eitaa logo
🌷به یاد شهدا🌷
680 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.6هزار ویدیو
21 فایل
امروزفضیلت زنده نگهداشتن یادوخاطره ی #شهدا کمتراز #شهادت نیست. کپی مطالب با ذکر صلوات آزاد است. ارتباط باخادم الشهدا👇 @Mehrabani1364 🔽تبادل داریم
مشاهده در ایتا
دانلود
14.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شبهه چرا اسلام برده داری را تایید کرده ‼️ اسلام با برداری موافق بوده و آن را ترویج کرده!! این چه طور دینی بوده که انسانیت رو زیر سوال برده؟؟ ✅ پاسخ کامل در کلیپ بالا👆 📀 شبهات مرتبط👇 ⛔️ محمّد و الله، را لغو نکرد، و حتی آن را جزو تعالیم کتاب خود منظور نمود، تا انسانها را بردة تازیان کند؛ اما شخصی به نام «ابراهام لینکلن» آمریکایی ( که یک بی خدا بود)، این رسم شوم را در کرة زمین برای همیشة لغو نمود؛ کسی که خود را یک آدم زمینی میدانست. 🌷 @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
⚠️اگر حجاب حذف بشود ⁉️اگه ما هم مثل کشورهای غربی حجاب را کنار بگذاریم چی میشه؟ ببینید تجاوز به زنان در کشورهای غربی چقدر زیاده👇👇👇👇 📺https://eftekhar1357.ir/?p=2616 🌷 @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
قبل از انقلاب ما را بی فرهنگ و وحشی می دونستند و از ایران یه پولی بعنوان حق توحش می گرفتند! اما امروز تنها کشوری که عاشق فرهنگ و رسومش هستن، ایرانه 😊 عزت بیشتر از این؟ 🌷 @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
🍃 🍃 🌷رسول متولد سال ۱۳۶۷ بود و در رشته مهندسی الکترونیک فارغ التحصیل شد. چند ماهی بود که با دخترعمه ۱۹ ساله ام عقد کرده و قرار بود بعد از بازگشت از مراسم عروسی نیز برگزار شود که آسمانی شد. برادرم بسیار مهربان، دلسوز و قدردان خانواده بود. همیشه توصیه به خوب بودن و احترام به یکدیگر داشت و خود نیز آن را رعایت می کرد. 🍃کودکان را بسیار دوست داشت و به همه توصیه می کرد با آنها رفتار خوبی داشته باشیم. اول وقتش هیچ وقت ترک نشد و همیشه در طول شبانه روز با وضو بود. صبح های جمعه ندای یا «صاحب الزمان(عج)» برادرم در بلند بود و هیچ وقت آن را ترک نمی کرد. 🔹به ما چیزی در خصوص کارهایش نمی گفت اما چند روز قبل از رفتنش به مشهد و زیارت (ع) رفت و بعد هم از همه حلالیت طلبید و گفت برای دفاع از حرم (س) و حضرت رقیه(س) به سوریه می رود. برادرم عاشق بود و در کتاب ها، شعرها و چیزهایی که از او به جای مانده این خواسته کاملا مشهود است. او وارد شد تا به قول خودش یک قدم به شهادت نزدیک شود. الان به آرزوی خود رسیده و در جوار سیدالشهدا (ع) روسپید است... 🌷 @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
🕰 جلوی سینک ایستادم و شروع به شستن ظرفها کردم. فکر این که باز هم تنهایی نصیبم می‌شود و برای پیدا شدن یک خواستگار دیگر باید دوباره دست به دعا بردارم و خدا خدا کنم عذابم می‌داد. در همین دو روز چه رویاهایی که برای خودم نساخته بودم. خدایا مگر من از دیگر دخترها چه کم دارم. همه‌ی دوستان دوره‌ی دبیرستانم ازدواج کردند و الان خانه و زندگی و بچه دارند. فقط یکی از آنها طلاق گرفته و یکی هم شوهرش معتاد است. گاهی آنقدر فشار رویم زیاد است که با خودم فکر می‌کنم اصلا شوهر معتاد داشتن هم خوب است. حداقل به