داشتن تمام چیزهایی است که در سالهای مبارزه به دست آمده بود.همه آنها که اینجا هستند مثل من اخباری مبهم از یک حادثه تکاندهنده باورنکردنی شنیدهاند.نهضت نباید اینگونه به پایان برسد؛شکست در متن پیروزی،فروافتادن از قلهای که به دشواری فتح شده بود،فروریختن برجی که آجربهآجر چیده شده بود،و شوک که گروهی را به افسردگی و گروهی را به جنون کشانده بود.
تلاش برای بقا و انگیزه برای ادامه حیات،دلیل میخواهد و امروز برای مردن دلیلی به مراتب بزرگتر جلوی چشمان من است،و گویا جلوی چشمان همه آنها که اینگونه خود را به میدان گلولهباران میاندازند.فردای بدون خمینی،فردا نیست؛جزئی از تاریخ است که نباید به وجود بیاید.همه در جنگی میان ذهن و عین در رفتوآمد بودند...
________________________________8
#ارتداد
🌐 @bsquran_qom
________________________ارتداد_____
رگبارهای بیانقطاع دیوار روبهرویم را سوراخسوراخ میکند.پیش از آنکه رو بچرخانم ضربهای ناگهانی سرم را به دیوار میکوبد.درد از گونهها به شقیقههایم میخزد و در پیشانیام میپیچد.چشمهایم سیاهی میرود و سیاهی چون موجی که خود را روی شنهای ساحل میپاشد،در تمام تن و روی سلولهایم پاشیده میشود.
مرد با موهای کمپشت جوگندمی و عینکی با قاب مشکی صورتم را میان دستهای خیسش گرفته و در چشم هایم خیره شده.
دردی از پشت سرم دوباره میخزد تا توی چشمهایم.ناخودآگاه دستم را به سوی منبع درد میبرم.دستم آغشته به خون و خاک میشود.
مرد بر میگردد و بهارامی میگوید:میشناسمت جوان! تو رفیق احمدی.چند باری تو را دیدهام.
________________________________9
#ارتداد
🌐 @bsquran_qom
________________________ارتداد_____
دریا،چه ظهر ناجوری است امروز!ظهر بیستودومین روز از یازدهمین ماه از پنجاهوهفتمین سال قرن چهاردهم؛روزی که قرار بود آغاز تاریخ جدیدی باشد.روزی که فکر میکردیم روز لبخند است و روز غریو تکبیر پیروزی.
_______________________________10
#ارتداد
🌐 @bsquran_qom
________________________ارتداد_____
آه...دریا،کاش زمان متوقف میشد!جای تیر کهنه میسوزد.تو با چشمهای سرخت به تلویزیون زل میزنی.گوینده بعد از خواندن اطلاعیه تمدید حکومت نظامی ،اعلام میکند که آقای نخست وزیر تا دقایقی دیگر برای موضوع مهمی با مردم سخن خواهد گفت.
اضطراب زمینگیرم میکند.دردی که تاکنون تجربهاش نکردهام از منبع ناپیدایی درون سینهام میخزد و نفسم را تنگ میکند.
بختیار کراواتی سیاه با خطهایی روشن بسته و سعی میکند خود را غمگین نشان دهد.بوی تند حادثه میپیچد...
-"سلام به مردم ایران.من به عنوان نخستوزیر وظیفه دارم شما را در جریان رخدادهای مهم سیاسی کشور بگذارم.شما صاحب کشور هستید و طبیعی است که باید از تصمیمات مهم مطلع باشید.صبح امروز ما در دولت،میزبان آقای خمینی بودیم و و با ایشان درباره شرایط کشور و شیوه منطقی اصلاحات در ساختار سیاسی گفتوگوهایی داشتیم.آقای خمینی با روی باز و کاملاً منطقی،پیشنهادات ما را شنیدند و قول دادند که با دوستان خود شور کنند و در اسرع وقت نشست مجدد مشترکی برگزار کنند."
