eitaa logo
چـــادرےهـــا |•°🌸
1.6هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
74 فایل
﷽ دلـ♡ـمـ مےخواھَد آرام صدایتـ کنم: "ﺍﻟﻠّﻬُﻤـَّ‌ ﯾاﺷاﻫِﺪَ کُلِّ ﻧَﺠْﻮۍ" وبگویمـ #طُ خودِ خودِ آرامشے ومن بیـقرارِ بیقـرار.♥ |•ارتباط با خادم•| @Khadem_alhoseinn |°• ڪانال‌دوممون •°| 🍃 @goollgoolii (۶شَهریور۹۵) تبادل نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
17.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 فلسفه #حجاب فقط به این نیست که مردها به گناه نیفتند #موشنگرافی #حجاب #فلسفه_حجاب #پویش_حجاب_فاطمے
🌸 ﷽ 🌸 🌺🍃🌸🍃🌺 ..... قلبم فشرده شد از یاد مامان بزرگ مادریم سوم راهنمایی بودم که فوت شدو و روز تشییع جنازه موقع وداع با دیدن بدن کفن پوشش از حال رفتم و تا یک ماه از وحشت کنار مامانی می خوابیدم که خودش سخت عزادار بود مامان با فوت مامان بزرگ رسما تنها شد بابابزرگ رو قبل دنیا اومدن من از دست داده بود...مثل من تک دختر بود و با فوت مامان بزرگ دو دایی بزرگم رو هم دیگه خیلی کم می دیدیم و دیدارهامون رسید به عید تا عید! گاهی چه قدر دلم تنگ میشد برای مامان بزرگم با اون گیس های سفیدش که همیشه بافته بود! _ولی دوست دارم بیام! سری به نشونه منفی تکون داد _اصلا نمیشه! وا رفتم فکر می کردم استقبالم می کنه _چرا نه؟ پس خودت چرا رفتی؟ امیرعلی با مهربونی بهم خیره شد _من فرق می کنم محیا من یک مردم باید بتونم به ترس ها غلبه کنم. با لجبازی گفتم : خواهش می کنم فقط یک بار اگه دیدم طاقت ندارم خودم میام بیرون! امیرعلی_دوست ندارم بازم برات کابوس شب درست کنم... نمیشه !می دونم ترسویی! اخم مصنوعی کردم و دلخور گفتم: امیرعلی!!!!!!!!! خندید _جونم ؟ گرم شدم از جونم گفتنش و اخم هام باز شد و یادم رفت دلخوریم. توپ کوچیکی که امیرسام باهاش بازی می کرد اومد سمت من و نگاه امیرسام هم با توپ کشیده شد روی من چشمکی بهش زدم و توپ رو آروم پرت کردم سمتش که ذوق کرد و وقتی خندید دو تا دندون سفید خوشگل پایینش دیده شد و من بی حواس بلند گفتم: الهی قربونت برم نفس! با اون دندون های برنج دونه ات. یک دفعه سکوت کامل شد و اول از همه عمو احمد خندید که عطیه گفت: چته تو با این قربون صدقه رفتنت همه رو سکته دادی بچه که جای خود داره! لب پایینم رو به دندون گرفتم و همه به حرف عطیه خندیدن و نفیسه امیرسام رو که بغلش بود ، بلند کردو گرفت سمت من _بیا زن عموش ...به جای قربون صدقه رفتن یکم نگهش دار ببینم نیم ساعت دیگه هم باز قربونش میری یا فرار می کنی! دوباره همه خندیدیم و حس خوبی پیدا کردم از لحن صمیمی نفیسه که موقع طرفداری امیرعلی از من یک لنگ ابروش بالا رفته بود! امیرسام رو بین خودم و عطیه نشوندم که شروع کرد با ذوق دست زدن ...محکم بوسیدمش و دلم ضعف رفت برای این سادگی کودکانه اش _گمونم خیلی بچه ها رو دوست داری نه؟ نگاهم رو از امیرسام که حالا با عطیه بازی میکرد گرفتم و به نفیسه نگاه کردم...چه خوب که بعد از اون بحث مسخره ...