#داستان
📌با دقت بخونیم و لذت ببریم
مردي در يك خانهي كوچك، با باغچهاي بزرگ و بسيار زيبا زندگي ميكرد. او چند سال پيش در اثر يك تصادف، بينايي خود را از دست داده بود و همهي اوقات فراغتش را در آن باغچه به سر ميبرد. گياهان را آب ميداد، به چمنها ميرسيد و رزها را هرس ميكرد. باغچه در بهار، تابستان و پاييز، منظرهاي دلانگيز داشت و سرشار از رنگهاي شاد بود.
روزي، شخصي كه ماجراي باغبان كور را شنيده بود، به ديدار او آمد. از باغبان پرسيد : «خواهش ميكنم، به من بگوييد چرا اين كار را ميكنيد؟ آن گونه كه شنيدهام، شما اصلاً قادر به ديدن نيستيد».
«بله، من كاملاً نابينا هستم!»
«پس چرا اين همه براي باغچهي خود زحمت ميكشيد؟ شما كه قادر به تشخيص رنگها نيستيد، پس چه بهرهاي از اين همه گلهاي رنگارنگ ميبريد؟»
باغبان كور به پرچين باغچه تكيه داد و لبخندزنان به مرد غريبه گفت:
«خب، من دلايل خوبي براي اين كار خود دارم. من همواره از باغباني خوشم ميآمد. به نظرم ميرسد كه دست كشيدن از اين كار به سبب نابينايي، دليل قانعكنندهاي نيست. البته نميتوانم ببينم كه چه گياهاني در باغچهام ميرويند؛ ولي هنوز ميتوانم آنها را لمس و احساس كنم. من نميتوانم رنگها را از هم تشخيص دهم، ولي ميتوانم عطر گلهايي را كه ميكارم، ببويم و دليل ديگر من، شما هستيد».
«چرا من؟ شما كه اصلاً مرا نميشناسيد!»
« البته من شما را نميشناسم، ولي گاهي اوقات، شخصي چون شما از اينجا رد ميشود و كنار باغچهي من ميايستد. اگر اين تكه زمين، باغچهاي بدون گياه و خشك بود، ديدن منظرهي آن براي شما خوشايند نبود. به نظر من نبايد از انجام كاري به اين سبب چشمپوشي كنيم كه در نگاه نخست، سود چنداني براي خود ما ندارد؛ در صورتي كه ممكن است كمك ناچيزي به ديگران بكند».
مرد به فكر فرو رفت و گفت: «من از اين زاويه به موضوع نگاه نكرده بودم».
باغبان پير لبخندزنان به سخن خود ادامه داد:
«به علاوه مردم از اينجا رد ميشوند و با ديدن باغچهي من، احساس شادي ميكنند؛ ميايستند و كمي با من سخن ميگويند. درست مانند شما؛ اين كار براي يك انسان نابينا ارزش زيادي دارد».
کانال داستان های عبرت انگیز👇👇
@cafedastan
📔#حکایت_زیبا_و_خواندنی
✍🌺ازدواج آهو و الاغ!
آهو خيلي خوشگل بود .يک روز يک پري سراغش اومد و بهش گفت: آهو جون!دوست داري شوهرت چه جور موجودي باشه؟
آهو گفت: يه مرد خونسرد و خشن و زحمتکش.
پري آرزوي آهو رو برآورده کرد و آهو با يک الاغ ازدواج کرد.
شش ماه بعد آهو و الاغ براي طلاق سراغ حاکم جنگل رفتند.
حاکم پرسيد : علت طلاق؟
آهو گفت: توافق اخلاقي نداريم, اين خيلي خره.
حاکم پرسيد:ديگه چي؟
آهو گفت: شوخي سرش نميشه, تا براش عشوه ميام جفتک مي اندازه.
حاکم پرسيد:ديگه چي؟
آهو گفت: آبروم پيش همه رفته , همه ميگن شوهرم حماله.
حاکم پرسيد:ديگه چي؟
آهو گفت: مشکل مسکن دارم , خونه ام عين طويله است.
حاکم پرسيد:ديگه چي؟
آهو گفت: اعصابم را خورد کرده , هر چي ازش مي پرسم مثل خر بهم نگاه مي کنه.
حاکم پرسيد:ديگه چي؟
آهو گفت: تا بهش يه چيز مي گم صداش رو بلند مي کنه و عرعر مي کنه.
