🌸🍃....
.
#تلـــنــگـــــــراݩہ_امــــروز
#چادرانہ
#بانوی_مهتاب ...
👑 #چادر کہ بہ سر کردے❗️
♨️ باید خیلی چیز ها را ز سر برون کنی... 🎈 یادت نرود تو بہترین و#ارزشمند ترین خلقت خدایے❗️
✨ #ریحانہ ے زیباے #خدا...
🌼 سخنت 🌼
🌸 رفتارت 🌸
🌺 ظاهرت 🌺
👒 بیانگر بانو بودنت هست❗️
♥️بانو بودن کم #مسئولیتی نیست... 😇 #مسئولیتپذیر ڪہ باشے...
ڪار حساس تر مےشود❗️
🌹 اینجا دیگر تنہا بحث چادر نیست... 🌸 #علاقہ و احساست 🌸
🌺 دخترانگے هایت 🌺
🌼 #زیبایے هایت 🌼
❤️ فقط و فقط میشود سهمِ #یڪ نفر...
💫 ڪسے ڪہ حتے بہ #باد هم #حسادت میکند اگر ببیند #زلف هاے پاکت را پریشان کرده❗️ ❣ #تعهد داشته باش بہ این حسِ عاشقانہ...
🙂 متعہد بودن ڪار سختے نیست❗️
🌙مطمئن باش طعم شیرین #خوشبختے را میچشے...
.
✿[ @chaadorihhaaa]✿
═══ ❃🌸❃ ═══
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_به_همین_سادگی
#نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#قسمت_سیوهشتم
🌺🍃🌸🍃🌺
.....
خوبی صحبت با عطیه این بود حسابی حال و هوات رو عوض می کرد... از حالت غم زده بیرون اومدم و باصورت خندونی به آسمون گرفته نگاه کردم... چه قدر دلم برف و بارون می خواست!
رسیدم به قسمت شلوغ حیاط دانشگاه... انگار همیشه تو این محوطه پر از درخت کاج که توی زمستونم سبز بود , بعد کلاس همه اینجا کنفرانس میذاشتن... قدم هام رو تند کردم ولی یک دفعه تحلیل رفت همه توانم!
امیرعلی بود آره خودش بود! باور نمی کردم اینجا باشه... متوجه من نشد و قدم هاش رو تند کرد سمت خروجی دانشگاه!
نفهمیدم چطور شروع کردم به دوییدن و داد زدم
_امیر علی... امیرعلی!
صدام رو شنید و ایستاد نگاه خیلی ها چرخید روی من که مثل بچه ها با هیجان می دویدم و امیرعلی که باصدای من وایستاد!
سرعتم این قدر زیاد بود که محکم خوردم به امیرعلی... صدای پوزخند و تمسخر اطرافیانم رو شنیدم و متلک هایی رو که من و نشونه رفته بود... ولی مگر مهم بود وقتی امیرعلی اینجا بود!
سرزنش گر گفت: چه خبره محیا؟!
یادم رفته بود دلخور بودنم با لبخند یک قدم عقب رفتم و به صورتش نگاه کردم
_ببخشید دیدم داری میری فکر کردم لابد با خودت گفتی من رفتم...اومدی دنبال من؟
به موهاش دست کشید و با کمی مکث گفت: خب راستش آره.
باهاش هم قدم شدم و بیرون اومدیم که گفت: یکی از مشتری هامون ماشینش اینجا خاموش کرده بود زنگ زد اومدم اینجا... می دونستم امروز کلاس داری گفتم منتظرت بمونم باهم بریم ولی اصلا حواسم به سرووضعم نبود کاش نمی....
صدای پر از تردیدش رو نمی خواستم... سرخوش پریدم وسط حرفش
_مرسی که موندی باهم بریم!
نگاهش رو چرخوند توی صورتم و روی چشم هام ثابت شد و آروم گفت : ماشین ندارم!
لحن امیرعلی کنایه داشت نگاهی به خیابون خلوت انداختم و دستم رو دور بازوش حلقه کردم
_چه بهتر با اتوبوس میریم... اتفاقا خیلی هم کیف داره!
