eitaa logo
🌷به یاد شهدا🌷
682 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.6هزار ویدیو
21 فایل
امروزفضیلت زنده نگهداشتن یادوخاطره ی #شهدا کمتراز #شهادت نیست. کپی مطالب با ذکر صلوات آزاد است. ارتباط باخادم الشهدا👇 @Mehrabani1364 🔽تبادل داریم
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷 🕰 🇮🇷 امینه گفت: –این مامان ما هم همش دنبال سود و زیانه، همش دنبال اینه که حسن یه وقت بیکار نمونه ما گشنه بمونیم. مادر گفت: –تو الان سیری نمیفهمی، کافیه شوهرت چند ماه نره سرکار اونوقت به دست و پا میوفتی که فقط یه کاری براش پیدا بشه، اصلا از این حرفهای الانت خندت می‌گیره، من نمی‌گم حالا محبتم باشه بده، من میگم همه چی دست خود آدمه، زن همه‌ کاره‌ی خونس. با قهر کردنم چیزی درست نمیشه. دوباره امینه عصبی نگاهم کرد. –چرا من رو نگاه میکنی مگه من حرفی زدم؟ به طرف اتاق راه افتاد. –شماها نمی‌فهمید من چی میگم، به خصوص تو که مجردی. شاید سی و پنج سالگی سن زیادی برای ازدواج نباشد. ولی از کمتر و کمتر شدن خواستگارهایم متوجه شده‌ام که دیدگاه دیگران بخصوص مادر پسرها با من فرق دارد. طی این یک سال فقط یک خواستگار داشتم. که آن هم بعد از چند روز مادرش به مادرم زنگ زد و گفت که قسمت نبوده. از آن روز مدام به حرفهای آخرین خواستگارم فکر می‌کنم. وقتی برای صحبت به اتاق رفتیم. روی تخت نشست و بی مقدمه پرسید: –شما همیشه چادر سر می‌کنید یا الان پوشیدید؟ من هم که اصلا توقع نداشتم اولین سوالش این موضوع باشد راستش را گفتم: –نه من چادری نیستم. امروز عمم مهمون ما بود اون اصرار کرد سرم کنم، به نظر ایشون اینجوری بهتره، خواستگار فکری کرد و پرسید: –خب اگر همسر آیندتون ازتون بخوان همیشه چادر سر کنید قبول می‌کنید؟ همین سوال را سه سال پیش یکی از خواستگارهایم پرسیده بود. منم گفتم: –اگر شما بخواهید سر می‌کنم. ولی او رفت و دیگر نیامد. این بار تصمیم گرفتم حرف دیگری بزنم برای همین جواب دادم: –نه، چادر جمع کردن کار سختیه، من نمی‌تونم. احتمالا از جوابم خوشش نیامد که این هم رفت. واقعا خودم هم نمی‌دانم دلیل این که از من خوشش نیامده بود چه بود. به نظر من که مورد مناسبی برایم بود. گاهی با خودم فکر می‌کنم خب معیارهایشان برای خودشان توجیح شده است. شاید معیار خاصی مد نظرشان بوده که من آن را نداشته‌ام. ولی باز یادم می‌آید خواستگاری داشتم که همین که روی صندلی روبرویم نشست کاغذی از جیبش خارج کرد و شروع به سوال پرسیدن کرد. من هم هاج و واج نگاهش کردم. وقتی تعجبم را دید گفت: –ببخشید من زود یادم میره گفتم بنویسم بهتره. تو وقت هم صرفه جویی میشه. جوان موجه و به روزی بود. معلوم بود فکر می‌کرد خیلی زرنگ و تیز است. از بین حرفهایش متوجه شدم که چند جا خواستگاری رفته است و همین لیست را دراورده تا نکته‌ایی از قلم نیوفتاده باشد. پوزخندی زدم و گفتم: –می‌خواهید خودکار بدم تیک بزنید؟ او هم بی تفاوت گفت: –نه یادم میمونه. شما فقط تند تند جواب بدید تا وقت کم نیاریم. چقدر روزهای سخت کنکور را برایم یاداوری کرد. احتمالا رتبه‌ی قابل قبول نیاوردم که رفتند و دیگر نیامدند. دیروز مادر گفته بود که بیتا خانم دوست پیاده روی‌اش ما را به یکی از همسایه ها معرفی کرده و قرار است به خواستگاری بیایند. آنقدر از این آمدن و نشدنها خسته شده‌ام که فقط می‌خواهم ازدواج کنم. دیگر برایم مهم نیست خواستگارم چه ویژگیهایی دارد. حداقل از این حرف و حدیثها نجاب پیدا می‌کنم. .... 🌷 @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
