نوای عشــــــ♥️ـــــق
#برشی_ازیک_زندگی #سرگذشت_ماه_بیگم #پارت_سی_هشت تمام بدنم رو عرق خیس کرده بود و نفسم به شماره افتاده
#برشی_ازیک_زندگی
#سرگذشت_ماه_بیگم
#پارت_سی_نه
حتما این بیگم تو گوشت خوند که باید منو طلاق بدی......
قباد لااله الا اللهی گفت و رو به مرضی گفت حالت خوبه؟من حرف طلاق زدم یا تو؟
میگی طلاق میخوام، اینجا اذیت میشم، منم میگم باشه طلاقت میدم، انگار طلاق بهونست و داری دنبال جرو بحث میگردی؟
من که از خوشحالی روی پا بند نبودم ساکت گوشه ای کز کرده بودم و سعی میکردم حرفی نزنم تا مبادا قضیه ی طلاق کنسل بشه.......وای که اگه مرضی طلاق میگرفت و میرفت من میتونستم نفس راحتی بکشم، دیگه بچه هام با خیال راحت میتونستن توی حیاط برن و بازی کنن،طوبی بیچاره از وقتی به دنیا اومده بود همش توی اتاق زندانی بود..... بلاخره با حرفای پدر قباد و بقیه قرار شد یک روز به شهر برن و با رضایت هم طلاق بگیرن......از یه طرف خوشحال بودم و از طرف دیگه به مرضی حسودیم میشد که خانوادش در همه حال پشتشن و حمایتش میکنن......وقتی که صحبت ها تموم شد و بحث به پایان رساند مرضی با غیض بلند شد و به اتاق خودش رفت.....
خدیجه خانم آهی کشید و گفت درسته خیلی اذیتمون کرده، ولی از یه طرف هم دلم براش میسوزه ،بیچاره چندین ساله که توی این خونه باهامون زندگی کرده،کاش یکم آرومتر بود تا برای همیشه همینجا میموند....
اونها حرف میزدن و من توی دلم عروسی بود،وای که باورم نمیشد دارم از دست مرضی راحت میشم.....
ده روزی گذشت و هنوز خبری از طلاق و رفتن به شهر نبود، بلاخره یه روز ظهر برادر مرضی دنبالش اومد و با اخم و تخم خواهرش رو برداشت و رفت،البته قبل از رفتن به خدیجه خانم گفت به گوش قباد برسونه هرچه زودتر بره و تکلیف خواهرش رو روشن کنه.......
حالا دیگه باید هرجوری که شده قباد برای رفتن به خونه ی جدید آماده کنم.....
توی دلم از خدا خواستم مرضی هم عاقبت بخیر بشه و بعد از طلاق از قباد بتونه ازدواج کنه و تنها نمونه،درسته بدی های زیادی در حقم کرده بود ،اما نمیتونستم دعای بدی براش بکنم.....
غروب که قباد اومد و فهمید مرضی همراه برادرش رفته ،کمی توی فکر رفت و حس کردم ناراحت شد،هرچه باشه زنش بود و سال های زیادی باهم زندگی کرده بودن......
چند روز بعد قباد همراه پدرش مقداری پول و کاغذ برداشت ،راهی شهر شد تا برای طلاق اقدام کنه......
دل توی دلم نبود تا قباد برگرده و دیگه زندگی جدیدی شروع کنیم.....
باورم نمیشد به همین راحتی از دست مرضی راحت شدم.....بعد از چند روز قباداز شهر برگشت و دیگه مرضی رو برای همیشه طلاق داده بود ..
صبح ها که از خواب بیدار میشدم ،باورم نمیشد دیگه مرضی نیست و میتونم با خیال راحت طوبی رو توی حیاط بفرستم،ظهر ها قالی پهن میکردم توی حیاط و با لذت به بچه ها نگاه میکردم....
