🌸 ﷽ 🌸
#رمان_به_همین_سادگی
#نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#قسمت_شصتوپنجم
🌸🍃🌺🍃🌸
....
من چشم هام گردتر میشدو مامان اخطار آمیز گفت: بله بله چشمم روشن... دوباره نشنوم این حرف ها رو ها... اصلا ببینم شما دوتا چرا جلوی تلویزیونین؟ مگه نگفتم اتاقتون و مرتب کنین در ضمن دستمال کِشی کاشی های آشپزخونه هم مال شماست!
دلم خنک شد... محسن پوفی کشید
_بیخیال مادر من محمد غلط کرد گفت بالا چشم محیا ابروه... اصلا عمه بهتر از محیا گیرش نمیومد!
خودش و لوس کرد
_جون محسن کوتاه بیا... بابا مدرسه رو پیچوندیم استراحت کنیم نه اینکه حمالی!
خنده ام رو خوردم و بلند شدم در حالی که با کنترل تلوزیوون رو خاموش می کردم گفتم:
اون که وظیفه جفتتونه!
محمد که حواسش توی تلوزیوون رفته بود و محو فیلم با خاموش شدنش چرخید سمت من
_چی استراحت کردن؟
خندیدم و دست به سینه گفتم: نخیر حمالی!
ابروهاش بالا پرید و مامان خندید... جلو رفتم و یکی زدم پشت گردن جفتشون
_به من میگین تنبل؟ پاشین ببینم
محسن گردنش رو ماساژ داد
_دستت سنگینه ها بیچاره امیرعلی! خدا بخیر کنه براش رسما بدبخت شده!
براق شدم سمتش که با محمد دویدن تو اتاقشون و در رو قفل کردن و من نفس زنون موندم وسط هال... مامان هم از ته دل خندید!
دست های زمخت شده ام رو به خاطر کار کردن با مایع های شوینده، زیر آب شستم... خدا رو شکر مامان استراحت اعلام کرده بود و من قرار بود طبق خواسته اش به عمه زنگ بزنم!
با بوق دوم عطیه تلفن و جواب داد
_بله...سلام!
می دونستم این سلام کردن و بله گفتن طلبکارش به خاطر دیدن شماره خونه ما روی تلفنشون بوده و حدس زده منم!
_علیک سلام چته تو؟
_من چمه؟ بگوچیکارم نیست؟! دیوونه شدم... از صبح بشورو بساب داریم باور کن دست برام نمونده! شدم عین این پیرزن های هفتاد ساله... آخه یکی نیست بگه مادر من خب وسط سال یک دستی به سر و روی این خونه بکش که مجبور نشی آخر سال من و بگیری به بیگاری که خونه ات سرسال نو برق بزنه!
بلند خندیدم به لحن جدی و غرغر کردنش
_درد بی درمون !می خندی واسه من !پاشو بیا کمک... این همه خودت و برای مامان بابام لوس می کنی بهت میگن دخترم دخترم... حداقل یک جایی بدرد بخور دخترم!
دوباره خندیدم به اون دخترمی که با حرص گفته بود!
_اتفاقا برای همین زنگ زدم ببینم عمه کاری نداره بیام کمک؟
_نه بابا چه عجب! می زاشتی سال تحویل زنگ می زدی دیگه! حالا می خوام چیکارت کنم؟ حالا که همه حمالی هاش و من کردم تو می خوای همه رو با خود شیرینی بزنی پا خودت؟! نه عزیزم لازم نکرده!
لب هام و تو دهنم جمع کردم
_بی ادب... اصلا گوشی رو بده به عمه!
_نچ... راه نداره!
صدای عمه رو شنیدم و عطیه پوفی کشیدو به عمه گفت: کیه عطیه... باز که چسبیدی به تلفن! پاشو کارها موند
_مامان جان دو دقیقه استراحتم بد نیست ها!
عمه_تو که همش در حال استراحتی مادر مگه چیکار کردی؟
صدای عطیه بالا رفت مثل اینکه این دعواهای زرگری مادر و دختری، دم عید تو همه خونه ها بود!
عطیه_من همش در حال استراحتم؟ آره راست میگین اگه از صبح مثل خر کار کردنم و در نظر نگیرین بله الان دارم نفس می کشم و استراحت می کنم!
عمه_ بی ادب حالا کیه پشت تلفن یک ساعته معطلش داری؟
_الو خودشیرین هنوز هستی؟
این بار با من بود خنده ام و جمع کردم
_بله هستم حالا گوشی رو بده به عمه!
_یعنی اگه من دستم به تو برسه...
این جمله رو با حرص گفت و به عمه گفت: بفرمایید عروس خانومتون می خوان ببینن نیرو کمکی لازم ندارین!
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