﷽ 📌قابل توجه غرب‌زده ها و خودتحقیرها 🌷 @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
هدایت شده از 🌷به یاد شهدا🌷
🔸شهید مهدی زین الدین : 🌹هر گاه شب جمعه را یاد کردید، آن‌ها شما را نزد "اباعبدالله" (ع) یاد می‌کنند. 🌷 @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
🔺اگر کسی در مراسمی که دعوتش می‌کردند مقید به رعایت موازین شرعی نبود حتی اگر از نزدیکترین افراد به او هم بودند در آن مراسم شرکت نمی‌کرد. روی باور و اعتقادش می‌ایستاد. 🔺محض دل کسی به مجلس نمی‌رفت، قبل از رفتن سعی می‌کرد تا افراد را آگاه و مسائل را درست برای آن‌ها بیان کند. اگر موفق می‌شد که مشکل رفع می‌شد اما اگر تلاشش نتیجه نمی‌داد عذرخواهی می‌کرد و در آن جلسه یا مجلس شرکت نمی‌کرد و هدیه را برایشان می‌فرستاد. با نرفتنش مخالفت خود را با اینگونه مجالس ابراز می‌کرد 🔺مهربانی، تواضع، کمک به همه، محبت و توجه خیلی زیاد به خانواده از جمله خصوصیات اخلاقی او بود. اینقدر درجه مهربانی و احساس مسئولیتش بالا بود که وقتی کاری را به فردی می‌سپرد که آن فرد تازه‌کار بود سعی می‌کرد تا وقتی که طرف همه زوایای کار را یاد نگرفته تنهایش نگذارد. ✍️به روایت همسربزرگوارشهید 🌷 ●ولادت : ۱۳۶۰/۱۲/۱۹ تهران ●شهادت : ۱۳۹۵/۱/۱۴ سوریه 🌷 @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✴️چرا ما که گناه می کنیم زود سیلی می خوریم اما آمریکایی ها گناه می کنند و خوشند؟ 🔹 حجت الاسلام والمسلمین قرائتی 🌷 @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
عبور زمان بیدارت میکند🕰 صدف نگاه متعجبی به مشتری انداخت و گفت: –کارتون تموم شده خانم. بعد زیر گوش من گفت: –اونا افسانس، الکیه بابا بعد از این که آن خانم مشتری رفت.آقای صارمی بالای سرمان ظاهر شد و گفت: –میشه حرفهای جذابتون رو بزارید برای بعد؟ اینجا فقط در مورد کار حرف بزنید. اونقدر بلند حرف میزنید که واسه همه جذابیت ایجاد می‌کنید.هر دو سکوت کردیم.بعد از رفتن آقای صارمی آرام گفتم: –یعنی من فقط ازدواج کنما، یک لحظه‌ام اینجا نمی‌مونم، به خاطر تحمل کردن این صارمی شغلمون جزوه مشاغل سخت حساب میشه. صدف با ابروهای بالا رفته نگاهم کرد و گفت: –تو امروز چت شده؟ ازدواج چه ربطی به کار داره؟ شاید پسره وضع مالیش خوب نباشه، زندگیتون نمی‌چرخه که... شانه‌ایی بالا انداختم. –نباشه، برام مهم نیست. بالاخره اونقدری داره که از گشنگی نمیریم. هر چی باشه بهتر از خر حمالی کردنه. بهتر از تحمل کردنه این شمره که... صدف لبی به دندان گرفت. –الان می‌شنوه خودش میاد اخراجت می‌کنه‌ها. حالا تو شوهر بکن بعد زبونت رو دراز کن. –اخراج کنه. به جای این که نوکری اینو بکنم خب به شوهرم میرسم، حداقل اون شوهرمه جای دوری هم نمیره، زندگیمم بهتر میشه. صدف پقی زیر خنده زد. –توهم زدیا، کدوم شوهر؟ حالا که فعلا خبری نیست. به نظر من که اگه این یکی سر گرفت. تا عقدتون به کسی نگو که نه، توش نیاد. به خاطر خودت میگما. –من که طاقت نمیارم، دیشب واسه معصومه پیامکی گفتم. صدف سری تکان داد و نگاهی به صارمی انداخت. –فکر کن شوهرتم اینجوری بد اخلاق و اخمو باشه میخوای چیکار کنی؟ از چاله در میای میوفتی تو چاه. شانه‌ایی بالا انداختم. –زبونت رو گاز بگیر. نفوس بد نزن. حالا اگرم اینجوری باشه چاره‌ایی نیست که دیگه باهاش می‌سازم. صدف لبهایش را بیرون داد و زیر لب گفت: –دیونه شدی؟ آن روز چند بار با خانه تماس گرفتم تا پرس و جو کنم. هر دفعه امینه گفت مادر پسره هنوز زنگ نزده است. دیگر کم‌کم نا امید میشدم که امینه زنگ زد و خبر داد که مادر پسره زنگ زده و برای فردا قرار گذاشته که با پسرش، فعلا برای آشنایی بیایند. آنقدر ذوق زده شدم که جیغ کوتاهی کشیدم. با سقلمه‌ایی از طرف صدف که به پهلویم اثابت کرد در جا ساکت شدم. تا رسیدن ساعتی که گفته بودند لحظه شماری می‌کردم و سر از پا نمی‌شناختم. روی ابرها سیر می‌کردم. تکلیف من که روشن بود. مدام دعا می‌کردم که جواب آنها هم مثبت باشد و مرا بپسندند. با وسواس بلوز و دامن توسی سفیدم را از کمد بیرون کشیدم و اتو کردم. جلوی آینه ایستادم و روسری‌ام را مرتب کردم. موهایم را زیر روسری‌ام دادم و یک طرف روسری‌ام را روی شانه‌ام انداختم. صورتم را با دقت از نظر گذراندم. مژه‌های بلندم را کمی ریمل زدم. با صدای زنگ آپارتمانمان پاپوشهای رو فرشی‌ام را پوشیدم و از اتاق بیرون رفتم. پدر و برادرم نبودند. پدر گفته بود در این جلسه نیازی به حضورش نیست. امروز آریا نقش مرد خانه را داشت. یک تیشرت و شلوار توسی سفید هم تنش کرده بود که رنگ لباسش با من حسابی هم‌خوانی داشت. با این که سیزده سالش بود ولی حس مردانگی‌اش کاملا مشهود بود. با استرس کنار نعیمه جلوی در منتظرایستادم و چشم به در آسانسور دوختم. با باز شدن در آسانسور و بیرون آمدن مهمانها از اتاقک آهنی، برای دیدن آقا داماد سرکی کشیدم. با دیدنش در جا خشکم زد و نتوانستم چشم از او بردارم. وقتی نگاهش به من افتاد، او هم مکثی کرد. احتمالا او هم مرا به یاد آورده. همان پسری بود که چند ماه پیش جلوی پارکینگ ساختمان ما پارک کرده بود. البته دو سه بار هم بعد از آن ماجرا در محل دیده بودمش، ولی او متوجه‌ی من نشده بود. آن روز که جلوی پارکینگ ما پارک کرده بود، به چشمم اینقدر جذاب نیامد. پسری خوش تیپ با موهایی خرمایی و چشم‌های سیاه. به نظر چهره‌ی جدی داشت. "خدایا ممنونم، این همه سال این رو کجا برام نگه داشته بودی، شنیده بودم آدمارو سورپرایز می‌کنی ولی اصلا فکرشم نمی‌کردم اینجوری غافلگیر بشم." کمی که جلوتر آمد احساس کردم سنش از من کمتر است. از ناراحتی تمام ذوق و شوقم در جا از بین رفت. پسره‌ی گیج دسته گل را سمت خواهرم گرفت. شاید حق داشت امینه چند سال از من کوچکتر بود و کلی هم به خودش رسیده بود. نمی‌دانم او چرا اینقدر ترگل ور گل کرده بود، مثلا خواستگاری من بود. امینه نگاهی به داماد انداخت و به طرف من اشاره کرد. –ایشون هستن. با عذر خواهی به طرفم آمد و دسته گل را مقابلم گرفت. احساساتم کور شد، صدایی مدام در ذهنم می‌گفت این ازدواج سر نخواهد گرفت.اعتماد به نفسم را از دست داده بودم. تشکر کردم و دسته گل را که چند جور گل داشت از دستش گرفتم و به طرف آشپزخانه رفتم. به سقف نگاه کردم. "خدایا دستت درد نکنه، لبخند رو لبم خشک شد. سورپرایزای قدیمت حداقل یه روز طول می‌کشید بعد ضد حال میزدی." ... 🌷 @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
