⚠️اگر حجاب حذف بشود
⁉️اگه ما هم مثل کشورهای غربی حجاب را کنار بگذاریم چی میشه؟
ببینید تجاوز به زنان در کشورهای غربی چقدر زیاده👇👇👇👇
📺https://eftekhar1357.ir/?p=2616
#پویش_حجاب_فاطمی
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
#طنز
قبل از انقلاب ما را بی فرهنگ و وحشی می دونستند و از ایران یه پولی بعنوان حق توحش می گرفتند!
اما امروز تنها کشوری که عاشق فرهنگ و رسومش هستن، ایرانه 😊
عزت بیشتر از این؟
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
🍃 #برگی_از_زندگی_شهدا🍃
🌷رسول متولد سال ۱۳۶۷ بود و در رشته مهندسی الکترونیک فارغ التحصیل شد. چند ماهی بود که با دخترعمه ۱۹ ساله ام عقد کرده و قرار بود بعد از بازگشت از #سوریه مراسم عروسی نیز برگزار شود که آسمانی شد. برادرم بسیار مهربان، دلسوز و قدردان خانواده بود. همیشه توصیه به خوب بودن و احترام به یکدیگر داشت و خود نیز آن را رعایت می کرد.
🍃کودکان را بسیار دوست داشت و به همه توصیه می کرد با آنها رفتار خوبی داشته باشیم. #نماز اول وقتش هیچ وقت ترک نشد و همیشه در طول شبانه روز با وضو بود. صبح های جمعه ندای یا «صاحب الزمان(عج)» برادرم در #دعای_ندبه بلند بود و هیچ وقت آن را ترک نمی کرد.
🔹به ما چیزی در خصوص کارهایش نمی گفت اما چند روز قبل از رفتنش به مشهد و زیارت #امام_رضا (ع) رفت و بعد هم از همه حلالیت طلبید و گفت برای دفاع از حرم #حضرت_زینب (س) و حضرت رقیه(س) به سوریه می رود. برادرم عاشق #شهادت بود و در کتاب ها، شعرها و چیزهایی که از او به جای مانده این خواسته کاملا مشهود است. او وارد #سپاه شد تا به قول خودش یک قدم به شهادت نزدیک شود. الان به آرزوی خود رسیده و در جوار سیدالشهدا (ع) روسپید است...
#مدافع_حرم
#شهید_رسول_پورمراد
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ویدئو
#استاد_تقوی
*مابه هم ربط داریم*‼️😉
#بی_تفاوت_نباشیم
*نشرحداکثری*
#پویش_حجاب_فاطمی
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت13
جلوی سینک ایستادم و شروع به شستن ظرفها کردم. فکر این که باز هم تنهایی نصیبم میشود و برای پیدا شدن یک خواستگار دیگر باید دوباره دست به دعا بردارم و خدا خدا کنم عذابم میداد.
در همین دو روز چه رویاهایی که برای خودم نساخته بودم. خدایا مگر من از دیگر دخترها چه کم دارم. همهی دوستان دورهی دبیرستانم ازدواج کردند و الان خانه و زندگی و بچه دارند. فقط یکی از آنها طلاق گرفته و یکی هم شوهرش معتاد است. گاهی آنقدر فشار رویم زیاد است که با خودم فکر میکنم اصلا شوهر معتاد داشتن هم خوب است. حداقل به امید این که شاید بتوانم ترکش بدهم و زندگی خوبی داشته باشم زندگی میکنم.
از این فکرهای از سر عصبانیت خسته شدم و دوباره بغضم را قورت دادم.
امینه کنارم ایستاد.
–اونورتر وایسا تا منم آب بکشم.
همانطور که ظرفها را آب میکشید با خوشحالی گفت:خوب شد زنگ زدما، حسن میگه آخر هفته عقد نوهی عموش دعوتیم. میبینی چقدر مغروره، اگه من زنگ نمیزدم اونم انگار نه انگار. البته الان که خوب فکر میکنم میبینم تقصیر خودمم بوده، اون موقع خیلی عصبانی بودم.
–حالا این نوه عموش چند سالشه؟
–کی؟
نگاهش کردم.او که انگار تازه یادش آمد چه گفته ابروهایش را بالا داد.
–آهان اون رو میگی. حسن میگفت تازه دیپلم گرفته. هنوز دانشگاه نرفته.
آهی کشیدم و گفتم:
–حدودا هفده، هجده سالشه دیگه؟
–چیه بابا، هنوز بچس. اینقدر بدم میاد دختر رو زود شوهر میدن.کمی مایع ظرفشویی روی اسکاجم ریختم. بوی تند سرکه بینیام را تحریک کرد. عطسهایی کردم.امینه گفت:
–بیا اینم شاهدم. دختر تو این سن باید خوش بگذرونه.فقط نگاهش کردم.با مِن و مِن گفت:
–نه این که کار بدی باشه. البته بستگی به خود دختر داره. لابد این آمادگیش رو داره دیگه.
–تو الان پشیمونی؟ کمی سکوت کرد و گفت:
–خب الان نه، ولی وقتی از دست حسن عصبانیم همش فکر میکنم چرا اینقدر زود ازدواج کردم. راستش فکر کنم اگه ما پولدار بودیم هیچ وقت این فکر رو نمیکردم.مشکلات ما همش مالیه. الانم که با این گرونی حتما دعوامونم بیشتر میشه.وسط آن بغض و ناراحتی ازحرفش خندهام گرفت.
دلخور گفت:
–آره بخند. تو نخندی کی بخنده؟ شوهر که کردی اون موقع حالت رو میپرسم.
