•|😍❤️|•
#پروفایل
ز گهواره تا گور
چادری هستم بدجووور❤️✌️🏻
@chaadorihhaaa |😻
🧕🏻~|
#حجاب 👀
بیا فکر کنیم حجاب محدودیت است،✨
من آزادانه عاشقت هستم ای زیباترین محدودیت دنیا…♥️
@chaadorihhaaa 🌸)
#انواع_حجاب بانوان که از آیات #قرآن کریم به دست می آید ⬅️#حجاب دیدگان: «وَ قُلْ لِلْمُؤْمِناتِ یَغْضُضْنَ مِنْ أَبْصارِهِن...» ؛ «و به زنان با ایمان بگو چشمهای خود را (از نگاه هوسآلود) فروگیرند...»
2️⃣ حجاب دامان: «وَ یَحْفَظُوا فُرُوجَهُمْ» ؛ «و عفاف خود را حفظ کنند»
3️⃣حجاب زینت: «وَ لا یُبْدینَ زینَتَهُنَّ إِلاَّ ما ظَهَرَ مِنْها» ؛ «و زینت خود را-جز آن مقدار که نمایان است- آشکار ننمایند»
4️⃣حجاب اندام: «وَ لْیَضْرِبْنَ بِخُمُرِهِنَّ عَلی جُیُوبِهِن» ؛ «و(اطراف) روسریهای خود را بر سینه خود افکنند(تا گردن و سینه با آن پوشانده شود)»
5️⃣حجاب حرکات: «وَ لا یَضْرِبْنَ بِأَرْجُلِهِنَّ لِیُعْلَمَ ما یُخْفینَ مِنْ زینَتِهِن» ؛ «و هنگام راه رفتن پاهای خود را به زمین نزنند تا زینت پنهانیشان دانسته شود»
6️⃣حجاب بیان: «فَلا تَخْضَعْنَ بِالْقَوْلِ فَیَطْمَعَ الَّذی فی قَلْبِهِ مَرَض» ؛ «پس بهگونهای هوسانگیز سخن نگویید که بیماردلان در شما طمع کنند،» #حجاب
#پویش_حجاب_فاطمے
•∞•| @chaadorihhaaa |•∞•
╚ ﷽ ╝
#رمان_من_حسین_هستم
#قسمت_یازدهم
••○♥️○••
ابوولاء میان غرولندهایش یکی از پرستاران را صدا میزند تا برانکارد بیاورد، ابوولاء خیلی فرز نیست، شاید پنجاه سال سن داشته باشد، پایش لنگ میزند، خیلی زیاد هم لنگ میزند. پرستاری را که صدا زده خیلی سریع است و برانکارد را سریع به خالد میرساند، ابوولاء هم به هر زوری هست میدود، به خالد که میرسند سریع خالد را روی برانکارد میگذارند.
ابوولاء به محض اینکه چشمان و صورت خالد را میبیند، چند ثانیه یکه میخورد و چشمانش گرد میشوند، ابوولاء رو به احمد میکند و از او نام مجروح را میپرسد و احمد هم تا کلمه خالد را میگوید چشمان ابوولاء گردتر میشود و چند قدم به عقب میرود ، پرستار همراه ابوولاء سرش فریاد میزند: آهای ابوولاء بیا جلو، نبض پسر کند میزند، رنگ صورتش پریده، بیهوش هم شده، آن وقت تو برای من شده ای ثبت احوال عراق. سر برانکارد را بگیر، بجنب تا نمرده.
ابوولاء به خود میآید،
_ سریع به اوژانس منتقلش کنید، ثامر، آهای ثامر. بیا کمک تا این مجروح را به دکتر اکرم برسانید.
دکتر اکرم پزشک مشهوری است و البته خیلی گران، که تازه به بصره آمده است.
خالد را به سمت بیمارستان سرد و بی جان بصره میبرند بیمارستانی که با کاشی های سبز و دلهرهآور بر دیوار و سرامیک های سفید و سرد و بیروح بر زمین و سقفی که داشت تصاویر را برای بدترین لحظات عمر احمد تزیین میکرد.
ابوولاء همانجایی که خالد نشسته بود مینشیند، بغض گلویش را مثل موجودی که سال های سال در قفس بود و بعد از سال ها راهی برای فرار پیدا کرده بود فشار میداد، انگار خاطرات تلخی جهان ذهن ابوولاء را به هم ریخته است، ابوولاء گریه میکند، باد تلخی میآید.
••○♥️○••
✍ #نوشته_مهدےصابر
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود ...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
╚ ﷽ ╝
#رمان_من_حسین_هستم
#قسمت_دوازدهم
••○♥️○••
اخبار نجف به دستمان رسیده بود، خوشحال و مسرور به سمت حرم راه افتادیم تا به نوعی ما هم انتفاضه را شروع کرده باشیم. ظهر بود و هوا بسیار گرم، گرمای هوای شهری که در آن به دنیا آمده بودم وجودم را پر از عرق میکرد.
_ ابوولاء، ابوولاء، خودت هستی؟
کسی صدایم میزند، صدایی قریب اما غریب. پشتم را نگاه کردم کسی که آشنا باشد را نیافتم، به راهم ادامه دادم، خیال کردم که گرما زده شده ام، اما دوباره انگار دلم راضی نشد دوباره برگشتم و به محض اینکه سرم را برگرداندم، ابومهدی را دیدم که به سمت من میآمد آن هم با گام های بلند و دشداشه سرمه ای اش که از دور مشهود بود. من هم به سمتش دویدم، وقتی به هم رسیدیم ناخودآگاه هم دیگر را در آغوش گرفتیم.