حاکم پرسيد:ديگه چي؟
آهو گفت: از من خوشش نمي آد, همه اش ميگه لاغر مردني , تو مثل مانکن ها مي موني.
حاکم رو به الاغ کرد و گفت: آيا همسرت راست ميگه؟
الاغ گفت: آره
حاکم گفت: چرا اين کارها رو مي کني ؟
الاغ گفت: واسه اينکه من خرم.
حاکم فکري کرد و گفت: خب خره ديگه چي کارش ميشه کرد.
نتيجه گيري اخلاقي: در انتخاب همسر دقت کنيد.
نتيجه گيری عاشقانه : مواظب باشيد وقتي عاشق موجودی ميشويد عشق چشم هايتان را کور نکند.
کانال داستان های عبرت انگیز👇👇
@cafedastan
#تلنگر
دنیا همه را در هم میشکند!
ولی پس از آن،
خیلیها
جای شکستگیشان قویتر میشود...🌱
کانال داستان های عبرت انگیز👇👇
@cafedastan
#داستان
🌹قرآن بخوان حتی شده شبی یک صفحه
🍀 با حامد زیاد ماموریت رفتم. شاید نزدیک به یکسال باهاش زندگی کردم؛ هروقت که با هم همسفر میشدیم، میدیدم حامد هر شب بعد از اینکه از عملیات میآمدیم، قبل از خواب یکهو غیبش میزد!
🌺میرفتم و میدیدم یک گوشه نشسته و دور از چشم بقیه با اون قرآنی که همیشه همراهش بود، مشغول خواندن قرآنه!
🍁بهش گفتم: حامدجان! خیلی بهت دقت کردم تو این همه ماموریت، هرشب میری یه گوشه و قرآن میخوانی!
🌿گفت: ببین داداش! قرآن رو بخوان حتی شده شبی یک صفحه.
💐اون وقت هستش که تأثیرش رو تو زندگیت میبینی.
🌼این پیوسته قرآن خواندن مسیر آدم رو مشخص و عاقبت بخیرت میکنه.
🌷نیازی نیست آنقدر بخوانی که خسته بشوی، تو بخوان، شبی یک صفحه ولی بخوان حتما. !
❤️ شهید حامد سلطانی ره ❤️
کانال داستان های عبرت انگیز👇👇
@cafedastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به وقت بندگی 😍❤️
شبتون قشنگ
دلتون پر از نور
کانال داستان های عبرت انگیز👇👇
@cafedastan
#عشقوخاکستر
#پارت2
بلاخره به فرودگاه رسیدیم دل تو دلم نیست واسه دیدن دایی که سه سالی هست برای ادامه تحصیلش به آلمان رفته ، امسال سال آخر تحصیلش است، ولی آنقدر همه ی ما بهش اصرار کردیم تا راضی شد تعطیلات عید امسال را به ایران بیاید ...
پیاده شدیم
مبین خیلی جدی نگاهم کرد
- مهی جیغ و داد نداریما ...
با خشم نگاهش کردم و دور از چشم بابا گفتم بتو چه ؟!
یک نگاهی به من انداخت به این معنی که تو حرف گوش نکن تا حالیت کنم.
دسته گل خوشگلی خریدیم و آماده شدیم برای استقبال از دایی؛ تو دلم میگه خدایا یعنی میشه دایی با رفیق جیگرش بیاد .
خودم جوابِ خودم را دادم ؛محاله دایی بدون رفیقش جایی بره ...
با آوا و آوینا بهم رسیدیم و دستهامونو بهم کوبیدیم
من با خنده نگاهشون کردم
-جووون دوقلوها چطوررررین ،، چطوررین ؟؟
آوی میگه تووووپِ توووووپ ، وای قلبم داره میاد تو حلقم، کی بشه این دایی بیاد، قربونش برم من .
منو آوا دست بالا بردیم.
- الهی آمین !
خندیدیم
آوا: یه هفته ست دارم خواب می بینم دایی اومده .
بهش می خندیم .
- اوووه ،خوش به حالت، من که از ذوق یه هفته ست خواب ندارم.
از دور چشمم به غزل افتاد، دختر خاله کوچیکه .
واسش دست تکون دادم، با دیدنم بطرف ما
آمد ،
این جمع تقریبا همیشه با همیم ، متاسفانه غیر از مامانم که یه پسر داره خاله هام فقط دخترزا بودند ، البته امید داریم خاله کوچیکه یکبار دیگه باردار بشه و پسر بیاره؛با دیدن آوا و آوی، همیشه کلی افسوس میخورم بجای این مبین سگ اخلاق، خدا بهم خواهر داده بود، اگرچه اونام آرزو دارن داداش داشته باشند.