البته گاهی خدیجه خانم بهم تیکه میپروند و میگفت از خدات بود مرضی بره اینجوری واسه خودت لم بدی ها؟
اوایل از حرف هاش ناراحت میشدم ،اما کم کم بهش عادت کردم و فهمیدم اخلاقش همینجوریه.....
مدتی بود دوباره گیر داده بودم به قباد که خونه ی جدا درست کنیم و برای خودمون مستقل بشیم،قرار شد یه شب این موضوع رو با پدرش در میون بذاره و اگه بهمون زمین داد شروع کنیم به ساخت خونه.....
یه شب همه دور هم جمع بودیم و قرار بود قباد قضیه ی زمین رو مطرح کنه،باباش وقتی فهمید مخالفتی نکرد و حاضر شد زمین نه چندان بزرگی بهمون بده ،اما وقتی خدیجه خانم فهمید چنان قشقرقی به پا کرد که اشک توی چشم هام جمع شد.....
خدیجه خانم دستشو توی کمرش گذاشت و گفت چشمم روشن ،حالا دیگه پسرمو پر میکنی که از ما جدا بشه؟فکر کردی از اینجا رفتی دست از سرت برمیدارم؟تا واسه قباد پسر نیاری حق نداری از اینجا بری.....
با گریه بهش نگاه کردم و گفتم خدیجه خانم ،بخدا بچه هامون بزرگ شدن جاشون توی اتاق نیست ،شبا طوبی سرش میخوره به دیوار،وگرنه ما که مشکلی باشما نداریم.....
خدیجه خانم پوزخندی زد و گفت دیدی گفتم،همین حرفارو پیش قباد میزنی دیگه که بچمو هوایی کردی،ببین قباد به خداوندی خدا اگه بخوای مارو اینجارو ول کنی و بری شیرمو حلالت نمیکنم .....
قباد سرشو پایین انداخت و چیزی نگفت... حرصم گرفت از رفتارش، انتظار داشتم کمی برای من ارزش قائل بشه و برای مادرش توضیح بده که دیگه وقت رفتنمونه.....
خدیجه خانم تا آخر شب غر غر زد حتی کارش به گریه کردن هم رسید،در اخر قباد خیالش رو راحت کرد که همونجا میمونیم و جایی نمیریم تا کمی آروم گرفت....
اونشب تا خود صبح گریه کردم،چندین سال بود که خانوادم رو ندیده بودم و سراغی ازم نمیگرفتن ،شاید اگر پدرم پشتم بود و کمی حمایتم میکرد اینجوری باهام رفتار نمیکردن....
دلم میخواست برم و فقط برای یک بار ازشون بپرسم چرا؟مگه من بچشون نبودم؟پس چرا اینجوری باهام رفتار میکردن،مگه میشه یه مادر دلش برای بچش تنگ نشه و نخواد سراغشو بگیره؟
#برشی_ازیک_زندگی
#سرگذشت_ماه_بیگم
#پارت_چهل
اون اوایل چند باری از قباد خواستم منو ببره تا بهشون سر بزنم، اما خدیجه خانم اجازه نمیداد و میگفت وقتی اونا سراغتو نمیگیرن پس توهم حق نداری بری..
خاله طلعت همیشه میومد و به ملوک سر میزد ،حتی وقتی که زایمان کرده بود به مدت یک هفته کنارش موند و کمک دستش بود،من تمام این چیزها رو میدیدم و توی خودم میشکستم،بالش زیر سرم از اشک خیس خیس بود که بلاخره چشم هام گرم شد و خوابم برد......
روزها از پی هم درگذر بودن و دیگه کلا رفتن از اون خونه رو فراموش کرده بودم.....مدتی بود دوباره سرو کله ی سلطنت پیدا شده بود،اکثر روزها میومد و من هم کلی حرص میخوردم از دست بچه هاش که بی تربیت بودن و همیشه طوبی و مهریجان رو اذیت میکردن،مخصوصا پسرش که تازه از طوبی هم کوچیکتر بود، اما همیشه موهاشومیکشید و وقتی هم حرفی میزدم سلطنت چنان قشقرقی به پا میکرد که پشیمون میشدم......