الان نمیفهمی من چی میگم چون دستت تو جیب خودته و واسه خودت راحت خرج میکنی.
–من حاضرم ماهانه بهت یه مبلغی بدم عوضش تو برام یه مورد ازدواج پیدا کنی. ببین دختره هفده ساله داره ازدواج میکنه، من که دو برابر اون سن دارم هنوز اندر خمه یک کوچهام.
–بابا ول کن اُسوه، اگه تو میخواستی مثل اون ازدواج کنی تا حالا صد بار شوهر کرده بودی.
–مگه پسره چطوریه؟
–حسن میگفت درسش که در حددیپلمه، دانشگاه هم نرفته. کارشم تو یه مغازهی نجاری شاگرده، پول مولم نداره. نگاه عاقل اندر سفیهی به خواهرم انداختم.
–کاش اون موقع ها، مثل الان فکرمیکردم. ولم کن امینه، پول و درس رو میخوام چیکار، این چیزا شعور نمیاره. خب پسره کار میکنه زندگیش رومیسازه.–وای اُسوه، تو چرا قدر موقعیتت رو نمیدونی. اصلا ایشالا یه خواستگار اون مدلی برات پیدا بشه، ببینم زنش میشی.
نفس عمیقی کشیدم.
–فعلا که بختم بسته شده.انگار چیزی یادش آمد با هیجان گفت:
–راستی میخواستم یه مسئلهایی رو بهت بگم مامان نذاشت. البته فکر کنم به خاطر هزینش مخالفت کرد. اگر هزینهاش رو خودت بدی فکر نکنم حرفی بزنه.
–چی؟سرش را نزدیک گوشم آورد.
#ادامهدارد...
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #ڪلیپ
● راز سـوزناڪ شهیدۍ کہ روۍ سیمهاۍ خـاردار قتلگـاه فکہ ....
#شهیدۍڪهاقتـداربهحضرتزهراسڪرد
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فلسفه حجاب ۳ : خلع سلاح شیطان
🎵حجه الاسلام مختاری
#پویش_حجاب_فاطمی
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
♨️امپراتوری پارس ها
🔰نظر کارشناسان آمریکایی راجع به ایران
♦️چندتا از کارشناسان نظامی آمریکایی توی یه برنامه تلویزیونی دور هم دارن صحبت می کنند، اونقدر از قدرت ایران شگفت زده شدن که میگن این امپراتوری پارس هاست و جنگ احتمالی ما با ایران جنگ با غار نشین ها نیست، بلکه جنگ تکنولوژیه!!
خیلی جالبه
فیلمشو ببینید👇👇👇
📺https://eftekhar1357.ir/?p=2745
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت14
رفته بودم آرایشگاه حرف بخت بستن و این چیزا شد.
من تو رو گفتم، که هرکس میادخواستگاریت میره و دیگه برنمیگرده.
آرایشگره گفت طلسمت کردن. بعدم گفت یه کسی رو میشناسه که طلسم باطل میکنه.میگفت کارش خیلی خوبه. یکی از مشتریهاش که خیلی نا امید بوده فرستاده اونجا به شش ماه نرسیده بختش باز شده و ازدواج کرده. فقط مثل این که پول زیاد میگیره. ولی عوضش کارش رد خور نداره.
کلافه گفتم:
–ول کن بابا. همون پارسال گول حرفهای اون دوست مامان رو خوردم بسه.
فقط پول گرفت و اتفاقی نیفتاد.امینه قاشقهایی که دستش بود را زیر شیر آب گرفت.
–خب اون کارش رو بلد نبوده، این فرق...حرفش را بریدم.–نه امینه. نمیخوام با جادوگری ازدواج کنم.قاشقها را در جا قاشقی گذاشت.دست خیسش را با شال من خشک کرد و گیرهی موهای رنگ شدهاش را مرتب کرد.
–برو بابا. بقیهاش رو خودت بشور تا عقلت بیاد سر جاش. تقصیر منه که نگران توام.
بعد حرفم را تکرار کرد.
"با جادوگری نمیخوام ازدواج کنم"
نگاهم روی شال خیسم مانده بود.
جلو آمد شالم را که چروک شده بود کمی مرتب کرد و گفت:
–صد بار گفتم واسه آشپزخونه حوله بگیر، چرا گوش نمیکنی؟ بیا اینم نتیجش. خوبت شد؟ با دهان باز نگاهش کردم. لبخند موزیانهایی زد.
–خب فکر کن ظرف شستی آب ریخته روش. بعد هم به طرف سالن رفت.
چهرهی امینه شبیهه عمه بود. پوست سفید و ابروها و موهای کم پشتی داشت. چشمهای ریز ولی لب و دهن خوش فرمی داشت.
آن شب امینه سر خانه و زندگیاش رفت. بدون این که شوهرش از او عذرخواهی کند یا اصلا به روی خودش بیاورد که اتفاقی افتاده. انگار امینه چند روز به مهمانی آمده بود و بعد هم با خوبی و خوشی رفت. پدر و مادرم هم دیگر کاری به کارشان نداشتند. انگار از نصیحت کردن خسته شده بودند و به این رَوَند عادت کرده بودند.
صبح که از خواب بیدار شدم. دیگر ذوقی نداشتم. چون دیگر امیدی به زنگ زدنشان نبود.
مثل هر دفعه چند روزی طول میکشد تا بعد از این خواستگاریهای بی نتیجه به حالت عادی برگردم.
از در خانه که بیرون رفتم. سر به زیر تا سر کوچه رفتم. احساس کردم کسی با ماشین پشت سرم میآید.