در صورتش با تعجب نگاه کردم و گفتم:
رفیق قدیمیحالت چطور است؟ راه گم کرده ای؟ مرا چطور بعد از پانزده سال شناختی؟
آنقدر گرم هم دیگر را در آغوش گرفتیم که حتی یادمان رفت سلام بکنیم ابومهدی که از سوالم خنده اش گرفته بود گفت
_ مگر چند نفر در این عراق پیدا میشوند که دو دستی سرشان را بخارانند و موهایشان فرفری باشد.
دقت که میکنم میبینم که نا خودآگاه و از سر استرس یا گرما دارم دو دستی سرم را میخارانم.
گفتم: از این طرف ها چه خبر؟ الان باید در بصره باشی مرد مؤمن نه در کربلا.
دوباره از همان لبخندهای خدایی زد.
_ قصه اش طولانی است باید مفصل برایت توضیح بدهم
گفت: حرم میروی؟
در صورتش با تعجب نگاه میکنم و میگویم:
به نظرت این سیل عظیم مردم به غیر از حرم به کجا میتواند بریزد؟
••○♥️○••
✍ #نوشته_مهدےصابر
✍ لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود ...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
••••
-به رسم هر روز
~•° السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن °•~
~•°السلام علیڪ یابقیة الله یااباصالح
المهدۍیاخلیفة الرحمن ویاشریڪ القرآن ایهاالامامالانسوالجان"سیدی"و"مولاۍ"
الامان الامان°•~
#اللہمعجللولیکالفرج
~> دعای فرج <~
إِلٰهِى عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُ ، وَضاقَتِ الْأَرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ ، وَأَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَ إِلَيْكَ الْمُشْتَكىٰ ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِى الشِّدَّةِ وَالرَّخاءِ .اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلىٰ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ أُولِى الْأَمْرِ الَّذِينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذَلِكَ مَنْزِلَتَهُمْ ، فَفَرِّجْ عَنّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَرِيباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ .يَا مُحَمَّدُ يَا عَلِىُّ ، يَا عَلِىُّ يَا مُحَمَّدُ اكْفِيانِى فَإِنَّكُما كافِيانِ ، وَانْصُرانِى فَإِنَّكُما ناصِرانِ .يَا مَوْلانا يَا صاحِبَ الزَّمانِ ، الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، أَدْرِكْنِى أَدْرِكْنِى أَدْرِكْنِى ، السَّاعَةَ السَّاعَةَ السّاعَةَ ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ ، يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطَّاهِرِينَ..
•••
•∞•| @chaadorihhaaa |•∞•
•|😭|•
#امام_زمانم ♥️
۱۱۱۳ سالی هست که ما منتظرش
نیستیم؛
و او منتظر ماست😞🙁
╭┅°•°•°•°═ঊঈ🦋ঊঈ═°•°•°•°┅╮
■ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#امام_زمانی 🌸💫:]
عاقبت کسی که برای امام زمان دعا بکند🤲
اللهم عجل لولیک الفرج🌹
✿[ @chaadorihhaaa]✿
═══✼🌸✼══
╚ ﷽ ╝
#رمان_من_حسین_هستم
#قسمت_سیزدهم
••○♥️○••
…_ اخبار نجف را شنیده ای؟
_ مگر کسی هم هست که اخبار را نشنیده باشد.
موج جمعیت در خیابان منتهی به باب القبله تبدیل به سیل شده بود و داشت به اقیانوس حرم میرفت و هر کسی که به باب القبله میرسید و چشمش به گنبد میخورد، محال بود که دریای درونش متلاطم نشود این سیل فقط یک هدف داشت :
غرق کردن کشتی پاره پاره بعث.
ما هم بخشی از این سیل، در راه انقدر حواسمان به انتفاضه پرت بود که یادمان رفت از احوالات هم بپرسیم. طبق قراری که هسته انتفاضه با مردم گذاشته بودند قرار بود همه اتفاقات تحت عنوان یک تشییع جنازه اتفاق بیافتد، تابوتی که جرقه های قیام را با خود حمل میکرد، تابوتی که پر از سلاح مسلسل و کلاشینکف بود، سلاح هایی که قرار بود خواب را ازچشمان فرماندهان بعثی بگیرد، موج جمعیت دیگر داشت به حرم نزدیک میشد. به حرم که رسیدم ناگهان چشمانم به اتفاقی که هیچ گاه گمانش را هم نمیکردم برخورد کرد، تدابیر شدید امنیتی در ورودی های حرم پا برجا بود فقط یک کورسو به آفتاب نور حسینی بود که آن هم با گرگ های چنگ دریده بعثی محاصره شده بود، همه این اتفاقات در حرم ماه هم برپا بود و گویا آنها زودتر از ما از اخبار نجف با خبر شده بودند اما ما نمیتوانستیم موج عظیم مان را راکد نگه داریم، عقربه های ساعت حرم ساعت یک و نیم را به همه اعلام کرد
خب دیگر، از بصره دور شده ایم با پای پیاده.
عقربه های ساعت حرم یک و نیم را به ما نشان میداد، منتفضین میخواستند منتقم خونهای به ناحق ریخته شده ای باشند که رژیم بعث روی دریای خونشان رقص شادی کرده بود، باشند. خون هایی که آتش جنگ کویت را شعله ور کرد، آتشی که قبل از آن جنگ با ایران را شعله ور کرده بود، خون هایی که در منبع طمع صدام ریخته شده بود _ منبعی که گویا پایانی نداشت _ اخبار نجف تازه به دستمان رسیده بود، نجفی ها قیام کرده بودند بر علیه ظلم و جور غاصبان حقشان ما هم به تبع آنها شروع کرده بودیم.
••○♥️○••
✍ #نوشته_مهدےصابر
✍ لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود ...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