بختیار به وضوح ترسیده بود و تلاشش برای مخفی کردن ترس بیفایده بود.
-"مردم عزیز،متاسفم که باید به اطلاع شما برسانم آقای خمینی صبح امروز در راه بازگشت به محل سکونت خود در مدرسه رفاه دچار مشکل قلبی شدند و ...."
احساس میکنم اختیار دست و پاهایم را ندارم.پلک هایم گِزگِز میکند و شقیقههایم تیر میکشند.انگار دوباره دارند ناخنهایم را با انبر میکشند.دستم را مشت میکنم.درد ناخنهایم تا قلبم نفوذ میکند.
بختیار عرق از پیشانی میگیرد و بریدهبریده و نفسزنان ادامه میدهد؛
-"متاسفانه،همه تلاشهای ما بینتیجه ماند.آقای خمینی،صبح امروز فوت کردند......"
زنگ ممتدی در گوشهایم میپیچد.سرگیجه میگیرم.صدای تیر میآید و کلاغها همچنان در تلویزیون قارقار میکنند...
دریا را صدا میزنم،برنمیگردد.خودم هم صدای خودم را نمیشنوم.
مگر میشود به این سادگی همهچیز را تمام کرد؟نهضت را؟مبارزه را؟امام را؟
دریا را صدا میزنم.دریا تکان نمیخورد؛بدون تلاطم،بدون موج.دریا دارد تبخیر میشود.
_______________________________11
#ارتداد
🌐 @bsquran_qom
________________________ارتداد_____
شوک مثل داروی بیهوشی،در رگ شهر میخزید؛جانها را سرد میکرد و به خواب فرومیبُرد.شوک همه را فلج میکرد.ویروسی بود که از راه اخبار وارد میشد و در آنی از ما در میآورد.شوکْ ترس میافزود و سرگیجه میآفرید.
بیشک زلزله بزرگی در راه بود. رژیم میخواست با نفرتِ انباشه شده چه کند؟با نفرتی که خونها را به جوش میآورد و دیوارهای ترس را فرو میریخت.
نهضت،بیسر،بیرهبر،فاقد پرچم،بلاتکلیف،سرخورده و عصبانی ،زیر پوست شهرها به انتظار نشسته بود.
در میان این سردرگمیهای همه جانبه،شوک بزرگ را وارد کرد؛شاه برمیگردد!
_______________________________12
#ارتداد
🌐 @bsquran_qom
________________________ارتداد_____
چهلم امام نزدیک است.یک اربعین سکوت ِ بغضآلود،یک اربعین هیمههای انباشته آماده اشتعال،یک اربعین سرگیجه،یک اربعین صدای تیر،یک اربعین صدای کلاغ،یک اربعین صدای ترانههای پیاپی رادیو.
رژیم دست به کار هولناکی خواهد زد.رمز چهلم او را به دیوانگی میکشاند.تانکها در خیابان و شکاریها در آسمان و کلاغها روی بالاترین شاخههای چنار و ژ-۳های روغنزده خونخوار در انتظار.
تیتراژ خبر ساعت بیستویک ترانه را قطع میکند.یکّه میخورم.دریا به سمت تلویزیون میآید.گوینده ورود اعلی حضرت را به میهن تبریک میگوید.
بازهم شک؛طعم تلخ یاس در دهانم میپیچد.
دریا انگار چیزی کشف کرده باشد،ناگهان از جا برمیخیزد.
-برویم پشتبام؟
-خب؟
-باید دوباره شعارها را شروع کنیم.نباید بگذاریم ویروس شک ما را از پا درآورد.
به تو نگاه میکنم. داری با خودت میچنگی.من حرارت جنگِ درونت را از چشمهایت حس میکنم.
.
.
.
-الله اکبر!
صدای نازک زنانهات میپیچد.من تکرار میکنم.
-الله اکبر!
تو جانمیگیری.
-مرگ بر شاه!
کمی بعد،فقط چنددقیقه بعد از دومین شعارتو،صدای پیرمردی از دو خانه آنسو تر بلند میشود.