به خیابان اصلی که رسیدم برگشتم. با دیدن ماشینش تعجب کردم. خودش بود همان جناب خواستگار. از دستش عصبانی بودم. آن از طرز حرف زدنش در روز خواستگاری، این هم از معطل نگه داشتن و زنگ نزدنشان.
جناب خواستگار جلوی پایم نگه داشت. از ماشین پیاده شد و به طرفم آمد.پیراهن و شلوار مشگی با یک کت، تک، توسی پوشیده بود که خیلی برازندهاش بود. موهایش را هم مثل همان روزخواستگاری بالا داده بود. پر ابهت جلو آمد و با همان تکبر عینک دودیاش را برداشت و سلام کرد.اصلا انتظار دیدنش را نداشتم. کمی دست پاچه شده بودم. سعی کردم خونسرد جواب سلامش را بدهم.
–ببخشید که مزاحمتون شدم. محل کارتون میرید؟زیرلبی گفتم:بله چطور؟
–میخواستم در مورد یه موضوع مهمی باهاتون صحبت کنم. مِن و مِن کنان گفتم:
–چ...چه موضوعی؟
خیلی جدی گفت:
–اینجا که نمیشه. لطفا سوار شید تا براتون توضیح بدم. من میرسونمتون.
بعد بدون این که منتظر جواب من شود. رفت و پشت فرمان نشست.نمیدانستم چه کار کنم. مرا در عمل انجام شده قرار داده بود. آنقدر جدی وخشک بود که اصلا فکر این که ممکن است مزاحمم شود به ذهنم خطور هم نکرد.نگاهی به ماشین انداختم. شیک و گران قیمت بود. اگر الان امینه بود کلی ذوق میکرد. با خودم فکر کردم الان قیمت این ماشینش هم چندین برابر شده، این گرانیها واقعا به نفع پولدارهاست. وقتی تعللم را دید پیاده شد.
–میخواهید همینجا تو خیابون حرف بزنیم؟ به خاطر رفت و آمدها گفتم همینطور گرمای هوا.درست میگفت، با این که صبح اردیبهشت ماه بود ولی انگار خورشید فصلها را اشتباه گرفته بود شاید این گرانی او را هم عصبی کرده بود. آرام در عقب ماشین را باز کردم و سوار شدم. او هم پشت فرمان نشست.انگار از کارم تعجب کرد. چون برگشت و مبهم نگاهم کرد. "یعنی واقعاانتظارداشت صندلی جلو بشینم. اونقدر بدم میاد از اینا که ماشین گرون قیمت دارن زود با آدم پسر خاله میشن. پولدار هستی که باش. املم خودتی. خدایا ببخش منظورم این نبودا کلی گفتم."ماشین راه افتاد.
–خیلی وقته اینجا منتظرم. صبحها چقدر دیر میرید سر کار.
–آخه فروشگاه دیر باز میکنه.
–بله خب، کسی صبح زود نمیاد لباس بخره.
–فکر میکردم با ماشین ببینمتون. آخه اون روز که جلو پارکینگتون پارک کرده بودم، انگار گفتید ماشینتون...
–نه من ماشین ندارم. اون ماشین پدرم بود. برای چند ساعت ازش قرض گرفته بودم که با دوستم بیرون بریم.بعد از کمی سکوت که بینمان برقرار شد، گفت:
–راستش میخواستم یه خواهشی ازتون بکنم. قلبم به تپش افتاد. خدایا یعنی چه میخواهد بگوید. حس بدی پیدا کردم.
احساس کردم حرفی که میخواهد بزند خوشایند من نیست.
–پرسید:
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت15
–چرا ساکتید؟
مایوسانه گفتم:
–منتظرم بگید. میدانستم که چیز خوبی نمیخواهد بگوید.
–اول این که نظرتون رو میخوام در موردخواستگاری بدونم.سرم را پایین انداختم.
–مادرتون که زنگ زدن میگیم.
– مامان امروز زنگ میزنه. شایدم تا حالا زده باشه چون من که از خونه زدم بیرون گفت میخواد تماس بگیره.
–فعلا که زنگ نزده.
از آینه نگاهم کرد.
–از کجا میدونید؟
–اگه زنگ زده بودن من الان خبر داشتم.
لبخند زد.
–آهان، تو خانوادتون اطلاع رسانی آنلاینه؟
"تو اول جواب مثبت بده بعد سر شوخی رو باز کن. گفتم این ماشین قشنگااینجورینا...استغفرالله، خدایا من میخوام نگم خودش باعثشه."حرفی نزدم و او ادامه داد:
–نظر مادرم مثبته. امروز زنگ میزنه که نظر شما رو هم بدونه.نتوانستم خوشحالیام را پنهان کنم و لبخند پهنی زدم. "خدایا بازیت گرفتهها، ولی ایوالله داری." از آینه نگاهش کردم. خوشحال به نظر نمیرسید. جرات نکردم نظر خودش را هم بپرسم.شایدمیترسیدم چیزی را بشنوم که انتظارش را نداشتم. انگار این راستین خان هم نظر مادرش نبود.با دلهره پرسیدم:
–نظر شما با مادرتون فرق داره؟
نفس عمیقی کشید.
–میشه نظرتون رو بدونم؟
–خب من و خانوادهام حرفی نداریم.
نوچی کرد و به روبرو خیره شد.انگارازحرفم خوشش نیامد. اخمهایش درهم شد.کلافه گفتم:
–میشه بگید چی شده؟ لطفا زودتر حرفتون رو بزنید.ماشین را به کنار خیابان کشید.
