نوای عشــــــ♥️ـــــق
به اخمت خستگی در میرود، لبخند لازم نیست کنار سینیِ چای تو اصلا قند لازم نیست 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeu
حالِ من خوب است اما با تو بهتر میشوم
آخ! تا میبینمت یک جورِ دیگر میشوم ..
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
نوای عشــــــ♥️ـــــق
حالِ من خوب است اما با تو بهتر میشوم آخ! تا میبینمت یک جورِ دیگر میشوم .. 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbu
خبرت هست که بیروی تو آرامم نیست
طاقت بار فراق این همه ایامم نیست
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
نوای عشــــــ♥️ـــــق
خبرت هست که بیروی تو آرامم نیست طاقت بار فراق این همه ایامم نیست 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ
عذاب است این جهان بی تو
مبادا یک زمان بی تو..
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
نوای عشــــــ♥️ـــــق
عذاب است این جهان بی تو مبادا یک زمان بی تو.. 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
ای که بی واهمه در خلوتِ ما میآیی
آمدی تا که بپاشد ز هم این تنهایی
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
نوای عشــــــ♥️ـــــق
ای که بی واهمه در خلوتِ ما میآیی آمدی تا که بپاشد ز هم این تنهایی 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂
خانهی دل را تکاندیم و نیفتادی از آن ،
خوش نشین بودی و بردی قلب صاحبخانه را
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
نوای عشــــــ♥️ـــــق
خانهی دل را تکاندیم و نیفتادی از آن ، خوش نشین بودی و بردی قلب صاحبخانه را 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbu
موج های بیقرار و گوش ماهی ها که هیچ ،
عشق، گَهگاهی نهنگی را به ساحل میکشد
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
من بیدل و
دل داده در راه تو افتاده
والله که نمیدانم جای دگر افتادن...
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
در دیده ات از نور حقیقت اثری نیست
در دل ز سراپردهٔ سرت نظری نیست
آگاه شوی گر تو ز سر نفس خویش
دانی که تو را یک نفس از وی گذری نیست
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
ما را لب لعل فام می باید، نیست
این شهد نصیب کام می باید، نیست
هجری که سرم خمار ازو دارد، هست
وصلی که مرا مدام می باید، نیست
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
🌼انتـظار وقتـی قشنـگ اسـت
کـه بـه بـُن بَسـتِ
کنارِ «تــو» ختـم شـود...💖
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
نوای عشــــــ♥️ـــــق
#برشی_ازیک_زندگی #سرگذشت_ماه_بیگم #پارت_سی_هشت تمام بدنم رو عرق خیس کرده بود و نفسم به شماره افتاده
#برشی_ازیک_زندگی
#سرگذشت_ماه_بیگم
#پارت_سی_نه
حتما این بیگم تو گوشت خوند که باید منو طلاق بدی......
قباد لااله الا اللهی گفت و رو به مرضی گفت حالت خوبه؟من حرف طلاق زدم یا تو؟
میگی طلاق میخوام، اینجا اذیت میشم، منم میگم باشه طلاقت میدم، انگار طلاق بهونست و داری دنبال جرو بحث میگردی؟
من که از خوشحالی روی پا بند نبودم ساکت گوشه ای کز کرده بودم و سعی میکردم حرفی نزنم تا مبادا قضیه ی طلاق کنسل بشه.......وای که اگه مرضی طلاق میگرفت و میرفت من میتونستم نفس راحتی بکشم، دیگه بچه هام با خیال راحت میتونستن توی حیاط برن و بازی کنن،طوبی بیچاره از وقتی به دنیا اومده بود همش توی اتاق زندانی بود..... بلاخره با حرفای پدر قباد و بقیه قرار شد یک روز به شهر برن و با رضایت هم طلاق بگیرن......از یه طرف خوشحال بودم و از طرف دیگه به مرضی حسودیم میشد که خانوادش در همه حال پشتشن و حمایتش میکنن......وقتی که صحبت ها تموم شد و بحث به پایان رساند مرضی با غیض بلند شد و به اتاق خودش رفت.....
خدیجه خانم آهی کشید و گفت درسته خیلی اذیتمون کرده، ولی از یه طرف هم دلم براش میسوزه ،بیچاره چندین ساله که توی این خونه باهامون زندگی کرده،کاش یکم آرومتر بود تا برای همیشه همینجا میموند....
اونها حرف میزدن و من توی دلم عروسی بود،وای که باورم نمیشد دارم از دست مرضی راحت میشم.....