یه روز که همه توی حیاط نشسته بودن و صدای هرهر و کرکرشون همه جا رو برداشته بود ،طوبی کلی گریه کرد که ببرمش بیرون تا با بچه ها بازی کنه،میدونستم ایرج، پسر سلطنت دوباره اذیتش میکنه ،اما وقتی گریه هاش رو دیدم نتونستم تحمل کنم و دستش رو گرفتم تا ببرمش توی حیاط،قبل از رفتن یا تحکم بهش گفتم که اگر ایرج اذیتش کرد یا موهاشو کشید ،اونم بزنتش تا دیگه همچین کاری نکنه،خودم هم همراهش رفتم تا حواسم بهش باشه......
مهریجان رو بغل کردم،دست طوبی رو گرفتم و از اتاق بیرون رفتیم......سلطنت با دیدن ما اخم هایش توی هم رفت و زیر لب ایشی گفت.....
بی توجه بهش دست طوبی رو ول کردم تا بازی کنه و خودم هم کنار ملوک نشستم.....
خدیجه خانم لیوان چایی برام ریخت و دوباره همه شروع به صحبت کردن......
سلطنت هر هر میخندید.....از حرکاتش خندم میگرفت و به زور جلوی خودمو میگرفتم......خنده دارتر از همه این بود که جلوی من از عشق و علاقه ی علی مراد به خودش حرف میزد و میگفت اگر یک شب خونه ی خودشون نخوابه زمین و زمان رو به هم میریزه.....
وای که خدا میدونه چقد خندم میگرفت از حرف هاش ،هرکی ندونه،منکه میدونستم علی مراد چه آدمیه.....
همینجوری که صحبت میکردن و منهم به حرفاشون گوش میدادم یک لحظه صدای گریه ی طوبی به گوشم خورد و تا اومدم مهریجان رو روی زمین بذارم و بلند شم، صدای افتادن چیزی به گوشم خورد و بعد با صدای جیغ گل بهار همه به سمت بچه ها دویدیم......
طوبی وحشت زده وسط حیاط ایستاده بود و ایرج پسر سلطنت در حالی که دستش رو روی سرش گذاشته بود و خون از صورتش پایین میومد از روی زمین بلند شد.....
تا اومدم به خودم بیام سلطنت با جیغ خودشو به طوبی رسوند و با تمام قدرت توی صورت بچه کوبید،بازوی طوبی رو محکم فشار داد و گفت چکار ایرج داشتی ها؟
طوبی با گریه گفت عمه مامانم گفت اگه ایرج زدت تو هم بزنش،اول اون منو زد......
بچم ترسیده بود و با ترس و لکنت این جملات رو میگفت.....
از مظلومیتش اشک توی چشم هام حلقه زده بود و تا اومدم بچه رو از دست های سلطنت در بیارم اون زودتر به سمتم حمله کرد و موهامو توی دستش گرفت.....توی یک لحظه چنان بلبشویی توی حیاط راه افتاد که حتی همسایه ها هم پشت در اومده بودن.....انقد بی جون بودم که نمیتونستم خودمو از توی دست های سلطنت بیرون بکشم......
سلطنت فشار دست هاشو زیاد کرد و گفت حالا دیگه به بچت میسپاری بچه ی منو بزنه ها؟زورت میاد ک خودت دختر زایی و بچه من پسر شده؟
گل بهار و ملوک هرجوری که بود از هم جدامون کردن و من مثل جنازه ای کنار دیوار افتادم.....کاش انقد بدبخت و بی زبون نبودم....ای کاش منهم مثل خودشون شر بودم تا حسابشون رو میرسیدم......
خدیجه خانم با ترس پارچه ی نمداری روی زخم ایرج گذاشت و سعی میکرد خونش رو بند بیاره....
طوبی کنارم نشسته بود و مثل ابر بهار گریه میکرد،مهریجان هم از اونطرف صدای گریش بلند شده بود.....