–راستش توی همین دو روز مشکلی برای من پیش امد که... یعنی مشکلی که مادرم در جریان نیستن. نمیتونم بهشون بگم. به خاطر همون مشکل فعلا نمیتونم ازدواج کنم. نگاه شرمندهایی مهمانم کرد و ادامه داد:
–میخوام از شما خواهش کنم که به مادرم جواب منفی بدید.بعد سرش را پایین انداخت.حرفش انگار آب داغی بود که بر سرم ریخت.چطور میتوانستم جواب منفی بدهم؟ بعد هم هیچی به هیچی؟ مگر دیوانهام که خواستگار به این خوبی را از دست بدهم.با اخم نگاهش کردم. "خدایا این چی میگه؟" دستهایم را مشت کرده بودم. سرش را بالا آورد.
–شما این کار رو انجام بدید در عوض من...نگذاشتم حرفش را تمام کند.
–آقا مگه من مسخره شما هستم. پس این خواستگاری امدنتونم برای این بود که مادرتون رو از سرتون باز کنید؟ فکر کردید دختر مردم بازیچس؟ یا عاشق چشم و ابروی شماست که هر چی گفتید بگه چشم؟با چشم های گرد شده نگاهم کرد.
–نه اصلا اینطور نیست. من اولش واقعا میخواستم... فریاد زدم:
–نه شما از اولشم نقشه داشتید، وگرنه روز خواستگاری اونقدر شرایط نمیذاشتید. میخواستید من رو منصرف کنید. میخواستید یه جوری من رو...
حرفم را برید:
–من به خاطر تلفنی که یک ساعت قبل از خواستگاری بهم شد، متوجه شدم که برای خواستگاری کمی عجله کردم. اون موقع من تو گل فروشی بودم، قرارها هم گذاشته شده بود نمیتونستم همه چیز رو بهم بزنم.از حرفهایش بغضم گرفته بود. دیگر از تنهایی خسته شده بودم. بخصوص مشکلات خودم که زندگی را برایم سخت کرده بود. برای این که از سر خودم بازش کنم با صدای لرزانی گفتم:
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
﷽
❌شایعه:
چند روزی هست که ویدیو به زبان عربی در شبکه های اجتماعی دست به دست میچرخد و گفته میشود محصولات #سایپا در #لبنان به قیمت ۱۵۰۰ دلار به فروش میرسد❗️
✅پاسخ:
متن عربی و ترجمه فارسی را ببینید تا متوجه شوید دروغگویان برای مقاصد سیاسی چطور با اطلاعات نادرست مردم را فریب میدهند
صفحه اینستاگرام لیبانیران نوشت: در پی انتشار فیلمهای کذب از قیمت محصولات سایپا در لبنان، خوب است بدانید:
✔️ اولا قیمت آن پارسال به شکل فوق بود.
✔️ دوم اینکه الان این شرکت تعطیل شده و فروش ندارد.
✔️ سوم اینکه در فیلم به عربی قیمت خودروها ذکر شده ولی دروغگویان آن را ۱۵۰۰ دلار تیتر کردهاند.
سایپا در لبنان
فروش ماشین در لبنان بصورت انحصاری و در اختیار شرکتهای بزرگ عمدتا مسیحی است. مثلا شرکت ریمکو نماینده انحصاری فروش و خدمات چندین کمپانی مثل رنو، پژو، کیا، سیتروئن، اینفینیتی، داتسون، نیسان، لادا، چری، مک لارن و جیامسی است.
برای همین وقتی ایران پژو ۲۰۶ صندوقدار تولید خود را به لبنان صادر کرد، نمی توانست به کسی جز این شرکت بفروشد.
شرکت مکانیکا که نماینده فروش محصولات سایپا است، متعلق به یک تاجر مسیحی است و محصولات سایپا را در لبنان میفروشد.
این شرکت در هفت نقطه لبنان مرکز فروش دارد.
قیمت برخی ماشینها در.هنگام خرید، به خاطر آپشنهای مختلف، گرانتر هم میشود.
کوییک ۱۲۸۰۰ دلار
آریو ۱۸۲۰۰ دلار
برلیانس H220 به قیمت ۱۴۹۰۰ دلار
برلیانس H230 با قیمت ۱۴۹۰۰ دلار
خیلی از شرکتهای اجاره ماشین امسال از ماشینهای ایرانی استفاده کردهاند و در لبنان زیاد به چشم میخورند.
#پاسخ_به_شبهاتوشایعات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #کلیپ
🔰 نتیجه امر به معروف و نهی از منکر
🎤حجت الاسلام والمسلمین میر هاشم حسینی
#پویش_حجاب_فاطمی
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت16
–اصلا من تصمیم گیرنده نیستم. بهتره با پدر و مادرم صحبت کنید.
کامل به طرفم برگشت.
–لطفا شما خودتون این کار رو بکنید. من قول میدم از خجالتتون در بیام. هر کاری بخواهید براتون انجام میدم. مثلا یه شغل بهتر یا پول...
دستم را به طرف دستگیرهی در بردم.
–من نیازی به کار و پول ندارم. به جای شغل پیدا کردن برای من، یاد بگیرید به دیگران احترام بزارید.همین که خواستم از ماشین پیاده بشوم، با عجز گفت:
–بشینید میرسونمتون.
تردیدم را که دید پایش را روی گازگذاشت.ماشین به حرکت درآمد.سکوتی که بینمان حاکم بود باعث شد بیشتر به پیشنهادی که داده بود فکر کنم.شاید اگر پولدار شوم وضعیت بهتری داشته باشم. دلم میخواست ازپیشنهادی که داده بود بیشتر بدانم. در دلم خدا خدا کردم که دوباره سر صحبت را باز کند.از آینه نگاهش کردم. از چین روی پیشانیاش معلوم بود غرقِ در فکر است.غرورم اجازه نمیداد که حرفی بزنم و در مورد پیشنهادش بپرسم. به خاطر عصبی بودنم ترجیح دادم سکوت کنم. با صدای زنگ گوشیام از کیفم خارجش کردم.