و بعد دو کودک...
تو داری میخندی،این خیلی خوب است.اگر آن پیرمرد و دو کودک هم وقت شعار دادن بخندند،یعنی تو موفق شدهای دستکم ویروس شوک را از یک محله برانی.
_______________________________13
#ارتداد
🌐 @bsquran_qom
________________________ارتداد_____
ایمان،در هوای صاف و زمین آرام،محک نمیخورد.تکان و طوفان آغاز پرسش است.شوکْ عمق ریشههای اندیشه را نشان میدهد.شوک،شک میآفریند. گلآلود میکند و چرت آرام روزمره را با کابوسی وحشتزا میگسلد.شوک،شک میآفریند و شکیبایی میسوزاند.
خستگی،حتی از استبداد هم وحشتناکتر است.خستگی،تن دادن است،پذیرفتن است،کوتاه آمدن است.کوتاه آمدن وحشتناک است.
_______________________________14
#ارتداد
🌐 @bsquran_qom
________________________ارتداد_____
بستری در گوشه اتاق انداخته شده و کسی لمیده روی دو متکا تکیه داده است. نوری که از چراغ کم سوی اتاق می تابد برای تشخیص چهره اش کافی نیست. جلوتر میروم یک آن قلبم گویی شکافته می شود و حرارت مطبوعی در قفسه سینهام می پیچد. آنچه را می بینم نمی توانم باور کنم
-"خدای من، احمد تو زنده ای! تو ما را دق دادی!
چهل روز است داغدار توییم. دریا خودش دیده بود که تو را با تیر زدند و تو روی زمین افتادی."
به احمد می کنم و نگاهش را می کاوم. یاد آنروز میافتم که بعد از سه شبانه روز بازجویی وحشیانه، بدن خون خون آلودش را بیجان و آشولاش توی سلول انداختند.کم نمیآورد، فرو نمی ریخت، خم نمیشد.
-"دریا به هم ریخته احمد؛ شوک همه را از پا در آورده. او را می شناسی؛ دریایی از امید و عاطفه بود. از دوازدهم به این سو روی پایش بند نبود. در ابرها می کرد ترور امام زمین گیرش کرد به سختی برمیخیزد ولی دوباره میافتد. از مبارزه حرف میزند؛ ولی من از نگاهش میخوانم که چقدر بی رمق تر از گذشته است.
-یونس عزیز،حال خیلیها مثل حال دریاست.یاس آفت بزرگی است.نباید بگذاریم جلو بیاید.نباید شور مبارزه جایش را به خستگی و وادادگی و کوفتگی بدهد.
_______________________________15
#ارتداد
🌐 @bsquran_qom
________________________ارتداد_____
میگویم:"فرصت خوبی است برای بازگشایی مساجد.نماز مغربوعشا همیشه بهترین زمان برای قرار ملاقات ها بوده.شبکه بیستوهفت دوباره جان خواهد گرفت."
دریا نگاه میکند و چیزی نمیگوید .از بیمحلیِ او دلگیر میشوم.روسریاش را سر میکند.
-جایی میروی؟
-با زهره قرار دارم.
-الان؟حکومت نظامی شروع شده!من نصفِجان میشوم تا برگردی.
-مراقبم.اتفاقی نمی افتد.تازه کار نیستم که.
-پس...تا خانه زهره همراهت میآیم. اینطور خیالم راحتتر است.
کمی مکث میکند. نمیداند چطور مخالفتش را اعلام کند. دلیل قانع کنندهای پیدا نمیکند که مانعم شود.
دوازده ساعت گذشته.دلشوره دارد دیوانهام میکند. آرزو بهانه مادرش را میگیرد.دریا قرار بود قبل از روشن شدن هوا برگردد.شب را با اضطراب و بین خواب و بیداری سپری کردهام.حالا با سردرد و چشمهای نیمهباز به در زل زدهام که دریا کی میآید...
.
.
-کی دربارهاش حرف بزنیم؟!
-درباره چه؟
-درباره اسلحه!