سلطنت دوباره با خشم به سمتم برگشت و گفت خدا خدا کن پسرم چیزیش نشده باشه ،وگرنه به خداوندی خدا قسم میخورم حسابت و میرسم.....
از ترس اینکه دوباره به سمتم حمله نکنه ساکت موندم و چیزی نگفتم......
میخواستم بلند شم و توی اتاق برم اما نمیتونستم ،انگار شی سنگینی روی جسمم قرار گرفته بود و نمیتونستم تکون بخورم......
مهریجان انقد گریه کرد تا بلاخره گل بهار دلش به حالش سوخت و توی آغوشش گرفت.....
به هر سختی بود بلند شدم و دست طوبی رو گرفتم،حالم از این خونه و آدم هاش به هم میخورد، حالم از ملوک که مثلا دختر خاله ی من بود و باید پشتی من رو میگرفت، اما همیشه از صدتا غریبه هم برام بدتر بود به هم میخورد.....
مهریجان رو از گل بهار گرفتم و هرجوری که بود توی توی اتاق رفتم......
صدای داد و فریاد های سلطنت و خط و نشون هایی که برام میکشید به گوش میرسید.....
این عشق چه دارد که به هر شعر نشیند
هم مرهم جان میشود و هم نمک زخم..
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
نوای عشــــــ♥️ـــــق
این عشق چه دارد که به هر شعر نشیند هم مرهم جان میشود و هم نمک زخم.. 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁
دوستش دارم ولی برادر صدایش میزنم ،
مذهبی بودن ما دردسری شد که نپرس !🌝
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
نوای عشــــــ♥️ـــــق
دوستش دارم ولی برادر صدایش میزنم ، مذهبی بودن ما دردسری شد که نپرس !🌝 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱
آنچنان جای گرفتی تو به چشم و دلِ من
كه به خوبانِ دو عالم نظری نیست مرا ..
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
نوای عشــــــ♥️ـــــق
آنچنان جای گرفتی تو به چشم و دلِ من كه به خوبانِ دو عالم نظری نیست مرا .. 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdw
ائتلافِ چشم و ابرویت قرارم را گرفت..
در نگاهت دولتِ تدبیرِ محشر داشتی؟🧐💛
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
نوای عشــــــ♥️ـــــق
ائتلافِ چشم و ابرویت قرارم را گرفت.. در نگاهت دولتِ تدبیرِ محشر داشتی؟🧐💛 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt
قسم بر تیر مژگانت که عاقل بودم و عارف
به تاثیر دو چشمانت شدم مجنون و آواره...
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
نوای عشــــــ♥️ـــــق
قسم بر تیر مژگانت که عاقل بودم و عارف به تاثیر دو چشمانت شدم مجنون و آواره... 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufe
آدمی باید در کنارِ کسی پیر شود
نه به سببِ کسی...
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
نوای عشــــــ♥️ـــــق
آدمی باید در کنارِ کسی پیر شود نه به سببِ کسی... 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
از پیِ بهبودِ دردِ ما دوا سودی نداشت
هرکه شد بیمارِ درد عشق بهبودی نداشت
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
نوای عشــــــ♥️ـــــق
از پیِ بهبودِ دردِ ما دوا سودی نداشت هرکه شد بیمارِ درد عشق بهبودی نداشت 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdw
چه روز دل انگیزی خواهد بود
اگر روزی بجای حسرتت
تو را داشته باشم . .
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
نوای عشــــــ♥️ـــــق
چه روز دل انگیزی خواهد بود اگر روزی بجای حسرتت تو را داشته باشم . . 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ
از در درآمدی و من از خود به در شدم،
گویی کز این جهان به جهان دگر شدم.
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
نوای عشــــــ♥️ـــــق
از در درآمدی و من از خود به در شدم، گویی کز این جهان به جهان دگر شدم. 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱
عشق در فتوای چشمانت حرام شرعی است
دلبری را رد به توضیح المسائل میکنی...
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