نگاهش میخ چشم های خندونم بود
_با این سرو وضعم با من سوار اتوبوس میشی؟
دستش رو رها کردم و یک قدم عقب عقب رفتم و امیرعلی وایستاد
_مگه سرو وضعت چشه؟
شروع کردم به تکوندن خاک شلوارش و لباسش
_فقط یکم خاکی بود که الان حل شد لکه لباست هم که کوچیکه!
هنوزم نگاهش مات بود و خودش ساکت... به دست هاش نگاه کردم
_بریم یک آب معدنی بخریم دست هات رو بشور بریم که از آخرین سرویس اتوبوس جا میمونیم ها!
نفس عمیق بلندی کشید
_محیا؟؟
لبخند نمی افتاد از لبم
_بله آقا ؟
سرش رو تکون داد
_هیچی !
یک شیشه آب معدنی کوچیک خرید و من روی دست هاش آب ریختم و کمک کردم تا اون لکه سیاه و چرب کف دستش که بی صابون پاک نمی شد از بین بره !
دست های خیسش رو تکوند که من لبه چادرم رو بالا آوردم و شروع کردم به خشک کردن دست هاش... خواست مانع بشه که گفتم: چادرم تمیزه!
صداش گرفته بود
_می دونم نمی خوام خیس بشه!
_خب بشه مهم نیست ! هوا سرده دست هات خیس باشه پوستت ترک می خوره !
بی هوا دست هام رو محکم گرفت
_بهتری؟
چین انداختم به پیشونیم ولی لحنم تلخ نبود بیشتر مثل بچه ها گله کردم !
_چه عجب یادت افتاد... خوبم بی معرفت!
فشار آرومی به دست هام داد
_ببخشید راستش من ...
_باز چی شده امیرعلی؟ اون شب حرف بدی زدم که به دل گرفتی؟
لب هاش رو برد توی دهنش و با ناراحتی روی هم فشارشون داد که رنگ دور لبش سفید شد!
- نه محیا جان نه..!
-پس چرا بازم یکدفعه ...
پریدوسط حرفم
_بهت می گم ولی الان نه ...بریم؟
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_به_همین_سادگی
#نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#قسمت_سیونهم
🌸🍃🌺🍃🌸
.....
به نشونه موافقت لبخند نصفه نیمه ای زدم و همراه امیرعلی قدم هام رو تند کردم تا به ایستگاه اتوبوس برسیم چون آخرین خط داشت می رفت.
مثل بچه ها پاهام رو تکون می دادم و از شیشه بزرگ به بیرون خیره شده بودم و امیرعلی ساکت و متفکر کنارم نشسته بود .
پر ناز ولی آروم گفتم: امیرعلی؟؟
بدون اینکه تغییری تو مسیر نگاهش بده آروم تر از من به خاطر سکوت اتوبوس و مسافرای کمترش گفت: جونم؟
لب هام به یک خنده باز شد و یادم رفت چی می خواستم بگم!
به خاطر سکوتم سر بلند کرد و با پرسش به چشم هام خیره شد...با صدایی که نشون می داد خوشحال شدم از جونم گفتنش؛ گفتم: میشه دستت رو بگیرم؟؟!!!
لبخند محوی جا خوش کرد کنج لبش ...به جای جواب انگشت هاش رو جا کرد بین انگشت هام و دستم رو فشار نرمی داد ...هنوز نگاهش روی صورتم بود و حالا چشم هامم خوشحالیم رو نشون می داد لب زدم
_ممنون!
نگاهش رو دوخت به دست هامون و انگشت شصتش نوازش می کرد پشت دستم رو!
_من ممنونم
خواستم بپرسم چرا ولی وقتی سر چرخوند نگاهش بهم فهموند الان نباید چیزی بپرسم!
بالشت و پرت کردم سمت عطیه
_جمع کن دیگه اون کتاب ها رو حوصله ام سر رفت
با ته مدادش شقیقه اش رو خاروند
_برم کفگیربیارم برات هم بزنیش سر نره؟!
_بامزه!
