eitaa logo
چـــادرےهـــا |•°🌸
1.5هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
74 فایل
﷽ دلـ♡ـمـ مےخواھَد آرام صدایتـ کنم: "ﺍﻟﻠّﻬُﻤـَّ‌ ﯾاﺷاﻫِﺪَ کُلِّ ﻧَﺠْﻮۍ" وبگویمـ #طُ خودِ خودِ آرامشے ومن بیـقرارِ بیقـرار.♥ |•ارتباط با خادم•| @Khadem_alhoseinn |°• ڪانال‌دوممون •°| 🍃 @goollgoolii (۶شَهریور۹۵) تبادل نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 ..... _اگه من مرده ام قول میدی تو غسلم بدی؟ تو کفنم کنی؟ قول بده امیرعلی! وحشت زده از خودش جدام کرد _چی میگی محیا خدا نکنه بمیری... بس کن...! حالم خوب نبود با دست های لرزونم دست هاش و گرفتم و التماس کردم _قول بده... قول بده... خواهش می کنم...تو که باشی دیگه نمی ترسم... برام قرآن بخون مثل خاله لیلا باشه؟! نگاهش کلافه بود و نگران...! محکم بغلم کرد و کنار گوشم گفت: تمومش کن محیا خواهش می کنم دارم دق می کنم...غلط کردم آوردمت... جون من آروم باش! سرم روی گردنش بود... عطر شیرینش توی دماغم پیچید و حالم بهتر کرد و گریه ام کمتر شد فشار آرومی به من آورد _بهتری خانومم؟ با صدای دورگه ای گفتم: خوبم! آروم من و از خودش جدا کرد _ببین با چشم هات چیکار کردی؟ دست کشید روی گونه هام و اشک هام و پاک کرد _آخه با این حال و روزت چطوری ببرمت خونمون... جواب مامانم و چی بدم؟ بازم تکرار کردم _خوبم! پوفی کرد _معلومه...! یک دقیقه بشین الان میام! با پیاده شدن امیرعلی چشم هام رو بستم... دیگه توانی تو بدنم نمونده بود! _بچرخ صورتت رو آب بزنم! نگاه گیجم رو دوختم به امیرعلی که در سمت من رو باز کرده بود و با یک شیشه آب معدنی منتظر نگاهم می کرد پاهای سستم رو بیرون از ماشین گذاشتم و خم شدم... مشت پر آب امیرعلی نشست روی صورتم... سردی آب شکه ام کرد و نفسم رفت _یخ زدم امیر علی! دستش مثل یک نوازش کشیده می شد روی صورتم _از عمد آب سرد گرفتم... حالت و بهتر می کنه! دوباره مشتش رو پر آب کرد و به صورتم پاشید و بعد هم آب ریخت روی دست هام... باد سردی که به صورت خیسم می خورد حالم و بهتر می کرد مثل یک شک بود برام که احتیاج داشتم بهش! _بهتر شدی؟ با تشکر و یک لبخند مصنوعی در جواب نگاه منتظر امیرعلی گفتم :آره خوبم! _می خوای بری عقب دراز بکشی؟ به نشونه منفی سر تکون دادم و پاهام رو آوردم تو ماشین _نه می خوام کنارت باشم! لبخندی به صورتم پاشید و بابستن در؛ ماشین و دور زدو پشت فرمون نشست. سرم حسابی بی هوا بود و امیر علی زیر چشمی نگاهش به من... چشم هام رو با انگشت اشاره و شصتم فشار دادم _میشه سرم و بزارم روی پات؟؟! با تعجب نگاهم کرد _اینجا؟ به جای جواب چرخیدم و سرم و روی پاش گذاشتم... _اینجا اذیت میشی محیا بهت گفتم برو عقب! صدام بازم لرزید توجه نکردم به حرفش _پات اذیت میشه؟ با روشن کردن ماشین دستش رو روی شقیقه ام کشید _نه چشم هات و ببند... سرت درد می کنه؟ فقط سر تکون دادم و امیرعلی مشغول رانندگی شد و گاهی دستش نوازشگونه کشیده می شد روی شقیقه ام که نبض می زد! عطیه مشکوک چشم هاش و ریز کرد _گریه کردی؟ باز با امیر علی بحثت شده؟ چیزی گفته؟ بی حوصله گفتم: بیخیال! عطیه مهلت جواب دادن هم بده! یک تای ابروش و داد بالا _خب بفرمایین ببینم چیه؟ کف اتاق امیرعلی با همون چادر دراز کشیدم _هیچی! عطیه_آره قیافه ات داد می زنه چیزی نیست... امیرعلی کجاست میرم از اون بپرسم! _جون محیا بی خیال شو.. بالاخره رضایت دادو اومد توی اتاق _از زیر دست مامان بابا فرار کردی از جواب پس دادن به من نمی تونی! سرگیجه داشتم... چشم هام رو فشار دادم روی هم... هول هولکی با عمه و عمو سلام احوالپرسی کرده بودم تا به حال و روزم شک نکنن ولی عطیه تیز بود! _چی شده محیا؟ ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