eitaa logo
چـــادرےهـــا |•°🌸
1.5هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
74 فایل
﷽ دلـ♡ـمـ مےخواھَد آرام صدایتـ کنم: "ﺍﻟﻠّﻬُﻤـَّ‌ ﯾاﺷاﻫِﺪَ کُلِّ ﻧَﺠْﻮۍ" وبگویمـ #طُ خودِ خودِ آرامشے ومن بیـقرارِ بیقـرار.♥ |•ارتباط با خادم•| @Khadem_alhoseinn |°• ڪانال‌دوممون •°| 🍃 @goollgoolii (۶شَهریور۹۵) تبادل نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
✨✨✨✨✨ _ @Chaadorihhaaa __ با قدمهاي لرزان بـه سـمت مخـالف خانـه قـدم برداشـتم . احسـاس مـی کـردم بیرونم کـرد، دیگـر نمـی توانســتم بــه آنجــا برگــردم . بتــی کــه از اخــلاق و کــردارش بــراي خــودم ســاخته بــودم را شکســتم، خـردم کـرده بـود، هنـوز صـداش تـوي گوشـم بـود خـانم بـه ظـاهر محتـرم! در مـوردم چـه فکـر مـی کـرد مـن کــه همچـون دختـري ســر بزیـر و آرام کنـار آنهــا زنـدگی کـرده بــودم. هـیچ سبکســري از خـودم نشـان نـداده بـودم! یعنـی در نظـر او چـون بـدون چـادر بیـرون مـی رفـتم یـا چـون نمـاز نمـی خواندم به ظاهر محترم بودم! - سهیلا جان! کجا میري؟ صــداي زن دایــی در کوچــه طنــین انــداز شــد. بــار دیگــر صــدایم کــرد. بــه ناچــار برگشــتم . بــا چــادر نمـازش دم در حیــاط، ایسـتاده و نگــران نگـاهم مـی کـرد. احساســم مـی گفــت: «بـرو و نــذار غـرور و شخصـیتت پایمـال بشـه.» عقـل نهیـب مـیزد: «سـر ظهرکـدوم گـوري مـی خـواي بـري؟!» عقـل پیـروز شد. از ادامه راه منصرف شدم و به سمت خانه برگشتم. - سهیلا جان! کجا می رفتی؟ با لبخند تصنعی گفتم: - یه خرید جزئی داشتم. با تعجب گفت: - خوب به علیرضا می گم برات بخره. - نه حالا بعداً می رم. بریم تو! - خب حتماً مهم بود که سر ظهر می خواستی بري. - نه پشیمون شدم. حالا وقت زیاده! زن دایی مشـکوکانه نگـاهم کـرد، قـانع نشـده بـود . بـا ا یـن حـال چیز دیگـري نپرسـید و رفتـیم داخـل، اصــلاً دلــم نمــی خواســت درآن لحظـه بــا علیرضــا رو بــه رو بشـم. امــا بلاجبــار ســر ســفره ناهــار بایـد تحملــش مــی کـردم. بــا اخمهــاي درهــم رفتـه ناهــار را کوفـت کــردم . چنــد بــاري متوجــه نگــاه هــاي کنجکـاو زن دایـی کـه گـاهی بـه مـن و گـاهی بـه پسـرش مـی انـداخت شـدم امـا بـه روي خـودم نمـی آوردم. بعـد از شســتن ظرفـا بــه طبقــه بـالا پنــاه بـردم . در طبقــه بــالا بـه جــز اتـاق مــن، یــه حمـام و یــه اتــاق مخصوص مهمانها بـود . بـالا یـه جـورا یی در دسـت مـن بـود . گـاهی زن دایـی بـالا مـی آمـد ولـی دایـی و پسـرش اصـلاً ! چیـزي کـه رضـا یت مـن رو خیلـی جلـب مـی کـرد وجـود حمـام بـود کـه مخـتص خـودم شده بود. چند ماه پـیش دایـی خونـه را بنـا یی کـرده بـود و این حمـام جدید تأسـیس شـده بـود امـا بـا ورود من، خانواده دایی از همان قدیمیِ که طبقه پایین بود استفاده می کردند. تصـمیم داشـتم قبـل از خـواب یـه دوش اساسـی بگیـرم. بـا ورودم بـه حمـام متوجـه گفـت وگـو میـان زن دایــی و پســرش شــدم. بــراي اینکــه صــداها را واضــحتر بشــنوم گوشــم را نزدیــک هــواکش گذاشتم. - تا نگی چی شده که من از اینجا نمیرم. - هیچی مادر من. - پس اخمهاي تو و سهیلا بی دلیل بود؟! علیرضا با کلافگی گفت: - خـانم تـا بهـش مـی گـی بـالا ي چشـمت ابـرو بهـش برمـی خـوره، ا یـن بچـه پولـدارا همشـون لـوس و ننرن. - چرا اینجوري حرف می زنی؟ مگه بهش چی گفتی؟ گفتم یکم سنگین تر باشه، از وقتی نشسته تو ماشین هرهر می خنده! - زشته مادر، مهمونه! اصلاً به تو چه؟ - مامان ول کن تو رو خدا حوصله ندارم. امشبم کشیک دارم می خوام استراحت کنم. زن دایی با دلخوري گفت: - ببخشید مزاحمتون شدم. بـی خیـال دوش شـدم. چپیـدم تـو اتـاق! از شـنیدن ایـن حرفـا حـس بـدي بـه مـن دسـت داد. از اینکـه ایـن جـوري دربـاره ام فکـر مـی کـرد، رنجیـده شـدم. یـه دختـر پولـدار لـوس و ننـر! امـا ایـن عادلانـه نبود مـن دختـر بـا وقـار ي بـودم، خندیدن بـا دوسـتم دلیل سـبکی مـن بـود؟ حرفهـا ي علیرضـا مـداوم در گوشم زنگ می زد، ازش بدم اومد. تا بعدازظهر سرم را به درس خواندن بند کردم. **** 🌷 🖊 @Chaadorihhaaa ✨✨✨✨✨
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍فکر کردم با هم نامزدین انقدر جان فشانی واسه دختری که برادرش دانیاله و خودش تصمیم داره که همرزم داداشش بشه، زیادی زیاد نیست؟ عثمان اخم کرد اخمی مردانه:من دانیال نمیشناسم،اما سارا رو چرا و این ربطی به نامزدی نداره یادت رفته من یه مسلمونم؟اسلام دینِ تماشا نیست. رنگ نگاه صوفی پر از خشم و تمسخر شد:اسلام؟کدوم اسلام؟منم قبلا یه مسلمون زاده بودم،مثل تو ساده و بی اطلاع اما کجای کاری؟ اسلام اصیله ۱۴۰۰ سال قبل، اسلامِ دانیال و فرمانده هاشه تو چی میدونی از این دین ِ، اسلام از نظر داعش یعنی خون و سربریدن ... صوفی راست میگفت اسلام چیزی جز وحشی گری و ترس نشانم نداد... عثمان با لبخندی بی تفاوت، بدون حتی یک پلک زدن به چشمان صوفی زل زد:حماقت خودتو دانیال و بقیه دوستانتو گردن اسلام ننداز اسلام یعنی محمد(ص) که همسایه اش هرروز روده گوسفند رو سرش ریخت اما وقتی مریض شد،رفت به عیادتش اسلام یعنی دخترایی که به جای زنده به گوری،الان روبه روی من نشستن اسلام یعنی،علی(ع) که تا وقتی همسایه اش گرسنه بود،روزه اشو باز نمیکرد اسلام یعنی حسن(ع) که غذاشو با سگ گرسنه وسط بیابون تقسیم کرد من شیعه نیستم،اما اسلام و بهتر از رفقای داعشیت میشناسم تو مسلمونی بلد نیستی، مشکل از اسلامه؟ صوفی با خنده سری تکان داد:خیلی عقبی آقا واسم قصه نگو عوضی هایی مثه تو،واسه اسلام افسانه سرایی کردن تبلیغات میدونی چیه؟ دقیقا همون چرندیاتی که از مهربونی محمد و خداش تو گوش منو تو فرو کردن چند خط از این کتاب مثلا آسمونیتون بخوون،خیلی چیزا دستت میاد مخصوصا در مورد حقوق زنان پدر من هم نوعی داعشی بود فقط اسمش فرق داشت مسلمانان همه شان بد اخلاقن.... صوفی به سرعت از جایش بلند شد چقدر وحشت زده ام کرد؛ صدایِ جیغِ پایه ی صندلیش... 🌿🌹🌿🌹🌿 ✍و من هراسان ایستادم:صوفی خواهش میکنم، نرو چرا صدایش کردم، مگر باورم نمیگفت که دروغ میگوید اما رفت... دستم را از میان انگشتان گرم عثمان بیرون کشیدم و به سرعت به دنبال صوفی دویدم و صدای عثمان که میگفت:مراقب باش صبر کن خودم برمیگردونمش اما نمیشدصوفی مثل من بود..و این مسلمانِ ترسو ما را درک نمیکرد چقدر تند گام برمیداشت:صوفی.. صوفی وایستا دستش را کشیدم.. عصبی فریاد زد:چی میخواین از جون من.. دیگه چیزی ندارم نگام کن منم و این یه دست لباس دلم به حالش سوخت مردن دفن شدن در خاک نیست،همین که چیزی برای از دست دادن نداشته باشی، یعنی مردی.. صوفی چقدر شبیه من بود اسلام و خدایش، او را هم به غارت برد و بیچاره چهل دزده بغداد که جورِ خدای مسلمانان را هم میکشیدند در بدنامی.. صوفی وقتی داشتن خوشبختی رو تقسیم میکرد، خدای این مسلمونا منو سرگرم بازیش کرد منم عین تو با یه تلنگر پودر میشم.. میبینی؟! عین هم هستیم هر دو زخم خورده از یک چیز فقط بمون، خواهش میکنم.. چقدر یخ داشت چشمانش:تو مگه مثه داداشت یا این مردک عثمان، مسلمون نیستی؟ سر تکان دادم:نه نیستم هیچ وقت نبودم من طوفانِ بدون خدا رو به آرامشِ با خدا ترجیح میدم خندید،بلند چقدر مثله دانیال حرف میزنی خواهرو برادر خوب بلدین با کلمات،آدمو خام کنید راست میگفت، دانیال خیلی ماهرانه کلمات را به بازی میگرفت، درست مثله زندگی من و صوفی پس واقعا او را دیده بود... با هم برگشتیم به همان کافه ومیز... عثمان سرش پایین و فکرش مشغول! این را از متوجه نشدنِ حضورم در کنارش فهمیدم. هر دو روی صندلی های چوبی و قهوه ایمان نشستیم. و عثمان با تعجب سر بلند کرد عذرخواهی، از صوفی انتظارِ عجیب و دور از ذهنی بود پس بی حرف از جایش بلند شد و فنجان ها را جمع کرد: براتون قهوه میارم. نگاهش کردم.صورت جذابی داشت این مسلمانِ ترسو. چرا تا به حال متوجه نشده بودم؟ ذهنِ درگیرش را از چشمانش خواندم و او رفت صوفی صدایش را جمع کرد و به سمتم خم شد:دوستت داره؟ و من ماندم حیران که درباره چه کسی حرف میزند.عثمانو میگم نگو نفهمیدی، چون باور نمیکنم نگاهش کردم:خب من دوستشم اما من هیچ وقت دوستانم را دوست نداشتم. صاف نشست و ابرویی بالا انداخته هہ به دانیال نمیخورد خواهری به سادگی تو داشته باشه فکر میکنی واسه چی منو از اونور دنیا کشونده اینجا فقط چون دوستشی؟ او چه میگفت؟ ⏪ ... 🍃🌺 @chaadorihhaaa
💠 ❁﷽❁ 💠 🌷🍃🌷🍃 .... در چشمان مادر بغض تلخی ته نشین شد و باز با متانت پاسخ داد :" عقل من میگه مردم دار باش!یه کاری نکن که مردم ازت فراری باشن ... " کلام مادر به انتها نرسیده بود که عبدالله با یک بغل نان در چهارچوب در ظاهر شد و با چشمانی که از تعجب گرده شده بود، پرسید:" چی شده؟ اتفاقی افتاده؟ " و پدر که انگار گوش تازه ای برای فریاد کشیدن یافته بود، دوباره شروع کرد:" چی می خواستی بشه؟!!! نصف انبار برگشت خورده، مالم داره تلف میشه، اونوقت مادر بی عقلت میگه داد نزن مردم بیدار میشن!" عبدالله که تازه از نگرانی در آمده بود، لبخندی زد و در حالی که سعی می کرد به کمک پاشنه پای چپش کفش را از پای راستش درآورد، پاسخ داد:" صلوات بفرست بابا! طوری نشده! الآن صبحونه می خوریم من فوری میرم ببینم چه خبره . " سپس نان ها را روی اپن آشپزخانه گذاشت و ادامه داد :" توکل به خدا! ان شاء الله درست میشه! " اما نمی دانم چرا پدر با هر کلامی ، هر چند آرام و متین ، عصبانی تر می شد که دوباره فریاد کشید :" تو دیگه چی می گی؟!!! فکر کردی من شاگردت هستم که درسم میدی؟!!! فکر کردی من بلد نیستم به خدا توکل کنم؟!!! چی درست میشه؟!!! " نگاهش به قدری پر غیظ و غضب بود که عبدالله دیگر جرأت نکرد چیزی بگوید. مادر هم حسابی دلخور شده بود که بغض کرد و کنج اتاق چمباته زد . من هم گوشه مبل خزیده و هیچ نمی گفتم و پدر همچنان داد و بیداد می کرد تا از اتاق خارج شد و خیال کردم رفته که باز صدای فریادش در خانه پیچید و اینبار نوبت من بود:" الهه! کجایی؟ بیا این جا ببینم! " با ترس خودم را به پدر رساندم که بیرون اتاق نشیمن در راهرو ایستاده بود . بخاطر حضور مستأجری که راه پله اتاقش همانجا شروع می شد، از اتاق بیرون نرفتم و همانجا در پاشنه در ایستادم . پدر دمپایی لا انگشتی اش را مقابل صورتم گرفت و پرخاش کرد :" بهت نگفتم این بندش پاره شده ؟!!! پس چرا ندوختی ؟!!! " بی اختیار با نگاهم پله ها را پاییدم. شاید خجالت می کشیدم که آقای عادلی صدای پدر را بشنود ، سپس سرم را پایین انداختم و با صدایی گرفته پاسخ دادم :" دیشب داشتم می دوختمش ، ولی سوزن شکست . دیگه سوزن بزرگ نداشتیم . گفتم امروز عبدالله رو میفرستم از خرازی بخره ... " ✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 ...... عطیه بلند خندید _ اوه چه خجالتی هم میکشه حالا...