چـــادرےهـــا |•°🌸
. 🍃 #همتا_ے_مـن #قسمت_پنجاه_یڪم(بخشچهارم) . ماه ها پشت سر هم میگذشت و امیر تمام حواسش جاے من بود م
.
🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت_پنجاه_دوم
.
امیر نگاهی به من انداخت و زمزمه ڪرد : چیزی شده .
به خودم اومدم خانومی ڪه جلوی در بود با امیر احوالپرسی ڪرد و به سمت من آمد و گونه ام را بوسید .
تعارف ڪردم .
هانیه به سمتم آمد آغوشش را باز ڪرد بی معطلی به سمتش رفتم و در آغووشش ڪشیدم : دلم برات تنگ شده بود همتا جان .
_من بیشتر بی معرفت .
از آغوشش بیرون آمدم و با دختر جوانی ڪه پشتش ایستاده بود احوالپرسی ڪردم .
دوست امیر دستش را پشت ڪمر دختر گذاشت : ایشون حنانه خانومه همسرمه .
لبخندی زدم : خوشبختم منم همتام .
لبخند محجوبی زد .
وارد آشپزخانه شدم امیر هم پشت بند من وارد شد : میشناسید همو ؟
سینی شربت را بلند ڪردم ڪه سریع از دستم گرفت : بده من.
لبخندی زدم : ایشون همون دختریه ڪه تو مسجد دیدمش.
آهانی گفت و هر رو وارد پذیرایی شدیم .
روے مبل نشستم .
امیر شربت هارو تعارف ڪرد و ڪنارم نشست .
مادر هانیه لبخندے زد : شرمنده مزاحم شدیم .
_این چه حرفیه خیلی هم خوش اومدید .
امیر با خنده به شانه ے حامد زد : بلاخره دیدیمت تهران ...
_ای بابا توڪه اصلا نمیاے خوزستان ما حداقل میایم .
هانیه نگاهی به من انداخت میدونستم اینجا نمیتونه جواب سوالاش رو بگیره تعارف ڪردم تا به اتاق بریم .
مادر هانیه نیومده و گفت شما برید راحت باشید .
همراه هانیه و حنانه وارد اتاق شدیم .
هر دو روی تخت نشستند : چه خونه ے خوشگلی دارے دختر ..
چشمڪی زدم : قابلتو نداره .
ڪش چادرش را شل ڪرد حنانه نگاهی به شکمم انداخت : چند ماهتونه؟
لبخندی زدم : هشت ماه و خورده .
هانیه روی تخت زد : بیا بشین اینجا ببینم چه خبره من ڪه گیج شدم .
خندیدم و ڪنار هانیه نشستم : چی بگم .
_دختر یا پسر؟
_دختر.
_خداحفظش ڪنه عزیزدلم .
لبخندی زدم و تشڪر ڪردم هانیه بهم نگاه ڪرد : حامد بهم گفت ڪه امیر آقا ازدواج ڪرده اما فڪر نمیڪردم با تو ..
لبخندے زدم : خیلی دلم برات تنگ شده بود چرا یهویی رفت .
آهے ڪشید : نمیتونستم بمونم هوایی شده بودم بدجور الانم تا فهمیدم پیڪر بابام برگشته آروم و قرار ندارم همتااا ..
همانطور ڪه اشڪ هایش را پاڪ می ڪرد گفت : همتاا دلم برای بابام تنگ شده دیشب ڪلی حرف شنیدم .
یڪی میگفت خوبه سهمیه داره و ...
آخه سهمیه چه به درد من میخوره وقتی دلم لڪ زده برای یه بابا گفتن ساده ..
بعضی وقتا قاب عڪسشو بغل میڪنم بوسش میڪنم میگم بابا جون من ڪه شمارو ندیدم اما نگاه ڪن به دلم نگاه ڪن بهم از بچگـے تا الان یه جورے بودم ڪه بهم افتخار ڪنی که همیشه بگم ادامه دهنده راهت بودم همتا من هیچ وقت جلوے ڪسی ضعف نشون ندادم ولی بعضی حرفا بعد با روح و روانم بازے میڪنه
مگه میشه مامانی که رفته جلو مدرسه تا بچشو بیاره خونه،دست یکی از بچهای دیگه رو بگیره بجای بچه خودش ببره خونه ؟واسه مامانا هیچ ڪس بچه خودشون نمیشه،
واسه منم هیچ کس جاے بابامو نمیگیره.