من و مبین چهارسال اختلاف سنی داریم ولی همیشه باهم در حال دعوا هستیم ، دلم میخواهد بزنم ناکارش کنم که اینقدر به من گیر ندهد و مسخرم نکند.
آوی و آوا نوزده سالِ شان است.
غزل چندماه تازه هجده سالش شده، ولی پایه همه شوخی هایمان است.
آوی رو مبین ما کراش دارد، مستقیم نگفته ولی از بس تابلو هست که فهمیدیم.
چهارتایی در حال گفتن و خندیدن هستیم،
و بحث داریم که چه کسی دایی را اول بغل کند، از رفیق دایی هم حرف زدیم و کلی قربان صدقه اش رفتیم.
من: قربون اون موهای خوش حالتش برم
کیان جوووونم، کی بشه ظهور کنه خونمون با یه دسته گل .
غش غش خندیدیم.
غزل: حالا بدون دسته گل هم اومد راضی باش .
آوا با لحن مسخره ای گفت وای اسمشم که میاد قلبم وحشی میشه .
قهقهه میزنیم ...
من با لبخند گوشه ی لبم ادامه دادم
- چه اشکالی داره قربونش برم ، ماله منه ، خوشگلِ من .
صدای شاد و پرشور خاله شکوفه ما را از بحث باز داشت.
- داداش عمادم اومد .
همه مون با سوت و کف و جووون، گفتن خوشحالیمونو نشان دادیم .
گوشی من زنگ خورد، همه ی شان با چشمهایی درشت نگاهم کردند.
من: باز این بیشعور بدموقع زنگ زد
بچه ها میزنند زیرخنده
- آخه ، نصف شب ، خر زنگ میزنه.
آوی : اینو بزار کنار دیگه مهرسا ،، أه شورشو بردی ، مردم به شوهرهاشون اینقدر تعهد ندارن تو به این تعهد داری.
--بره گمشه ، من به بابامم تعهد ندارم ،، فقط واسه رو کم کنی بچه ها دانشگاهه ، لعنتی از بس پولداره .
صدای مامان بحثمونو تموم کرد.
- قربونت برم داداش
به سفارش مامان ، ما جدا از جمعیت یه گوشه ایستادیم.
تا بزرگترا خوب مراسم استقبال را انجام بدهند و بعد نوبت ما کوچک ترها شود .
ما می بینیم این سه تا خواهر که عاشقِ تنها برادرشان هستند ، چطور به نوبت بغلش کردند و بوسیدندش ..
خداییش چقدر خوشگل و جذاب شده دایی، چه خوب که زن نداره بخواد خودشو واسه ما بگیرد.
غزل با نگاهی به روبرو زمزمه کرد:
- جونم به این جنتلمنی، موهاشوووو ، باز دم موهاشو بسته ، اوه عینکشو ..
دایی با اون لبخند دخترکش و جذابش
به طرف ما آمد ...
به قلم #زهرامهدوی
کانال داستان های عبرت انگیز👇👇
@cafedastan
امام مجتبی علیه السلام:
خوش رفتاری با مردم راس عقلانیت است
📚بحارالانوار،ج۶،ص۱۱۱
کانال داستان های عبرت انگیز👇👇
@cafedastan
8.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🚨 آدم حسابی در دولت #امام_زمان (عج)
⁉️ میخواهی در دولت امام زمان(عج) صاحب مقام و منصب باشی؟
√ ویژگیهای بارز آدم حسابیها و افراد صاحب منصب در دولت #امام_زمان عجل الله تعالی .
#استاد_شجاعی
کانال داستان های عبرت انگیز👇👇
@cafedastan
🔖داستان تاثیر موعظه
🔻در خانه گر کس است 🔻
🔻یک حرف بس است🔻
از که فرار کردهای؟
♦️ کسی از داشهای نجف اشرف به نام عَبِدْفَرّار – عَبِد مصغر عَبْد – که خیلی شرور بوده و مردم از او واهمه و ترس داشتند، روزی وارد صحن مطهر مولیالموالی علی علیه الصلاة و السلام میشود.
🔶 مرحوم عارف بی بدیل و سالک بی نظیر آخوند ملاحسینقلی همدانی (ره) در یکی از حجرات صحن مطهر نشسته بوده. او نزدیک آخوند میرسد و میایستد.