خوشحال از اینکه جواب سوال تستیش رو پیدا کرده گفت: ببینم تو امروز می زاری من چهار تا تست بزنم یا نه؟
_جون محیا امروز بیخیال این کتاب های تست شو... تو که می خواستی کله ات و بکنی تو کتاب غلط کردی دعوتم کردی!
ابروهاش رو بالا داد
_مگه من دعوت کردم مامانم دعوتت کرده حالا هم خفه ببینم چی به چیه! اصلا تو چرا اینجایی؟ پاشو برو پیش امیرعلی پوفی کردم
_نهار که خورد سریع رفت تعمیرگاه!
عطیه_خب برو پیش مامان بابا!
_به زور گبخوای از اتاقت بیرونم کنی نه؟ عمه و عمو خوابیدن!
اوفی کرد و اومد چیزی بگه که صدای زنگ در خونه بلند شد
_آخیش پاشو برو شوهرت اومد!
لبخند دندونمایی زدم
_چه بهتر تو هم این قدر تست بزن که جونت درآد!
بالشت و برداشت پرت کنه سمتم که سریع دویدم بیرون و همون طور پا برهنه کف حیاط سرد دویدم و بدون اینکه بپرسم کیه درو باز کردم!
امیرعلی با دیدنم ابروهاش بالا پرید و سریع اومد تو خونه و درو بست
_محیا این چه وضعیه تو اصلا نپرسیدی کیه و همینجوری درو باز کردی ...اومدی و من نبودم اونوقت قرار بود چیکار کنی؟
لحن سرزنشگرش باعث شد به خودم نگاهی بندازم... هی بلندی گفتم... روسری که نداشتم و بافت تنم هم آستین سه ربع بود!
لب پایینم و گزیدم و مثل بچه ها سرم و انداختم پایین
_ببخشید حواسم نبود!
چونه ام رو گرفت و سرم و بالا آورد
_خب حالا دفعه بعد حواست باشه!
لبخندی زد
_حالا چرا پا برهنه تو خونمون دمپایی پیدا نمیشه؟!
لبخند دندون نمایی زدم
_از دست عطیه فرار کردم می خواست با بالشت من و بزنه!
خندید
_امان از شما دوتا ...حالا بیا بریم تو خونه... پاهات یخ زد!
رفتیم سمت اتاقش
_راستی چه زود اومدی بعد نهار این قدر با عجله رفتی گفتی کار داری که گفتم دیگه نمیای!
در چوبی رو باز کرد و منتظر شد من اول برم
_کارم و انجام دادم و اومدم چون می خواستم باهات حرف بزنم.
هم متعجب شدم ..هم خوشحال ...
کف اتاق نشستم و به بالشت پشت سرم تکیه دادم
_راجع به چی اونوقت؟
به لحن فضولم خندید و شروع کرد به باز کردن دکمه های لباسش
_میگم... اجازه بده لباسم و عوض کنم!
نیم خیز شدم
_برم بیرون..!
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_به_همین_سادگی
#نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#قسمت_چهلم
🌸🍃🌺🍃🌸
.....
خم شد... با یک خنده که حاصل تعارف الکی من بود بینی ام رو کمی کشید!
-نمی خواد بشین!
از لحن شیطونش خنده ام گرفت...امروز چه قدر عجیب شده بود امیر علی و چه قدر خوب!
نگاهم و دوختم به فرش و سربلند نکردم ...
_پاهات و دراز می کنی؟
گیج به امیرعلی که لباس عوض کرده بود نگاه کردم و بی اختیار پاهام صاف شد و امیرعلی سرش رو گذاشت روی پام!
لبخندی روی لبش بود و من هنوز شکه شده از کارش!
هنوز باورم نمی شد این صمیمیتش رو ..
_اذیت میشه پات؟!
با لبخند پر رضایتی که به صورتش می پاشیدم فقط یک کلمه تونستم بگم :نه!
نگاهش رو از چشم هام گرفت و نفسش رو بیرون داد
_خوبه... راستش خیلی خسته ام از صبح وایستاده ام ...بدت که نمیاد اینجوری حرف بزنیم؟!