با اشاره گفت:
–احتمالا مادرم به خانوادتون زنگ زدن.
–الو.
–سلام.
مادر توضیح داد که مادر راستین زنگ زده و جواب خواسته و مادر هم جواب مثبت داده.هینی کشیدم و گفتم:
–چرا جواب مثبت دادید. من باید بیشتر فکر کنم.
مادر مکثی کرد و گفت:
–حالت خوبه اُسوه؟ تو خودت گفتی...
–بله گفتم. ولی الان نظرم عوض شده. نباید عجله کنم.بیچاره مادرم مانده بود چه بگوید که من گفتم:
–حالا امدم خونه براتون توضیح میدم.
بعد از قطع کردن تماس. دوباره نگاهی به آینه انداختم. اخمش باز شده بود. از آینه نگاهم کرد و گفت:
–ممنونم. جبران میکنم.نگاهم را از چهرهاش گرفتم و گفتم:
–چطوری؟ الان خانوادم فکر میکنن من دستشون انداختم. فکر میکنن میخوام اذیتشون کنم. اگر الان برم بگم یهو نظرم عوض شده شک میکنن. ناراحت میشن.
اصلا باور نمیکنن.با ابروهای بالا رفته پرسید:
–یعنی اینقدر قطعی جوابتون رو گفته بودید؟خجالت کشیدم. هر حرفی میزدم به غرور خودم برمیخورد.برای عوض کردم موضوع گفتم:
–شما در مورد مشکلی که گفتید حرف نمیزنید. ولی مدام از من اطلاعات میخواهید . حداقل بگید برای چی...
–ببینید فعلا باید کاری کنیم که خانوادتون حرفتون رو باور کنن.مثلا بگید باید یه جلسه دیگه با من حرف بزنید. بگید اون روز خیلی از حرفها رو نزدید. بعد که ما امدیم و حرف زدیم شما بگید جوابتون منفیه. تا اون موقع منم فکر میکنم که چه دلیلی برای جواب منفی دادن شما پیدا کنم.در دلم گفتم:" آخه من قبلا گفتم خواستگارم هر عیب و ایرادی داشته باشه قبول میکنم الان تو چه بهانهایی میخوای پیدا کنی؟"کمی فکر کرد و ادامه داد:
–مثلا میتونید بهشون بگید خیلی بیادبانه
باهام حرف زد و من لحنش رو نپسندیدم.
یا یه چیزی از این دست حالا تا اون موقع فکرهای بهتری به سرمون میزنه.در دلم به حرفهایش میخندیدم.
–باید دلیلمون قانع کننده باشه. مگه بچه بازیه که این حرفها رو بزنم.
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
#خاطرات_شهید
●محمد از کودکي فردي آرام، خونگرم، متين، خوش بين و خوش برخورد بود. اخلاق خوب او در نوجواني باعث شده بود که در تمامي مجالس و محافل، محور گفتگوها قرار گيرد.
●او روحي با عاطفه و حساس و چهره اي مهربان داشت. همين امر باعث شده بود که دوستان زيادي داشته باشد. وي استعداد فوق العاده اي در امر تحصيل داشت و حلال مشکلات خانواده، دوستان و حتي افراد نا آشنا بود. هيچگاه شخص برايش مطرح نبود، بلکه هدفش خدمت به عموم مردم بود. وي مي افزايد: محمد هيچگاه خواسته مادي بيشتر از حد احتياج و ضرورت نداشت.
● او در زندگي اش کارهاي خير زيادي انجام مي داد؛ اما هيچ وقت آنها را براي کسي بازگو نمي کرد. وقتي خبر شهادت محمد در بين مردم پخش شد، هر کسي که به منزل ما مي آمد با حالتي متاثر از خدماتي که محمد براي آنها انجام داده بود، ياد مي کرد.
●وقتي علت ازدواج را از محمد پرسيدم گفت که به قول يکي از روحانيون هنوز ايمان ما کامل نشده است، چون نصف ايمان در ازدواج و متاهل شدن است. براي همين مي خواهم ايمانم کامل شود تا به فيض شهادت برسم.
✍️راوی: مادرشهید
#شهید_محمد_سادات_سیدآبادی
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
🔸شهید مهدی زین الدین :
🌹هر گاه شب جمعه #شهدا را یاد کردید، آنها شما را نزد "اباعبدالله" (ع) یاد میکنند.
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
استاد رحیم پور ازغدی: حضور زنان در ورزشگاه با حضور آنان در سینما، دانشگاه و جامعه چه فرقی میکند؟
#پویش_حجاب_فاطمے
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ویدئو
#استاد_تقوی
*امربه معروف و نهی از منکر مثل بارونه*😉
#بی_تفاوت_نباشیم
*نشرحداکثری
#پویش_حجاب_فاطمی
#حضرت_محمد_صلی_اللہ_علیہ_و_آلہ
🍁رمضان ماهى است كہ ابتدايش رحمت است و ميانہ اش مغفرت و پايانش اجابت و آزادى از آتش جهنم
#حلول_ماه_رمضان_بر_شما_مبارک🌹
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
#یا_اباعبدالله_ع❤️
در بدو ورود #رمضانيم هنوز
حسرت بہ دليم و نگرانيم هنوز
گويند: ڪہ آرزو بما عيبے نيسٺ
يك #ڪرببلا ڪہ ما جوانيم هنوز
#اللهم_ارزقنا_ڪربلا...💚
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
‼️واقعیت های پنهان ژاپن‼️
بنظرتون تصورات ما راجع به ژاپن تا چه حد واقعیه؟!
