🌸 ﷽ 🌸
#رمان_به_همین_سادگی
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
#قسمت_هفتادودوم
🌸🍃🌺🍃🌸
...
دستم رو که حصار دست امیرعلی بود بالا آوردم... دست امیرعلی رو بین دودستم گرفتم و گفتم
_آخ جون میریم تاب بازی... چقدر دلم می خواست!
آروم می خندید
_محیا خانوم تاب بازی نداریم!
اخم مصنوعی کردم
_چرا آخه ؟
یک ابروش و بالا داد
_منظورم به خودم بود همینم مونده با این سنم سوار تاب بشم... البته شما هم به شرط خلوت بودن پارک می تونین تاب بازی کنید ها گفته باشم!
لب هام رو جمع کردم و گفتم: باشه!
ولی عجب باشه ای گفتم! از صدتا نه بدتر بود خداروشکر به خاطر تاریکی هوا پارک خلوت بود و من به زور امیرعلی رو سوار تاب کردم و محکم تابش می دادم!
چشم هاش رو به خاطر سرعت تاب روی هم فشار می داد
_محیا بسه... بسه... حالم داره بهم می خوره!
دوباره محکم تابش دادم و با خنده گفتم: امیرعلی از تاب می ترسی؟؟ وای وای وای!
نفس زنون خندید
_مگه من از این تاب نیام پایین محیا! نوبت تو هم میشه دیگه؟!
با خنده نچی گفتم و اومدم رو به روش
_راه نداره اصلا من پشیمون شدم! حوصله تاب بازی ندارم!
سرعت تاب داشت کمتر می شد و امیرعلی با خنده ابرو بالا می انداخت
_جدی؟!... اگه شده به زور بغلت کنم و بنشونمت روی تاب، باید تاب سواری کنی فهمیدی!
من یک دل سیر به خطو نشون کشیدنش خندیدم و با خودم فکر کردم اگه واقعا می شد روی پای امیرعلی بشینم و تاب بخورم چه خوب بود!
با کشیده شدن پای امیرعلی روی زمین خاکی، به خودم اومدم... تاب از حرکت وایستاده بود و امیرعلی با نگاه شیطونش خیره به من... سریع به خودم اومدم و با یک جیغ شروع کردم به دویدن و امیرعلی دنبالم!
_غلط کردم امیرعلی ببخشید...
به صدای بچگونه ام خندید
_راه نداره!
به خاطر سرعت زیادش نزدیک تر شده بود و من باز جیغ زدم... دستم و گرفت و افتادم توی بغلش... هر دو نفس نفس میزدیم و خیره به چشم های همدیگه با التماس گفتم: ببخش دیگه جون محیا!
خنده رو لبش رفت و انگشت اشاره اش به نشونه سکوت نشست روی لبم... نفس عمیقی کشید تا آروم بشه اخم مصنوعی کرد
_دیگه جون خودت و قسم نخور هیچ وقت!
لب هام با خوشی به یک خنده باز شد!
بی هوا گونه اش و بوسیدم
_چشم!
چشم هاش گرد شد و صداش اخطار آمیز
_محیا خانوم!
نوک بینیم رو آروم کشید
_دوباره این کارم نکن وقتی بیرون از خونه ایم!
بدون اینکه به جمله ام فکر کنم گفتم: آها یعنی اگه تو خونه بودیم اشکال نداره هرچقدر بخوام ببوسمت...
هنوز کلمه آخرو کامل نگفته بودم که صورت آماده خنده امیرعلی من رو متوجه حرفم کرد... دستم و جلو دهنم گرفتم و هی بلندی گفتم... صدای خنده امیرعلی هم توی پارک پیچید تمام تنم داغ شده بود و خجالت کشیدم!
کنار گوشم شیطون گفت: نه خب خوشحالمم می کنی!
کشیده وخجالت زده گفتم: امیرعلیییییی!