خوبه یک شب درمیون خونه ما می خوابیدی ها حالل که بهتره دیونه دیگه نامحرمم نداری! حس کردم همه صورتم داغ شد و همزمان با عمه به عطیه چشم غره رفتم... راست می گفت شب های زیادی خونه عمه میموندم به خصوص تابستون ها یا عطیه میومد خونمون یا من می رفتم اونجا ولی حالا حس غریبی داشتم! عمه از من طرفداری کرد _خب حالا بچه ام با حیاست تو خجالت بکش! عطیه بامزه خنده اش رو جمع کرد و چشمکی به امیرعلی که درست روبه رومون بود زد... تازه فهمیدم امیرعلی هم حسابی کلافه شده از این حرف نامربوط عطیه و تعارف عمه! عمه محکم بغلم کرد _پس...فردا ظهر نهار منتظرتم پوف کشیدن آروم امیرعلی رو شنیدم چون همه فکر ذهنم شده بود عکس العمل هاش ... انگار دیدن من اونم دو وعده پشت سر هم واقعا دیگه ته ته عذاب بود براش! اومدم مخالفت کنم که عمه یک بوسه محکم کاشت روی گونه ام _نه نیار عمه یک ماه عقد کردین این قدر درگیر مراسم خونه بابا و روضه بودیم که نشده درست عروسم و پا گشا کنم! منتظرتم. خنده ام گرفت یک دفعه عمه برام شد مادرشوهر و انگار عطیه هم همفکر من شده بود که گفت: این یکی رو دیگه نمی تونی ناز کنی ! این دعوت شخص شخیصه مادرشوهره! عمو احمد بلند خندید و عمه همدم باز به عطیه چشم غره رفت _این قدر اذیت نکن دخترم و مادرشوهر چیه؟! من برای محیا همیشه عمه ام! عطیه با خنده ابرو بالا مینداخت باز نگاهش به امیرعلی بود _بیا تحویل بگیر... مامانت طرف عروسشه ولی غصه نخور داداش من هستم یک خواهر شوهر بازی دربیارم براش کیف کنه! معلوم بود امیر علی خنده اش گرفته از این تخس بازیهای عطیه ولی سعی می کرد نخنده _بس کن عطیه نصفه شبه... اجبارا نگاهش چرخید روی من _بریم محیا؟ باز هم من خوشحال شدم از این اجبار به خاطره بقیه... لبخندی به صورتش پاشیدم _ بریم. امیرعلی آرنجش رو به لبه شیشه تکیه داده بود و سرش رو به دستش... نگاه متفکرش هم به رو به رو بود لب چیدم و صدام کمی بچگانه بود _قهری؟ جوابم فقط یک نیم نگاه بود ...لحنم رو تغییر ندادم _الان داری نقشه می کشی چطوری فردا از دستم فرار کنی؟ صاف شدو دستش حلقه شد دور فرمون و فقط یک کلمه _نه! _اگه خیلی از من متنفری حداقل دوتا داد سرم بزن دلت خنک بشه! نگاه جدیش چرخید روی صورتم _این جمله چیه تکرار می کنی؟! من کی همچین حرفی زدم؟! نگاهم رو از چشم هاش که بی تابم میکرد گرفتم و دوختم به انگشتهام که توی هم می پیچوندمشون _لازم نیست بگی اخم همیشگی پیشونیت وقتی با منی ...خواسته ات برای نه گفتنم ...رفتارت همه اینا نشون میده! پوزخندی زد _وقتی ازت متنفر بودم دلیلی نداشت بیام خواستگاری! _شاید تو به خاطر حرمت بزرگ ترها اومدی! دنده رو عوض کرد _خب آره به خاطر حرمت ها اومدم ولی دلیل نمیشه برای نفرت داشتن از تو... اگه اینجوری بود میتونستم یک کلمه بگم تو رو نمی خوام و خلاص! براق شدم _ خب چرا ...چرا خودت نگفتی و اومدی خواستگاری و از من خواستی بگم نه وقتی که همه چی جدی شده بود؟! کلافه پوفی کشید _چون اگه می گفتم تو رو نمی خوام مامان یکی دیگه رو کاندید می کرد و من فکر کردم تو رو راحت تر میتونم راضی کنم بگی نه! _آخه چرا... پرید وسط حرفم _گفتم نپرس چرایی رو که حالا دیگه مفهمومی نداره! پوفی کردم _اونوقت اگه من می گفتم نه دیگه عمه بیخیال ازدواج کردنت میشد؟؟ _بالاخره آره! لحنم رو مظلوم کردم _بهم بگو چرا خواهش می کنم ! سرم رو بالا آوردم و سر امیرعلی هم چرخید رو به من... نگاهش! وای به نگاهش که قلبم رو از جا کند بی اخم بود... جدی نبود ...ولی سریع دزدید ازمن این نگاه رو...!آروم گفت: زود پشیمون میشی دختر دایی مطمئنم! قلبم خیلی بی تابی می کرد با توقف ماشین با صدای نا آروم و لرزونی گفتم: ولی من مطمئنم پشیمون نمیشم ...مطمئن تر از تو ! بازم نگاهش چرخید رو به من ولی دیگه جرئت نکردم سر بلند کنم و با یک خداحافظی زیر لبی تقریبا از ماشین فرار کردم و اصلا نفهمیدم که جواب خداحافظیم رو شنیدم یانه؟! ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