🎞یکی از کلیپ هایی که توی شبکه های اجتماعی ژاپن خیلی منتشر شده، بدست مون رسیده
😉 ظاهراً اونجا هم ساختن کلیپ طنز برای اعتراض به عملکرد دولتمردان شون خیلی رایجه
یه نمونه ش رو ببینید👇
📺https://eftekhar1357.ir/?p=2555
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
#خاطرات_شهید
●یکی از خلق و خوی خوب آقا جواد این بود که عصبانی نمی شد و خیلی آرام بود و وقتی قدمی خیری بر می داشت مدام می گفت که من کل کارم برای رضای خدا است و کار باید فی سبیل الله باشد جواد سه ماه شعبان رجب و رمضان مرتب روزه می گرفت و نماز ش به موقع می خواند ولی در سوریه نمازش را به خاطر مجروحیتی که داشت نشسته می خواند.
●جواد برای اولین بار با سپاه بدر به سوریه اعزام شد و برای دوم با سرایای خراسانی رفت و مجروح شد.
●زمانی که داعش به سوربه حمله کرد آقا جواد در همه جنگ های سوریه شرکت کرد لذا جواد از زمانی که خواست برای اولین بار به سوریه برود به من گفت که می خوام برم ایران برای ادامه تحصیل چون می دانست که من ناراحت می شوم چیزی از رفتن به سوریه بهم نگفت و یک روز یکی بهم زنگ زد دیدم شماره سوریه روی گوشی من هست و جواد بود گفت: که مادر من الان در سوریه هستم و من بهش خیلی اصرار کردم که مادر برگردد ولی جواد گفته نه من بر نمی گردم.
#فرمانده_جواد
#شهید_جوادعلی_حسناوی
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
﷽
⛔️شبهه
دوستی به خنده تعریف میکرد:
ميدونين تو كشور يه شغلي وجود داره كه سالي دوبار بايد بري رو پشت بوم بعد بگي ايناهاش !
بعد ي شغل ديگه هم داريم كه وقتي اون اولي گفت ايناهاش! شما بگي اره خودشه !!!
ستاد استهلال ٧٠٠ نفر كارمند داره كه كارشون همينه
بعد چند تا روحاني دیگه هم داره كه اون اره خودشه رو ميگن!!!
اگه به فرض هر كدوم اينا ماهي يک مليون بگيرن(كه البته بيشتر ميگيرن)
ميشه ماهي٧٠٠ مليون
و سالي تقريبا ٨/٥ مليارد
اين فقط حقوقشونه!!!
بعد كلي هزينه ي اياب و ذهاب و وسايل رمل و اسطرلاب دارن
دقیقا هم كارشون همونه كه سالي دوبار ميگن ايناهاش !!!!
طنز تلخیست ...
اما متاسفانه واقعیت دارد !!!
❇️پاسخ:
1️⃣اعضای ستادهای استهلال در سرار کشور، کسانی هستند که بصورت افتخاری عضو این ستاد بوده و حقوقی از ستاد دریافت نمی کنند.
2️⃣فعالیت بزرگ ستاد استهلال، با صرف كمترین هزینه و با استفاده از امكانات موجود در دانشگاهها، ادارات و سازمانهای دولتی و نیروهای نظامی و انتظامی انجام شده و از صرف هرگونه هزینهی موازی بهشدت پرهیز میشود. در مقایسهی این فعالیتها با نمونههای خارجی نیز باید گفت كه در هیچیك از كشورهای اسلامی (و یا غیر اسلامی كه به موضوعات نجومی رؤیت هلال علاقمند هستند) چنین برنامهریزی گستردهای برای رصد هلال وجود ندارد.
3️⃣استهلال ماه نو، فقط مختص به رمضان و شوال نیست. جالب است بدانید كه این كار برای تمام ماههای قمری انجام میشود! هم بنا بر جنبهی شرعی و هم از نظر اهمیت زمان آغاز هر ماه قمری و هم از حیث دستاوردهای علمی آن، این عمل هر ماه و مستمراً تكرار میشود.
https://www.yjc.ir/fa/news/4062345/نحوه-فعالیت-ستاد-استهلال-دفتر-مقام-معظم-رهبری
#پاسخ_به_شبهاتوشایعات
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت 17
از حرفم خوشش نیامد.
گرهایی به ابروهایش انداخت و به روبرو خیره شد. بعد آرام گفت:
–منظورتون اینه باید عیب من بزرگتر باشه؟
از آینه نگاهش کردم.
–خیلی بزرگتر و وحشتناک تر.
با دهان باز نگاهم کرد.
–اونوقت برای چی؟دوباره حرفی زده بودم که نیاز به توضیح داشت و من نمیتوانستم دلیلم را بگویم.
باید یک جوری جمع و جورش میکردم.
کمی مِن و مِن کردم.
–آخه چون، من مدام از خواستگارام ایراد گرفتم و ردشون کردم. دیگه به خانوادم قول دادم که ایرادای الکی نگیرم.
–خب معتاد بودن چطوره؟ فکر نکنم دیگه این الکی باشه."وای خدایا چطوری بهش بگم که برای من معتاد بودن هم دیگه عیب نیست. ولی اینم دیگه آتیش زده به مالشها، نه به خودش زده . "
عمیق نگاهش کردم.
–اصلا شبیهه معتادا نیستید. خیلی سرحالید.لبخند زد.
–الان دیگه معتادا مثل قدیما موفنگی نیستن. همینجوری مثل منن."خدا نکنه که تو معتاد باشی."