⚠️ حجاب نه، قلاده آری! ⁉️آیا هدف امپراطوری رسانه ای غرب و ارتش ماهواره ای فارسی زبانش از ترویج بی حجابی در ایران، آزادی و کرامت بخشی به زنان است؟ ⁉️بنظر شما هدف آمریکا از علم کردن افرادی مثل مسیح علی‌نژاد برای ترویج بی حجابی در ایران، نگرانی برای کرامت زنان است؟ ⁉️اگر واقعا اینچنین است، چرا برای قلاده کردن زنان در کشورهای خودشان نگران نیستند؟ ⁉️چرا اینقدر این رفتار زشت و ضد انسانی باید در یک کشور غربی عادی شود که شهروندانش از دیدن آن تعجب نمی کنند؟! 📺 ببینید فیلمش را 👇 https://eftekhar1357.ir/?p=2421 ☝️رواج چنین چیزی در کشورهای غربی، یعنی آنها هرگز نگران ضایع شدن کرامت و حقوق زنان نیستند ⁉️‼️ پس هدف شان از اینهمه تبلیغ علیه حجاب چیست؟ ♦️❓رواج بی حجابی در کشور ما چه منفعتی برای آنها دارد که مدتهاست جزو برنامه ی ثابت آنهاست؟!! 🌷 @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
● آخرین باری که على برگشت، حال و روز خوبی نداشت. سه روزی در محاصره بودند که به لطف خدا با کمک نیروهای عراقی آزاد شده بودند. دستش جراحت برداشته بود. هر چه به علی اصرار کردم که بیشتر بمان و بعد از بهبودی برو، قبول نکرد. گفت: من بمانم و همرزمانم آنجا باشند؟ ●من چه فرماندهی هستم که سربازانم در میان نبرد و میدان کارزار باشند و من اینجا استراحت کنم. نه، من تاب ماندن ندارم. خیلی فرق کرده بود و نورانی شده بود. مثل همیشه نبود. برای رفتن عجله داشت. در نهایت بعد از چهار روز، دوباره راهی شد. مدتی بعد خبر شهادتش را برایمان آوردند. ●گویا ابتدا به شدت مجروح می شود و بچه ها تا او را به بیمارستان می رسانند در آنجا شهید می شود. می گویند تا مسیر رسیدن به بیمارستان على شهادتین می گفت. قبل از عملیات از یکی از دوستانش که در سامرا بود خواست که برایش دعا کند و او هم در محضر امام حسن عسگری (ع) برای علی و شهادتش دعا می کند و این گونه امام برات شهادتش را امضا نمود. ✍️ راوی: همسربزرگوارشهید ●ولادت : ۱۳۶۴ خرمشهر ●شهادت : ۱۳۹۳/۱۲/۲۰ سامرا 🌷 @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
🌷 🌷 در سلسلہ ے عشق سرآمد شده اے در هرچہ قشنگےسٺ زبان زد شده اے ایهام قشنگےسٺ در آیینہ‌ے تو با نام علے خود محمد شده اے ✨🌺 (ع)✨🌺 ✨🌺 🌷 @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
4_5785180188748810162.mp3
9.55M
🌸 (ع) 💐ماه اومد 💐ببینید دلبر دل خواه اومد 🎤 👏 🌷 @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽ 🔴مستعمره کیست؟ سلطنت طلب ها امروز بدون هیچ استدلالی فریاد میزنن که آی جمهوری اسلامی ما رو مستعمره چین و روسیه کرده!! توجهتون رو جلب میکنم به این صحبت های تیمسار آذربرزین معاون فرماندهی نیروی هوایی شاه: آمریکایی ها اتاق خواب اعلی حضرت را شنود میکردند.(یعنی حتی وقتی شاه و فرح با هم همبستر بودن🔞... بعله) و خیلی از اتاق های مهم امنیتی ما باگ داشت و همش توسط آمریکا شنود میشد. وقتی تاریخ رو فراموش کنیم حقیقت امروز را هم تحریف خواهیم کرد! اقایون حامی پهلوی من نمیگم تیمسار شاه داره میگه. اعلی حضرت شما تو اتاق خوابش هم مستعمره بوده و آقا بالاسر داشته :) بعد حرف از مستعمره شدن جمهوری اسلامی میزنید. عجبا! کاپیتولاسیون،جدایی بحرین و سایر باج دهی های عظیم پهلوی هم بماند. 🌷 @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑🎥 اوستا بنایی که فرمانده قلبها شد 🔹به مناسبت ۲۳ اسفند، سالروز شهادت عبدالحسین برونسی 🌷 @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