. 🍃 . بابا بزرگ به طرفم می آید : الحمدالله قیزیم (دخترم ) دستم را میگیرد : برو ڪه ارباب منتظرته . نمیدانم معنی این همه محبت را نمیفهمم شاید خواب باشم یا توهم ، هیچ وقت فڪر نمیڪردم برم ڪربلا ، ... ماه های آخـر اسفند بود و من هم دلتنگ تر میشدم برای ڪربلا ... مامان و بابا بخاطر اینکه قبلا رفته بودن پاسپورت داشتن . قرار شد با خانواده عمو علی بریم و هانا رو نبریم ، هانا رو مامان میزارهـ خونه ے عمه زهرهـ تا با تینا بازی ڪنه و ڪمتر بهونه گیری ڪنه . یه روز قبل رفتن رفتم پیش هانیه و بهش گفتم ڪه قراره برم ڪربلا ‌، خیلی برام خوشحال شد و یه پاڪتی ام داد تا تو حرم حضرت ابلفضل بندازم . حتی بهم یه پوشیه داد و گفت دوست داشتی اینو بزن و بهم یاد چجوری بزنم . صبح با ڪلی ذوق چادر عربیم رو سَرَم ڪردم و از اتاق خارج شدم مامان دیشب هانا رو فرستاد خونه ے عمه ڪه دَمه رفتن بهونه گیرے نڪنه . عمو علی هم جلوی در منتظر بود ڪفش هایم را به پا ڪردم و ساڪم را بلند ڪردم پوشیه ام را درست ڪردم خواستم ببینم چجوری میشه و نظر فاطمه رو هم بپرسم . نگاهی به احسان می اندازم ڪه ساڪ ها در را صندوق عقب میگذاشت . عمو علی با دیدن من لبخندی زد : ماشاءالله دخترم ، چه خوشگل شدے! فاطمه چپ چپ نگاهم میڪند ڪه به بازویش میزنم : چیه چرا اونطوری نگاهـ میڪنی !؟ _راهــ افتادے بابا پوشیه میزنی یه دونه به من بدهـ . پشت چشمی برایش نازڪ میڪنم و میگویم : ‌نه یڪی بیشتر نداشتم . ایشی میگوید : نخواستم خودم دارم . ساڪم را بلند میڪنم و به سمت ماشین می روم و ڪنار احسان می ایستم : میشه برید ڪنار اینو بزارم . سرش را بلند میڪند با دیدن پوشیه ام لبخندی ڪنج لبش مینشیند و سرش را پایین می اندازد . ساڪم را از دستم میگیرد : نمیخواد بده من خودم میزارم .. شانه ای بالا می اندازم و گوشه ای می ایستم .. مادرم در حیاط را قفل میڪند ، سوار ماشین میشویم . _اوییی فاطمه خفه شدم بابا یه زره رژیم بگیر دیگه . زن عمو شروع به خندیدن میڪند مادرم با چشم و ابرو اشاره میڪند ڪه زشته ڪه فاطمه چشم غره ای نثارم میڪند : بمنچه میخواستی نیای ! _امری باشه تو بری من نرم ،رو نیست ڪه ... عمو همانطور ڪه میخندد میگوید : الان میرسیم طاقت بیارید . ساڪت مینشینم ڪه زن عمو رو به احسان میگوید: پسرم مواظب خودت باشی ماموریت میری ... احسان از آینه نگاهی به زن عمو می اندازد و دستش را روی چشمم میگذارد : چشم آنا (مادر ). . ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز °•❀ @chaadorihhaaa ←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
چـــادرےهـــا |•°🌸
•••🌸••• #رسیدن‌به‌لذت‌عبدبودن 💖 [ #قسمت_دوازدهم ] 🔵عبد با دیدن لذت هایی که مولا بهش میده تمام مشک