از من جدا شد و خیره به چشم هام
_بله خانومم؟
مهربون ادامه داد
_قربون اون خجالت کشیدنت... یادت باشه از این به بعد حواست و جمع کنی و فقط این حرف های خوشمزه ات رو جلوی من بگی!
با اینکه غرق خوشی شده بودم ولی بیشتر خجالت کشیدم! خنده اش رو خورد و برای از بین بردن این حال من گفت: حالا بریم که نوبت تاب بازی توعه!
یک قدم رفتم عقب و دست هام رو به حالت تسلیم بالا آوردم
_نه نه... میشه بجاش الاکلنگ سوار بشیم؟؟!
بلند خندید
_دیگه چی؟ همون تابم به اجبار سوار شدم... بدو ببینم!
قیافه ام و مظلوم کردم که دستم رو کشید
_قیافه ات و اونجوری نکن زشت میشی!
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_به_همین_سادگی
#نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#قسمت_هفتادوسوم
🌸🍃🌺🍃🌸
......
ابروهام بالا پرید
_امیرعلی واقعا که!
خندید و روی صفحه فلزی ضربه زد
_بشین!
لب هام رو تو دهنم جمع کردم
_خواهش می کنم!
_بیا بشین کوچولو تابت بدم اهل تلافی نیستم!
ذوق زده دست هام و بهم کوبیدم و نشستم
_قول دادی ها!
خندید
_باشه قول دادم!
زنجیر های تاب و به طرف عقب کشید
_چادرت و جمع کن... به جایی گیر نکنه!
باشه ای گفتم و چادرم و که از تاب آویزون شده بود و جمع کردم... با حرکت یک دفعه تاب جیغ بلندی کشیدم و دست هام روی زنجیرهای درشت تاب محکم شد!
چشم هام رو بستم و همون طور که تاب تکون می خورد و با جلو عقب شدنش قلبم رو از جا می کند، هوای بهاری رو نفس کشیدم!
هیجان زده گفتم: وای امیرعلی ممنون خیلی کیف داره!
صدای خنده آرومش رو شنیدم
_هروقت خسته شدی بگو تاب و نگه دارم که بریم مثلا فردا امتحان داری ها!
باشه ای گفتم و به آسمون پر ستاره نگاه کردم و از ته دل گفتم: خدایا شکرت...عاشقتم! مرسی که همیشه هستی و این قدر مهربونی با اینکه من بنده خوبی نیستم! ممنونم به خاطر امیرعلی آرزوهام!
_داری با خدا درد و دل می کنی؟
باخنده نگاه از آسمون گرفتم
_آره از کجا فهمیدی؟
-از نگاهت که به آسمون بود و سکوتت!
خوشحال گفتم: امیرعلی تو هم اینجوری با خدا حرف می زنی؟ مثل یک دوست؟
با قدم های آرومی اومد و تاب کنار من نشست و من در حال تاب خوردن به صورتش نگاه کردم
_آره خب بهترین دوست آدم همیشه خداست!بهترین پناه! بهترین همدم! از رگ گردن به آدم نزدیک تر!
شیطون گفتم: داشتم ازش تشکر می کردم بخاطر اینکه آرزوم و برآورده کرد و تو رو به من بخشید... فکر کنم از دستم خسته شده بود که هر وقت صداش کردم تو رو خواستم!
مهربون خندید
_خدا هیچ وقت از بنده هاش خسته نمیشه!
حرکت تاب آروم شده بود
_آره میدونم منظورم آرزوی تکراریم بود که خدا رو خسته کرده!
لحنش جدی شد ولی نگاهش مهربون بود
_خب حالا آرزو کن یک آرزوی جدید و بهتر!
از تاب پایین پریدم و رفتم نزدیکش... به چشم هاش خیره شدم
_دیگه آرزویی ندارم وقتی که تو هستی! تو بهترین آرزوی منی که برآورده شده... مطمئنم کنار تو خوشبخت ترینم پس دیگه آرزویی نمی مونه!
