﷽
#ازدواج_صوری
#قسمت_شصت_یکم
°|♥️|°
بعد از یک دو ساعت بااصرار سایرین برگشتیم
توراه برگشت انقدر غرق این چندماه بودم که صدای صادق نشنیدم
آخر زمانی که دستمو گرفت به خودم اومدم
صادق:خانم کجایی؟
-صادق تو واقعا منو دوست داری؟
صادق:۱۰دقیقه دیگه رسیدیم خونمون
میتونی صبرکنی؟
-اوهوم
تا رسیدیم خونه
صادق گفت :پریا جان لطفا بیا بشین باهات حرف دارم
دستم میان دستانش گرفت
پریا یه لحظه هم به عشقم شک نکن
اونقدری من تورو دوست دارم
تا آخرجهان فکرنکنمـ مردی همسرش دوست داشته باشه
علت این بازی روهم زمانی من برم سوریه
زن دایی برات میگه
باحالتی وحشت زده گفتم :بری سوریه
کی؟
صادق:دوهفته بعداز کربلا
اشکام پشت هم میومدن
یه هفته مثل برق باد گذشت الان تو راه تهرانیم
چیزی خنده داره
صادق بعداز اعترافش بارها به من گفته دوستت دارم
اما هنوز نگفتم
نگه داشتم بین الحرمین بگم
بعداز یه ساعت رسیدیم فرودگاه امام
°|♥️|°
✍🏻#نویسنده_بانو_ش
✍🏻 لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
-
••••
-به رسم هر روز
~•° السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن °•~
~•°السلام علیڪ یابقیة الله یااباصالح
المهدۍیاخلیفة الرحمن ویاشریڪ القرآن ایهاالامامالانسوالجان"سیدی"و"مولاۍ"
الامان الامان°•~
#اللہمعجللولیکالفرج
~> دعای فرج <~
إِلٰهِى عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُ ، وَضاقَتِ الْأَرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ ، وَأَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَ إِلَيْكَ الْمُشْتَكىٰ ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِى الشِّدَّةِ وَالرَّخاءِ .اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلىٰ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ أُولِى الْأَمْرِ الَّذِينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذَلِكَ مَنْزِلَتَهُمْ ، فَفَرِّجْ عَنّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَرِيباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ .يَا مُحَمَّدُ يَا عَلِىُّ ، يَا عَلِىُّ يَا مُحَمَّدُ اكْفِيانِى فَإِنَّكُما كافِيانِ ، وَانْصُرانِى فَإِنَّكُما ناصِرانِ .يَا مَوْلانا يَا صاحِبَ الزَّمانِ ، الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، أَدْرِكْنِى أَدْرِكْنِى أَدْرِكْنِى ، السَّاعَةَ السَّاعَةَ السّاعَةَ ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ ، يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطَّاهِرِينَ..
•∞•| @chaadorihhaaa |•∞•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
...
||#یابابالحوائجیاموسیبنجعفر🕊°
آنقدر زخم ز زنجیر بہ تن دارے ڪہ
رد خون تن تو در همہ جا افتادہ...
• ایام #شهادت جانگداز حضرت
امام موسے ڪاظم علیہ السلام تسلیت🏴🌹
#ماه_رجب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
غم امام زمان
#استاد_شجاعی
•∞•| @chaadorihhaaa |•∞•
#دلنوشته 🥺
مامان خوبم می دونم خیلی دوستم داری...
دوست داری من رو خوشگل کنی و به همه نشونم بدی
ولی مامانی یه کوچولو فکر کن من قراره یه انسان باشم!
مامانی من عروسک نیستم که هرطوری لباس تنم کنی
آرایشم کنی ، جلو همه برقصونیم ، بغل هرکسی قرارم بدی
من رو با خودت آرایشگاه نبر ، تو به من حیا یاد بده ، پوشش داشتن رو یاد بده ، دفاع از خودم رو یاد بده ،کسانی که بی عفتی یادم بدن زیادن ،تو ...عروسک شدن واسه دل دیگران
رو یادم نده ...خواهش می کنم به من فرصت انتخاب بده...♥️
خواهش میکنم مامانی...
#قشنگیجات 😍
@chaadorihhaaa
#ٺلـنگرانہ
اگهقاطیبشی؛
رفیقبشی،دوستبشی
باامامزمانخودمونیبشی؛
بیریشهپیشهبشی،
بیخوردهشیشهبشی،
پشتِرودخونهیچه کنمچهکنمِزندگی؛
رشتهیِدلتدستِآقاباشه...
آقاخودشعبورتمیده...! :)🥺♥️
#حاجحسینیڪتا
@chaadorihhaaa
•••••••••🌸••••••••••
﷽
#ازدواج_صوری
#قسمت_شصت_دوم
°|♥️|°
الحمدالله رب العالمین
هواپیمایی ایران همیشه خدا تاخیر داره
صادق:پریا بیا تا اعلام شماره کنن چندتاسلفی بندازیم
-باشه
بالاخره بعداز ۳ساعت شماره پرواز اعلام شد
به صادق میگفتم دیگه از علف گذشت زیر پامون درخت موز دراومد
صادق:شیطنتهات شروع شد باز
وای وقتی هواپیما بلندشد
من از ترس سرمو تو سینه صادق پنهان کرده بودم
جیغ های کوتاه تو سینه اش میکشدم
و صادق هرهر میخندید...