–خب آخه بهشون بگم از کجا فهمیدم که شما معتاد هستید. یه چیز دیگه این که ما همسایهایم و بعدا ممکنه خبر بپیچه که معتادید و برای خودتون بد بشه.
تازه اول از همه هم مادرتون ممکنه از طریق بیتا خانم بفهمن و ناراحت بشن.
سرش را به علامت تایید حرفهایم تکان داد.
نزدیک مقصد شدیم. سر خیابان ترمز کرد.
–ما رو با هم نبینن بهتره. وگرنه ممکنه لو بریم که در حال نقشه کشیدن هستیم. برای اون قضیه هم بالاخره یه کاریش میکنیم.
پیاده شدم و همین که خواستم خداحافظی کنم دختر همسایهی طبقهی بالاییمان را دیدم که با نگاه متعجبی به طرف ما میآمد.
سرم را از شیشهی ماشین داخل بردم و لبم را به دندان گرفتم.
–آقا راستین لو رفتیم.
او هم با چشمهای گرد شده نگاهم کرد.
–چطوری؟ چی شده؟
با چشمهایم به دختر همسایه اشاره کردم.
–دختر همسایمونه.
خیلی خونسرد جواب داد؛
–منم فکر کردم پدر و مادرت ما رو دیدن. به اون که مربوط نمیشه.
پوفی کردم و صاف ایستادم.
ستاره لبخندی که هزاران حرف را داخلش بغچه کرده بود تحویلم داد و همانطور که دست پسر کوچکش را گرفته بود و چادرش را محکمتر دور خودش میپیچید با خوشرویی سلامی کرد و از کنارم گذشت. من هم با سر جوابش را دادم.
"خدایا چی میشد حالا این من رو نمیدید."
–اُسوه خانم.
با شنیدن صدایش یک لحظه قلبم ایستاد. خم شدم. دو گوی سیاهش را به من دوخت.
–شماره من رو داشته باشید اگر خبری چیزی شد من رو در جریان قرار بدید. یه تک زنگ هم به شمارم بزنید که شمارتون بیفته. راستی در اولین فرصت زنگ میزنم بیایید شرکت تا در مورد وعدهایی که دادم با هم حرف بزنیم. ما یه حسابدار میخواهیم. اگه کمک کنید خوشحال میشم. صندوق داری برازنده شما نیست. از حرفش ذوق کردم.
بعد از ذخیره کردن شمارهاش گفتم:
–حتما در موردش فکر میکنم.
بعد از تمام شدن کارم در فروشگاه به طرف خانه راه افتادم. در دلم دعا میکردم که ستاره به مادرش حرفی نزنده باشد
البته دختر خوبی بود. در پارک توی پیاده رویها همدیگر را میدیدیم. دوستی مختصری با هم داشتیم.
من گاهی اوقات مرخصی میگیرم و یک روز را برای خودم اختصاص میدهم و به پیاده روی میروم.
چون اگر این کار را نکنم. مرخصیام خود به خود سوخت میشود. با دیدن پسر تپل و سرحال ستاره یاد پسر همسایهی طبقهی پایینمان افتادم. مادر میگفت با پسر ستاره هم سن هستند ولی خیلی زار و نحیف بود. همه میگن گوشت قرمز مضراست، ولی من تا حالا نشنیده بودم که یکی سلامتیاش وابسته به گوشت باشد.
راهم را کج کردم و به طرف قصابی رفتم. بهنیت این که راستین از حرفش برگردد و ازدواج ما سر بگیرد، سه کیلو گوشت خریدم.
وقتی کارت کشیدم با دیدن قیمت دود، از سرم بلند شد. "خدا بگم چیکارت کنه دولت تدبیر، آخه این چه وضعه."
به سوپر مارکتی رفتم و کارتن کوچکی گرفتم و گوشت را داخلش گذاشتم. بعد کمی پیاده روی کردم تا به آژانس سر چهار راه رسیدم. آدرس همسایهی طبقهی پایینمان را روی کاغذی نوشتم و سپردم که حرفی از فرستنده نزنند. وقتی میخواستم کارتن را تحویل دهم دیدم درش کمی باز است. "سه کیلو گوشتهها شوخی نیست."
چسب نواری از مسئول آژانس گرفتم و تا میتوانستم با چسب استتارش کردم.
جلوی در خانه که رسیدم پری خانم در حال گرفتن بسته بود و در مورد نشانی فرستنده بیچاره راننده را سوال پیچ میکرد. سلامی کردم و وارد شدم.
امینه در آپارتمان را باز کرد.
–مبارکه، مبارکه، بالاخره توام عروس شدی.
بی تفاوت وارد شدم.
– چیه؟ نکنه پشیمون شدی؟
لبخند زورکی زدم.
–هیچی بابا. من هنوز مطمئن نیستم. باید بازم با پسره صحبت کنم.
مبهوت نگاهش را بین من و مادر چرخاند.
–مامان این چی میگه؟
مادر پشت چشمی برایم نازک کرد و گفت:
–دیونه شده.
–من رو باش که تا مامان خبر داد از خوشحالی کارم رو ول کردم امدم اینجا.
–از کنارش رد شدم و با سنگدلی گفتم:
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
♨️زنان #بازیگر قربانی چه شدند؟♨️
🔔بلاخره جمعی از زنان بازیگر، خواسته یا ناخواسته طبل رسوایی فرهنگ غرب را به صدا در آوردند.
☝️بیانیه جمعی از بازیگران زن در اعتراض به آزارهای جنسی، قبل از هر چیزی یک شاهد عینی است.
