گوشهء خرابه نشسته بود؛
خسته...
بیرَمَق..
داشت با #بابا رو نیزه حرف میزد
گفت:بابایی ،همه میگن دختر شبیه #مآدرت
شده ..
رقیه دورتبگرده
چرا مآدرت #قَدخَمیده بوده؟؟
چرا پهلوش رو شکستن؟؟
بابایی
چرا سرش درد میکرد مگه چقدر زَدَنش؟؟
بابایی بگو که به مادرت #حرفبد نزدن...
#روضهمُجسم💔😭