eitaa logo
چـــادرےهـــا |•°🌸
1.6هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
74 فایل
﷽ دلـ♡ـمـ مےخواھَد آرام صدایتـ کنم: "ﺍﻟﻠّﻬُﻤـَّ‌ ﯾاﺷاﻫِﺪَ کُلِّ ﻧَﺠْﻮۍ" وبگویمـ #طُ خودِ خودِ آرامشے ومن بیـقرارِ بیقـرار.♥ |•ارتباط با خادم•| @Khadem_alhoseinn |°• ڪانال‌دوممون •°| 🍃 @goollgoolii (۶شَهریور۹۵) تبادل نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
🖤........ آهسته قدم بزن، خدا می داند جا مانده دلی به زیر پایت زائر....😭🏴 #قسمت_نبود😔 #اربعینی_ها #التماس_دعا ┅═══✼❉❉✼═══┅ ▪️[ @chaadorihhaaa]▪️ ┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄
🖤....... #پروفایل #پسرونه غمی است در دل جا مانده های کرب و بلا که هرچه هست یقین دارم از حسادت نیس....😔🖤 #کربلا_لازمم #حسین_جان ▪️[ @chaadorihhaaa]▪️ ┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄
⚘﷽⚘ 📌جامانده ....😔 حسین جان این روزها بازار عاشقــے ات خیلے داغ استــ ... این روزها به هرڪس مے رسم بعد از سلام این جمله را مے شنوم: "الحمدالله فردا عازم کوے حسین هستم".... مے بینے همه از اجر نوڪریشان مے گویند و با اشتیاق از تو سخن مے گویند و من در دنیاے مجازے و غیر مجازے دل خوش ڪرده ام به گفتن جمله اے:" التماس دعا "... شاید از طفیل وجود عاشقانت سهمے هم باشد براے من.... اما دیگر طاقت ندارم، خسته شده ام... نمے شود ڪه همه از دعوت نامه اے ڪه برایشان فرستاده اے سخن بگویند و سهم من فقط حسرت باشد و حسرت... آخر هر روز سهم من فقط شمارش" التماس دعا" گفتن هایے ست که بدرقه ے راه عشاقت ڪرده ام... دارم از دست مے روم ارباب؛ مرا 🌺@Chaadorihhaaa🌺
امروز در این خـــــیابان ها دختر با حـــــيا بودن سخت است ... سخت نه خیلے سخت ... گویے اڪثر مردم مے خواهند با نگاه هایشان چادر از سرت بڪشند ... و تو محڪم تر چـــــادرت را میگیرے از ڪنار یڪ عده ڪه رد میشوے حرف هایے مے شنوے ســـــرشار از قضاوت ... قضاوت هاے نادرست ❌ غمگین نشو اے بـــــانو سربازے " مـــــهدے فـــــاطمه(س) " بودن این سختے ها را هم دارد جـــــنگ ما تمام شدنے نیست جـــــنگ روانے میان حـــــق و باطل 💠 #چـــــادرے_ها_دختـــران_زینـب_اند ✿[ @chaadorihhaaa]✿   ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
🖤.............. کربلا نرفتن سخته....😔 برا اونی که عاشقه❣ ، برا اونی که نوکره😍 برا اونی که عمرشو ، خادم دم این دره..✋ دلتنگم برای تو ؛ دلتنگ صدای تو😭 دلتنگ هوای حرمت😭 دلتنگم، کبوترم ؛ دلتنگم، یه نوکرم😞✋ دلتنگ شبای حرمت.....😭 کربلا میدونم جونمو میگره....😭 نوکرت کربلا نره میمیره❤️✋ یاحسین اربابم ، یاحسین اربابم🖤 اربعین بمونی سخته....😭😭 همه رفیقات راهی شن ، کبوترای چاهی شن... مسافرای کربلا ، موقع سحر راهی شن....✋ هرکس رو که میخره پای روضه فاطمه... راهش میده بین الحرمین..❤️ دوست دارم شبی بیام زیر ایوون طلا.😍 سینه بزنم واسه حسین😍 یا حسین دنیامه ، ضامن فردامه....❤️ باورم اینه که حسین آقامه❤️ یاحسین اربابم ، یاحسین اربابم....❤️ لحظه‌های مردن سخته.... بودنتو میخوام حسین ، خالی میشه دستام حسین...😞 چی میشه بیای پیش من ، بگم اومد آقام حسین....😭 دستامو رها نکن ، من بی‌تو فنا میشم....😭 آرامش دنیامی حسین❤️ آقای منی حسین ، دنیای منی حسین❤️ تو گرمی دستامی حسین.❤️ نوکره تو آقاش ، بی‌تو سرده دستاش..😔 لحظه‌ی جون دادن من پیشم باش😍 یاحسین اربابم ، یاحسین اربابم...❤️ ❤️ ▪️[ @chaadorihhaaa]▪️ ┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄
🌹بِـسْــمِ الله الـرَحْـمٰـن ِالـرَحیــٖم🌹 @chaadorihhaaa
🌹 ﷽ 🌹 ۳۰۰ 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ........ حالا مجید می خواست به هر قیمتی از حالم باخبر شود و پدر قسم خورده بود هر نشانه ای از مجید را از این خانه محو کند که پیش از آن‌که دستم به موبایلم برسد و لااقل به ناله ای هم که شده خبر سلامتی ام را به جان عاشقش برسانم، گوشی را از بالکن به پایین پرتاب کرد تا صدای خُرد شدن موبایل، هم به من و هم به مجید بفهماند که دیگر راهی برای ارتباط با همدیگر نداریم و مجید دست بردار نبود که باز به در می کوبید و با بی تابی صدایم می کرد. پدر به سمت تلفن رفت، سیم تلفن را قطع کرد و با دهانی که انگار آتش می پاشید، بر سرم فریاد زد:" آهای! سلیطه! اگه پشت گوشت رو دیدی، این پسره بیشرف هم می بینی! طلاق می گیری، انقدر می شینی گوشه این خونه تا بپوسی!!!" و من همان طور که روی زمین افتاده بودم، از درد شانه و غم بی کسی گریه می کردم و زیر لب خدا را صدا می زدم تا از کودک بی دفاعم حمایت کند تا بلاخره پدر رهایم کرد و رفت. به هر زحمتی بود، خودم را از زمین کَندم و با قدم های بی رمقم به سمت اتاق خواب رفتم. چادرم را از روی چوب لباسی برداشتم و برای دیدار مجید، پاهای ناتوانم را روی زمین می کشیدم تا به بالکن رسیدم. از ضرب در زدن های مجید، در بزرگ و فلزی حیاط به لرزه افتاده و شاید حضورم را در بالکن احساس کرد که قدمی عقب رفت و نگاهی به طبقه بالا انداخت. دستم را به نرده بالکن گرفته بودم تا تعادلم را حفظ کنم و در برابر نگاه منتظر و مشتاقش، لبخند کمرنگی نشانش دادم تا قدری قلبش قرار بگیرد. با اشاره دستم التماسش می کردم که از اینجا برود و او مدام چیزی می گفت که نمی فهمیدم و دیگر توان سرِ پا ایستادن نداشتم که از چشمان عاشقش دل کَندم و به اتاق بازگشتم. با نگاه بی رنگم کف اتاق را می پاییدم تا روی خُرده شیشه ها پا نگذارم و بلاخره خودم را به کاناپه رساندم و همانجا دراز کشیدم که دیگر جانی برایم نمانده بود. ظاهراً کابوس امشب با همه درد و رنج های بی پایانش تمام شده و حالا باید منتظر تعبیر فردای این خواب وحشتناک می ماندم که پدر برای من و زندگی ام چه حکمی می دهد و به کدام شرط از شرایط ظالمانه پدر نوریه راضی می شود. به پهلو روی کاناپه دراز کشیده و از درد استخوان های شانه ام ناله می زدم که دیگر کمردرد و سردرد فراموشم شده و تنها به یاد مظلومیت مجیدم، اشک می ریختم و باز بیش از همه دلم برای حوریه می سوخت. می توانستم احساس کنم که پا به پای من، چقدر رنج کشیده و باز خدا را شکر می کردم که صدمه ای ندیده و همچنان با نرمش پروانه