eitaa logo
چـــادرےهـــا |•°🌸
1.5هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
74 فایل
﷽ دلـ♡ـمـ مےخواھَد آرام صدایتـ کنم: "ﺍﻟﻠّﻬُﻤـَّ‌ ﯾاﺷاﻫِﺪَ کُلِّ ﻧَﺠْﻮۍ" وبگویمـ #طُ خودِ خودِ آرامشے ومن بیـقرارِ بیقـرار.♥ |•ارتباط با خادم•| @Khadem_alhoseinn |°• ڪانال‌دوممون •°| 🍃 @goollgoolii (۶شَهریور۹۵) تبادل نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸 ﷽ 🌸 🌺🍃🌸🍃🌺 ..... خوبی صحبت با عطیه این بود حسابی حال و هوات رو عوض می کرد... از حالت غم زده بیرون اومدم و باصورت خندونی به آسمون گرفته نگاه کردم... چه قدر دلم برف و بارون می خواست! رسیدم به قسمت شلوغ حیاط دانشگاه... انگار همیشه تو این محوطه پر از درخت کاج که توی زمستونم سبز بود , بعد کلاس همه اینجا کنفرانس میذاشتن... قدم هام رو تند کردم ولی یک دفعه تحلیل رفت همه توانم! امیرعلی بود آره خودش بود! باور نمی کردم اینجا باشه... متوجه من نشد و قدم هاش رو تند کرد سمت خروجی دانشگاه! نفهمیدم چطور شروع کردم به دوییدن و داد زدم _امیر علی... امیرعلی! صدام رو شنید و ایستاد نگاه خیلی ها چرخید روی من که مثل بچه ها با هیجان می دویدم و امیرعلی که باصدای من وایستاد! سرعتم این قدر زیاد بود که محکم خوردم به امیرعلی... صدای پوزخند و تمسخر اطرافیانم رو شنیدم و متلک هایی رو که من و نشونه رفته بود... ولی مگر مهم بود وقتی امیرعلی اینجا بود! سرزنش گر گفت: چه خبره محیا؟! یادم رفته بود دلخور بودنم با لبخند یک قدم عقب رفتم و به صورتش نگاه کردم _ببخشید دیدم داری میری فکر کردم لابد با خودت گفتی من رفتم...اومدی دنبال من؟ به موهاش دست کشید و با کمی مکث گفت: خب راستش آره. باهاش هم قدم شدم و بیرون اومدیم که گفت: یکی از مشتری هامون ماشینش اینجا خاموش کرده بود زنگ زد اومدم اینجا... می دونستم امروز کلاس داری گفتم منتظرت بمونم باهم بریم ولی اصلا حواسم به سرووضعم نبود کاش نمی.... صدای پر از تردیدش رو نمی خواستم... سرخوش پریدم وسط حرفش _مرسی که موندی باهم بریم! نگاهش رو چرخوند توی صورتم و روی چشم هام ثابت شد و آروم گفت : ماشین ندارم! لحن امیرعلی کنایه داشت نگاهی به خیابون خلوت انداختم و دستم رو دور بازوش حلقه کردم _چه بهتر با اتوبوس میریم... اتفاقا خیلی هم کیف داره! نگاهش میخ چشم های خندونم بود _با این سرو وضعم با من سوار اتوبوس میشی؟ دستش رو رها کردم و یک قدم عقب عقب رفتم و امیرعلی وایستاد _مگه سرو وضعت چشه؟ شروع کردم به تکوندن خاک شلوارش و لباسش _فقط یکم خاکی بود که الان حل شد لکه لباست هم که کوچیکه! هنوزم نگاهش مات بود و خودش ساکت... به دست هاش نگاه کردم _بریم یک آب معدنی بخریم دست هات رو بشور بریم که از آخرین سرویس اتوبوس جا میمونیم ها! نفس عمیق بلندی کشید _محیا؟؟ لبخند نمی افتاد از لبم _بله آقا ؟ سرش رو تکون داد _هیچی ! یک شیشه آب معدنی کوچیک خرید و من روی دست هاش آب ریختم و کمک کردم تا اون لکه سیاه و چرب کف دستش که بی صابون پاک نمی شد از بین بره ! دست های خیسش رو تکوند که من لبه چادرم رو بالا آوردم و شروع کردم به خشک کردن دست هاش... خواست مانع بشه که گفتم: چادرم تمیزه! صداش گرفته بود _می دونم نمی خوام خیس بشه! _خب بشه مهم نیست ! هوا سرده دست هات خیس باشه پوستت ترک می خوره ! بی هوا دست هام رو محکم گرفت _بهتری؟ چین انداختم به پیشونیم ولی لحنم تلخ نبود بیشتر مثل بچه ها گله کردم ! _چه عجب یادت افتاد... خوبم بی معرفت! فشار آرومی به دست هام داد _ببخشید راستش من ... _باز چی شده امیرعلی؟ اون شب حرف بدی زدم که به دل گرفتی؟ لب هاش رو برد توی دهنش و با ناراحتی روی هم فشارشون داد که رنگ دور لبش سفید شد! - نه محیا جان نه..! -پس چرا بازم یکدفعه ... پریدوسط حرفم _بهت می گم ولی الان نه ...بریم؟ ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