-زهره داده بود برای مراقبت از خودم .تو که میدانی خیلیها اسلحه دارند.ما هم باید داشته باشیم.
-ولی...
-باید بخوابم.خیلی خستهام.
[دریا تو آن روز مثل همیشه بودی.نگاهت را از من میدزدیدی.ناآرام بودی.رفتارت تصنعی بود.عامدانه به من بیتوجهی میکردی.حتی وقتی وارد خانه شدی آرزو را نبوسیدی!
دریا نبوسیدن آرزو اتفاق کوچکی نبود که از من پنهان بماند.]
_______________________________16
#ارتداد
🌐 @bsquran_qom
________________________ارتداد_____
از بهار نشانی نیست. سرسبزیِ چنارهای تهران،با عطری که برای من آمیخته با بوی زُهم خون است،به چشمم نمیآید.مردم با تردید در خیابانها تردد میکنند و زیر چشمی هم را میپایند.دنبال کودکی میگردم تا بیخیالِ همه چیز جستوخیز کند و با خنده های بلند کودکانهاش این بُهت زجرآور پایتخت را بشکند.
برنامه دیدارهای من با احمد در خانه حاج مهدی نظم و نسق گرفته است.یک روز درمیان،در ساعتهایی که ظاهراً نامنظم است ولی در خود از نظمی پنهان تبعیت میکند.
-"احمد،چرا همه جا اینقدر آرام است؟"
-"آرام نیست،سکوت به معنای آرامش نیست.سکوت گاهی خیز برداشتن برای پریدن و نفس گرفتن برای فریاد کشیدن است.این وضع نمیتواند پایدار باشد."
حاج مهدی روزنامهها را ورق میزند.زیاد اهل حرف زدن نیست. با وجود این در این سه ماه هروقت لب به سخن بازکرده،مرا از دقت و عمق بینشش،شگفتزده کرده است.
حاج مهدی برمیخیزد و چند کاغذ تاخورده را از روی طاقچه برمیدارد و به من میدهد.
-"آقا یونس،اینها را با دقت بخوان و بعد معدوم کن.حرفهای حاج آقا خراسانی است که چند شب پیش در جلسه گفتند.ما باید دوباره شبکه بیستوهفت را به قدرت بهمن پنجاهوهفت شکل بدهیم.فعلاً زیرنظر سیدعلی خراسانی. همه توافق داریم که اینطور باشد."
_______________________________17
#ارتداد
🌐 @bsquran_qom
________________________ارتداد_____
میپرسم:"حاجمهدی،چطور سیدعلی خراسانی را نگرفتند؟آنروز آنجا نبود؟"
-"نه ،نبود. برعکس خیلیها که دنبال عکس گرفتن با امام بودند و بر سر ایستادن کنار امام در سخنرانیها و جلوانداختن خود در مسئولیتها با هم میجنگیدند،حاج آقای خراسانی دنبال کارهای برزمین مانده بود.
آقا یونس امان از این فرصتطلبهایی که یک کار تمام شده را به این روز کشاندند! امام سرباز میخواست،اما اینها سربازی نمیدانستند!آقای خراسانی سرباز بود،آقای بهشتی سرباز بود،آقای مطهری سرباز بود،آقای طالقانی سرباز بود،ولی دیگرانی بودند که گویی عضو یک شرکت سهامیاند."
من به این می اندیشم که چرا در دامنه ابرانسانها گاهی کوتاهقامتان بیمایهای فرصت پیدا میکنند که همچون کیسههای سنگینخاک،مانع اوج گرفتن و پرواز کردن شوند.
_______________________________18
#ارتداد
🌐 @bsquran_qom
________________________ارتداد_____
اگر انقلاب پیروز میشد چه تضمینی بود که همین انسان های کوچک با مغزهای آفت زده،راه انقلاب را کج نکنند؟
-"هیچ تضمینی"
گویا این پرسش را فراتر از ذهنم بر زبانم جاری کرده بودم،حاجمهدی در برابرم ایستاده و انگار منتظر پرسشی دیگر بود.