حالا راجع به چیزهای معمولی حرف می زدیم بدون دلخوری! _آره ...حس خوبی دارم وقتی نزدیکشونم ...دلم می خواد منم باهاشون بچه بشم و بچگی کنم بی دغدغه! عطیه آروم و زیر لبی گفت: نه که الام خیلی بزرگی! بچه ای دیگه! می دونستم نفیسه نشنیده صداش رو برای همین با چشم هام براش خطو نشون کشیدم که لبخند دندون نمایی زد نفیسه_پس فکر کنم خیلی زود بچه دار بشی تو با این حس های مادرانه خفته ای که داری! حس کردم صورتم داغ شد خوب بود امیرمحمد و عمو باهم صحبت می کردن و حواسشون به ما نبود، عمه هم حرف نفیسه رو روی هوا قاپید _ان شاءالله بچه ی شما دوتا رو هم من ببینم به همین زودی! بیشتر خجالت کشیدم... امیرعلی ظاهرا به صحبت های عمو گوش میک رد ولی چین ظریف پیشونیش نشون می داد متوجه حرف های ما هم هست و من بیشتر احساس شرم کردم ... خنده ریز ریز عطیه هم رفته بود روی اعصابم از بین دندو نهام کوفتی نصیبش کردم که میون خنده اش گفت: مطمئنم امیرعلی الا حسابی آتیشیه متنفره از این حرف ها و صحبت ها که به جای باریک میکشه! لب پایینم رو زیر دندونم گرفتم _عطی خجالت بکش می فهمی چی میگی؟! ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 ...... عروسک امیرسام رو براش کوک می کرد _عطی و درد اسمم و کامل بگو خوبه بهت هشدار داده بودم شوهرت همین الانم برزخیه ها! زیرچشمی نگاهم رو چرخوندم روی امیرعلی ...نه انگار خدا رو شکر دیگه متوجه عطی گفتن من نشده بود... ولی مونده بود اخم روی پیشونیش! ‌‌‌‌‌‌‌‌ *** بدن بی حالم رو روی تخت جابه جا کردم تا گوشیم رو جواب بدم ولی محسن زودتر از من گوشی رو برداشت و تماس رو وصل کرد و مهلت نداد ببینم کی پشت خطه! فقط صدای محسن رو می شنیدم _سلام... شما خوبین ..هست ولی داره میمیره! چشم هام گرد شد و با صدایی که از شدت گلودرد دورگه شده بود گفتم: کیه محسن؟ جوابم و نداد و همونطور که با پشت خطی صحبت می کرد برای محمد چشم و ابرو اومد ... معلوم بود دارن آتیش میسوزونن _ نه بابا چیز مهمی نیست ...فقط کمی تا قسمتی رو به موته...ناراحت نشین به دیار باقی که شتافت خبرشو بهتون میدم فقط مژدگونی ما یادتون نره! عصبی شده بودم ولی توان تکون خوردن هم نداشتم و محسن هم حسابی جدی حرف می زد ولی محمد می خندید _بده من گوشی رو کی بهت گفت جواب بدی؟ اصلا کیه ؟ چرا دری وری میگی! بازم توجهی به من نکرد ولی لحنش تغییر کرد و تخس شد _نه بابا چیزیش نیست ...باز این دردونه سرما خورده ماهم شدیم نوکرش ...باور کنین چیزیش نیست فقط یک تب بالای چهل درجه و گلودرد و آبریزش بینی! همین! محیا زیادی لوسه وگرنه چیزیش نیست! هم خنده ام گرفته بود هم دلم می خواست کله جفتشون رو بکنم مامان با چه دو نفری من رو تنها گذاشته بود و رفته بود با بابا مهمونی ! محسن_چشم...گوشی گوشی! موبایلم رو گرفت سمتم _بگیر شوهرت داره پس میفته بهش بگو چیزیت نیست ...