امید این که شاید بتوانم ترکش بدهم و زندگی خوبی داشته باشم زندگی می‌کنم. از این فکرهای از سر عصبانیت خسته شدم و دوباره بغضم را قورت دادم. امینه کنارم ایستاد. –اونورتر وایسا تا منم آب بکشم. همانطور که ظرفها را آب می‌کشید با خوشحالی گفت:خوب شد زنگ زدما، حسن میگه آخر هفته عقد نوه‌ی عموش دعوتیم. می‌بینی چقدر مغروره، اگه من زنگ نمیزدم اونم انگار نه انگار. البته الان که خوب فکر می‌کنم می‌بینم تقصیر خودمم بوده، اون موقع خیلی عصبانی بودم. –حالا این نوه عموش چند سالشه؟ –کی؟ نگاهش کردم.او که انگار تازه یادش آمد چه گفته ابروهایش را بالا داد. –آهان اون رو میگی. حسن می‌گفت تازه دیپلم گرفته. هنوز دانشگاه نرفته. آهی کشیدم و گفتم: –حدودا هفده، هجده سالشه دیگه؟ –چیه بابا، هنوز بچس. اینقدر بدم میاد دختر رو زود شوهر میدن.کمی مایع ظرفشویی روی اسکاجم ریختم. بوی تند سرکه بینی‌ام را تحریک کرد. عطسه‌ایی کردم.امینه گفت: –بیا اینم شاهدم. دختر تو این سن باید خوش بگذرونه.فقط نگاهش کردم.با مِن و مِن گفت: –نه این که کار بدی باشه. البته بستگی به خود دختر داره. لابد این آمادگیش رو داره دیگه. –تو الان پشیمونی؟ کمی سکوت کرد و گفت: –خب الان نه، ولی وقتی از دست حسن عصبانیم همش فکر می‌کنم چرا اینقدر زود ازدواج کردم. راستش فکر کنم اگه ما پولدار بودیم هیچ وقت این فکر رو نمی‌کردم.مشکلات ما همش مالیه. الانم که با این گرونی حتما دعوامونم بیشتر میشه.وسط آن بغض و ناراحتی ازحرفش خنده‌ام گرفت. دلخور گفت: –آره بخند. تو نخندی کی بخنده؟ شوهر که کردی اون موقع حالت رو می‌پرسم. الان نمی‌فهمی من چی می‌گم چون دستت تو جیب خودته و واسه خودت راحت خرج می‌کنی. –من حاضرم ماهانه بهت یه مبلغی بدم عوضش تو برام یه مورد ازدواج پیدا کنی. ببین دختره هفده ساله داره ازدواج میکنه، من که دو برابر اون سن دارم هنوز اندر خمه یک کوچه‌ام. –بابا ول کن اُسوه، اگه تو می‌خواستی مثل اون ازدواج کنی تا حالا صد بار شوهر کرده بودی. –مگه پسره چطوریه؟ –حسن می‌گفت درسش که در حددیپلمه، دانشگاه هم نرفته. کارشم تو یه مغازه‌ی نجاری شاگرده، پول مولم نداره. نگاه عاقل اندر سفیهی به خواهرم انداختم. –کاش اون موقع ها، مثل الان فکرمی‌کردم. ولم کن امینه، پول و درس رو می‌خوام چیکار، این چیزا شعور نمیاره. خب پسره کار میکنه زندگیش رومی‌سازه.–وای اُسوه، تو چرا قدر موقعیتت رو نمیدونی. اصلا ایشالا یه خواستگار اون مدلی برات پیدا بشه، ببینم زنش میشی. نفس عمیقی کشیدم. –فعلا که بختم بسته شده.انگار چیزی یادش آمد با هیجان گفت: –راستی می‌خواستم یه مسئله‌ایی رو بهت بگم مامان نذاشت. البته فکر کنم به خاطر هزینش مخالفت کرد. اگر هزینه‌اش رو خودت بدی فکر نکنم حرفی بزنه. –چی؟سرش را نزدیک گوشم آورد. ... 🌷 @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
8.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 ● راز سـوزناڪ شهیدۍ کہ روۍ سیم‌هاۍ خـاردار قتلگـاه فکہ .... 🌷 @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
9.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فلسفه حجاب ۳ : خلع سلاح شیطان 🎵حجه الاسلام مختاری 🌷 @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