🕰 امینه چایی را ریخت و سینی را به طرفم گرفت. –خودت ببر امینه. مگه مجلس خواستگاریه؟ –عه، یعنی چی که من ببرم. یه جوری غمباد گرفتی انگار چی شده. چرا اینطوری می‌کنی؟ آهی کشیدم. – هم سنش از من کمتره هم انگار از دماغ فیل... حرفم را برید. –خودت رو باختیا. این چه حرفیه؟ مگه تو چی کم داری؟ تو تحصیلکرده‌ایی. خانمی، خوش اخلاقی، بعد صورتش را مچاله کرد و ادامه داد: –البته گاهی وقتها که عصبی میشی نمیشه طرفت امد. سنش هم که فکر کنم هم سن باشید. انشاالله که حله. البته به نظر من که خودت رو بدبخت نکن شوهر واقعا به چه درد می‌خوره؟ دخترای مردم سنشون بیشتر از توئه دارن عشق دنیا رو میکنن. اصلا تو فکر شوهر و این چیزا نیستن. سی و پنج سال که سنی نیست. دوباره سقف را نگاه کردم و آه جگر سوزی کشیدم. –امینه من نمی‌خوام گناه کنم. با شنیدن حرفم نگاهش را روی صورتم چرخاند و مهربان‌تر گفت: –باور کن پشیمون میشی. ببین من رو، الان چهار روزه اینجام، شوهرم اصلا سراغی از من نگرفته. بعد سینی چایی را روی سینه‌ام هل داد. سینی را گرفتم و گفتم: – من این پشیمونی رو دوست دارم. شوهر توام اگه سراغت رو نگرفته از خوش اخلاقی زیاد خودته. پوزخندی زد. –خوش‌اخلاقیهای تو رو هم با شوهرت می‌بینیم. به خصوص اگه این پسرِ شوهرت بشه با اون جذبش که هر روز قهر اینجایی. بعد به طرف سالن رفت. وارد سالن شدم و سینی چایی را به مهمانها تعارف کردم. نوبت خواستگار که رسید بدون این که نگاهم کند چایی را برداشت و تشکر کرد. از سه تیغ کردن صورتش و تیپش معلوم بود که به خاطر مذهبی بودنش سرش پایین نیست. پس چرا مثل خواستگارهای قبلی‌ام حرکتی از خودش نشان نداد؟ لبخندی، نگاهی، لرزش دستی، استرسی...رفتارش برایم غیر عادی بود. از جلو که نگاهش کردم به نظرم سنش از من بیشتر بود. رگه‌هایی از امید در دلم به وجود آمد. کنار مادرم روبروی مهمانها نشستم. دوباره به سقف نگاه کردم. "خدا جون توام شل کن سِف کن درآوردیا" بعد از حرفهای تکراری و غیر ضروری مادرم پرسید: –ببخشید حاج خانم پسرتون شغلشون چیه؟ مادر خواستگار بادی به غبغبش انداخت. –راستین یه شرکت کوچیک داره که البته با دوستش شریکن. دختره شما هم شاغلن؟ –بله تو یه فروشگاه صندوق دارن. البته مدت کوتاهی حسابدار یه شرکت بود که خودش از اونجا امد بیرون. مادر خواستگار پرسید: –چرا؟ حسابداری که خیلی خوبه. مادر نگاه سوالی‌اش را به من انداخت و گفت: –اُسوه گفتی چی داشتن؟ سربه زیر گفتم: –فساد مالی داشتن. آقای خواستگار که حالا فهمیدم اسمش راستین است سرش را بالا آورد و نگاه موشکافانه‌ایی به من انداخت. "چه عجب! آقا نگاهش رو بالا داد. " کم‌کم رفتارش نگرانم می‌کرد. بعد از این که مادرها کمی با هم صحبت کردند، مادر راستین خان رو به مادرم گفت: –اگه اجازه بدید این دوتا جوون خودشون با هم صحبت کنن. انشاالله که به نتیجه برسن. ما بین این سوالها و جوابها حرفی از سن من یا او زده نشد. این موضوع حسابی فکرم را مشغول کرده بود. مادر رو به من گفت: –پاشید برید صحبت کنید. "مادر من یه عزیزمی، دخترمی، حداقل جلوی اینا ما رو تحویل بگیر." با بلند شدن من او هم بلند شد و دنبالم آمد. وارد اتاقم که شدیم. دیدم آریا روی تخت من نشسته و با گوشی مادرش بازی می‌کند. با دیدن ما از جایش بلند شد. –آریا خاله، میری اون یکی اتاق؟ نگاهی به آریا انداخت. –بزارید بشینه. ما که حرف خاصی نمی‌خواهیم بزنیم. "وا این دیگه کیه" آریا بی توجه به حرف راستین خان بیرون رفت. او فوری روی صندلی آینه کنسولم نشست. –چهره‌ی شما خیلی برام آشناست. من قضیه‌ی پارکینگ را برایش تعریف کردم و گفتم: –البته قضیه ما چندین ماه پیشه، شما اون روز مثل اینکه کسی رو تعقیب می‌کردید. با حرفم اخم هایش در هم رفت. –بله یادم امد. بابت اون روز یه عذر خواهی بهتون بدهکارم. "عه! کوه غرور عذر خواهی هم بلده." لبخند زدم. –نه، اصلا مهم نیست تو عالم همسایگی. نگاهم کرد. –اون موقع می‌دونستید همسایه‌ایم؟ –اون موقع نه، ولی بعد از اون ماجرا چند بار تو محل دیدمتون، فهمیدم همسایه‌ایم. – چه جالب. ولی من شما رو ندیدم. سکوت کردم. سرش را چرخاند و اتاق را از نظر گذراند. انگار رنگ و مدل تخت و کمدم که رنگ سفید و صورتی بود برایش جالب بود. چون دقیق نگاه کرد. –رنگ سرویس خوابتون اصلا به سنتون نمی‌خوره. حرفش پتکی شد روی سرم. مگر او سن مرا می‌دانست. خودم را که روی تخت نشسته بودم کمی جابجا کردم. –احساسات آدما تغییر نمیکنه ربطی هم به سن نداره. خیلی متکبرانه گفت: –به نظر من اینطور نیست. سن و احساسات خیلی به هم ربط دارن. در ضمن احساسات آدمها مدام در حال تغییر هستن.دیگر طاقت نداشتم باید می‌پرسیدم. –ببخشید شما چند سالتونه؟ نگاه گذرایی به چشم‌هایم انداخت. –سی و هفت سال. ... 🌷 @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
●به خدا قسم هنگامی که به مرخصی می‌آیم و چشمم به خانواده‌ شهدا می‌افتد آن‌قدر پیش این خانواده‌ها شرمنده می‌شوم که از خدا می‌خواهم که مرا در این عملیات سرنوشت‌ساز از این همه درد و رنج نجات دهد و شهادت را نصیب این بنده‌ حقیر بکند. ●اگر پاهایم از پیکرم جدا نشده بود آنها را به حالت دو بگذارند تا ببینند چگونه با جهش سریع و حرکت شتابد از به سوی معشوق روان بودم و اگر شهید گمنام شدم روزهای پنج شنبه(شب های جمعه) که می آئید گلزار شهدا رو به سوی کربلا کنید و برایم فاتحه بخوانید.خدایا به حق محمد و آل محمد(ص) همه ما را به مقام رفیع شهادت اعطا بفرما. 📎معاون گردان انصارالرسول لشگر۲۷محمدرسول‌الله (ص) 🌷 ●ولادت : ۱۳۳۸ فسا ، شیراز ●شهادت : ۱۳۶۳/۱۲/۲۳ شرق دجله ، عملیات بدر 🌷 @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚨یکبار برای همیشه دلیل وجوب حجاب تو کشور رو بفهمیم (تاکید میکنم این کیلیپو هم گوش بدین و هم منتشر کنید) چرا حجاب اختیاری نمیشه؟
﷽ ⛔️شبهه شیعه لازمه‌ی اطاعت مطلق را عصمت می‌داند پس ولایت مطلقه‌ی فقیه چیست؟ مگر ولی‌فقیه معصوم است که از اطاعت کنیم؟ ❇️ پاسخ 1⃣ هیچ کسی اعتقاد به عصمت فقیه ندارد. 