بعداز یه ربع برام ارتفاعش عادی شد
باز با نشستن هواپیما من ترسیدم
بعداز دریافت چمدونها
صادق:پریا تو خیلی شیطونیا
رفتیم هتل لباسمون عوض کردیم رفتیم حرم
ابهت حضرت علی مثال زدنی نبودن
یاد پرستو افتادم خواهر فنقلی من که حالا بچه اش ۲ماهه بود
روز آخر ما روبردن مسجد کوفه
اعمالش زیاد بود
به صادق میگفتمـ خدایی آدم دیسک کمر میگرها
صادق :پریا بانو امکان شیطنت نکردن هست تو شما؟
خودم لوس کردم و گفتم نخیلم اشلا نیشت
پشر بد
صادق طفلک تا یه ربع هنگ بود
دل کندن از مولای متقیان کار خیلی سختی بود
راهی کربلا شدیم
به محض رسیدن هتل کربلامون
رفتیم زیارت امام حسین
تو دلم غوغا بود بعد کلی رنج قراربودبه معشوقم برسم
چشمم که به ایون طلاافتاد اشک توچشمام پرشد دستای صادق رومحکم تراز قبل تودستام فشردم
تو بین الحرمین با صادق
مونده بودیم
اول بریم زیارت آقا سیدالشهدا یا زیارت آقا قمربنی هاشم
چقدر این دوراهی زیباست...
°|♥️|°
✍🏻#نویسنده_بانو_ش
✍🏻 لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
﷽
#ازدواج_صوری
#قسمت_شصت_سوم
°|♥️|°
یه قدم به سمت حرم حضرت عباس برداشتم پیشمان شدم
یاد خوابم افتادم
تو نجف یه خواب دیدم
ورودی حرم حضرت عباس خوردم زمین
صدام می لرزید صادق جان بریم حرم آقا سیدالشهدا
صادق:بریم خانم
قرارشدبعدش بریم حرم علمدار عشق
بعد باهم روبروی جایی که مشرف به مزار جناب حبیب بن مظاهر بود
صادق که اومد چشماش غرق اشک بود
من فدای مردم
نشستم کنارش
وقتش بود
دستش گرفتم تو دستم گفتم
-صادق
صادق:جان
-خیلی دوست دارم
صادق:چی پریا
-همسری دوست دارم
صادق:وای پریا
سفر کربلای ما با اعتراف عاشقانه من کامل شد
میتونستم عشق رو توچشمای اشک الودش معنی کنم...♥️
رفتیم شریعه فرات یاد نذر پریسا دوستم افتاد
میگفت تو فرات به نیت شهدا
ابوالفضل ململی ،حجت اسدی ، حمیدسیاهکلی، عبدالرحمن عبادی
گل انداخته
-صادق
منم میخوام
صادق:چی میخوای؟
-گل موخوام
صادق؛یا پیغمبر
پریا گل از کجا بیارم
پام میکوبیدم زمین میگفتم
موخوام
موخوام...
کل کربلا گشتیم تا یه شاخه گل پیداکردیم 😁
اونم دست صادق گرفتم باهم گل پرت کردیم
به نیابت حضرت مهدی
سفر کربلا هم تموم شد
و الان درحل تحویل چمدان ها برای برگشتیم
داشتیم برمیگشتیم ولی دلم جامونده بود تو کربلا
°|♥️|°
✍🏻#نویسنده_بانو_ش
✍🏻 لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
﷽
#ازدواج_صوری
#قسمت_شصت_چهارم
°|♥️|°
اون روز خیلی خسته بودیم
برای همین دعوت مامان های گرامی انداختیم به فردا تا ماجرای سوریه رفتن صادق بگیم
صبح که از خواب پاشدیم زنگ زدم مامان اینا شام بیان اینجا
صادق هم رفته بود سپاه
ساعت ۴بعدازظهر مرغارو از یخچال در آوردم گذاشتم سر گاز
تا همه کارا انجام بدم عصر شد
حالم خیلی بد بود همراه کارکردن اشک میریختم
همسرم داشت میرفت سوریه
{{اسماعیل با پای خود به قتلگاه میرود}}
دم دمای اذان بود که مهمونامون کامل شدند
مادرجون تا چشمش به چشمای قرمز من افتاد پرسید چرا چشمام قرمزه منم یه چیز سرهم کردم گفتمـ
ساعت ۸بود که صادق از سرکار اومد
شام که خوردیم
صادق شروع کرد به حرف زدن
من از پریا خانم خواستم دعوتتون کنه
تا یه موضوع مهم به همتون بگم
بعد به من نگاه کرد :پریا جان خانمم میای بشینی
صدام میلرزد گفت :بله چشم
نشستم کنارش
صادق ادامه داد
حقیقتا من هشت روز دیگه اعزام سوریه هست
هیچکس هیچی نگفت همه میدونستیم صادق عاشق دفاع از حرم بی بی حضرت زینب هست
اما حال من اصلا خوب نبود همه نگاها غمگین و غصه دار سمت من بود..
به بهانه شام رفت تو اشپزخونه بغض گلومو چنگ میزد
اما نه نباید کم بیارم
بعداز یه نیم ساعت غذا کشیدم همه با غذا بازی میکردن
آخرشم تو سکوت همه رفتن
اون شب به سختی تموم شد
تو اون یه هفته مونده به اعزام صادق
دوستاش میومدن ازش التماس دعا داشتن که رفتی مارو هم دعاکن
یه سریاشون هم خیلی خوشحال بودن که صادقم همرزمشونه
ولی حال من...
°|♥️|°
✍🏻#نویسنده_بانو_ش
✍🏻 لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