♨️امپراتوری پارس ها 🔰نظر کارشناسان آمریکایی راجع به ایران ♦️چندتا از کارشناسان نظامی آمریکایی توی یه برنامه تلویزیونی دور هم دارن صحبت می کنند، اونقدر از قدرت ایران شگفت زده شدن که میگن این امپراتوری پارس هاست و جنگ احتمالی ما با ایران جنگ با غار نشین ها نیست، بلکه جنگ تکنولوژیه!! خیلی جالبه فیلمشو ببینید👇👇👇 📺https://eftekhar1357.ir/?p=2745
🕰 رفته بودم آرایشگاه حرف بخت بستن و این چیزا شد. من تو رو گفتم، که هرکس میادخواستگاریت میره و دیگه برنمی‌گرده. آرایشگره گفت طلسمت کردن. بعدم گفت یه کسی رو می‌شناسه که طلسم باطل می‌کنه.می‌گفت کارش خیلی خوبه. یکی از مشتریهاش که خیلی نا امید بوده فرستاده اونجا به شش ماه نرسیده بختش باز شده و ازدواج کرده. فقط مثل این که پول زیاد می‌گیره. ولی عوضش کارش رد خور نداره. کلافه گفتم: –ول کن بابا. همون پارسال گول حرفهای اون دوست مامان رو خوردم بسه. فقط پول گرفت و اتفاقی نیفتاد.امینه قاشقهایی که دستش بود را زیر شیر آب گرفت. –خب اون کارش رو بلد نبوده، این فرق...حرفش را بریدم.–نه امینه. نمیخوام با جادو‌گری ازدواج کنم.قاشق‌ها را در جا قاشقی گذاشت.دست خیسش را با شال من خشک کرد و گیره‌ی موهای رنگ شده‌اش را مرتب کرد. –برو بابا. بقیه‌اش رو خودت بشور تا عقلت بیاد سر جاش. تقصیر منه که نگران توام. بعد حرفم را تکرار کرد. "با جادوگری نمی‌خوام ازدواج کنم" نگاهم روی شال خیسم مانده بود. جلو آمد شالم را که چروک شده بود کمی مرتب کرد و گفت: –صد بار گفتم واسه آشپزخونه حوله بگیر، چرا گوش نمیکنی؟ بیا اینم نتیجش. خوبت شد؟ با دهان باز نگاهش کردم. لبخند موزیانه‌ایی زد. –خب فکر کن ظرف شستی آب ریخته روش. بعد هم به طرف سالن رفت. چهره‌ی امینه شبیهه عمه بود. پوست سفید و ابروها و موهای کم پشتی داشت. چشم‌های ریز ولی لب و دهن خوش فرمی داشت. آن شب امینه سر خانه و زندگی‌اش رفت. بدون این که شوهرش از او عذر‌خواهی کند یا اصلا به روی خودش بیاورد که اتفاقی افتاده. انگار امینه چند روز به مهمانی آمده بود و بعد هم با خوبی و خوشی رفت. پدر و مادرم هم دیگر کاری به کارشان نداشتند. انگار از نصیحت کردن خسته شده بودند و به این رَوَند عادت کرده بودند. صبح که از خواب بیدار شدم. دیگر ذوقی نداشتم. چون دیگر امیدی به زنگ زدنشان نبود. مثل هر دفعه چند روزی طول می‌کشد تا بعد از این خواستگاریهای بی نتیجه به حالت عادی برگردم. از در خانه که بیرون رفتم. سر به زیر تا سر کوچه رفتم. احساس کردم کسی با ماشین پشت سرم می‌آید. به خیابان اصلی که رسیدم برگشتم. با دیدن ماشینش تعجب کردم. خودش بود همان جناب خواستگار. از دستش عصبانی بودم. آن از طرز حرف زدنش در روز خواستگاری، این هم از معطل نگه داشتن و زنگ نزدنشان. جناب خواستگار جلوی پایم نگه داشت. از ماشین پیاده شد و به طرفم آمد.پیراهن و شلوار مشگی با یک کت، تک، توسی پوشیده بود که خیلی برازنده‌اش بود. موهایش را هم مثل همان روزخواستگاری بالا داده بود. پر ابهت جلو آمد و با همان تکبر عینک دودی‌اش را برداشت و سلام کرد.اصلا انتظار دیدنش را نداشتم. کمی دست پاچه شده بودم. سعی کردم خونسرد جواب سلامش را بدهم. –ببخشید که مزاحمتون شدم. محل کارتون میرید؟زیرلبی گفتم:بله چطور؟ –می‌خواستم در مورد یه موضوع مهمی باهاتون صحبت کنم. مِن و مِن کنان گفتم: –چ...