eitaa logo
چـــادرےهـــا |•°🌸
1.6هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
74 فایل
﷽ دلـ♡ـمـ مےخواھَد آرام صدایتـ کنم: "ﺍﻟﻠّﻬُﻤـَّ‌ ﯾاﺷاﻫِﺪَ کُلِّ ﻧَﺠْﻮۍ" وبگویمـ #طُ خودِ خودِ آرامشے ومن بیـقرارِ بیقـرار.♥ |•ارتباط با خادم•| @Khadem_alhoseinn |°• ڪانال‌دوممون •°| 🍃 @goollgoolii (۶شَهریور۹۵) تبادل نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
چـــادرےهـــا |•°🌸
. 🍃 #همتا_ے_مـن #قسمت_چهل_هفتم . یڪ ماهی از ازدواجمون میگذشت و روابطم با امیر خیلی خوب شده بود ...
. 🍃 . روز‌ها‌ و ماه ها پشت سر هم میگذشت امیر شده بود تموم دارو ندارم ... امیر از آن باید های اجباریست ڪه باید باشد ... همانطور ڪه گوشه لبم را می جویدم ڪوله ام را روے شانه ام انداختم و دفترم را در دست گرفتم . اخمانم در هم بود و اعصابم خیلی خورد بود . از ڪلاس خارج شدم نگاهم ڪشیده شد به امیر ڪه با دانشجوش صحبت میڪرد . نگاهش به من افتاد و لبخندی زد و سری تڪان داد . سرم را برگرداندم و به طرف خروجی رفتم . پا تند ڪردم تا بهم نرسه ... بعد از چند دقیقه صدایش بلند شد : خانم فرهمند ! چند تا دانشجویی ڪه ایستاده بودند ڪنجڪاو نگاهمان ڪردند . دستم را از پشت گرفت و به سمت پارڪینگ برد . دستم را فشار میداد و اخم ڪرده بود . در ماشین رو باز ڪرد سوار شدم . پشت بند من سوار ماشین شد . برگشت طرفم با صدایی ڪه سعی می ڪرد ڪنترل ڪنه گفت : چرا وقتی صدات میڪنم نمی ایستی . سڪوت ڪردم ڪه ادامه داد : چیشده عزیزم؟؟ برگه را نشانش دادم : امیر تو میدونستی ڪه من درگیر ڪارای خونه بودم نتونستم درس رو اون جور ڪه قبل میخوندم بخونم پس چرا این درسو مشروطم ڪردے؟؟؟ میتونستی نمره بِدی و ندادی ؟ لبخندی زد : بخاطر این الان ناراحتی ؟ ڪلافه گفتم : بلههه. دستم را گرفت : همتا جان عزیزدلم من نمیتونم چون تو زنمی بیام بهت نمره بدم تو همه ڪس منی اما تو دانشگاه هیچ فرقی با دانشجوهای دیگه نداری ... اونام درس میخونن توام باید میخوندی میدونم سخته ڪه هم آشپزی ڪنی و همم جمع و جور ڪنی خونه رو ولی میتونستیم برنامه ریزی ڪنی عزیزم .. _چی میگی امیر !! دستم را بوسید : خودم ڪمڪت میڪنم عزیزم ولی از من نخواه ڪه بهت همینطورے نمره بدم اونم چون همسرمی . باهاش موافق بودم دلیل نمیشد چون ما باهم ازدواج ڪردیم اینکارو بڪنه .. به طرفش برگشتم : ببخشید حق با توعه اعصابم خورد شد یه لحظه .. ماشین را روشن ڪرد : نمیبخشم . نگاهش ڪردم : یعنی چی؟ _ببین اصلا راه نداره ببخشم اگرم ببخشم یه شرط داره . ڪنجڪاو نگاهش ڪردم ڪه گفت : مهمونم ڪنی . ‌_چیییییی؟ _انتظار نداری ڪه گرسنه بخوابیم؟ اخمی ڪردم : خیلی پروییی خیلی خب باشه . ماشین را گوشه ای پارڪ ڪرد : پیاده شو . _امیر دیوونه شدی چرا ؟؟؟ خندید از آن هایی ڪه به شیرینی باقلوا قزوین است ... همانطور ڪه غر میزدم از ماشین پیاده شدم : خب؟ نگاهم ڪرد : بشین پشت فرمون ببر منو کوه ... حیرت زده نگاهش ڪردم ڪه خندید : چیه گفتی میخوام بهت شام بدم دیگه شام نمیخوام ببر ڪوه منو . به طرفم آمد و در جلو رو باز ڪرد و سوار شد . خدایا من دیوونه شدم یا این ... پشت فرمون نشستم و استارت زدم و راه افتادم . ‌آدرسی ڪه امیر داد رو رفتم . ماشین را پارڪ ڪردم و پیاده شدیم . امیر دستم را محڪم گرفت و باهم به بالای ڪوه رفتیم تقریبا پایین شلوغ بود . یادم اومد اینجا همونجاییه ڪه قبلا با اسما و بچه ها اومده بودیم . _دیگه نا ندارم . دستم را ول ڪرد و به طرف بلندے رفت . عرق پیشانی ام را پاڪ ڪردم : میوفتیااا . خندید : ببین . نگران بودم . ڪه بلند فریاد زد : خداااااایااااا ایننن خانووووم تماااااام زندگیمهههه دنیاااا دنیاااا جمع بشن براے گرفتنش یهههههه تارموشممممم به یه دنیا نمیدم . بعضیا میخندیدن و بعضی ها هم با تعجب نگاه میڪردند و پچ پچ میڪردن . به طرف امیر رفتم و لباسش را ڪشیدم : امیر تروخدا زشته . نگاهم ڪرد با عشق چشمانش با من حرف میزد . دور و اطرافشو نگاه ڪرد : ڪسی اینجا نیست اومدم بالاترین نقطه تا به آسمون خدا نزدیڪتر باشم تا از خدا تشڪر ڪنم بابت بودنت ... نگاهش ڪردم ‌که بلندتر گفت: خدااایاااا شڪرتتتت . روے سنگی نشستیم سرم را روی شانه ے امیر گذاشتم : چرا ؟ دستم را فشار داد : چی چرا بانو؟ _دوسم داری؟ خندید : عاشقی را به دلیل و مدرڪ نیست بانو عاشق عاشق است ... دلیل و مدرڪ نمیشناسد ... به قول فاضل نظرے نشد از یاد برم خاطره ی دوری را گرچه امروز رسیدیم به هم ، دلتنگم. لبخندے زدم : به شعر علاقه دارے؟ سوتی ڪشید : چجورم . _دوست دارم . نگاهم ڪرد : رسمش نبوداااا ... _چی؟ دستم را گرفت : دل ببرے و فڪر صاحب دل نباشی . خندیدم : دل میبرم تا صاحب دل دلش با من نرم شود . بلند شدم : صاحب دل خیلی وقته دلش نرم و رام توو شده .. . ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز °•❀ @chaadorihhaaa ←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
╚ ﷽ ╝ ••○♥️○•• تا صدا را شنیدم بی درنگ دویدم با اینکه پایم تیر خورده بود اما چاره ای جز بیشتر از توانم دویدن نداشتم. گرمای تیر از کنار پاها و دست هایم گذشت ولی به من برخوردی نکرد و از کنارم رد شد. بین الحرمین را طی کردم حرم عباس (س) مانند حرم برادرش گلوله باران شده و صدای تیرشادی ـ عرب ها در زمان پیروزی تیر شادی در می‌کنند ـ از گوشه گوشة حرم ها به گوشم رسید و گوشم را بیش از پیش آزار داد. کوره راه های شهر را بلد بودم. در رفتم، گرسنه ام شده بودم، خودم را به خروجی باب القبله رساندم. یک آن یادم آمد که در زمان پست دادنمان، ابومهدی چند دانه خرما در پایین تیر برق 270 گذاشته است. ای شهید، به راستی که تو معجزه ای، معجزه. سریعاً تا آنجا دویدم و خرماها را پیدا کردم، شاید پنج یا شش دانه بود ولی جان تازه ای به من داد. این ابومهدی است که ناجی جان من بود. دیگر شب از نیمه گذشته بود. خود را به خروجی شهر، در مقام حر (س) رساندم. ماشین بلدوزی که پشتش به من بود مشغول به کار بود، کار فعالانه، آن هم این موقع شب، و در این اوضاع وانفسای شهر. با خود گفتم که: آخر مرد حسابی الان توی این قتل عام و انتفاضه وقت ساخت و ساز است. تو چه داری می‌سازی دیگر. جلوتر رفتم تا از او کمکی بگیرم. چند قدم بلند برداشتم تا به نزدیکی های آن ماشین رسیدم. سرباز، بولدوزر، زنده به گور، چند صد نفر، گودال، زن، بچه، سربازهای سر و دست و پا بریده همه را با هم می‌بینم. ••○♥️○•• ✍ ✍ لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
°|♥️|° دوره قم شروع شده بود اما من نرفتم مادر میخواست زنگ بزنه منزل خانم احمدی من و زن دایی مانع شدیم -مادر من باید خودم اول حتما با پدر و مادرخانم احمدی حرف بزنم بعد شما مادر:وای صادق من والا از کارای تو سر در نمیارم -صادق فدات بشه حرص نخور مادرجان زن دایی:آقاصادق بریم ؟ -بله بفرمایید زن دایی رو به مامان :آجی جان میشه مراقب محمدحسین باشید؟ مامان:آره عزیزم ساراجان توروخدا تو حواست به این پسر خل و چل من باشه والا بخدا من سراز کاراین درنمیارم -چشم آجی جان ماشین روشن کردم به سمت خونه خانم احمدی اینا حرکت کردیم سرراهمون یه سبد گل مریم خریدیم آخه خانم احمدی خیلی گل مریم دوست داره ... بعد از یه ربع بیست دقیقه رسیدیم زنگ زدیم پدر خانم احمدی کربلایی پرویز درباز کردن رفتیم داخل بعداز سلام علیک زن دایی گفتن :دایی جان حقیقتا ما اومدیم تا آقاصادق حرفش به شما و زن دایی بگه تا خیالتون راحت باشه آقای احمدی:بله بفرمایین ما گوش میدیم حقیقتا خوب خیلی سخت بود دستم تو موهام فرو کردم گفتم :حقیقتا حاج آقا ما اومدیم تا مطمئن بشید من واقعا سرم انداختم پایین و سرخ شدم به دخترخانمتون علاقه دارم زن دایی ادامه داد :ولی چون پریا اهل ازدواج نیست میخوایم بگیم صوریه اما خیالتون از جناب آقاصادق راحت باشه °|♥️|° ✍🏻 ✍🏻 لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