خواهشا خودت و براش لوس نکن! چشم غره ای بهش رفتم و حسابی حرصی شدم... از اون وقت این دری وری ها روداشت به امیرعلی میگفت؟! با زحمت سلام بلندی تونستم بگم چون حسابی گلوم می سوخت بدترین چیزی که توی سرماخوردگی بود و همیشه من دچارش میشدم! صدای نگرانش تو گوشم پیچید _سلام محیا چی شده؟ دلم گرم شد از دل نگرانیش _هیچی نیست ...سرما خوردم. _نمی دونستم ببخشید ...از صبح تعمیرگاه بودم سرمم حسابی شلوغ دیدم امروز به من زنگ نزدی گفتم شاید قهری که همش تو زنگ میزنی! لبخند دوست داشتنی روی لبم نشست خوشحال شدم از اینکه یادش مونده بود هر روز من زنگ می زنم و میشم احوالپرسش! گفتم: مرسی زنگ زدی حالم زیاد خوب نبود نتونستم وگرنه قهر نبودم می دونم روزها فرصت نداری! _صدات حسابی گرفته است دکتر نرفتی؟ _نه...گلوم خیلی درد میکنه! _حالا مهمون نمی خوای ؟ با پرسش و تعجب گفتم: مهمون؟؟ _نزدیک خونه شمام ...راستش ماشین بابا رو گرفته بودم باهم بریم بیرون ...داشتم میومدم اونجا که از دایی اجازه بگیرم بعد بریم. ذوق کردم از این رفتار امیرعلی دفعه اول بود خب! با صدای گرفته و پنچری گفتم: حالم خیلی بده! با خنده گفت : حالا یعنی نیام اونجا؟! هول کرده گفتم: چرا چرا کجایی الان؟ _پشت در خونه به محسن بگو درو باز کنه! بی حواس موبایل و قطع کردم و هول به محسن گفتم: زود در و بازکن امیرعلی پشت دره! محمد ابرو بالا انداخت _خب حالا... از اون موقع صدات در نمیومد چی شده هوار می زنی حالا! چشم غره ای بهش رفتم _خواهشا مزه نریز! تمام بدنم درد می کرد با زحمت خودم رو روی تختم بالا کشیدم و تکیه دادم به پشتی تخت... امیرعلی با خنده وارد اتاقم شد و این یعنی باز این محسن خوشمزه گری کرده! سلام گرمی کرد و دستش رو جلو آورد و من دستم رو گذاشتم توی دستش..چینی به پیشونیش افتاد و دست دیگه اش نشست روی پیشونیم دلم ضعف رفت برای اخمش که حاصل دل نگرانی برای من بود! _خیلی تب داری! ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 ..... محمد_نه بابا چهل درجه که چیزی نیست هنوز به مرحله تشنج نرسیده! چشم غره ای به محمد رفتم و امیرعلی با خنده سر تکون داد _پاشو لباس بپوش بریم دکتر ...من خودم به دایی زنگ میزنم. ترسیده گفتم: نه نه لازم نیست خوب میشم! ابروهاش بالا پرید _چه جوری خوب میشی؟ پاشو! _نه امیرعلی خوبم! لبه تخت نشست و نگاهش رو دوخت به چشم هام و آروم گفت: یک دکتر که می تونم ببرم خانومم رو نمی تونم؟ دوست نداری با من... پریدم وسط حرفش و با قیافه پریشونی گفتم: جون محیا ادامه نده میبینی حالم خوش نیست! نگاهش جدی شد _پس چرا هول کردی و نمیای؟ محسن شنید صدای امیرعلی رو _چون از آمپول هایی که قراره نوش جان کنه می ترسه! امیرعلی با تعجب خندید _راست میگه؟ با خجالت پتو رو کشیدم روی سرم و با حرص گفتم: آره راست میگه ...خب چیکار کنم ترسه دیگه هر کسی از یک چیزی می ترسه! محمد طعنه زد _حالا نه که فقط تو ازآمپول می ترسی ...اگه تاریکی شب و مرده ها و جن و پری و دزد های خیال تو رو فاکتور بگیریم آره راست می گی فقط از آمپول می ترسی! با حرص جیغ خفیفی کشیدم و امیرعلی بلند بلند خندید آروم پتو رو از روی سرم کشید و چند تار از موهام بر اثر الکتریسیته روی هوا موند _پاشو بریم دختر خوب تبت خیلی بلاست من به دکتر بگم به جای آمپول خشک کننده قوی تر بنویسه قبوله ؟