چه موضوعی؟ خیلی جدی گفت: –اینجا که نمیشه. لطفا سوار شید تا براتون توضیح بدم. من می‌رسونمتون. بعد بدون این که منتظر جواب من شود. رفت و پشت فرمان نشست.نمی‌دانستم چه کار کنم. مرا در عمل انجام شده قرار داده بود. آنقدر جدی وخشک بود که اصلا فکر این که ممکن است مزاحمم شود به ذهنم خطور هم نکرد.نگاهی به ماشین انداختم. شیک و گران قیمت بود. اگر الان امینه بود کلی ذوق می‌کرد. با خودم فکر کردم الان قیمت این ماشینش هم چندین برابر شده، این گرانیها واقعا به نفع پولدارهاست. وقتی تعللم را دید پیاده شد. –می‌خواهید همینجا تو خیابون حرف بزنیم؟ به خاطر رفت و آمدها گفتم همینطور گرمای هوا.درست می‌گفت، با این که صبح اردیبهشت ماه بود ولی انگار خورشید فصلها را اشتباه گرفته بود شاید این گرانی او را هم عصبی کرده بود. آرام در عقب ماشین را باز کردم و سوار شدم. او هم پشت فرمان نشست.انگار از کارم تعجب کرد. چون برگشت و مبهم نگاهم کرد. "یعنی واقعاانتظارداشت صندلی جلو بشینم. اونقدر بدم میاد از اینا که ماشین گرون قیمت دارن زود با آدم پسر خاله میشن. پولدار هستی که باش. املم خودتی. خدایا ببخش منظورم این نبودا کلی گفتم."ماشین راه افتاد. –خیلی وقته اینجا منتظرم. صبحها چقدر دیر میرید سر کار. –آخه فروشگاه دیر باز میکنه. –بله خب، کسی صبح زود نمیاد لباس بخره. –فکر می‌کردم با ماشین ببینمتون. آخه اون روز که جلو پارکینگتون پارک کرده بودم، انگار گفتید ماشینتون... –نه من ماشین ندارم. اون ماشین پدرم بود. برای چند ساعت ازش قرض گرفته بودم که با دوستم بیرون بریم.بعد از کمی سکوت که بینمان برقرار شد، گفت: –راستش می‌خواستم یه خواهشی ازتون بکنم. قلبم به تپش افتاد. خدایا یعنی چه می‌خواهد بگوید. حس بدی پیدا کردم. احساس کردم حرفی که می‌خواهد بزند خوشایند من نیست. –پرسید: 🌷 @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
🕰 –چرا ساکتید؟ مایوسانه گفتم: –منتظرم بگید. می‌دانستم که چیز خوبی نمی‌خواهد بگوید. –اول این که نظرتون رو میخوام در موردخواستگاری بدونم.سرم را پایین انداختم. –مادرتون که زنگ زدن می‌گیم. – مامان امروز زنگ میزنه. شایدم تا حالا زده باشه چون من که از خونه زدم بیرون گفت میخواد تماس بگیره. –فعلا که زنگ نزده. از آینه نگاهم کرد. –از کجا می‌‌دونید؟ –اگه زنگ زده بودن من الان خبر داشتم. لبخند زد. –آهان، تو خانوادتون اطلاع رسانی آنلاینه؟ "تو اول جواب مثبت بده بعد سر شوخی رو باز کن. گفتم این ماشین قشنگااینجورینا...استغفرالله، خدایا من میخوام نگم خودش باعثشه."حرفی نزدم و او ادامه داد: –نظر مادرم مثبته. امروز زنگ میزنه که نظر شما رو هم بدونه.نتوانستم خوشحالی‌ام را پنهان کنم و لبخند پهنی زدم. "خدایا بازیت گرفته‌ها، ولی ایوالله داری." از آینه نگاهش کردم. خوشحال به نظر نمی‌رسید. جرات نکردم نظر خودش را هم بپرسم.شایدمی‌ترسیدم چیزی را بشنوم که انتظارش را نداشتم. انگار این راستین خان هم نظر مادرش نبود.با دلهره پرسیدم: –نظر شما با مادرتون فرق داره؟ نفس عمیقی کشید. –میشه نظرتون رو بدونم؟ –خب من و خانواده‌ام حرفی نداریم. نوچی کرد و به روبرو خیره شد.انگارازحرفم خوشش نیامد. اخم‌هایش درهم شد.کلافه گفتم: –میشه بگید چی شده؟ لطفا زودتر حرفتون رو بزنید.