اختیار زبونم از دستم در رفت و عشق قدیمیم توی قلبم جوشید ...با صدای گرم و آرومی گفتم: قربون اون خستگیت برم اگه خوابت میاد...
انگشت اشاره اش نشست روی لبم تا سکوت کنم...امروز واقعا گیج شده بودم از رفتارش
_خوابم نمیاد...
نتونستم خنده سرخوشم رو کنترل کنم و لب هام که به خنده باز شد انگشتش رو بوسه کوتاهی زدم که امیرعلی هم خندید
_میزاری حرف بزنم؟
جمع کردم لب هام رو
_ببخشید بفرمایید سرپا گوشم!
کمی سکوت کرد و نگاهش به دیوار سفید رو به رو بود...
_شبی که سرما خورده بودی و اومدم پیشت ...وقتی اون حرف ها رو زدی خیلی حس خوبی پیدا کردم... غرق خوشی شدم... درسته همه اون بدبین بودنم خونه بابابزرگ از بین رفت... ولی نمی دونم چی شد محیا که یکدفعه با خودم گفتم نکنه تو از روی عشقی که تو بچگی به من داشتی و رویاهایی که بافتی همه چی رو ساده می گیری ...با خودم گفتم نکنه تو واقعیت کم بیاری.... دیشب که مجبور شدم بیام نزدیک دانشگاهت یک فکری به سرم زد ...ماشین خاموش شده کاری نداشت ولی خب من از عمد حسابی لباس هام و خاکی کردم ...می دونم بچگی کردم ولی خب می خواستم ببینم اگه منو بیرون از خونه اینجوی ببینی بازم خوشحال میشی از حضورم یا با خجالت سعی می کنی از من دور بشی!
نگاهش رو از دیوار گرفت و دوخت توی چشم هام و من با همه محبتی که به قلبم سرازیر شده بود؛ لبخندی نگاهش و مهمون کردم!
_خب نتیجه؟
لبخند محوی صورتش و پر کرد که دستم رو نوازش گونه کشیدم روی موهاش ...لبخندش عمق گرفت و لب زد
_من و ببخش محیا ... تو دیشب جوری از دیدنم خوشحال شدی که اول اصلا متوجه لباس های نامرتبم نشدی!
به نوازش موهاش ادامه دادم و آروم گفتم: دوستت دارم هیچ وقت به این حرفی که از ته قلبم میگم شک نکن!
یک بی تابی توی نگاهش حس کردم که سریع چشم هاش رو بست و بعد چند ثانیه باز کرد
_میبخشی منو؟
دستم رو شونه وار کشیدم بین موهاش
_کاری نکردی که منتظر بخشش منی!
دست مشت شده اش اومد جلو صورتم و باز شد... یک آویز با شکل پروانه شروع کرد تو هوا تکون خوردن ذوق زده گفتم: وای امیرعلی مال منه؟
لبخند مهربونی زد به ذوق کردنم و با باز و بسته کردن چشم هاش جواب مثبت داد.
پروانه سفید رنگ و لمس کردم که یک بالش برجسته بود و پر از نگن ریز
_خیلی قشنگه... ممنون!
_نقره است... ببخشید طلا نیست... میدونی وظیفم بود که طلا بخرم ولی...
پریدم وسط لحن کلافه اش و باذوق گفتم: مرسی امیرعلی... بهتر که طلا نیست از طلا خوشم نمیاد!
دستش رو عقب کشید که مجبور شدم به جای پروانه به صورتش نگاه کنم و اخم ظریف روی پیشونیش
_محیا خانوم درسته نمیتونم حالا به هر مناسبتی برات طلا بخرم ولی قرار نیست شما هم دروغ بگی محض دل من!
دلخور نگاهش کردم
_من دروغ نمیگم... هنوز نمی خوای باورم کنی؟!
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_به_همین_سادگی
#نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#قسمت_چهلویکم
🌸🍃🌺🍃🌸
....
اخمش باز شد ولی هنوز نگاهش میخ چشم هام بود با شک!