میای؟ مثل بچه ها لب چیدم _نخیر نمیشه الکی به من وعده نده... بابا هم همیشه همین و میگه ولی وقتی دکتر آمپول می نویسه به زور می برتم تزریقاتی میگه برای خودته دخترم! امیرعلی می خندید به لحن بچگانه و پر حرصم _پس لاقل جوشونده بخور! لب چیدم ولی خوشحال شدم کوتاه اومده... جوشونده های تلخ بهتر از آمپول بود _باشه. محسن و محمد از اتاق بیرون رفتن و امیرعلی کمکم کرد دراز بکشم _اینجوری معذبم خب! دستش رو نواز شگونه کشید روی موهام و شقیقه ام... پوست دستش یک کم زبر بود ولی اذیتم نمی کرد و برعکس لذت می بردم از نوازش دست هاش که اولین دفعه بود! _راحت باش! آروم شده از نوازش دست امیر علی گفتم: ممنون که اومدی! نگاه از من دزدید _دلم برات تنگ شده بود! یک گوله آرامش قل خورد توی وجودم و لبخند زدم و و دستش رو که ثابت شده بود روی گونه ام بوسیدم اخم مصنوعی کرد و بازم اعتراض _محیا خانوم! لب چیدم و تخس گفتم: خب چیه ذوق کردم ... اولین دفعه ایه که دلت برای من تنگ میشه بعد این همه مدت! نگاهش گم شد توی نگاهم _ ببخش محیا...می دونم ولی خب من....یعنی... پریدم وسط حرفش و نذاشتم ادامه بده قصدم اصلا گله نبود که ناراحتش کنم! برای همین با شوخی گفتم: منم خیلی دلم برات تنگ شده بود بازم معرفت تو که اومدی دیدنم ! من که هر وقت دلم تنگ شد فقط بهت زنگ زدم! لبخند تلخی نشست روی صورتش _که اونم همیشه من ... ادامه حرفش رو خورد و پوفی کشید...نمی دونستم یک جمله اینجوری بهم میریزه امیرعلی رو! زل زد توی چشمهام _داره دوماه می گذره از عقدمون و من هنوز یک بار درست و حسابی نبردمت گردش... خب بابا دیگه نمیتونه مثل قدیم سرپا باشه و کارها گردن منه ...من و ببخش محیا نمیتونم دوران عقد پر خاطره ای برات بسازم مثل بقیه...دیگه حالا میترسم از پشیمون شدنت! این دومین گوله آرامش بود یعنی الان نفس هام بند شده بود به نفس هاش که می ترسید از پشیمونیم که من مطمئن بودم اتفاق نمی افته؟؟! آروم گفتم: همین که هستی خوبه ...همین که حس کنم دوستم داری لحظه لحظه هایی رو که باهات هستم برام میشه خاطره ...من نمی خوام مثل بقیه باشیم می خوام خودمون باشیم... محیا قربون این گرفتار‌ بودن و خستگیت ...! تکونی خورد از این قربون صدقه رفتن ساده و صمیمیم و لب زد _خدا نکنه! ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 ..... دستش رو که بین دو دستم حصار کرده بودم فشار آرومی دادم و گفتم: همین که با همه خستگیت اومدی اینجا و همیشه لبخند رو لبته برام دنیا دنیا می ارزه حاظرم همیشه تو خونه بمونم و بیرون نرم ولی تو باشی و فکرت مال من باشه! مگه فقط گردش رفتن و خوش گذرونی خاطره می سازه وقتی دلنگرانم می شی برام میشه خاطره! لبخند محوی صورتش و پر کرد که گفتم: میدونی امیرعلی از وقتی فهمیدم دوست دارم؛ همیشه با یک رویا خوابیدم ... اینکه تو خسته بیای خونه و دست ها و لباس هات کثیف باشه و من کمکت کنم دست هات رو بشوری... بهت بگم خسته نباشی یک کمم غر بزنم چرا لباست کثیف شده...! آروم خندید و زیرلبی گفت: دیونه ای؟! همه دنبال یک شوهر نمونه میگردن که با افتخار کنارش قدم بردارن اون وقت تو آرزوی شستن دست های سیاه و لباس کثیفم و داشتی؟ نگاهم رو از چشم هایی که حالا برق می زدن گرفتم و خیره شدم به دکمه های ریز و سفید سر آستینش _افتخار می کنم کنارت قدم بردارم چون می دونم یک شوهر واقعی هستی که میتونم بهت تکیه کنم... داشتن ظاهر مد و مارک که فقط چشم پُر کنه به درد من نمی خوره ...چیزی که من و خوشحال میکنه اینه که تو با همون دست های سیاهت عجله کنی بیای دنبالم برای اینکه من توی شب معطل نشم... خیالم راحته اگه جایی کارم گره بخوره یا جایی باشم که بترسم و بهت زنگ بزنم سریع خودت رو بهم میرسونی و من به جون می خرم اون لباسه ای سیاه کارت رو که از عجله یادت رفته باشه در بیاری...میشه برام افتخار که برات مهم بودم! دستش مشت شد بین دست هام ..نمی دونم چرا کلافه شد ! نگاهش به زانوهاش بود و نفس می کشید عمیق ولی آروم و شمرده! خواست حرفی بزنه که صدای محسن بلند شد که در جواب مامان تازه رسیده می گفت _آقا امیرعلی پیش محیاست دستش از بین دستم کشیده شد و ایستاد... خیلی با عجله گفت: ان شاءالله بهتر بشی ...من دیگه برم! حتی مهلتم نداد برای خداحافظی! ‌‌ *** دو روز گذشته بود و من هنوز فکر می کردم چرا اون شب امیرعلی زود گذاشت و رفت و حتی روز بعد فقط یک احوالپرسی ساده ازم کرد ... نمی فهمیدم چرا یکدفعه امیرعلی مهربون شده، میشد امیرعلی قدیمیه اول عقدمون ...نمی دونم یعنی اون شب من حرفی زدم که ناراحت شد؟ کلاسم تموم شده بود و با بدنی که بی حال بود به خاطر سرماخوردگیه دو روز پیش، پله هارو آروم آروم پایین می اومدم با ویبره رفتن گوشیم توی جیب مانتوم اون رو برداشتم و تماس رو وصل کردم _علیک سلام عطیه خانوم چه عجب یاد ما کردی؟ عطیه_علیک سلام عروس... بهتری؟ به دیار باقی نشتافتی هنوز؟ _به کوری چشم تو حالم خوبه خوبه... حالا فرمایش؟ _عرض کنم خدمتت که... حالا جدی جدی خوبی؟ _کوفت عطیه حرفت و بزن... دارم از خستگی میمیرم سه کلاس پشت سرهم داشتم الان تازه دارم میرم خونه. _خب حالا کوه که نکندی! پوفی کردم _قطع می کنم ها! عطیه_تو غلط می کنی گوشی رو روی خواهر شوهرت قطع کنی بی حیا! بلند گفتم: عطی خندید _درد ...نگو عطی آخر یک بار سوتی می دی جلوی امیرعلی... خب عرضم به حضورت که با اون اخلاق زمبه ایت! کشیده گفتم: بی تربیت! قهقه زد _مامان گفت فردا نهار بیای اینجا دلخور بودم از امیرعلی _نه ممنون! صداش مسخره شد _ وا چرا آخه؟ افتخار نمیدین یا دارین ناز می کنین؟ گفته باشم خریدار نداره نیومدی هم بهتر! وارد حیاط دانشگاه شدم _کشته مرده این مهمون دعوت کردنتم! _من همین مدلی بلدم میای دیگه؟ نفسم روباصدا بیرون دادم و بخار بزرگی جلوی دهنم شکل گرفت: باشه ممنون از عمه تشکر کن!! _خب دیگه خیلی حرف می زنی از درس هام افتادم اگه رتبه ام خراب بشه امسال، گردن تو! _نکه خیلی هم درس خونی _از تو درس خون ترم ...خداحافظ محی جون! خندیدم _خداحافظ دیوونه! خودتیی گفت و تماس قطع شد ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