2⃣ ولایت مطلقه باید برای ما تبیین شود زیرا برخی از روی غرض و عناد و برخی دیگر از سر جهل، ولایت مطلقه‌ی فقیه را آن گونه که باید و شاید تبیین نمی‌کنند. ♨️ولایت مقید که خیلی از فقها و علمای شیعه بر آن معتقد هستند این است که: ۱) فقیه ولایت دارد بر فتوی. ۲) برخی از علماء علاوه بر مقام افتاء (فتوا دادن) معتقد ولی، ولایت بر قضاوت نیز دارد، ولایت مقیده‌ی فقیه یعنی منحصر کردن و قید زدن ولایت، به مقام افتاء و قضاوت. ۳) برخی دیگر از فقها معتقدند به اینکه ولایت فقیه مطلق است یعنی علاوه بر مقام افتاء و قضاوت، تصدی‌گری و سرپرستی جامعه را نیز بر عهده دارد. ♻️نتیجه اینکه: ✳️ ولی‌فقیه "هر ویژگی و اختیاری که امام معصوم فقط در اداره‌ی جامعه بر عهده داشته را او نیز عهده‌دار است. ✳️ ولایت فقیهی که امام خمینی فرمودند همان ولایت رسول‌الله است این در اداره‌ی جامعه است. حضرت امام خمینی (ره) در صحیفه‌ی خود تصریح کرده‌اند: ولایت مطلقه‌ی فقیه قطعاً و حتماً به این معنا نیست که مقام فقیه مقام معصوم باشد بلکه به این معناست که ویژگی‌های اختصاصی معصوم قطعاً شامل حال فقیه نمی‌شود پس ولایت مطلقه‌ی فقیه با اطاعت مطلقی که متفرع بر عصمت است کاملاً متفاوت است، اینجا مسئله، مسئله‌‌ی حکومت و اداره‌ی جامعه است، در حالیکه مسئله‌ی عصمت مسئله‌ی الگو، هدایت و سیر الی‌الله است.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌ *برای شیطان از تو همین بهره و نصیب کافیه که تورو از عبادتی بالاتر به عبادتی...‼️*❌ *نشرحداکثری*
﷽ ♨️عجیبه که صدای ترقه هاتون بیماران قلبی توی خونه رو اذیت نمیکنه و فقط صدای طبل و هیئت شب عاشورا اینکارو میکنه❗️
🕰 لبخند زدم. خیالم کمی راحت شد. حالا دیگر او باید جواب مثبت بدهد. –سن من خنده داشت؟ با شنیدن حرفش نگاهش کردم. –نه اصلا. بعد سرم را پایین انداختم. صدای چند پیام پشت هم از گوشی‌اش باعث شد نگاهی به صفحه‌اش بیندازد و اخم کند. آرام گفت: –اگه سوالی دارید بپرسید. کاش میشد بگویم، من سوالی ندارم فقط یک در‌خواست دارم و آن هم این که با من ازدواج کن. –من سوالی ندارم. اگر شما چیزی می‌خواهید بدونید بپرسید. خیلی جدی گفت: –سوالی که نه، بعد عمیق نگاهم کرد و بعد از مکثی گفت: –چهرتون اصلا به سنتون نمیخوره. کم سن‌تر به نظر میایید. از تعریفش ذوق کردم. –می‌خواستم در خواستی ازتون بکنم. دلشوره گرفتم و مبهوت نگاهش کردم. وقتی تعجبم را دید پرسید: –طوری شده؟ دستپاچه گفتم: –نه، نه بفرمایید. "نکند بگوید از اتاق که بیرون رفتیم جواب منفی بدهم. نکند از من خوشش نیامده. خدایا در‌خواستش این چیزها نباشد." به روبرو خیره شد. –قبول دارم در‌خواستم سخته، می‌تونید قبول نکنید. "جون به لبم کردی بگو دیگه." –راستش طبقه‌ی بالای خونه‌ی ما خالیه. فقط گاهی که برامون مهمون میاد یا برادرم با همسرش از خارج میان برای چند روز میرن اون بالا. تصمیم دارم با همسر آینده‌ام اونجا زندگی کنم. کنار مادرم خیالم راحته. "پس جاری خارجی دارم. بهتر از این نمیشه." برای این که در گفتن جواب مثبت کمکش کنم گفتم: –اتفاقا با مادر شوهر زندگی کردن خیلی هیجان انگیزه. –واقعا؟ –نظر منه. –البته من مشکل مالی برای اجاره‌ی خونه ندارم. فقط اینطور صلاح میدونم. "این حرفش یعنی جوابش مثبت است؟ وای خدایا ممنون، ممنون. " –یه مطلب دیگه این که همسر آینده‌ی من باید همه جا با خودم بره، اصلا حق نداره تنهایی جایی بره. با چشم‌های گرد شده نگاهش کردم. –مشکلی هست؟ نمی‌دانم این حرف مضحک چه بود گفتم: –آخه هر جا که نمیشه. یک ابرویش را بالا داد: –چرا؟ با کمی مِن ومِن گفتم: –خب بعضی جاها آقایون نمیشه بیان. بالاخره این موجود بد اخلاق لبخند زد. –خب اون موقع مادرم هست. حتما باهاتون میاد. –خب اگه ایشونم کار داشتن چی؟ کمی فکر کرد. –خب صبر می‌کنید تا کارش تموم بشه. –اگه کارم واجب بود چی؟ اخم ریزی کرد. –کلا اصلا دلم نمی‌خواد همسر آینده‌ام پاش رو تنها از خونه بیرون بزاره. یه مورد دیگه این که من حرف رو یک بار میزنم، اگه انجام نشه اونقدر عصبانی میشم که خون جلوی چشم‌هام رو می‌گیره. همیشه حرف آخر رو اول میزنم و حوصله‌ی مخالفت ندارم. با ابروهای بالا رفته نگاهش کردم. "این چه طرز خواستگاریه؟ خب یهو بگو نمی‌خوام زن بگیرم دیگه، تو که زن نمیخوای برده میخوای. حیف که من تصمیمم قطعیه برای ازدواج، وگرنه یه جواب منفی بهت میدادم که صداش تو کل محل بپیچه." دوباره صدای پیام گوشی‌اش آمد. نگاهش کرد و بعد بلند شد. –فکرهاتون رو بکنید. البته به نظرم بهتره هر دومون فکر کنیم. "خدایا این دیگه کیه؟ اون دیگه چرا می‌خواد فکر کنه؟ من که شرایطی براش نزاشتم." وارد سالن شدیم. نمی‌دانم چرا اخم‌هایش در هم بود من که چیزی نگفتم. آنقدر غرق فکر بودم که متوجه نشدم چقدر طول کشید که رفتند. در مورد حرفهای راستین به کسی چیزی نگفتم. دو روز از روزی که آمده بودند گذشت ولی خبری نبود. زنگ نزده بودند. مادر با ناراحتی می‌گفت حتما نپسندیدند و دیگر زنگ نمی‌زنند، ولی من امیدوار بودم. وقتی از سرکار به خانه برگشتم. مادر را دیدم که سر در گریبان کرده و گوشه‌ایی نشسته. تمام بدنم یخ زد. دنیا جلوی چشم‌هایم تیره و تار شد. بغض گلویم را گرفت. بعد از دو روز انتظار این رسمش نبود. نمی‌توانستم باور کنم. اشاره‌ایی به امینه کردم. –زنگ زدن گفتن کنسله که مامان اینقدر ناراحته؟ امینه سری جنباند. –نه بابا کاش اونا زنگ میزدن. هراسان پرسیدم خب پس چی شده؟ یعنی اونا هنوز زنگ نزدن؟ –نه، حالا دیگه زنگم بزنن جواب مثبت بدن فکر نکنم مامان چندان خوشحال بشه. با این تورمی که روز به روز بالاتر میره. –چی شده امینه؟ –این همسایه طبقه‌ی هم کف امد بالا کلی واسه مامان درد و دل کرد. به خاطر گرونی و تورمی که به وجود امده خیلی ناراحت بود. الانم که یهو قیمت گوشت این همه کشیده بالا مونده چیکار کار کنه. آخه میدونی که اونا یه بچه مریض دارن که رژیم غذایی خاصی داره، گوشتم جزوه رژیمشه. به جز اون دخترشم نامزده می‌گفت این جور پیش بره جهیزیه‌ی دخترم رو چیکار کنم. مامان براش خیلی ناراحت شد. امینه صدایش را پایین‌تر آورد. –فکر کنم به فکر جهیزیه‌ی تو هم افتاده، حسابی فکرش مشغول شده. البته دیشبم بابا می‌گفت به خاطر گرونی گوشت قیمت غذاهای گوشتی رو مجبوره بالاتر ببره. اعصابش خرد بود، می‌گفت دیگه رستوران سود نداره. با امیر محسن مشورت می‌کردن که چیکار کنن. ادامه دارد..... 🌷 @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
﷽ نازنین زاغری جاسوس انگلیسی❗️ ☝️برخی می گفتند جاسوس نیست و بیگناه است، پس چرا انگلستان این همه برای آزادی او هزینه کرد؟! 🌷 @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 این پرچم به دست خواهد رسید... 🎤 دهه شصتی ها از بقیه الله جانمونیدا ! 🌷 @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آسیب های ارتباط با نامحرم 👌 🔶حواسم هست❗️❗️ 🎵استاد حورایی 🌷 @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