.
🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت_چهل_نهم
.
روی مبل دراز ڪشیدم و رفتم زیر پتو .
از صبح ڪه بلند شده بودم تب و لرز داشتم و تب و حال تهو ...
چایی نبات رو روی میز گذاشتم .
نگاهے بہ ساعت انداختم ساعت هفت و نیم بود چرا هنوز نیومده بود .
خمیازه اے ڪشیدم و چشمانم را بستم .
با نوازش هاے دست ڪسی چشمانم را باز ڪردم .
با صدایے گرفته گفتم : سلام .
لبخندی زد : سلام به روے ماهت ساعت خواب میبینم ڪه تازگیا نمیای پیشواز آقای خونه ؟
نزدیڪم شد و پیشانی ام را بوسید عطرش زیر بینی ام پیچید و حالم داشت بهم میخورد به سمت سرویس بهداشتی رفتم صدای یا حسین امیر بلند شد و بعدشم به در میزد : همتاااا ؛ همتاااا چت شدههه ؟؟ غذای دانشگاه رو خوردی باز آخه من چی بگم به تو باز ڪن درو عزیز دلم .
چند بار عق زدم ولی معدم خالی بود صورتمو شستم و درو باز ڪردم : چیزی نیست .
نگاهم ڪرد : حاضر شو بریم دڪتر.
سرے به نشانه منفی تڪان دادم قصد ڪرد نزدیڪم بشه ڪه با حالت التماس گفتم : امیر تروخدا برو لباستو عوض ڪن این عطرتو دوست ندارم .
وا رفت و زل زد بهم : این همونی بود که میگفتی دوسش داری!
_دیگه ندارم برو سریع عوض ڪن .
باشه ای گفت و به سمت اتاق رفت .
وارد آشپزخانه شدم و روی صندلی نشستم و سرم را روی میز گذاشتم خدایا من چم شده ...
_همتا؟
برگشتم : جان!
نزدیڪ شد : حاضرشو بریم دڪتر .
_نه خوبم .
اخم ڪرد : پاشو عزیزم .
قصد ڪردم مخالفت ڪنم ڪه نزاشت .
حاضر شدم و راه افتادیم .
ازم آزمایش گرفتن و دڪتر معاینم ڪرد .
روی تخت نشسته بودم ڪه خانم دڪتر وارد شد و لبخندے به من زد : مبارڪ باشه شما باردار هستید.
نگاهی به امیر انداختم .
چند ثانیه اے همون حالت بودیم ڪه خانم دڪتر برگه آزمایش رو به امیر داد و رفت .
سرم را پایین انداختم نمیدونم چرا خجالت ڪشیدم نزدیڪم شد و ڪنار تخت ایستاد : دڪتر چی گفت همتا؟ گفت من دارم بابا میشم .
سرم را بلند ڪردم خوشحالی رو میشد تو چشماش دید لب زدم : ها؟
_مرسی همتا .
بعد از اینڪه ڪارهارو انجام دادیم و سوار ماشین شدم .
وارد خانه شدم .
امیر در را بست و وارد اتاق شدم : امیر؟
وارد اتاق شد : جونم !
روسری ام را در آوردم : غذات گرمه من گرسنم نیست برو بخور .
نگاهم ڪرد : همتا واقعا من بابا شدم؟؟؟
سرم را پایین انداختم : نمیدونم امیر.
به سمتم آمد : باورم نمیشه نمیدونی چقدر خوشحالم ...
لبخندی زدم : من هنوز تو شوڪم .
دستم را بوسید : همتا خیلی دوستت دارم .
روی تخت دراز ڪشیدم : تو جان منی .
تلفنش را برداشت و از اتاق خارج شد .
نگاهی به شڪمم انداختم خان جون همیشه میگفت : مادر شدن یه اتفاق عجیبه یه موجود ڪوچڪ در وجود تو شڪل میگیره و پا به دنیاے تو میگذارد ...
داشتن و حس ڪردن اون طفلی ڪه در وجودته ڪار سختیه نوازشش حس مادرانه میخواهد ...
امیر وارد اتاق شد و لیوان شیر را به سمتم گرفت : بفرمایید.
لبخندی زدم : ممنونم .
گوشی را روی میز گذاشت : اینم از این .
ڪنجڪاو نگاهش ڪردم ڪه لب زد : زنگ زدم به خانوادم و خانوادت بنده خداها الان میخواستن بیان گفتم صبح بریم خونه ی خان جون .
چشمانم ڱرد شد : امیررر؟
_جونم؟
_چرا زنگ زدی ؟
خندید : منم حس پدرانه دارم دیگه باید یه جوری خودمو خالی میڪردم .
خندیدم : دیوانه ای باور ڪن .
_دیوانه ے زلف نگاهتم بانو ...
چشمانم را بستم و خدا را بابت بودن امیر شڪر ڪرد
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
°•❀ @chaadorihhaaa
←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
╚ ﷽ ╝
#رمان_من_حسین_هستم
#قسمت_چهل_نهم
••○♥️○••
دیگر چیزی به ذهنم نرسید، پاهایم بی رمق شدند. ولی خودم را به هر زوری بود تا زیر بلدوزر کشاندم که لااقل اگر هم قرار است بمیرم زنده به گور نشوم...