خستم باور ڪن خسته از طعنه ها ....
اما راضے ام به رضاے خدا ...
به قول مامانم هر ڪارے هم ڪنیم ڪمه ...
حنانه هانیه را بغل ڪرد : آروم باش عزیزدلم .
یه لحظه گذشته اومد جلو نظرم و خجالت ڪشیدم ...
از دخترے ڪه دم از باباش میزد ...
دخترے ڪه چندین سال داره با یه قاب عڪس زندگے میڪنه و خاطره می سازه .
نتونستم طاقت بیارم و سریع از اتاق بیرون رفتم نمیتونستم جلو اشڪامو بگیرم .
نگاه امیر ڪشیده شد به من وارد اتاق مطالعه شدم و پشت در نشستم .
دستم را جلوی دهانم گذاشتم و گریه میڪردم .
دلم ڪباب شد براے هانیه ...
منے ڪه همیشه زیر سایه پدر بودم اما اون ...
منے ڪه همیشه خانواده هاے شهدا رو مسخره میڪردم حالا دارم برای یڪے از اون خانواده ها گریہ می ڪنم .
درد بدے زیر دلم پیچید .
در اتاق باز شد و امیر نگران به صورتم نگاه ڪرد : چیشدهههه .
هق هق میڪردم متوجه حالم نبودم ڪه هر لحظه درد بیشتر می شد .
_همتااا چت شد ؟؟ خوبی ؟؟؟
دردم داشت بیشتر میشد .
به سمتم آمد و در آغوشم گرفت : آروم باش همتا جان بگو بیینم چیشده .
دارے نگرانم میڪنیییی بگو چیشدههه..؟؟؟
سرم را روی شانه اش گذاشتم دردم خیلی زیاد شده بود ترسیدم : امیر حالم بد .
من رو جدا ڪرد رنگش پرید: همتا خوبی؟
آه بلندے گفتم .
دستی به موهایش ڪشید و ڪلافه به سمت پذیرایی رفت .
چشمانم سیاهی رفت یا زهرایی گفتم و چیزے متوجه نشدم
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
°•❀ @chaadorihhaaa
←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
╚ ﷽ ╝
#رمان_من_حسین_هستم
#قسمت_پنجاه_دوم
••○♥️○••
مهدی هم خوب می شود، زودتر از آن چیزی که فکرش را بکنی، کمر صاف می کند و می
ایستد، همان که زنده نگهش داشت بهبود می بخشدش.
راستی، یادم نرفته، آن همه رشادت هایت در بصره را، پسرم مراقب رشادت هایت باش.
پسرانم چند وصیت از آن شما:
اول اینکه: همانطور که در طول حیاتم به تو گفتم هیچ وقت اشک هایت را جلوی مادرت نیاور
دوم اینکه: در ماه رمضان و غیر از آن افتتاح را فراموش نکنی ها.
سوم اینکه: عهد و عاشورایت را ادامه بده تا آخرین نفست.
چهارم اینکه: توانستی زیارت کربال بیا. من هم احتماالً قبرم همین دور و بر است.
پنجم اینکه: هیچگاه زیر بار ظلم نمان.
و ششم آنکه: مراقب مادر و برادرت باش.
دیگر وقتی برایم نمانده عزیزم
خداحافظ.
احمد و عثمان ـ که از ماه دیگر باید علی صدایش بزنند ـ با کیف پول مادر و خبر سالمتی مهدی
و پرهای پرنده آّبی رنگ که االن در خانه احمد است به سمت بیمارستان می آمدند. احمد که
مدرسه را می بیند یادش می افتد که تکالیفش را ننوشته است.
