eitaa logo
چـــادرےهـــا |•°🌸
1.5هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
74 فایل
﷽ دلـ♡ـمـ مےخواھَد آرام صدایتـ کنم: "ﺍﻟﻠّﻬُﻤـَّ‌ ﯾاﺷاﻫِﺪَ کُلِّ ﻧَﺠْﻮۍ" وبگویمـ #طُ خودِ خودِ آرامشے ومن بیـقرارِ بیقـرار.♥ |•ارتباط با خادم•| @Khadem_alhoseinn |°• ڪانال‌دوممون •°| 🍃 @goollgoolii (۶شَهریور۹۵) تبادل نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
#یا_امام_رضا_ع💛 •دیگــر جوابـ ڪرده مرا نسخہ ے طبیبـ •تنہـا امید پنجره فولادِ مشهد اسٺـ😢 #دلتنگے💔 #تویے_درمان_دردم🙏 🖊 @chaadorihhaaa
#دلتنگے...🕊 آرزوهایم... زیاد نیست... بزرگ است... دست نیافتنی ست...🍃 اما... آرزو بر جوانان عیب نیست! هست⁉️ یعنی میشود؟؟ روزی... اسم من هم شهید شود؟؟🌹🕊 خدایا من گناهکارم... قبول...🍂 اما فضل تو کم نیست؛هست؟🌸🍃 مهربانی ات دریاست و لطفت بی همتا🌿... میشود روزی بگویند:{🗣} فلانی ❗️ هم‼️ شهید 🌹 شد...🕊 سر سجاده کارم شده دعا و اقتدا به شَهید کرب و بلا...🍂 خدایا!💔 گناهکار تر از حُر هستم؟؟؟🚫 توبه کرد ؛ برگشت!!.. و شهید هم شد....🕊 تازه فهمیدم مردن بی فایده است... باید شهید شد....🌹🍃 #اللهم_الرزقنا_شهادت_فی_سبیل_الله 🕊 #شہیدانہ ✿[ @chaadorihhaaa]✿      ═══ ❃🌸❃ ═══ 
تو چه کردی که وقتی به نامت می‌رسیم... دل... آرام می‌گیرد... دهان... خوش‌بو می‌شود... غم... از یاد می‌رود... و یک گوشه... جان می‌گیریم! نکند نامِ دیگر تو... «سَیِّدُالعُشّاق» است؟! [ @chaadorihhaaa] ┄┅═✧❁♡❁✧═┅┄
🌸🍃 . . . «قالت لى: حدثنى عن الحنين ‏فقلت: الحنين هو أن تسمع صوت ‏من تحب و تلتفت و لا ترو أحداً⁩...» . . . گفت: از #دلتنگی بگو، ‏گفتم: دلتنگی يعنی صدای محبوبت را بشنوی، روی برگردانی و كسی‌ آن‌جا نباشد... ✨☁️ . . . 🌙 . . . ألـلَّـھُــــــمَــ ؏َـجــــــــــِّـلْ لِوَلــــــیِـڪْ ألــــــــــْـفـــــَـرَج . . #چادری‌ام✌ . . . 🍃[ @chaadorihhaaa]🍃 ┄┅═✧❁🌷❁✧═┅┄
❤️🍃.... . . . . توی حرم دعای عهد رو که می‌خونن، زائرایی که سریع دارن سمت صحن دیگه‌ای میرن، یهو قدم‌هاشون ...آروم می‌شه ... . 💜 یه آرامش خاص همه‌ی قلب‌ها رو پر می‌کنه و با این دعا، دلها پر میشن از یه حس خوب . . اللهّـــمَ صَلّ عَلی عَلي بنْ موسَي الرّضـا المرتَضی، الامــام التّقي النّقي و حُجَّّتكَ عَلی مَنْ فَــوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثری اَلصّدّيق‌ الشَّهيد صَلَوةً كثيرَةً تامَّة زاكيَةً مُتَواصِلــةً مُتَواتِـــرَةً مُتَـرادِفَـــه كاَفْضَل ما صَلّيَتَ عَلی اَحَدٍ مِنْ اوْليائِكَ 🌸🍃 . . . ✿[ @chaadorihhaaa]✿      ═══ ❃🌸❃ ═══ 
1.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
••• " مُقْلَهً لَكِنِ الْهَوَي أَبْكَاهَا " جای خالی اش را، گریستم ... @chaadorihhaaa