⚠️شاهد عینی درباره ی هشدارهایی که بارها و بارها درباره تبعات تهاجم فرهنگی غرب داده شد و بارها گفته شد که رفتن به سمت فرهنگ غرب ما را در همان منجلابی فرو خواهد برد که آنها گرفتارش هستند.
💢 بازیگران از اقشاری هستند که از نظر شیوه پوشش، فاصله گرفتن از حریم روابط زن و مرد و سبک زندگی، به فرهنگ غربی بسیار نزدیک شده اند.
✍️آنچه که این سینماگران بدان گرفتار شدند و از آن شاکی هستند همان چیزیست که سالهاست شهروندان کشورهای غربی از آن رنج می برند
در لینک زیر ببینید گرفتاری کشور های غربی در این زمینه را👇👇👇
📂https://eftekhar1357.ir/?p=2616
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت18
–تو مگه تازه آشتی نکردی؟ باز اون شوهر و بچت رو ول کردی امدی اینجا؟
–ول نکردم. اونام میان. من امده بودم این نزدیگی خرید کنم. وقتی مامان زنگ زد خریدم رو ول کردم امدم ، به اونام گفتم خودشون بیان. شامم در خدمت شماییم.
وارد اتاقم شدم. حوصله هیچ کس را نداشتم. ولی مگر میشد به امینه بگویم برود، میخواهم با درد جدیدم تنها باشم.
با خودم فکر کردم موضوع را با خواهرم در میان بگذارم. چون ممکن بود ستاره دختر همسایه مان دیر یا زود مرا لو بدهد.
ولی به راز داری امینه اعتماد نداشتم. شاید با خود ستاره در میان بگذارم بهتر باشد.
میتوانم از او بخواهم که به کسی چیزی نگوید.
ستاره متاهل بود و در هفته سه روز پسرش را پیش مادرش میگذاشت و به باشگاه میرفت. مربی بود. مدام هم هر کسی را میدید توصیه به ورزش و به خصوص پیاده روی میکرد.
خودش هم روزهایی که کلاس نداشت مادرش را به زور به پیاده روی میبرد. گاهی هم در همان باشگاه ماساژ انجام میداد.
امینه وارد اتاق شد و مشکوک نگاهم کرد.
روی تخت نشست.
–چی شده؟ من فکر کردم وقتی ببینمت از خوشحالی بال درآوردی. مامان یه چیزایی میگفت.
–چیزی نشده. فقط میخوام دوباره باهاش حرف بزنم. آخه اون دفعه درست حرف نزدیم. اصلا بد حرف زد. میخوام بیشتر بشناسمش. نکنه از این مردای زور گو و بد اخلاق باشه.
امینه پوزخند زد.
–تو که گفتی هر جور باشه جواب من مثبته.
از روی تخت بلند شدم.
–حالا من یه چیزی گفتم.
–اگه بد حرف زد پس چرا همون موقع چیزی نگفتی؟
–خب اون موقع هول شده بودم. تو این چند روز بیشتر فکر کردم. دیدم زندگی با دعوا و بی اخلاقی فایدهایی نداره.
از نگاه امینه معلوم بود که حرفهایم برایش قابل باور نیست.
–یعنی میخوای بگی یهو اینقدر عاقل شدی؟
پشت چشمی برایش نازک کردم.
–ولی اُسوه یه چیزی بگم؟
–مثلا اگه من بگم نگو نمیگی؟
–چرا میگم.
–خب پس چرا میپرسی؟
–حالا ما یه بار خواستیم به خواهر بزرگترمون احترام بزاریما، ببین خودت نمیخوای...
–خیلی خب بگو دیگه.
لبخند کجی زد.
–به نظر من جوابت مثبته. تو ازش خوشت امده، از چشات معلومه.
از حرفش دلم ریخت ولی سعی کردم هیجان درونم را استتار کنم. خیلی ناشیانه خندیدم.
–زیاد اون آرایشگاهه میری؟
کنجکاو پرسید؟
–آرایشگاه؟
–آره، همون که فال مال میگیره، آخه پیشگویی میکنی. بلند شد و آرام ضربهایی بر سرم زد.
–نگاه کن، منم فکر کردم چی میخواد بگه. آخه یعنی من تو رو بعد از این همه سال نمیشناسم. تابلویی. سعی کردم خودم را بیتفاوت نشان بدهم. دستش را گرفتم و سمت در اتاق کشیدمش.
–بیا بریم آشپزخونه ببینیم مامان چیکار میکنه.
–مامان خوشحاله. هم به خاطر تو. هم به خاطر این که مشکل همسایه تا حدودی فعلا تا یه مدتی حل شده.
–چطوری؟ یعنی گوشت و چیزای دیگه قراره ارزون بشه؟
–نه بابا، مثل این که توی این جلسهی پیاده روی تو پارک، یه خانمی جایی رو به مامان معرفی کرده که گوشت رو ارزونتر میشه خرید. مامان هم به همسایه گفته که بره بخره.همسایهام رفته خریده. البته میگفت خیلی سخت و وقت گیر بوده، ولی بالاخره تونسته بخره.حالا روزای دیگه هم قراره بره.
الان ناراحتی مامان فقط شوهر دادن توئه.در دلم گفتم: "خدایا دستت درد نکنه، باز ما امدیم یه جا یه کار خیر کنیم تو ضد حال زدی؟ شده تو یه کاری میکنی که این دولت از فردا طرح گوشت رایگان بزاره، تا گوشتهایی که من واسه پریخانم خریدم رو بریزه واسه گربههای محل. ولی دیگه نمیشه چون به خاطر خودت گوشت خریدم نه پریخانم. گربهها هم بخورن همونه."
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