مدرسه میان خانة خالد و بیمارستان است، احمد و عثمان ـ که از ماه دیگر باید علی صدایش
بزنند ـ که داشتند راه رفته را برمی گشتند یک هو و ناگهان یک صدای دعوا متوقفشان می کند،
می ایستند و به پارک مقابل مدرسه نگاه می کنند، صدا از آنجا می آید. کمی که جلوتر می روند
تا ضارب و مضروب را ببینند، عجیب ترین چیزی که در تصورشان هم نمی گنجد را تماشا می
کنند.
ایاز بیهوش ـ هنوز گوشش می شنود ـ روی چمن های نخراشیدة پارک افتاده است و حارث هم
روی سینه ایاز نشسته و دارد با یک قیچی کهنه و با یک لبخند وحشتناک موهای ایاز را با خشن
ترین حالت ممکن می زند.
ـ من کچلم، هان، کچلی نشانت دهم که آن سرش ناپیدا باشد، کاری می کنم نور از پشت سرت
مثل المپ منعکس شود، فکر کردی محبوبیتت در مدرسه از سر قدرت است، خیر ایاز خان، کل
ابهت تو پول پدرت است، همین.
آمدی درِ خانة من به جای اینکه التماس کنی که راهت بدهم دستور می دهی. من تو را آدم می
کنم.
موهای سیاه ایاز دانه دانه از ریشه کنده می شود، ولی کامالً معلوم است که حرف های حارث او را بیشتر ناراحت میکند.
••○♥️○••
✍ #نوشته_مهدےصابر
✍ لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
﷽
#ازدواج_صوری
#قسمت_پنجاه_دوم
°|♥️|°
فرداش جواب آزمایش گرفتیم الحمدالله هیچ مشکلی نداشتیم
رفتیم حلقه خریدیم
چون حتی تو حلقه پلاتین مقداری طلاسفید استفاده میشه
من از پریا خواستم بجای حلقه برام
انگشتر عقیق بگیره
البته پریا بازهم فکر میکرد چون قرار به جدایی ختم شه اینو میگم
اما دیگه تا آخرعمر مال خودم شد
بالاخره روز عقد رسید
عقد تو خونه ما شد
همه جمع شده بودن خونمون استرس داشتم خوشحال بودم ولی قیافم طوری بود که پیش پریا لو نرم
اما برعکس حال من پریا خیلی پکربود مشخص بود داغونه
خداکنه زودتر عاشق شه تا انقدر زجرنکشه
روی صندلی هایی که برامون اماده کرده بودن نشستیم پریا اصلا نگام نمیکرد
حاج اقاشروع کرد به خوندن خطبه قلبم ضربانش میرفت بالا ازتو اینه به پریا خیره شدم...
اروم قران میخوند
باصدای حاج اقا از فکرو خیال اومدم بیرون
_خانم احمدی برای بارسوم میپرسم ایاوکیلم؟
با صدایی که انگار ازته چاه درمیومدگفت:
بلهـ..
مال هم شدیم
وقتی داشتم حلقه رو میذاشتم دستش ،دستش خیلی سردبود بهش خیرهوشدم و
بی اختیار دستش گرفتم
و فشار دادمـ
_خخخخ
پریا باز با تعجب به من نگاه میکرد
دلمـ میخواست عاشقانه باهم باشیم
اما نمیشد
به اصرار من رفتیم مزار شهدا
سرمزار شهید علی قاریان و شهیدحجت اسدی
-پریا خانم
با صدای بغض آلودی گفت بله
-خانم چرا غصه میخوری
خودت اذیت میکنی
شما خیلی چیزا رونمیدونی
پس تورو به همون کربلایی که عاشقشی
اینقدر بی تابی نکن
پریا:آقای عظیمی خیلی سخته
داریم به زمین و زمان دورغ میگیم
-پریا توروخدا حتی صوری هم باشه
من شوهرتم
پس اگه نمیتونی اسممو بگی
هیچی نگو صدام نکن
اشکای پریا جاری شد:چشم
چقدر اون دختر شیطون و سرزنده بخاطر ارباب سربه راه و مظلوم شده بود
°|♥️|°
✍🏻#نویسنده_بانو_ش
✍🏻 لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