ماشین را به کنار خیابان کشید. –راستش توی همین دو روز مشکلی برای من پیش امد که... یعنی مشکلی که مادرم در جریان نیستن. نمیتونم بهشون بگم. به خاطر همون مشکل فعلا نمی‌تونم ازدواج کنم. نگاه شرمنده‌ایی مهمانم کرد و ادامه داد: –میخوام از شما خواهش کنم که به مادرم جواب منفی بدید.بعد سرش را پایین انداخت.حرفش انگار آب داغی بود که بر سرم ریخت.چطور می‌توانستم جواب منفی بدهم؟ بعد هم هیچی به هیچی؟ مگر دیوانه‌ام که خواستگار به این خوبی را از دست بدهم.با اخم نگاهش کردم. "خدایا این چی میگه؟" دستهایم را مشت کرده بودم. سرش را بالا آورد. –شما این کار رو انجام بدید در عوض من...نگذاشتم حرفش را تمام کند. –آقا مگه من مسخره شما هستم. پس این خواستگاری امدنتونم برای این بود که مادرتون رو از سرتون باز کنید؟ فکر کردید دختر مردم بازیچس؟ یا عاشق چشم و ابروی شماست که هر چی گفتید بگه چشم؟با چشم های گرد شده نگاهم کرد. –نه اصلا اینطور نیست. من اولش واقعا می‌خواستم... فریاد زدم: –نه شما از اولشم نقشه داشتید، وگرنه روز خواستگاری اونقدر شرایط نمیذاشتید. می‌خواستید من رو منصرف کنید. می‌خواستید یه جوری من رو... حرفم را برید: –من به خاطر تلفنی که یک ساعت قبل از خواستگاری بهم شد، متوجه شدم که برای خواستگاری کمی عجله کردم. اون موقع من تو گل فروشی بودم، قرارها هم گذاشته شده بود نمی‌تونستم همه چیز رو بهم بزنم.از حرفهایش بغضم گرفته بود. دیگر از تنهایی خسته شده بودم. بخصوص مشکلات خودم که زندگی را برایم سخت کرده بود. برای این که از سر خودم بازش کنم با صدای لرزانی گفتم: 🌷 @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
﷽ ❌شایعه: چند روزی هست که ویدیو به زبان عربی در شبکه های اجتماعی دست به دست می‌چرخد و گفته می‌شود محصولات در به قیمت ۱۵۰۰ دلار به فروش می‌رسد❗️ ✅پاسخ: متن عربی و ترجمه فارسی را ببینید تا متوجه شوید دروغگویان برای مقاصد سیاسی چطور با اطلاعات نادرست مردم را فریب می‌دهند صفحه اینستاگرام لیبانیران نوشت: در پی انتشار فیلم‌های کذب از قیمت محصولات سایپا در لبنان، خوب است بدانید: ✔️ اولا قیمت آن پارسال به شکل فوق بود. ✔️ دوم اینکه الان این شرکت تعطیل شده و فروش ندارد. ✔️ سوم اینکه در فیلم به عربی قیمت خودروها ذکر شده ولی دروغگویان آن را ۱۵۰۰ دلار تیتر کرده‌اند. سایپا در لبنان فروش ماشین در لبنان بصورت انحصاری و در اختیار شرکتهای بزرگ عمدتا مسیحی است. مثلا شرکت ریمکو نماینده انحصاری فروش و خدمات چندین کمپانی مثل رنو، پژو، کیا، سیتروئن، اینفینیتی، داتسون، نیسان، لادا، چری، مک لارن و جی‌ام‌سی است. برای همین وقتی ایران پژو ۲۰۶ صندوقدار تولید خود را به لبنان صادر کرد، نمی توانست به کسی جز این شرکت بفروشد. شرکت مکانیکا که نماینده فروش محصولات سایپا است، متعلق به یک تاجر مسیحی است و محصولات سایپا را در لبنان می‌فروشد. این شرکت در هفت نقطه لبنان مرکز فروش دارد. قیمت برخی ماشینها در.هنگام خرید، به خاطر آپشن‌های مختلف، گرانتر هم می‌شود. کوییک ۱۲۸۰۰ دلار آریو ۱۸۲۰۰ دلار برلیانس H220 به قیمت ۱۴۹۰۰ دلار برلیانس H230 با قیمت ۱۴۹۰۰ دلار خیلی از شرکتهای اجاره ماشین امسال از ماشین‌های ایرانی استفاده کرده‌اند و در لبنان زیاد به چشم می‌خورند.