***
چشمانم را باز میکنم، روی تخت بیماستان خوابیده ام ـ خوابیده ام که نه چسبیده ام ـ سَرم را به سمت بالای دست راستم میبرم تا ببینم سِرُمیکه روی دستم سنگینی میکند کی تمام میشود. به دست چپم که نگاه میکنم دفترچه ابومهدی را میبینم که در آن وعدة موعود نوشته شده است.
با این که تنم سخت به تخت بیمارستان بصره چسبیده است تنم را از آن میکنم تا بروم و وضعیت خالد را ببینم، اگر به هوش آمده که دفتر را به او بدهم اگر هم نیامده دفترش را به مادرش تحویل میدهم سِرُم هم که دارد تمام میشود سوزن را از دستم میکشم، مشتم را گره میکنم و عزمم را جزم. نگاهم ناگهان به عذرا میخورد که در تخت کناری ام هست و دارد در صورتم لبخند میزند. در صورتش خیره میشوم، با چشم هایش میگوید برو؛ و من هم با چشمانم میگویم چشم، میروم.
به سمت راهروی بیمارستان میروم ـ و میروم که نه از اعماق وجود میدوم ـ
دکتر اکرم را در ورودی آی سی یو میبینم، داد میزنم: آهای دکتر اکرم...
دکتر برمیگردد و نگاهش را در دویدنم گره میزند. به دکتر که میرسم بدون سلام و مقدمه و نگران و دست پاچه میگویم:
ـ دکترجان، از خالد چه خبر؟
ـ تودیگر خالد را از کجا میشناسی؟
ـ وقتش را ندارم که برایت توضیح بدهم. تو به این کار ها چکار داری دکتر!
ـ حالش خوب است به هوش آمده است ...
ـ میدانم غیرقانونی است، ولی امکانش هست که بگذاری با او حرف بزنم.
دو به شک است ولی نگرانی ام را که میبیند میگوید:
ـ برو ابوولاء، برو اشکالی ندارد.
سریع تا تخت خالد پر میکشم و نمیفهمم چگونه به تخت خالد میرسم چگونه ندیده میشناسمش؟ شاید از قد بلندش یا شاید از اینکه حدس میزدم که چشم های کم سویش آبی باشد، یا شاید هم برای اینکه مادری را کنار تختش میبینم، نمیدانم ولی هر طوری که هست به هوش آمده لب هایش تکان میخورد گوشم را نزدیک میبرم تا بلکه صدایش را بشنوم
با کمترین حالت صدا میگوید: صلی الله علیک یا اباعبدالله.
••○♥️○••
✍ #نوشته_مهدےصابر
✍ لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
﷽
#ازدواج_صوری
#قسمت_چهل_نهم
°|♥️|°
مادر و پدرخانم احمدی با پادرمیونی زن دایی و اینکه به قول خودشون من جلوی چشماشون بزرگ شدم
اجازه دادن من برم خواستگاری رسمی
و سفارش کردیم به خانم احمدی چیزی نگن
با دوروز تاخیر راهی قم شدم
هربار که چشمم به خانم احمدی می افتاد
داغون میشد
این بنده خدا فکر میکرد داره دورغ میگه
کاش زودتر عقد کنیم تا محبتم به پاش بریزم
تا عاشق بشه
چقدر این دختر برام عزیزه
مادر زنگ زد و گفت زنگ زدم منزل آقای احمدی و هماهنگ کردم برای برگشت دوره قم
بریم خواستگاری
°|♥️|°
✍🏻#نویسنده_بانو_ش
✍🏻 لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
﷽
#ازدواج_صوری
#قسمت_چهل_نهم
°|♥️|°
از قم که اومدیم
مادرگفت صادق فرداشب باید بریم خواستگاری
-چشم مادر
من برم مزارشهدا
مادر: صادق نمیخوای به پریا حقیقت رو بگی؟
دختربنده خدا دق میکنها
-مادر پریا دیروز و امروز به ما نرسیدها
تروخدا مادر کاری نکنید که از دستش بدم
مادر:من فدای پسرم بشم که عاشق شده
من فقط نگران اون بچه ام
-نگران نباشید
طولی نمیکشه عاشق میشه
مادر:ان شالله بحق پنج تن
-من رفتم
وارد مزار شهدا شدم یکشنبه بود
الحمدالله خلوت بود
ورودی مزارشهدا رفتم
رفتم سمت مزار شهیدم شهید علی قاریان پور
شهیدی که تو وصیت نامه اش قید کرده بود
به جای اسمش روی سنگ مزارش بنویسن
""مشتی خاک تقدیم به پیشگاه خداوند""
نشستم کنارشهیدم گفتم علی آقا خودت میدونی عشقم پاکه پس کمکم کن به دستش بیارم
°|♥️|°
✍🏻#نویسنده_بانو_ش
✍🏻 لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