خیره بود به چشم هام
_یعنی دیگه هیچی از خدا نمی خوای؟
خاک چادرم رو تکوندم
_چرا دعا می کنم مثل دعای فرج... دعای سلامتی... شفای مریض ها... خیلی دعاهای دیگه ولی خب آرزوهم دارم این که کنار تو برم سفرهای زیارتی و تو برام زیارت نامه بخونی... تا آخر عمرم کنارت زندگی کنم... خلاصه بازم آرزوهام ختم میشه به تو!
بازوم و گرفت و از تاب بلند شد
_نمیتونم خوشبختت کنم کاش من و آرزو نمی کردی!
با صدای گرفته اش به صورتش نگاه کردم
_امیرعلی این چه حرفیه... من الانم خوشبختم!
نگاهش غم داشت
_نمی تونم یک زندگی ایده آل برات بسازم یا حداقل معمولی... گردش بردن و تفریح کردنمونم که داری می بینی ساده است مثل خودم! برات خاطره های خوش نمی سازه که به یاد موندنی باشه!
پوفی کردم
_باز امشب رسیدیم سر خونه اول؟!
نگاه دزدید از چشم هام و قدم هاش رو آروم برداشت
_حقیقته عزیز من یک حقیقت تلخ!
دویدم دنبالش
_اتفاقا خیلی هم خوبه من عاشق این سادگی ام و این ساده بودن برام پر از خاطره... دوست دارم ساده باشم کنارتو... دوست دارم این امیرعلی ساده رو که غرق این دنیا و دنیایی بودن نیست و برام یک تکیه گاه محکمه!
سکوت کرد و منم سکوت کردم... از پارک بیرون اومدیم... با نفس عمیقی گفت: قهری؟
دلخور گفتم: نباشم؟ من و آوردی بیرون مغزم باز بشه بتونم امتحانم و بخونم... بجاش کلی حرصم دادی... اگه امتحانم و خراب کنم تقصیر توعه... رفتار بدی از من می بینی که هر چند وقت یک بار میرسی به اینجا؟!
_نه نه اصلا... فقط؟!
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_به_همین_سادگی
#نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#قسمت_هفتادوچهارم
🌸🍃🌺🍃🌸
.....
کلافه گفتم: کی قراره این فقط ها و اگرها تموم بشه؟ فقط چی؟
نگاهی رو که به من دوخته بود دزدید و خیره شد به قدم هاش
_دیشب که رفته بودیم خونه داییت...!
سکوت کرد... چون دایی سعید مسافرت بودن دیشب تازه رفته بودیم خونه اشون برای عید دیدنی و دیدار سالانه...
_خب؟؟
_خیلی خیلی اتفاقی شنیدم که... که...
کلافه بود بعد یک مکث کوتاه گفت: داییت داشت به مامانت می گفت چرا این قدر زود محیا رو عروس کردی موقعیت های بهتری هم می تونست داشته باشه... موقعیت هایی بهتر از من!
از زور عصبانیت احساس خفگی می کردم... یعنی چی این حرف ها؟... واقعا گفتنش حالا درست بود؟عصبی گفتم: داییم بی خود...
هنوز حرفم و کامل نزده بودم که امیرعلی جلو دهنم و گرفت و سرزنشگر گفت
_محیا!!
از دست داییم عصبانی بودم... از امیر علی دلخور
_حالا این حرف ها چه ربطی به من داشت؟ گناه
من چی بود که باز گفتی نقطه سر خط!
لبخند محوی روی لبش نقاشی شد
_از دیشب با خودم میگم اگه من به حرف مامان نکرده بودم... الان تو... شاید خوشبخت بودی الان! شاید به قول داییت عجله...
پریدم وسط حرفش و اخم غلیظی کردم
_امیر لی می فهمی معنی حرفت رو؟! من الانم
خوشبختم... خیلی خوشبخت!
_خب من... منظورم این بود که...