-"حاج مهدی،حتی اگر آمریکاییها را بیرون کرده بودیم با قلبها و ارادههای آمریکازده چه میتوانستیم بکنیم؟کِی میتوانستیم برای همیشه از شرّشان خلاص شویم؟"
-"هیچ وقت!"
-"و این یعنی شکست انقلاب پس از انقلاب."
-"نه!امام گفت خالص شدن انقلاب جزئی از فرآیند انقلاب است.هرکسی تحمل انقلابی ماندن را ندارد.جدا شدنِ تدریجیِ پشیمانها و درماندهها جزئی از ابتلاء انقلاب است.ما اجازه نداریم قصاص قبل از جنایت کنیم،باید زمانش فرا برسد."
_______________________________19
#ارتداد
🌐 @bsquran_qom
________________________ارتداد_____
-دریا،یک خبر خوب دارم و یک خبر بد!
اول کدام را بگویم؟
-اول...بد را.
-چرا؟
-بگدار طعم خوبِ خبرِ خوب در دهانم بماند.
-درباره زهره است.
دریا یکّه میخورد ولی سریع خود را کنترل میکند و وضعیت را عادی جلوه میدهد.
من شیطنتآمیز سکوت میکنم.دریا اینپا و آنپا میکند:
-خب؟
-"زهره از شبکه بریده؛با ما نیست.درباره رفتوآمدهای تو با زهره به من تذکر دادهاند.اینکه دقیقاً کدام طرفی رفته،اطلاعات دقیقی نداریم"
دریا مردد و مشکوک به من نگاه میکند و سرِ خودش را با کتابی که دست گرفته گرم میکند.
-نمیخواهی چیزی بگویی ،دریا؟
-میدانستم!
-اینکه از شبکه بریده؟
-بله.
-مهم نیست؟
-داریم روی طرح جدیدی برای مبارزه فکر میکنیم.یکبار گفته بودم.
.
.
میدانستم که میداند.ما هر دو از دانستههای هم رو گردانده بودیم.این یک توافق ناگفته بود.
دریا،تو مرا سرزنش میکنی که چرا از فرصتهای تردید برای سخن گفتن با تو استفاده نکردم!اما تردید هیچگاه برای همیشه گورش را گم نمیکند.تردید میرود و میآید.شاید هیچ یقینی نباشد که خالص و نیالوده به تردید بماند.ایمان و تردید همسایهاند.تنه به تنه هم میزنند و برای خود جا باز میکنند.آن ایمان و یقین که بیایند و خنکای امن و آرامش را بدون تردید با خود بیاورند،نمیدانم کی از راه میرسند.
.
.
-نمیخواهی خبر خوب را بشنوی؟
دریا جواب نمیدهد
-احمد زنده است.
دریا شگفتزده به من نگاه میکند.کتاب را روی میز رها میکند و به سمت من میآید.قبل از اینکه فرصت کند جملهای بر زبان بیاورد چشمهایش به اشک مینشیند.با لبخند میگویم:"چطور اینقدر زود میتوانی به گریه بیافتی،بانوی مبارز شکنجه کشیده؟"
دریا زانوهایش را بغل میکند و میان اشک و لبخند به من نگاه میکند.این تنها خبر خوشایندی بود که در این سه ماه،از صبح بیستودوبهمن تا امروز،اورا خوشحال کردهاست.
_______________________________20
#ارتداد
🌐 @bsquran_qom
________________________ارتداد_____
رژیم، مثل زنجیریهای زخم خورده،به دنبال کشف شبکه بیستوهفت و دستگیری سیدعلیخراسانی بود.
سرشاخههای شبکه بیستوهفت طی یک روز و با اولین عملیات جدید،دوباره آرایش پیدا کرده بودند و خبر زنده بودن سیدعلی و احمد ،آنها را به وجد آورده بود.