_جدی میگم... باور نمی کنی از عطیه بپرس... آخه تو کی دیدی من طلا به خودم آویزون کنم... هرچند که روز خریدمون اخمو بودی ولی...
دست چپم و بالا آوردم وحلقه ام رو نشونش دادم
_دیدی که حلقه ام رو ساده و رینگی برداشتم.
بازم چین انداخت به پیشونیش
_نصف اخمو بودن اون روزم هم برای همین بود چون فکر کردم طبق سلیقه ات انتخاب نکردی و به اصطلاح داری مراعات من و می کنی!
چشم هام گرد شد
_امیرعلی تو از من چی ساخته بودی تو ذهنت؟ آقا من پشیمون شدم نمی بخشمت!
دست به سینه شدم و صورتم و چرخوندم به حالت قهر... خندید به این کار بچگونه ام و با گرفتن فکم صورتم و چرخوند رو به خودش یک تای ابروش رو داد بالا
_من معذرت می خوام... حالا جون امیرعلی از طلا خوشت نمیاد؟ مگه میشه؟
با حرص گفتم: بله میشه نمونه ات منی که جلوت نشستم... هرچی بابا مامان بیچاره ام با کلی پس انداز برام آویز و دست بند خریدن که موقع عروسی ها استفاده کنم ...یواشکی بردم فروختم
و گندش موقع عروسی ها در میومد و یک دعوای حسابی میشد!
بلند بلند خندید
_حالا چرا می فروختی...؟! خب استفاده نمی کردیشون!
متفکر یک ابروم رو تا نیمه بالا فرستادم
_آره خب ولی اینجوری با پولش کیف می کردم و هر چی دلم می خواست می خریدم!
این بار بلند تر خندید که اخم کردم و خنده اش جمع شد آویز گردنبند رو از دستش کشیدم
_حالا جای تنبیه خودت میندازیش گردنم!
سرش رو از رو پام بلند کردو من چرخیدم و گردنبند رو به دستش دادم... آروم بودم و پر از آرامش دست های گرمش که روی گردنم تکون می خورد تا قفل رو جا بندازه حس خوبی به وجودم سرازیر می کرد زنجیر رو توی گردنم مرتب کرد... من چرخیدم و دستم روی پلاک بود
_ممنون!
با یک لبخند گرم جوابم و داد و نگاهش رو چرخوند روی ساعت دیواری اتاق و من هم رد نگاهش رو گرفتم... بیست دقیقه دیگه غروب بود... دوست داشتم روزهای کوچیک زمستونی رو!
_ببخشید نذاشتم بخوابی!
_من خودم خواستم باهات حرف بزنم عزیزم.
عزیزم! چه کلمه دوست داشتنی بود به خصوص که برای اولین دفعه از زبون امیرعلی می شنیدم!
-من نذاشتم تو استراحت...
بقیه حرفش تو دهنش ماسید وقتی نگاهش افتاد به چشم هام که داد می زد احساس درونیم رو! بی هوا خودم و پرت کردم توی آغوشش و این بار بدون لحظه ای مکث حلقه شد دست هاش دور شونه هام و کنار گوشم آروم گفت: ممنونم که هستی!
گرم شدم و آروم توی آغوش امنش و جمله ای که شنیدم باهمه سادگیش قلبم رو به پرواز در آورد چون حالا راضی بود از بودنم!
***
خمیازه ای کشیدم و سرم و از زیر پتو بیرون آوردم صدای بلند مامان هم به زنگ موبایلم اضافه شد!
_خب مادر من جواب بده اون گوشی رو شاید کسی کار واجب داشته باشه!
پوفی کشیدم و موبایل رو از روی میز تحریرم برداشتم... نگاهم روی اسم امیرعلی ثابت موند... هیچ وقت زنگ نمی زد اونم هفت صبح!
_الو محیا...
صدای نگرانش که بعد از وصل شدن تماس توی گوشی پیچید دلهره انداخت به جونم... همینطور صدای نزدیک گریه یک بچه که از صدای امیرعلی می شد فهمید سعی در آروم کردنش داره
_جونم امیر علی چی شده؟
صداش روشنیدم
_جونم عمو ...جان آروم گلم!