_گفته بودم دوستت داشتم ..دارم ...خواهم داشت... نه؟
گرفته گفت: اگه دوستم نداشتی و میومدم خواستگاریت بازم جوابت...
پریدم وسط حرفش
_مطمئن باش مثبت بود!
خندید به لحن محکمم
_آخه آدم های اطرافمم شک می ندازن به جونم که تو خوشبختی کنار من یا نه؟ ببخشید انگار هر چند وقت یک بار محتاج این میشم که مطمئن بشم از دوست داشتنت!!
صورتم و جمع کردم
_آها اونوقت جور دیگه ای نمیشه بهش رسید حتما باید من و زجر بدی با حرف هات؟! من اگه قول بدم در بیست و چهار ساعت هر ده دقیقه بگم امیر علی عاشقتم اونم با صدای بلند که همه دنیا بدونن مشکل حل میشه؟ دیگه بهم شک نمی کنی؟ دور این حرف ها رو خط می کشی؟ ول کن حرف بقیه رو امیرعلی حرف من برات مهمه یا بقیه؟
آروم ولی از ته دل خندید : معلومه که تو... ببخشید!
ابرو بالا انداختم
_نچ این بار جریمه داره!
_شما امر بفرمایید!
خوشحال از خنده اش گفتم: اول اینکه کلی مسئله دارم زحمت توضیح دادنش با شماست... دوما...
سکوت کردم که با صورت خندونش نگاهم کرد
_اولی که به روی چشم و دومی...؟
سرفه مصلحتی کردم و قیافه ام رو جدی گرفتم
_یک دفعه دیگه هم باید من و ببری پارک و نیم ساعت درست تابم بدی... این بار که خوب من و به حرف گرفتی و از زیرش فرار کردی! و سوما...
خندید
_هنوز ادامه داره؟
اخم مصنوعی کردم
_بله که داره... هزار تا شرط می زارم تا یادت باشه دیگه از این حرف ها نزنی!
خنده اش بلندتر شد که گفتم: سر راه یک بسته پاستیل خرسی برام بخر! مغزم باز میشه بهتر درسم و یاد میگیرم!
ابروهاش بالا پرید
_شوخی می کنی؟
_خیلی هم جدی ام!
با خنده لب هاش رو جمع کرد توی دهنش
_چشم ولی مگه بچه ای تو؟
_چه ربطی داره؟! دوست دارم خب! از این به بعدم هر وقت باهات قهر کردم یک بسته پاستیل برام بخری باهات آشتی می کنم! کلا از گل و کادو بهتره حس خوبی به من میده!
نتونست دیگه خنده اش و نگه داره و بلند بلند خندید!
_قربون این شرط های کوچیک و دل بزرگت بشم!
اخم کردم
_نمی خوام... راست میگی دیگه این حرف ها رو نزن!
خنده اش کم شد
_چشم ...حالا دیگه اخم نکن دو بسته پاستیل برات می خرم خوبه؟
ذوق زده دست هام رو بهم کوبیدم
_جدی؟... آخ جون!... می خوای سه بسته بخر که کلا رفع دلخوری بشه!
این بار قهقه زد
_اگه اینجوریه که چشم سه بسته میخرم!
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌺 به رسم هر روز 🌺
✨السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن✨
◾️◈◆--💎--◆◈--◽️
✨السلام علیڪ یابقیة الله یا
اباصالح المهدۍیاخلیفة الرحمن
ویاشریڪ القرآن ایهاالامام
الانس والجان"سیدی"و"مولاۍ"
الامان الامان✨
🌾 ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لولیک الفرج
✿[ @chaadorihhaaa]✿
═══✼🌸✼══
🌸 ﷽ 🌸
.
.
#تلـــنــگـــــــراݩہ_امــــروز
#خدا..
.
📚با چه چیزی عظمت خدا را در دلمان تولید کنیم؟
میگوید:
_حاج آقا من از خدا نمیترسم. چکار کنم؟
.