ما خسته نشده بودیم و باید این را به رژیمی می فهماندیم. باید میفهمندیم که شوک، ما را از پا در نیاورده و گیاه روینده پرطراوت نهضت،حتی اگر سرش را بریده باشند، دوباره جوانه خواهد زد. رژیم باید جوانه زدن را میدید تا پایش را جلوتر نگذارد .
آنها تلاش می کردند نشان دهند کار از کار گذشته است. اما فراموشی امام به این سادگی ممکن نبود. مردم "مردی" را دیده بودند که "مرد" بود و حرف آن ها را زده بود و آنها شیفته او شده بودند. شیفتگی،هوس نورسته ناپایدار قلب یک نوجوان تازه به بلوغ رسیده نیست؛ شیفتگی میوه شناخت است و آن که شیفته می شود، به درک متعالی تر از محتویات عالم نائل شده است. رژیم نمی توانست مردم را به تاریخ پیش از شیفتگی شان بازگرداند و آن "مرد" را از خاطره ها بزداید.
_______________________________21
#ارتداد
🌐 @bsquran_qom
________________________ارتداد_____
-فکر میکنی چقدر فایده دارد،یونس؟
-فعال شدن زنان؟
-نه؛اصلِ انتشار اعلامیهها را میگویم.
-از مردم ناامید شدهای؟
-من همه امیدم به مردم است.
-پس...
-چند سال پخش اعلامیههای امام و دویدن و فرار کردن و لو رفتن و گرفتار شدن و شکنجه شدن؛سرانجامش چه شد؟ باید روش مان را تغییر بدهیم، یونس!
- ما در این سالها بارها روشمان را تغییر دادهایم،روی روش تعصبی نداریم؛ تو دنبال چهجور روشی هستی؟
- ما زیادی اخلاقی مبارزه کردهایم،یونس! باید مبارزه را به یک پیکار تمام عیار بدل کنیم و با این روشِ نرم نرمک نخواهیم توانست. اسم کاری که ما می کردیم انقلاب نبود؛ انقلاب خون میخواهد، خشونت میخواهد، اسلحه میخواهد.
- ما به آگاهی عمومی دل بستهایم، دریا! این خواست امام بوده؛ انقلابی متکی به آگاهی و اراده عمومی. هرچه خون کمتری ریخته شود، به کینه و نفرت کمتر مجال رشد داده میشود.
- ولی آنها همیشه از ما کشتهاند؛ بی حساب و کتاب، بی دغدغه، بی آنکه به نفرت و کینه فکر کنند.
- می توانست بیشتر باشد، دریا! خیلی بیشتر.تو چند سال است مبارزه می کنی؟
- چه می خواهی بگویی؟
- چند بار صدای گلنگدن و شلیک یک ارتشی را از پشت سرت شنیدهای؟
- بیش از ۱۰ بار
- چند بار گلوله به تنت نشسته؟
-هیچ
- چرا؟هر ۱۰ بار تیرها به خطا رفته؟ هر ده بار؟! از آن فاصله نزدیک؟نه دریا! نه؛ تو بارها باید کشته می شدی؛ ولی آن مأمور رژیم که باید تو را با تیر می زد، لوله اسلحه اش را کج کرد تا گلوله را پیش پای تو به هدر بدهد. ما سالها با سخن، با منطق، با دعوت به آگاهی کاری کردیم که هزاران مامور رژیم، هزاران گلوله را به هوا بزنندیا سر ژ_۳ها را کج کنند. به یاد داری چند باری که نخواستند چنین کنند چه حمام خونی راه افتاد مثلاً۱۷ شهریور .
شاه خودش فهمیده بود که بدنه ارتش با او نیست، با مردم است. همافرانی را که برای بیعت با امام آمدند را که فراموش نکردهای؟
_______________________________22
#ارتداد
🌐 @bsquran_qom
________________________ارتداد_____
-شک هم مخلوق خداست، یونس؟
-بی شک!
-چرا خدا شک را خلق کرد؟
- چون یقین را هم خلق کرده و یقین بدون شک بی معناست.