•••🌸••• 💖 [ ] 🔷🔰ما تنها راه و بهترین راهی که داریم "برای لذت بردن از دنیا" و برای پرواز از روی رنج ها اینه که "عبد" بشیم✔️〰✔️ 💯عبد هم فقط با "گوش دادن دستور" امکان داره. وقت نماز که میشه با لذت بگو خدایا ممنونم که منو "قابل دونستی که بیام ادب بندگی رو مقابلت رعایت کنم..." ممنونم که قابل دونستی بهم دستور بدی... تو عبد شو ببین مولا برات چیکار میکنه. اون کسی که میگه من عبد شدم اما خدا منو بدبخت کرد این اصلا نفهمیده عبد یعنی چی؟!🔞 عبد یعنی "نفس نکشی بدون اجازه ی خدا..." ✅👆🏻 عبد یعنی پیامبر اکرم که خداوند توی قرآن میفرماید ای پیغمبر؛ وقتی میخوای کاری رو فردا انجام بدی بگو ان شالله... 🌺✅🌺 حتی پیغمبر خدا هم که باشی، بدون اذن مولا حق نداری در مورد فردات صحبتی کنی... عبد یعنی چپ میخوای نگاه کنی اول فکر کنی که آیا خدا اجازه داده یا نه! میخوای آب بخوری ببینی دستور خدا الان چیه؟ 24 ساعته فقط به دستور خدا فکر کنی. اگه اینطور هستی میشی عبد... اگه هم که نیستی.... هستی؟! 🔹🔷🔹✅🔹 [ ] •∞•| @chaadorihhaaa |•∞•
╚ ﷽ ╝ .... ••○🖤○•• ... و اصلا اگر بنا بر فدیه کردن نبود ، غرض از زادن چه بود ؟ اینهمه سال، پای دو گل نشسته ای تا به محبوبت هدیه اش کنی . همه آن رنجها برای امروز سپری شده است و حالا مگر می شود که نشود. در مدینه هم وقتی قصد حسین از سفر ، به گوش تو رسید . این دو در شهر نبودند. اما معطلشان نشدی ، می دانستی که هر کجا باشند، نهم محرم ، جایشان در کربلاست! بی درنگ از عبدالله خداحافظی کردی و به خانه حسین در آمدی. بهانه زیستن پدید آمده بود، و یک لحظه بیشتر با حسین غنیمت بود. هر دو وقتی در منزلی بین راه ، به کاروان رسیدند و تو را از دیدارشان متعجب ندیدند، شگفت زده شدند. گمان می کردند که تو را ناگهان غافلگیر خواهند کرد و بهت و حیرت را بر خواهند انگیخت.اما وقتی در نگاه و تبسم تو جز آرامش نیافتند، با تعجب پرسیدند :"مگر از آمدن ما خبر داشتید؟" و تو گفتی :"شمت برای همین روزها به دنیا آمده بودید، مگر میشد امام من جایی باشد و عون و محمد من جای دیگر؟ این روزها باید جاده همه عشقهای من به یک نقطه منتهی شود . بدون شما دوپاره تن این ماجرا چگونه ممکن می شد ؟" اکنون هر دو بغض کرده و لب برچیده آمده اند که :"مادر! امام رخصت میدان رفتن نمی دهد، کاری بکن." تو می گویی:"عزیزان! پای مرا میان نکشید." محمد می گوید :"چرا مادر؟ تو خواهر امامی، عزیزترین محبوب اویی ." و تو می گویی:"به همین دلیل نباید پای مرا به میان کشید، نمی خواهم امام گمان کند که من شما را راهی میدان کرده ام .نمیخواهم امام گمان کند که من دارم عزیزانم را فدایش می کنم. گمان کند که من بیشتر از شما شاءقم به این ماجرا، گمان کند... چه می گویم ، او امام است . در وادی معرفت او گمان راه ندارد. او چون آینه همه دلها را می بیند و همه نیتها را می خواند. اما ...اما من اینگونه دلخوشترم . این دلخوشی را از مادرتان دریغ نکنید." عون میگوید:"امر ، امر شماست مادر ! اما اگر چاره ای جز این نباشد چه ؟ ما همه تلاشمان را کردیم ، پیداست که امام نمی خواهد شما را داغدار ببیند . اندوه شما را تاب نمی آورند.این را آشکارا از نگاهشان می شود فهمید." محمد می گوید :" ماندن بیش از این قابل تحمل نیست مادر ! دست ما و دامنت !" تو چشم به آسمان میدوزی، قامت دو نو جوانت را دوره می کنی و می گویی :"رمز در این کار را به شما میگویم تا ببینم خودتان چه می کنید ." عون و محمد هر دو با تعجب می پرسند :"رمز!؟ " و تو می گویی:"آری . قفل رضایت امام به رمز این کلام ، گشوده می شود. بروید و امام را به مادرش فاطمه زهرا قسم بدهید ، همین . به مقصود میرسید .... اما.." هر دو با هم می گویند :"اما چه مادر ؟" بغضت را فرو می خوری و می گویی :"غبطه می خورم به حالتان ، در آن سوی هستی ، جای مرا پیش حسین خالی کنید و از خدای حسین ، آمدن و پیوستنم را بخواهید ." هر دو نگاهشان را به حلقه اشک چشمهای تو می دوزند و پاهایشان سست می شود برای رفتن . مادرانه تشر می زنی :"بروید دیگر ، چرا ایستاده اید ؟!" چند قدمی که می روند ، صدا می زنی : راستی ! و سر های هر دو بر می گردد. سعی می کنی محکم و آمرانه سخن بگویی ! :همین وداعمان باشد ، بر نگردید برای وداع با من ، پیش چشم حسین. و بر می گردی و خودت را به درون خیمه می اندازی و تازه نفس اجازه می یابد برای رها شدن و بغض مجال پیدا می کند برای ترکیدن و اشک را می گشاید برای آمدن . چقدر به گریه می گذرد ؟ از کجا بدانی ؟ فقط طنین فریاد عون به رجز در میدان می پیچد ، به خودت می آی و می فهمی که کلام رمز ، کار خودش را کرده است و پروانه شهادت از سوی امام صادر شده است . شاید این اولین بار باشد که صدای فریاد عون را می شنوی . از آنجا که همیشه با تو و دیگران ، آرام و به مهر سخن می گفته . نمی توانستی تصور کنی که ذخیره و ظرفیتی از فریاد هم در حنجره داشته باشد . فریادش ، دل تو را که از خودی و مادری ، می لرزاند . چه رسد به دشمن که پیش روی او ایستاده است : آهای دشمن ! اگر مرا نمی شناسید ، بشناسید ! این منم فرزند جعفر طیار ، شهید صادقی که بر تارک بهشت می درخشید و با بالهای سبزش در فردوس پرواز می کند .و در روز حشر چه افتخاری برتر از این !؟ ذوق می کنی از اینهمه استواری و صلابت و این اشک که می خواهد از پشت پلکها سر زیر شود ، اشک شوق است اما اشک و شیون و آه ، همان چیزهایی هستند که در این لحظات نباید خودی نشان دهند .حتی بنا نداری پا را از خیمه بیرون بگذاری ، آن هنگام که بر تل پشت خیمه ها می رفتی و حسین و میدان را نظاره می کردی ، فرزند تو در میدان نبود. اکنون از خیمه در آمدن و در پیش چشم حسین ظاهر شدن یعنی به رخ کشیدن این دو هدیه کوچک . .... ••○🖤○•• ✍ ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
╚ ﷽ ╝ ••○♥️○•• …_ اخبار نجف را شنیده ای؟ _ مگر کسی هم هست که اخبار را نشنیده باشد. موج جمعیت در خیابان منتهی به باب القبله تبدیل به سیل شده بود و داشت به اقیانوس حرم می‌رفت و هر کسی که به باب القبله می‌رسید و چشمش به گنبد می‌خورد، محال بود که دریای درونش متلاطم نشود این سیل فقط یک هدف داشت : غرق کردن کشتی پاره پاره بعث. ما هم بخشی از این سیل، در راه انقدر حواسمان به انتفاضه پرت بود که یادمان رفت از احوالات هم بپرسیم. طبق قراری که هسته انتفاضه با مردم گذاشته بودند قرار بود همه اتفاقات تحت عنوان یک تشییع جنازه اتفاق بیافتد، تابوتی که جرقه های قیام را با خود حمل می‌کرد، تابوتی که پر از سلاح مسلسل و کلاشینکف بود، سلاح هایی که قرار بود خواب را ازچشمان فرماندهان بعثی بگیرد، موج جمعیت دیگر داشت به حرم نزدیک می‌شد. به حرم که رسیدم ناگهان چشمانم به اتفاقی که هیچ گاه گمانش را هم نمی‌کردم برخورد کرد، تدابیر شدید امنیتی در ورودی های حرم پا برجا بود فقط یک کورسو به آفتاب نور حسینی بود که آن هم با گرگ های چنگ دریده بعثی محاصره شده بود، همه این اتفاقات در حرم ماه هم برپا بود و گویا آنها زودتر از ما از اخبار نجف با خبر شده بودند اما ما نمی‌توانستیم موج عظیم مان را راکد نگه داریم، عقربه های ساعت حرم ساعت یک و نیم را به همه اعلام کرد خب دیگر، از بصره دور شده ایم با پای پیاده. عقربه های ساعت حرم یک و نیم را به ما نشان می‌داد، منتفضین می‌خواستند منتقم خون‌های به ناحق ریخته شده ای باشند که رژیم بعث روی دریای خون‌شان رقص شادی کرده بود، باشند. خون هایی که آتش جنگ کویت را شعله ور کرد، آتشی که قبل از آن جنگ با ایران را شعله ور کرده بود، خون هایی که در منبع طمع صدام ریخته شده بود _ منبعی که گویا پایانی نداشت _ اخبار نجف تازه به دستمان رسیده بود، نجفی ها قیام کرده بودند بر علیه ظلم و جور غاصبان حقشان ما هم به تبع آنها شروع کرده بودیم. ••○♥️○•• ✍ ✍ لطفا فقط با ذکر و کپی شود ... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