+حتماً خدا در نظرت ابهت و عظمت ندارد!....
لابد نمازت را درست نخواندهای...
لابد در نماز سرت را خاراندهای!
حتماً در نماز مؤدب نبودهای و چشمت را این طرف و آن طرف گرداندهای...
لابد کلمات نماز را با دقت ادا نکردهای!
.
.
🌟خداوند خیلی راحت میتواند یک گوشمالی حسابی به ما بدهد، تا حساب کار دستمان بیاید! اما خدا نازنین است، و به ما فرصت میدهد و میفرماید:
«بندۀ من خودش باید بفهمد و این کار را درست انجام دهد.»
.
.
.
📌 اگر تو سر نماز از خدا حساب بردی، عظمت خدا در دلت بالا میرود. آنوقت دیگر لازم نیست خدا سر تو داد بزند. میگوید:
«عزیزم، من از این کار خوشم نمیآید.»
تو هم میگویی: «باشد، انجام نمیدهم.» همینطوری باید بندگی کرد، و اِلا اینکه آدم دائماً بخواهد خودش را بکُشد و نفسش را برای امور حداقلی متقاعد کند که
«بیا و آن کار را انجام نده یا این کار را انجام بده!» فایده ندارد.
خدا هم میفرماید:
«میخواهی دو دقیقه به سمت من بیایی، چرا داری خودت را میکُشی؟ اصلاً برو راحت باش، آسوده باش!»
.
.
🌟 بعضیها را خداوند آنقدر مشغول و گرفتارشان میکند که اصلاً وقت و حوصله پیدا نمیکنند درِ خانۀ خدا بروند و با او مناجات کنند، ولی بعضیها را خداوند آنقدر دوستشان دارد که خودش آنها را صدا میزند تا بیایند درِ خانۀ خدا. فرق این دو دسته در چیست؟ در ابهت و عظمتی است که از خدا در دل آنها قرار دارد؛ در حسابی است که از خدا میبرند.
امیرالمؤمنین(ع) دربارۀ متقین میفرماید:
«عَظُمَ الْخَالِقُ فِي أَنْفُسِهِمْ فَصَغُرَ مَا دُونَهُ فِي أَعْيُنِهِم؛ خدا در جانهایشان عظمت پیدا کرد، و به همین خاطر هر چیزی غیر از خدا، در چشمهايشان خرد و حقير شد.»
.
.
✿[ @chaadorihhaaa]✿
═══ ❃🌸❃ ═══
#رقیهجانم♥️
•ہیڇڪسےمثݪطُ
دݪٻريݩدارهِ...🌙
یارےاگڔشبیهـطُدارهـٻيارهـ:)
=================
#روزتونرقیهوار😍🌿
@chaadorihhaaa
❤️🍃
.
.
سلام همراهان همیشگی و #اعضا_جان
حاله دلتون چطوره؟!
انشاءالله سالم و سرحالین و بیماری ازتون دور😌😍
.
اعضای قدیمی یادشونه برای رمان #جان_شیعه_اهل_سنت بسیار بسیار با هم صحبت میکردیم😌
رمان #مرزیتاخوشبختی هم همینطور😍
.
حالا برای #رمان_به_همین_سادگی خیلی تبادل نظر نداریم!
و این رمان مثل رمان #جان_شیعه_اهل_سنت چند فصل نیست که بخوام سر هر فصل باهاتون صحبت کنم🥺
.
اما قبول دارید تا همینجا با #محیا و #امیرعلی کلی چیزای خوب یاد گرفتیم...
قبول کردیم #غسالخونه و #غسال های عزیز شغل شریفی دارن 😍و حتی میتونن همسر، مادر، پدر، عمو، خاله و... باشن!
یادمون اومد این کار وظیفه ی هممونه و باید دست بوس همه کسانی که اینکارو برای خودمون و عزیزانمون انجام میدن باشیم...!
.
.