ده روزی گذشت و هنوز خبری از طلاق و رفتن به شهر نبود، بلاخره یه روز ظهر برادر مرضی دنبالش اومد و با اخم و تخم خواهرش رو برداشت و رفت،البته قبل از رفتن به خدیجه خانم گفت به گوش قباد برسونه هرچه زودتر بره و تکلیف خواهرش رو روشن کنه.......
حالا دیگه باید هرجوری که شده قباد برای رفتن به خونه ی جدید آماده کنم.....
توی دلم از خدا خواستم مرضی هم عاقبت بخیر بشه و بعد از طلاق از قباد بتونه ازدواج کنه و تنها نمونه،درسته بدی های زیادی در حقم کرده بود ،اما نمیتونستم دعای بدی براش بکنم.....
غروب که قباد اومد و فهمید مرضی همراه برادرش رفته ،کمی توی فکر رفت و حس کردم ناراحت شد،هرچه باشه زنش بود و سال های زیادی باهم زندگی کرده بودن......
چند روز بعد قباد همراه پدرش مقداری پول و کاغذ برداشت ،راهی شهر شد تا برای طلاق اقدام کنه......
دل توی دلم نبود تا قباد برگرده و دیگه زندگی جدیدی شروع کنیم.....
باورم نمیشد به همین راحتی از دست مرضی راحت شدم.....بعد از چند روز قباداز شهر برگشت و دیگه مرضی رو برای همیشه طلاق داده بود ..
صبح ها که از خواب بیدار میشدم ،باورم نمیشد دیگه مرضی نیست و میتونم با خیال راحت طوبی رو توی حیاط بفرستم،ظهر ها قالی پهن میکردم توی حیاط و با لذت به بچه ها نگاه میکردم....
البته گاهی خدیجه خانم بهم تیکه میپروند و میگفت از خدات بود مرضی بره اینجوری واسه خودت لم بدی ها؟
اوایل از حرف هاش ناراحت میشدم ،اما کم کم بهش عادت کردم و فهمیدم اخلاقش همینجوریه.....
مدتی بود دوباره گیر داده بودم به قباد که خونه ی جدا درست کنیم و برای خودمون مستقل بشیم،قرار شد یه شب این موضوع رو با پدرش در میون بذاره و اگه بهمون زمین داد شروع کنیم به ساخت خونه.....
یه شب همه دور هم جمع بودیم و قرار بود قباد قضیه ی زمین رو مطرح کنه،باباش وقتی فهمید مخالفتی نکرد و حاضر شد زمین نه چندان بزرگی بهمون بده ،اما وقتی خدیجه خانم فهمید چنان قشقرقی به پا کرد که اشک توی چشم هام جمع شد.....
خدیجه خانم دستشو توی کمرش گذاشت و گفت چشمم روشن ،حالا دیگه پسرمو پر میکنی که از ما جدا بشه؟فکر کردی از اینجا رفتی دست از سرت برمیدارم؟تا واسه قباد پسر نیاری حق نداری از اینجا بری.....
با گریه بهش نگاه کردم و گفتم خدیجه خانم ،بخدا بچه هامون بزرگ شدن جاشون توی اتاق نیست ،شبا طوبی سرش میخوره به دیوار،وگرنه ما که مشکلی باشما نداریم.....
خدیجه خانم پوزخندی زد و گفت دیدی گفتم،همین حرفارو پیش قباد میزنی دیگه که بچمو هوایی کردی،ببین قباد به خداوندی خدا اگه بخوای مارو اینجارو ول کنی و بری شیرمو حلالت نمیکنم .....
قباد سرشو پایین انداخت و چیزی نگفت... حرصم گرفت از رفتارش، انتظار داشتم کمی برای من ارزش قائل بشه و برای مادرش توضیح بده که دیگه وقت رفتنمونه.....
خدیجه خانم تا آخر شب غر غر زد حتی کارش به گریه کردن هم رسید،در اخر قباد خیالش رو راحت کرد که همونجا میمونیم و جایی نمیریم تا کمی آروم گرفت....
اونشب تا خود صبح گریه کردم،چندین سال بود که خانوادم رو ندیده بودم و سراغی ازم نمیگرفتن ،شاید اگر پدرم پشتم بود و کمی حمایتم میکرد اینجوری باهام رفتار نمیکردن....
دلم میخواست برم و فقط برای یک بار ازشون بپرسم چرا؟مگه من بچشون نبودم؟پس چرا اینجوری باهام رفتار میکردن،مگه میشه یه مادر دلش برای بچش تنگ نشه و نخواد سراغشو بگیره؟