- حالا که مجسمه یقین از میان ما رفته، من حق دارم شک کنم؟
- گمان می کنم شک مثل جانور مرموزی کنج و کنار قلب پنهان می شود تا به وقت خواب آلودگی ایمان سربرآورد.به گمان من شک بعد از یقین، صد چندان مخوف تر از شک پیش از یقین است . شک پیش از یقین به جلو میراند و شک پس از یقین زمینگیر میکند.
- جواب ندادی،یونس! فلسفه بافی نکن؛ من حق دارم شک کنم؟
[نگاهت می کنم. از شک، وقتی دوروبرتو بچرخد، بیشتر می ترسم.]
_______________________________23
#ارتداد
🌐 @bsquran_qom
________________________ارتداد_____
ساعتِ روی دیوار از حرکت ایستاده؛روی ساعتِ یازده و بیستوسه دقیقه و چهل ثانیه.عقربه ثانیهشمار لرزش کوچکی دارد. دوست دارم کمکش کنم تا چرخش از سر بگیرد.زمان،هولانگیز و بیملاحظه ،به جلو میخزد و این ناتوانیِ بزرگی است که نمیتوانیم به عقب بازگردیم تا جلوی حادثهای را بگیریم یا آن را به شکل دیگری رقم بزنیم. زمان مانند دو دست قدرتمند ما را به جلو هل میدهد و گاهی ما را میان حادثهای ناشناخته پرتاب میکند.ما در برابر زمان ،شیئی ناچیز هستیم که هراسان منتظر آیندهای نامعلوم نشستهایم.خدایِ خالق زمان،آن را بستر ابتلاء ما قرار داده،گاه بلایی ویرانکننده...
_______________________________24
#ارتداد
🌐 @bsquran_qom
________________________ارتداد_____
پریشان از خواب برمیخیزم.به ساعت نگاه میکنم.ساعت از حرکت ایستاده.ثانیه شمار میلرزد،من هم.چه نیمهشب غریبی است!
دریا را نمیبینم.چادرشب سفید مچاله روی زمین افتاده. روپوش و روسری روی آویز نیست. حلقم خشک میشود.جای تیر کهنه میسوزد. در را باز میکنم.کفشهای کتانیاش هم نیست. او رفته،دریا رفته، نیست،فرورفته،تبخیر شده...
تکه کاغذی به دیوار کنارِ در چسبیده است:
یونس،
این یک دستور سازمانی بود.باید میرفتم.دنبال من نگرد.
کاش حادثه شکل دیگری داشت.
خداحافظ
به زانو روی زمین میافتم.انگار رگ ایستادنم ذوب شده و استخوانهایم نرم شدهاند.دردی در سینهام میپیچد و شقیقههایم تیر میکشند.در لحظه کشندهای که منتظرش بودم،قرار گرفتهام؛در لحظهای که سه ماه است ستون حیاتم را جویده. و حالا هنگامه فروریختن حیات فرارسیده است. در لحظهای که زمان مرا در آن پرتاب کرده و میغلتاند.
_______________________________25
#ارتداد
🌐 @bsquran_qom
دوستان عزیز سلام✋🏻
روز شما بخیر و شادکامی☘
▪قصد داریم با کمک شما و فیلمهای ارسالی شما از شرکت در راهپیمایی خودرویی و موتوری گزارش تصویری تهیه کرده و در کانال بارگذاری کنیم.
پیشاپیش از لطف و همکاری شما سپاسگزاریم.🌹
🔅لطفاً تصاویر و ویدئوهای خود را به آیدیهای درج شده ارسال نمائید.
بــــرادران: @m_hassanvandi59
خواهـران: @Z_ebrahimi2479
____________________
🌐 @bsquran_qom
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| ¹⁰
🔰 کـجـا بـــودیمــ ؟! کـجـا هســــتــیمــ ؟!
🎬| مقایسه تعداد #عملیات_تروریستی در ایران و کشورهای جهان
حجت الاسلام راجی🎙️
#گام_دوم_انقلاب 🇮🇷
_ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _
🌐 @bsquran_qom