چـــادرےهـــا |•°🌸
🌸 ﷽ 🌸 #رمان_به_همین_سادگی #نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی #عاشقانه_ای_برای_مسلمانان #قسمت_سی‌وهفتم 🌸🍃
❤️🍃... . سلام رفقا ☺️ ‌. پارت اضافه به مناسبت ولادت حضرت زین العابدین (ع) ❤️ تقدیم به شما🌹 بابت تاخیر عذر خواهی می کنیم دیشب برنامه ایتا قطع شده بود✋ ✿[ @chaadorihhaaa]✿      ═══ ❃🌸❃ ═══ 
 ❃﴿بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ﴾❃ 🌹باتوکل به نام اعظمت🌹
🌺 به رسم هر روز 🌺 ✨السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن✨ ◾️◈◆--💎--◆◈--◽️ ✨السلام علیڪ یابقیة الله یا اباصالح المهدۍیاخلیفة الرحمن ویاشریڪ القرآن ایهاالامام الانس والجان"سیدی"و"مولاۍ" الامان الامان✨ 🌾 ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لولیک الفرج ✿[ @chaadorihhaaa]✿      ═══✼🌸✼══
🌸🍃.... .   ... 👑  کہ بہ سر کردے❗️ ♨️ باید خیلی چیز ها را ز سر برون کنی... 🎈 یادت نرود تو بہترین و ترین خلقت خدایے❗️ ✨  ے زیباے ... 🌼 سخنت 🌼 🌸 رفتارت 🌸 🌺 ظاهرت 🌺 👒 بیانگر بانو بودنت هست❗️ ♥️بانو بودن کم  نیست... 😇  ڪہ باشے... ڪار حساس تر مےشود❗️ 🌹 اینجا دیگر تنہا بحث چادر نیست... 🌸  و احساست 🌸 🌺 دخترانگے هایت 🌺 🌼  هایت 🌼 ❤️ فقط و فقط میشود سهمِ  نفر... 💫 ڪسے ڪہ حتے بہ  هم  میکند اگر ببیند  هاے پاکت را پریشان کرده❗️ ❣  داشته باش بہ این حسِ عاشقانہ... 🙂 متعہد بودن ڪار سختے نیست❗️ 🌙مطمئن باش طعم شیرین  را میچشے... . ✿[ @chaadorihhaaa]✿      ═══ ❃🌸❃ ═══ 
🔴مسیح علینژاد در ماه جاری قرارداد کاری خود را به مبلغ ۱۰۲ هزار دلار برای یکسال تمدید کرد. تامین مالی این قرارداد توسط صدای آمریکا (VOA) انجام میشود و کارفرما، آژانس رسانه‌های جمعی آمریکا است. این مبلغ نسبت به قرارداد ۴۰ هزار دلاری سال گذشته میزان قابل توجهی رشد داشته است #پویش_حجاب_فاطمے
🌸 ﷽ 🌸 🌺🍃🌸🍃🌺 ..... خوبی صحبت با عطیه این بود حسابی حال و هوات رو عوض می کرد... از حالت غم زده بیرون اومدم و باصورت خندونی به آسمون گرفته نگاه کردم... چه قدر دلم برف و بارون می خواست! رسیدم به قسمت شلوغ حیاط دانشگاه... انگار همیشه تو این محوطه پر از درخت کاج که توی زمستونم سبز بود , بعد کلاس همه اینجا کنفرانس میذاشتن... قدم هام رو تند کردم ولی یک دفعه تحلیل رفت همه توانم! امیرعلی بود آره خودش بود! باور نمی کردم اینجا باشه... متوجه من نشد و قدم هاش رو تند کرد سمت خروجی دانشگاه! نفهمیدم چطور شروع کردم به دوییدن و داد زدم _امیر علی... امیرعلی! صدام رو شنید و ایستاد نگاه خیلی ها چرخید روی من که مثل بچه ها با هیجان می دویدم و امیرعلی که باصدای من وایستاد! سرعتم این قدر زیاد بود که محکم خوردم به امیرعلی... صدای پوزخند و تمسخر اطرافیانم رو شنیدم و متلک هایی رو که من و نشونه رفته بود... ولی مگر مهم بود وقتی امیرعلی اینجا بود! سرزنش گر گفت: چه خبره محیا؟! یادم رفته بود دلخور بودنم با لبخند یک قدم عقب رفتم و به صورتش نگاه کردم _ببخشید دیدم داری میری فکر کردم لابد با خودت گفتی من رفتم...