••💚•• بر سبز ترین فصلِ جھان منتظرم... :) •∞•| @chaadorihhaaa |•∞•
چـــادرےهـــا |•°🌸
. 🍃 #همتا_ے_مـن #قسمت_شصت_پنج . سری تکان داد : بهتره فاصله بگیری . متوجه منظورم شد و باز هم سرش را ت
. 🍃 . _بدو بیا ببینمت دایی... احسان آرتین را از دست بابا بزرگ گرفت و روی پاهایش نشاند . امروز روز جمعه بود اومده بودم از خان جون و بابا بزرگ سر بزنم . ڪه عمو و خانواده اش هم اینجا بودن . فاطمه ڪنارم نشست : وای بلاخره راحت شدم . لبخندے زدم : عین خودته شیطون . پشت چشمے نازڪ ڪرد : نداشتیما . نگاهی به ریحانه انداختم ڪه تکیه اش را به من داده بود و بیسڪوییتش را میخورد و احسان و آرتین را نگاه میڪرد و هر از گاهی با حرڪتای احسان میخندید . احسان نگاهش ڪرد : به چی میخندی تو وروجڪ ؟ ریحانه نگاهش ڪرد و جیغ ڪشید احسان به سمتش آمد : اجازه هست ! _حتما . دست کوچڪ ریحانه را گرفت و بلند ڪرد : عجبااا . ریحانه را روے پاهایش نشاند و سرش را بوسید . آرتین با عجله به سمت احسان رفت و ڪنار ریحانه نشست . _اووویی بچم حسودیش شد . احسان نگاهی به فاطمه انداخت : عین خودت . _نه بابا از بزرگان شنیده ایم ڪه حلال زاده به داییش میره . احسان خندید : اره دیگه توام عین من . خان جون همانطور ڪه می خندید روبه من گفت : از امیر خبر نداری مادر؟ نگاهم را از ریحانه گرفتم : نه خان جون چند هفته ای هست زنگ نزده . نگاهی به ریحانه انداخت : ترلان میگفت خیلی بیقراری میڪنه . سری تڪان دادم : خیلی همش گریه میکنه عکساے امیر رو برداشتم که نبینه . خان جون لبخندی زد : دختر باباییه دیگه . احسان دستی به سر ریحانه ڪشید : چه لباس عروسی ام پوشیده . ریحانه انگشت احسان را گرفته بود . دلم برایش سوخت ... انقدر دلتنگ باباش بود ڪه فکر میڪرد همه امیرن . احسان بچه ها را روے زمین خوابوند و مشغول قلقلڪ دادن شد . صداے جیغ بچه ها بلند شد . عمو و بابا بزرگ خندیدن و گونه ے هر دو را بوسیدن . ڪیفم را برداشتم : خب دیگه خان جون من برم . خان جون ایستاد : عه عه کجا بری نه بشین ببینم الاناست ڪه دیگه بچه ها پیداشون بشن ڪجا بری تو ! قصد ڪردم مخالفت ڪنم ڪه زن عمو و بابا بزرگ نگذاشتن . برای عوض ڪردن چادرم به اتاق رفتم . ریحانه را روے تخت چوبی گذاشتم و چادرم را عوض ڪردم . گوشی ام زنگ خورد یه شماره عجیب غریب و ناشناس بود جواب دادم : بعله ؟ صداے خش خش باعث شد گوشی را از گوشم دور ڪنم ڪه صداے زیبایش در تلفن پیچید : سلام همتا جان خوبی؟ چشمانم پر اشڪ شد زبانم بند آمده بود و فقط اشڪ میریختم . _همتا جان پشت خطی؟؟؟ _سلام . _سلام عزیز دلم خوبی ؟ ریحانه و مامان اینا خوبن؟ _همه خوبیم تو خوبی کجایی دلم هزار راه رفت چرا زنگ نمیزنی ..؟ _شرمندم اینجا خیلی شلوغه به تلفن دسترسی نداریم چخبر ؟ _سلامتی دلم برات تنگ شده امیر کی میای ۳ماهه ندیدمت . _منم همینطور عزیزم ان شاءالله هفته بعد میام ایران . ذوق زده گفتم : واقعااااا؟؟ خندید: بعله عزیزم ؛ ریحانه نیست؟ لبخندی زدم و گوشی را نزدیک گوش ریحانه گرفتم : باباییه . _سلام ریحان بابا چطوری دختر قشنگم؛ دلم براتون تنگ شده . چشمان ریحانه پر اشڪ شد و با صداے بچگانه اش شروع به حرف زدن ڪرد . _ای جونممم بابایی فدات بشه دل میبریااا. خندیدم ڪه ریحانه جیغ ڪشید . صدای خنده از پشت تلفن بلند شد و بعدشم صدای امیر : همتا جان ؟ _جانم ؟ _من باید برم بانو کاری نداری؟ دلم شور میزد : مواظب خودت باش امیرم . _به چشم مواظب خودت و ریحانه باش یاعلی . یاعلی گفتم ڪه تلفن قطع شد . گوشی را روی تخت گذاشتمو ریحانه را محڪم بغل ڪرد ریحانه برایم بوے امیر را میداد ... از پله ها پایین آمدم زن عمو ڪه چشمان قرمزم را دید پرسید : چیشدهه؟؟ لبخندی زدم : چیزی نیست امیر زنگـزده بود گفت هفته بعد میاد . خان جون و زن عمو خداروشڪری گفتن . احسان با اجازه اے گفت و بلند شد. ریحانه را روے زمین گذاشتم ڪه چهار دست و پا به سمت احسان رفت و شلوارش را گرفت . به سمتش رفتم و بلندش ڪردم : عمو میخواد بره مامان جان . ریحانه بغض ڪرد و دستانش را به سمت احسان گرفت . _همتاجان ؛ عمو بده ببره بیرون یه دور بزنه ریحانه رو . احسان دستانش را باز ڪرد و ریحانه را از من گرفت . نگران به ریحانه خیره شدم : مواظبش باشید . سرے تڪان داد و گونه ے ریحانه را بوسید . دست آرتین رو گرفت و رفتند . براے کمک به فاطمه به آشپزخانه رفتم هنوز نرسیده بودم ڪه حال تهوع بهم دست داد به سمت سرویس بهداشتی رفتم و چند بار عق زدم اما چیزی نبود ... صورتم را شستم از صبح تا حالا معده درد داشتم و چند باری هم حالت تهوع داشتم . فاطمه چایی نبات رو به دستم داد تشڪر ڪردم ڪه شانه هایم را مالش داد : آخه دختر چیکار میڪنی با خودت داری از پا در میای رنگ به رو نداری ..الله اکبر .. لبخندی زدم: چیزی نیست شلوغش میڪنی . پوفی ڪرد : چیزی نیست نه فردا بریم دکتر چند روز اینطوری میشی ؛ اسما هم میگفت . باشه اے گفتم تا بیخیال بشه مشغول پاڪ ڪردن سبزی ها شدم . خیلی خوشحال بودم از اینکه تا یڪ هفته دیگه امیر رو میدیدم . لبخندے ڪنج لبم نشست .. براے یڪ عمـر ڪافے اســــت...
••• وَ أَسْأَلُکَ أَنْ... تَجْعَلَنِی مِمَّنْ یُدِیمُ ذِکْرَکَ از تو می‏خواهم که ... مرا از آنان قرار دهی که همواره به یاد تواند💚 فرازی از eitaa.com/chaadorihhaaa
🥺 همه در خواب رفتند و شب از نیمه گذشت آنچه در خواب نرفت چشم منو یاد تو بود🥀🍃 ❣اینجا صحبت از است ... •|@Chaadorihhaaa
🦋😔 + خدایا مے‌شود؟⇩ دࢪ‌تیٺࢪ‌نیازمندی‌ها؎‌ࢪوزگاࢪت‌بنویسے:↯ ـ بہ‌یڪ‌نوڪࢪ‌سادھ جهت‌شھید‌شدن‌نیازمندیم💔🙂 🍂🌱