_امیرعلی اون بچه کیه؟ میگی چی شده؟
صدام می لرزید بدخواب شده بودم و استرس گرفته بودم امیرعلی هم که به جای جواب من بچه رو آروم می کرد
_امیرعلی!
انگار تازه یادش افتاد من پشت خطم
_محیا بیا بیرون من پشت در خونه اتونم!
کامل خواب از سرم پرید و قلبم شروع کرد به تند زدن... فقط همین و گفت و بعد تماس قطع شد!
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
چـــادرےهـــا |•°🌸
🌸 ﷽ 🌸 #رمان_به_همین_سادگی #نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی #عاشقانه_ای_برای_مسلمانان #قسمت_چهلویکم 🌸🍃
❤️🍃
....
سلام رفقا☺️
.
پارت اضافه امشب به مناسبت سیزده به در تقدیم شما😉🌹🍀
.
امیدواریم تو خونه مونده باشید و سلامت باشید😌
.
#ادمین_نوشت
#کانال_چادرےها
.
✿[ @chaadorihhaaa]✿
═══ ❃🌸❃ ═══
🌺 به رسم هر روز 🌺
✨السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن✨
◾️◈◆--💎--◆◈--◽️
✨السلام علیڪ یابقیة الله یا
اباصالح المهدۍیاخلیفة الرحمن
ویاشریڪ القرآن ایهاالامام
الانس والجان"سیدی"و"مولاۍ"
الامان الامان✨
🌾 ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لولیک الفرج
✿[ @chaadorihhaaa]✿
═══✼🌸✼══
🌸🍃
❁﷽❁
.
.
#تلـــنــگـــــــراݩہ_امــــروز
#چــاڋرانه
🌱ازعالمی پرسیدند؛
برای خوب بودن، کدام روزبهتراست؟🤔
عالم فرمود: یک روزقبل ازمرگ...
.
گفتند: ولی مرگ راهیچکس نمیداند😮
. 📌عالم فرمود: پس هر روز زندگی
را روزِآخرفکر کن وخوب باش
شاید فردایی نباشد...🌱💓🌻
.
📌پ.ن:لطفاً خوب باشیم.😊🤚💓🌏
#یا_علی_مدد
. .
✿[ @chaadorihhaaa]✿
═══ ❃🌸❃ ═══
4_474943874503017022.mp3
2.95M
👌انٺخاب همسـر انٺخابـــ خداسٺــ💖
درآݧ شڪـــ نڪنید...
🎤 #اسٺاد_پناهیاݧ
موضوع:انتخاب_همسر
#رده سنی جوانان
مخاطب_متاهلین
✿[ @chaadorihhaaa]✿
═══ ❃🌸❃ ═══
📚 #معرفی_کتاب :
نام کتاب: مروارید شکسته
🖋اثر : نسرین پرک
انتشارات : ستاره ها
✨توضیح:
درهنگام انجام کارهایی که نیاز به هوشیاری کامل دارند از خواندن این کتاب خود دداری کنید!!!!
– این تجربه شخصی خودمه آنچنان غرق در خواندن کتاب بودم غذام داشت میسوخت . 😅😉
✂️بریده کتاب:
پدر بتول خطاب به بتول (که به خاطر مرگ نوزادش افسردگی گرفته) گفت :
دنیای تو چقدر کوچیکه دختر، بزرگ تر که بشی دنیاتم بزرگ تر میشه چیزایی می بینی، چیزایی می شنوی که مردن یه نوزاد۱۰روزه هیچه. اگرجای #مادر هایی بودی که اون سال بچه هاشون توی مسجد #گوهرشاد پر پر شدن چه کار می کردی؟ مادرهایی که اجازه نداشتن جنازه بچه هاشون رو ببینند یا حتی براشون گریه کنند. عزاداری جرم بود ...
namaktab.ir
#داستان
#نوجوان #جوان
✿[ @chaadorihhaaa]✿
═══ ❃🌸❃ ═══