وارش در بدنم، همدم این لحظات تنهایی ام شده است. با چشمانی لبریز حسرت به تماشای جهیزیه ام نشسته بودم که روزی مادر مهربانم با چه شوق و شوری برایم تهیه کرد و به سلیقه خودش این خانه را برای تنها دخترش آماده کرد و هنوز ده ماه از این زندگی نگذشته، همه اسباب نوعروسانه ام بخاطر فتنه نامادری ام در هم شکست، همسر عزیزم از خانه خودش اخراج شد و پدرم حکم به طلاق یا طرد همیشگی ام از این خانه داد و چقدر خوشحال بودم که مادرم نبود و ندید پدرم بخاطر زن جوان و طنازش، دختر باردارش را چطور زیرِ لگدهای سنگینش می کوبید. ✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌹 ﷽ 🌹 ۳۰۱ 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ........ درِ بالکن باز مانده و من نه از خنکای شب بندر که از هجوم غم و غصه، لرز کرده و توانی برای بلند شدن و بستن در نداشتم که همان‌طور روی کاناپه در خودم مچاله شده و بی صدا گریه می کردم که بار دیگر صدای در حیاط به گوشم رسید. گوش کشیدم تا ببینم چه خبر شده که صدای عبدالله را شنیدم. با پدر کلنجار می رفت و می خواست مرا ببیند و پدر در جواب دلواپسی های عبدالله، فقط فریاد می کشید و باز به من و مجید ناسزا می گفت. نمی دانم چقدر طول کشید تا بلاخره صدای قدم های عبدالله در راه پله پیچید. چند بار به در زد و همان‌طور که با نگرانی صدایم می کرد، دستگیره را به سمت پایین کشید که در باز نشد و تازه متوجه شدم پدر در را به رویم قفل کرده است و صدای عبدالله به اعتراض بلند شد:" بابا! چرا در رو قفل کردی؟ کلید این در کجاس؟" و پدر زیر بار نمی رفت که در را باز کند و عبدالله آنقدر اصرار کرد تا سرانجام کلید را گرفت و در را باز کرد. از همان روی کاناپه سرم را بلند کردم و دیدم عبدالله از وضعیت به هم ریخته خانه وحشت کرده و نگران حالم شده بود که به سرعت به سمتم آمد. پای کاناپه روی زمین نشست و آهسته صدایم کرد:" الهه جان! حالت خوبه؟" حالا با دیدن برادر مهربانم سیلاب اشکم سرازیر شده و نمی خواستم پدر صدایم را بشنود که از هجوم گریه بی صدایم، چانه ام به لرزه افتاده بود. عبدالله روی دو زانو خودش را بیشتر به سمت کاناپه کشید و زیر گوشم گفت:" مجید بهم زنگ زد گفت بیام پیشت، خیلی نگرانت بود!" تا اسم مجید را شنیدم، پریشان نگاهش کردم و با دلواپسی پرسیدم:"حالش خوبه؟" و طاقت نیاوردم جواب سؤالم را بگیرم و میان هق هق گریه، سر درد دلم باز شد:" از اینجا که می رفت حالش خیلی بد بود، سرش شکسته بود، همه صورتش پُر خون بود... عبدالله! مجید تقصیری نداشت..." نگاه عبدالله از حرفهایی که می زدم، تغییری نکرد و ظاهراً از همه چیز خبر داشت که با آرامش جواب داد:" می دونم الهه جان! الان که اومدم خودم مجید رو دیدم. هنوز پشت در وایساده، بهم گفت چی شده." سپس به چشمانم دقیق شد و پرسید:" الهه! مجید خیلی نگران حالته. چرا جواب تلفن رو نمیدی؟" با نگاهم به سیم بریده تلفن اشاره کردم و با صدایی که از حجم سنگین بغض بالا نمی آمد، جواب دادم:" بابا سیم تلفن رو پاره کرده، موبایلم انداخت تو حیاط." ✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌹 ﷽ 🌹 ۳۰۲ 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ........ عبدالله نگاهی به در خانه انداخت تا مطمئن شود پدر در راهرو نباشد و با صدایی آهسته گفت:" مجید خیلی نگرانه! من الان بهش زنگ می زنم، باهاش صحبت کن." و من چقدر مشتاق این هم صحبتی بودم که گوشی را از دست عبدالله گرفتم و به انتظار شنیدن صدای مجیدم، بوق های آزاد را می شمردم که آهنگ مهربان و دلواپس صدایش در گوشم پیچید:" عبدالله ! الهه رو دیدی؟ حالش خوبه؟" از حرارت محبت کلامش، قلب یخ زده ام تَرک خورد و با صدایی شکسته جواب دادم:" سلام مجید..." و چه حالی شد وقتی فهمید اله هاش پشت خط است که شیشه بغضش شکست و عطر عشقش به مشام جانم رسید:" الهه جان! حالت خوبه؟" و من با همه دردی که به جانم چنگ انداخته بود، باز می خواستم دلش را آرام کنم که با مهربانی پاسخ دادم:" من حالم خوبه! تو چی؟ خوبی؟" که آرام نشد و به جای جواب من، باز پرسید:" الهه جان! به من راست بگو! الان چطوری؟" چقدر دلم می خواست کنارم بود تا آسمان سنگین غم هایم را پیش چشمان زیبا و نگاه صبورش زار بزنم که نمی شد و نمی خواستم گلایه های من هم زخمی به زخم هایش اضافه کند که به کلامی شیرین جواب دلشوره هایش را دادم:" من خوبم عزیزم! الان که صدای تو رو شنیدم، بهترم شدم! تو چطوری؟" و باز هم باور نکرد که صدای نفس های خیسش درگوشم نشست و آهسته زمزمه کرد:" الهه جان! شرمندم، خیلی اذیتت کردم، قربونت برم! ای کاش مرده بودم و امشب رو نمی دیدم که انقدر عذاب کشیدی!" عبدالله متحیر نگاهم می کرد که چرا اینچنین بی صدا اشک می ریزم و من همچنان گوشم به لالایی های آرامبخش مجیدم بود تا نهایتاً از نوازش نرم نغمه های عاشقانه اش آرام گرفتم و ارتباطمان پایان یافت و باز من در خماری لحظات حضور مجید در این خانه فرو رفتم که می شد امشب هم کنارم باشد و درست حالا که سخت محتاج حضورش بودم، از دیدارش محروم شده بودم. عبدالله با سایه سنگینی از اندوه و ناراحتی، دور اتاق می چرخید و اسباب شکسته را جمع می کرد و من با صدایی که میان هجوم بی امان گریه هایم گم شده بود، برایش می گفتم از بلایی که پدر به خاطر خوش خدمتی به نوریه و خانواده اش، به سر من و مجید آورده بود که نفس بلندی کشید و طوری که پدر نشنود، خبر داد:" مجید می خواست زنگ بزنه پلیس. هم بخاطر این‌که بابا سرش رو شکسته، هم بخاطر این‌که تو خونه خودش راهش نمیده. ولی ملاحظه تو رو کرد. نمی خواد یه کاری کنه که تو بیشتر اذیت شی. می خواد یه جوری بی سر و صدا قضیه رو حل کنه." ✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
💌|💌🕊 #النِکاحُ_سُنَتی |😍| اگه ازدواج نکردی|😔| اگه دلت میخواد ازدواج کنی|😅| هنوز #مجردی ور دل مادر و پدرت موندی|😞| پس عضو این #کانال شو|😍| #همه مجردان انقلابی|💙🖇💜| اینجا جمع هستن|😁| #ازدواج زهرایی|💞| ڪانالــــِ |شهـــــ⚘ـــــید| #ازدواج💍💍 http://eitaa.com/joinchat/3137339405C19d765be6a 🎉🎉مبارک ان شاءالله🎉🎉 😳ورود مجــــردا #اجبـــارے|⛔️|
سفارشات پاپیون عمده فقط امروز فرصت هست ❤️ 🌸°•~♡ @goollgoolii ♡~•°🌸