🔺 آخوند از او میپرسد: اسمت چیست؟ میگوید: من را نمیشناسی، من عَبِد فرّار هستم.
آخوند میفرماید: اَ مِن الله فَرَرْتَ ام مِن رَسولِه.1
🔷وی به تفکر فرو رفته و به خانه میرود. فردا آخوند به شاگردانش میفرماید: برویم به تشییع جنازه یکی از اولیاءالله! میآیند به خانه عبد و میبینند مرحوم شده است. از خانوادهاش چگونگی فوتش را میپرسند. میگویند: دیروز حالش خوب بود. از منزل بیرون رفت و برگشت و شب تا به صبح نالید و گریه کرد و مرحوم شد.2
📚1- از خدا فرار کردهای یا از رسول خدا
2- یادنامه حضرت آیتالله محمدهادی تألهی همدانی، ص 62 / پایگاه معاونت تهذیب حوزه
#موعظه
#داستان_علما
#توبه
#انقلاب_درونی
کانال داستان های عبرت انگیز👇👇
@cafedastan
داستانی از بهلول عاقل
محتسب_دربازار_است
روزی هارون الرشید بهلول را خواست و او را به سمت نماینده ی تام الاختیار خود به بازار بغداد فرستاد و به او گفت:
اگر دیدی کسی به دیگری ظلم و تعدی میکند و یا کاسبی در امر خرید و فروش اجحاف میکند همان جا عدالت را اجرا کن و خطا کار را به کیفر برسان.
بهلول ناچار قبول کرد و یک دست لباس مخصوص مُحتسبان پوشید و به بازار رفت. اول پیرمرد هیزم فروشی دید که هیزمهایش را برای فروش جلویش گذاشته که ناگهان جوانی سر رسید و یک تکه از هیزمها را قاپید و بسرعت دور شد. بهلول خواست داد بزند که بگیریدش که جوان با سر به زمین افتاد و تراشه ای از چوب به بدنش فرو رفت و خون بیرون جهید, بهلول با خود گفت: حقت بود.
راه افتاد که برود بقالی دید که ماست وزن میکند و با نوک انگشت کفه ترازو را فشار میدهد تا ماست کمتری بفروشد.
بهلول خواست بگوید چه میکنی؟ که ناگهان الاغی سررسید و سر به تغار ماست بقال کرد و بقال خواست الاغ را دور کند تنه الاغ تغار ماست را برگرداند و ماست بریخت و تغار شکست.
بهلول جلوتر رفت و دکان پارچه فروشی را نگاه کرد که مرد بزاز مشغول زرع کردن پارچه بود و حین زرع کردن با انگشت نیم گز را فشار میدهد و با این کار مقداری از پارچه را به نفع خود نگه میدارد.
جلو رفت تا مچ بزاز را بگیرد و مجازاتش کند ولی با کمال تعجب دید موشی پرید داخل دخل بزاز و یک سکه به دهان گرفت بدون اینکه پارچه فروش متوجه شود به ته دکان رفت.
بهلول دیگر جلوتر نرفت و از همان دم برگشت و پیش هارون رفت و گفت:
محتسب در بازار است و احتیاجی به من و دیگری نیست....
کانال داستان های عبرت انگیز👇👇
@cafedastan
#حکایت
📚 حکایت_بعضی_از_ما ...
میگن شیطان با بنده ای همسفر شد موقع نماز صبح بنده نماز نخوند موقع ظهر و عصر هم نماز نخوند موقع مغرب و عشا رسید بازم بنده نماز بجای نیاورد.
موقع خواب شیطان به بنده گفت من با تو زیر یک سقف نمیخوابم چون پنج وقت موقع نماز شد و تو یک نماز نخواندی میترسم غضبی از آسمان بر این سقف نازل بشه که من هم با تو شامل بشم.
بنده گفت تو شیطانی و من بنده خدا،چطور غضب بر من نازل بشه؟
شیطان در جواب گفت من فقط یک سجده اونم به بنده خدا نکردم از بهشت رانده شدم و تا روز قیامت لعن شدم در صورتیکه تو از صبح تا حالا باید چند سجده به خالق میکردی و نکردی وای به حال تو که از من بدتری!!!
👈 قال رسول الله صلى الله علیه وآله : من ترک صلاته متعمدا فقد هدم دینه ؛
کسى که عملا نمازش را ترک کند، به تحقیق که دینش را منهدم کرده است
کانال داستان های عبرت انگیز👇👇
@cafedastan