°|♥️|° شب اول محرم شد ماه محرم ماه عاشقیه مایی که وقتی بشینی فکر کنی کجایی، جز یزیدهای یا یاران امام حسین داشتیم چای درست میکردیم برای پذیرایی سارا گفت :پریا میدونی امروز به چی فکر میکردم -به چی ؟ سارا:اینکه الان تو عصرما امام خامنه ای مثل حضرت مسلم بن عقیل است امام حسین هم که همون آقا حضرت صاحب الزمانه پریا امروز تو تلگرام یه پیامی اومد مضمونش این بود خدایا جوری باشه همیشه همراه امامم باشم -آره سارا واقعا نمیشه به زمان حال مغرور شد حر راه به امام بست اما آخرش شد جزء یاران امام . و شمر کسی بود تو صفین تا مرز شهادت رفت اما تو کربلا سر از تن آقا اباعبدالله الحسین جدا کرد سارا: آره خواهری حق باتوعه راست میگفت باید حواسمون باشه یزیدی نشیم عقیل زمان به یاور احتیاج داره دخترا بیاید کمک لطفا کیک کشمشی بذارید تو سینی ببرید جلو در یکی تون لطفا گلاب بریزه تو گلاب پاش بچه ها آب یخ ها آمادست مریم :آره عزیزم آمادست کم حرص بخور برات ضرر داره _خب زود کاراتونو انجام بدید حرص نخورم °|♥️|° ✍🏻 ✍🏻 لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
°|♥️|° ساعت ۵ عصره... بعد اونکه سید از حوزه اومد ناهار رو با خانوادش توی کوه خضر خوردیم و الان سوار ماشین سیدیم تا مارو به ترمینال برسونه.... تصمیم گرفتیم برگردیم کرمان... علیم هنوز امتحان داره و باید برگرده تهران... باید برای همیشه با اولین کسی که با نگاه عسلیش دلمو لرزوند خدافظی کنم.... سیدم حالش گرفته اس... مطمئنم بخاطر دیشبه... احمقانس که فکر کنم اونم مثل من.... صدای آهنگ آخرین قدم حامدزمانی که محمدجواد گذاشته بود باعث میشد هرلحظه بیشتر بغض کنم این آخرین قدم برای دیدنت... این آخرین پله واسه رسیدنت... گوشی فاطمه زنگ خورد فاطی: سلام بفرمایید. فرد مجهول:_______ فاطی: عه نخیر من زن داداششونم شما شماره خودشونو یادداشت کنید....... ۰۹۱۰ عه شماره منو گفت تلفنش که قطع شد رو کردم بهش و گفتم : فاطمه کی بود؟چرا شمارمو دادی فاطی: از نشریه بود تو شماره منو بجای شماره خودت دادی _عه چیزه یعنی خب... نمیخواستم با این نشریه کار کنم برای همینم... خب ببخشید آجی فاطی: غیر بخشیدن چیکار میتونم بکنم دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد تا رسیدیم ترمینال علی من و بغل کرد.... همه دلتگیامو یا اشک روی پیراهن سفیدش خالی کردم... از بغل علی جدا شدم و با اشاره سر علی ازشون دور شدم سیدم پشت سرم اومد لعنتی حرف بزن... لعنتی نگام کن... نزار حسرت آخرین بار شنیدن صدات و دیدن چشات تا آخر عمر روی دلم بمونه... (برای آخرین نفس بخون ترانه ای... که باید از تو بگذرم به هر بهانه ای...) احساس کردم قدماشو تند کرد... احساسم درست بود اومد و دقیق جلوم وایساد سرشو گرفت بالا و چشمای قشنگشو تو نگاه خیسم دوخت سید: امیدوارم بخاطر همه حرفایی که زدم این مدت و ناراحت شدید ازش منو ببخشید... بابت اتفاق دیشبم فقط امیدوارم حلالم کنید... (مکث کرد... طولانی...) نمیدونم اسمشو چی باید گذاشت... قسمت... تقدیر... اتفاق... ولی هرچی بود تموم شد... راستی این هدیه مال شماست.... یاعلی یه جعبه کوچیک گذاشت توی دستمو رفت... وقتی بازش کردم تصویر یه تسبیح آبی قلبمو شکست... من و یه تسبیح و کلی حرف تنها گذاشت... (خواننده محترم اینجای داستان لطفا اهنگ آخرین قدم حامد زمانی رو گوش بدید) °|♥️|° ✍🏻 ✍🏻 لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