من متوجه شدم زندگی ساده تر از این حرفاس..
انقدر ساده که لذت گرفتن دست های سیاه از روغن #امیرعلی بیشتر از لذت هرچیزی برای #محیا ست...
.
فهمیدم ما واقعا از مرده نمیترسیم....
از واقعیت مردن میترسیم...!
از دست خالی رفتن...!
.
بیاین زندگیمونو خالی از چیزای دنیوی و پر از معنویت کنیم برای آخرتمون..!
انشاءالله عمر پر عزت و شادی داشته باشیم😉
این روزای تعطیلات و قرنطیه هم از دست ندیم
شاید خدا داره بهمون فرصت میده کارای عقب افتاده امونو جبران کنیم😍
.
در آخر :
الَّذینَ آمَنوا وَ تَطمَئِنُّ قُلوبُهُم بِذِکرِ اللهِ...
آنها کسانی هستند که ایمان آوردند و دلهایشان با یاد خدا آرام می گیرد...
اَلا بِذِکرِ اللهِ تَطمَئِنُّ القُلوبُ...
آگاه باشید که دلها تنها با یاد خدا آرام می گیرد..❤️🍃
.
حرفی...
سخنی...
پیشنهادی..
انتقادی...
منتظرتونیم..☺️👇
@mah35karimi
.
✿[ @chaadorihhaaa]✿
═══ ❃🌸❃ ═══
چـــادرےهـــا |•°🌸
❤️🍃 . . سلام همراهان همیشگی و #اعضا_جان حاله دلتون چطوره؟! انشاءالله سالم و سرحالین و بیماری ازتون
🌸🍃....
.
#اعضا_جان :
.
سلام
خسته نباشید
در رابطه با رمان به همین سادگی یاد گرفتیم که با یه دید به همه دخترا و پسرا نگاه نکنیم
اکثرا فکر میکنن برای ازدواج باید فلان خونه و ماشین و شغل رو داشته باشن چرا؟ چون دخترا پر توقع شدن و با پسر کم درآمد ازدواج نمیکنن
در صورتی که اصلا اینطور نیست
و هستن دخترایی که خودشونو با پول معامله نمیکنن
طرف باید مرد باشه ، بقیه حاشیست
.
#نظرات_مفید
#رمان_به_همین_سادگی
.
✿[ @chaadorihhaaa]✿
17.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚠️ آثار مخرب بد پوششی بر مغز انسان🔻
🔸ترشح بیش از حد کورتون و پوکی استخوان تنها بخشی از رواج بد پوششی در جامعه است❗️
💊متخصصین #نوروساینس توضیح میدهند!
#پویش_حجاب_فاطمے
✿[ @chaadorihhaaa]✿
═══ ❃🌸❃ ═══
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_به_همین_سادگی
#نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#قسمت_هفتادوپنجم
🌸🍃🌺🍃🌸
....
لبخند خوشحالی زدم و نفس بلندی کشیدم
_ولی امیرعلی جدا از حرص خوردن من دیگه این حرف ها رو نگو ناشکریه... خدا قهرش میگیره ها!چرا فکر می کنی کمی؟!
نفسش رو با یک آه بیرون داد
_من ناشکری نکردم... هر وقت می خوام گله کنم از خدا، میرم این موسسه هایی که افراد بی سرپرست و معلول رو نگه می دارن، اونجا از خودم شرمنده میشم و خدا رو شکر می کنم و عذرخواهی... می دونم افرادی هستن که زندگی ساده تر و بدتر از ماهم دارن.... اونا رو هم می بینم محیا! خدا رو هم روزی هزار بار شکر می کنم که زندگی ساده ای دارم و روزی حلال درمیارم حتی اگر کم باشه.
_پس تو خوشت نمیاد من رو تو این روزی حلال شریک کنی؟
براق شد
_نه عزیز من این چه حرفیه؟! همه زندگی ام رو به پات می ریزم!