اومدی دنبال من؟ به موهاش دست کشید و با کمی مکث گفت: خب راستش آره. باهاش هم قدم شدم و بیرون اومدیم که گفت: یکی از مشتری هامون ماشینش اینجا خاموش کرده بود زنگ زد اومدم اینجا... می دونستم امروز کلاس داری گفتم منتظرت بمونم باهم بریم ولی اصلا حواسم به سرووضعم نبود کاش نمی.... صدای پر از تردیدش رو نمی خواستم... سرخوش پریدم وسط حرفش _مرسی که موندی باهم بریم! نگاهش رو چرخوند توی صورتم و روی چشم هام ثابت شد و آروم گفت : ماشین ندارم! لحن امیرعلی کنایه داشت نگاهی به خیابون خلوت انداختم و دستم رو دور بازوش حلقه کردم _چه بهتر با اتوبوس میریم... اتفاقا خیلی هم کیف داره! نگاهش میخ چشم های خندونم بود _با این سرو وضعم با من سوار اتوبوس میشی؟ دستش رو رها کردم و یک قدم عقب عقب رفتم و امیرعلی وایستاد _مگه سرو وضعت چشه؟ شروع کردم به تکوندن خاک شلوارش و لباسش _فقط یکم خاکی بود که الان حل شد لکه لباست هم که کوچیکه! هنوزم نگاهش مات بود و خودش ساکت... به دست هاش نگاه کردم _بریم یک آب معدنی بخریم دست هات رو بشور بریم که از آخرین سرویس اتوبوس جا میمونیم ها! نفس عمیق بلندی کشید _محیا؟؟ لبخند نمی افتاد از لبم _بله آقا ؟ سرش رو تکون داد _هیچی ! یک شیشه آب معدنی کوچیک خرید و من روی دست هاش آب ریختم و کمک کردم تا اون لکه سیاه و چرب کف دستش که بی صابون پاک نمی شد از بین بره ! دست های خیسش رو تکوند که من لبه چادرم رو بالا آوردم و شروع کردم به خشک کردن دست هاش... خواست مانع بشه که گفتم: چادرم تمیزه! صداش گرفته بود _می دونم نمی خوام خیس بشه! _خب بشه مهم نیست ! هوا سرده دست هات خیس باشه پوستت ترک می خوره ! بی هوا دست هام رو محکم گرفت _بهتری؟ چین انداختم به پیشونیم ولی لحنم تلخ نبود بیشتر مثل بچه ها گله کردم ! _چه عجب یادت افتاد... خوبم بی معرفت! فشار آرومی به دست هام داد _ببخشید راستش من ... _باز چی شده امیرعلی؟ اون شب حرف بدی زدم که به دل گرفتی؟ لب هاش رو برد توی دهنش و با ناراحتی روی هم فشارشون داد که رنگ دور لبش سفید شد! - نه محیا جان نه..! -پس چرا بازم یکدفعه ... پریدوسط حرفم _بهت می گم ولی الان نه ...بریم؟ ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 ..... به نشونه موافقت لبخند نصفه نیمه ای زدم و همراه امیرعلی قدم هام رو تند کردم تا به ایستگاه اتوبوس برسیم چون آخرین خط داشت می رفت. مثل بچه ها پاهام رو تکون می دادم و از شیشه بزرگ به بیرون خیره شده بودم و امیرعلی ساکت و متفکر کنارم نشسته بود . پر ناز ولی آروم گفتم: امیرعلی؟؟ بدون اینکه تغییری تو مسیر نگاهش بده آروم تر از من به خاطر سکوت اتوبوس و مسافرای کمترش گفت: جونم؟ لب هام به یک خنده باز شد و یادم رفت چی می خواستم بگم! به خاطر سکوتم سر بلند کرد و با پرسش به چشم هام خیره شد...با صدایی که نشون می داد خوشحال شدم از جونم گفتنش؛ گفتم: میشه دستت رو بگیرم؟؟!!! لبخند محوی جا خوش کرد کنج لبش ...به جای جواب انگشت هاش رو جا کرد بین انگشت هام و دستم رو فشار نرمی داد ...هنوز نگاهش روی صورتم بود و حالا چشم هامم خوشحالیم رو نشون می داد لب زدم _ممنون! نگاهش رو دوخت به دست هامون و انگشت شصتش نوازش می کرد پشت دستم رو! _من ممنونم خواستم بپرسم چرا ولی وقتی سر چرخوند نگاهش بهم فهموند الان نباید چیزی بپرسم! بالشت و پرت کردم سمت عطیه _جمع کن دیگه اون کتاب ها رو حوصله ام سر رفت با ته مدادش شقیقه اش رو خاروند _برم کفگیربیارم برات هم بزنیش سر نره؟! _بامزه! خوشحال از اینکه جواب سوال تستیش رو پیدا کرده گفت: ببینم تو امروز می زاری من چهار تا تست بزنم یا نه؟ _جون محیا امروز بیخیال این کتاب های تست شو... تو که می خواستی کله ات و بکنی تو کتاب غلط کردی دعوتم کردی! ابروهاش رو بالا داد _مگه من دعوت کردم مامانم دعوتت کرده حالا هم خفه ببینم چی به چیه! اصلا تو چرا اینجایی؟ پاشو برو پیش امیرعلی پوفی کردم _نهار که خورد سریع رفت تعمیرگاه! عطیه_خب برو پیش مامان بابا! _به زور گبخوای از اتاقت بیرونم کنی نه؟ عمه و عمو خوابیدن! اوفی کرد و اومد چیزی بگه که صدای زنگ در خونه بلند شد _آخیش پاشو برو شوهرت اومد! لبخند دندونمایی زدم _چه بهتر تو هم این قدر تست بزن که جونت درآد! بالشت و برداشت پرت کنه سمتم که سریع دویدم بیرون و همون طور پا برهنه کف حیاط سرد دویدم و بدون اینکه بپرسم کیه درو باز کردم! امیرعلی با دیدنم ابروهاش بالا پرید و سریع اومد تو خونه و درو بست _محیا این چه وضعیه تو اصلا نپرسیدی کیه و همینجوری درو باز کردی ...اومدی و من نبودم اونوقت قرار بود چیکار کنی؟ لحن سرزنشگرش باعث شد به خودم نگاهی بندازم... هی بلندی گفتم... روسری که نداشتم و بافت تنم هم آستین سه ربع بود! لب پایینم و گزیدم و مثل بچه ها سرم و انداختم پایین _ببخشید حواسم نبود! چونه ام رو گرفت و سرم و بالا آورد _خب حالا دفعه بعد حواست باشه! لبخندی زد _حالا چرا پا برهنه تو خونمون دمپایی پیدا نمیشه؟! لبخند دندون نمایی زدم _از دست عطیه فرار کردم می خواست با بالشت من و بزنه! خندید _امان از شما دوتا ...حالا بیا بریم تو خونه... پاهات یخ زد! رفتیم سمت اتاقش _راستی چه زود اومدی بعد نهار این قدر با عجله رفتی گفتی کار داری که گفتم دیگه نمیای! در چوبی رو باز کرد و منتظر شد من اول برم _کارم و انجام دادم و اومدم چون می خواستم باهات حرف بزنم. هم متعجب شدم ..هم خوشحال ... کف اتاق نشستم و به بالشت پشت سرم تکیه دادم _راجع به چی اونوقت؟ به لحن فضولم خندید و شروع کرد به باز کردن دکمه های لباسش _میگم... اجازه بده لباسم و عوض کنم! نیم خیز شدم _برم بیرون..! ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