_پس بیا و دیگه از این حرف ها نزن... چون من فکر می کنم برات غریبه ام! از این به بعد از هر چی دلخور شدی یا من دلخور شدم بیا دوستانه بهم بگیم نه کنار واژه پشیمونی! باشه؟ قول بده!
انگشت کوچیکم رو گرفتم جلوی صورتش
_قبول؟
انگشت کوچیکش رو حلقه کرد دور انگشتم
_باشه قبول!
اینم شد پیمان دوستی ما کنار عهد همیشگی با هم بودن!... چه قدر خوبه که اول حس دوستی باشه کنار همسر بودنت!
***
عطیه هول کرده تو ماشین نشست و جواب سلام من و امیرعلی رو داد روی صندلی جلو به سمت عقب چرخیدم و رو به عطیه گفتم: مداد برداشتی؟ پاک کن؟
عطیه داشت ذکر می گفت و به گفتن یک آره اکتفا کرد دوباره گفتم: راستی کارت ورود به جلسه ات که یادت نرفته؟
غر زد
_میزاری دعام و بخونم یانه... بله برداشتم! تو که از مامان ها بدتری! بیچاره بچه هات قراره از دستت چی بکشن!
امیرعلی ریز ریز خندید... من اخم کردم و با اعتراض گفتم: عطی!
متوجه نیم نگاه امیرعلی و ابروهای بالا پریده اش شدم که عطیه وسط دعا خوندنش بلند بلند خندید
_آخر سوتی دادی جلوش... بهت هشدار داده بودم... دیگه کارت با کرام الکاتبینه!
_عطی یعنی چی اونوقت؟
به صورت جدی امیرعلی نگاه کردم
_یعنی عطیه دیگه!
ابروهاش و بالا داد
_آها! بهتر نیست اسمش رو کامل بگی؟!
_از دهنم پرید... یعنی هر وقت اذیتم می کنه...
عطیه پرید وسط حرفم
_بیا داره میندازه گردن من... به من چه اصلا!
چرخیدم سمت عطیه بهش چشم غره رفتم که برام شکلک مسخره ای درآورد!
نگاه امیرعلی میگفت خنده اش گرفته
_خب حالا با هم دعوا نکنین!
روبه من ادامه داد
_شماهم سعی کن همیشه اسمها رو کامل بگی... یک اسم نشونه شخصیت یک نفره و حرمت داره پس بهتره کامل گفته بشه!
مثل بچه ها گفتم: چشم دیگه تکرار نمیشه!
دستش اومد بالا که لپم و بگیره که وسط راه پشیمون شد و یاد عطیه افتاد!
عطیه هم انگار متوجه شد و سرفه مصلحتی کرد
_راحت باشین اصلا فکر کنین من حضور ندارم!
خندیدم و امیرعلی هم باچرخوندن صورتش به سمت مخالف من خنده اش رو مخفی کرد!
_اصلا ببینم محیا تو چرا اینجایی؟ مگه نگفتی شب مهمون دارین!
_چرا خب... ولی من اومدم بدرقه ات کنم و بهت روحیه بدم کنکورت و خوب بدی.
_بگو از کمک کردن فرار کردم! من بهونه ام!
چرخیدم سمتش
_مگه من مثل توام... یک پا کدبانوام برای خودم!
صورتش رو جمع کرد
_آره تو که راست می گی!... منو که دیگه رنگ نکن دخترتنبل! وقتی امیرعلی خسته و کوفته اومد خونه و خانوم تازه از خواب ناز پاشده باشین و خونه بهم ریخته که هیچ نهارم نداشته باشی! اونوقت کدبانو بودنت معلوم میشه! باز عصری با پای چشم کبود نیای در خونه ما گله و گله گذاری!
امیرعلی که به دعوای زرگری ما می خندید گفت: من روخانومم دست بلند نمی کنم و مطمئنم که محیا، خانوم خونه است و یک پا کدبانو!
من خوشحال شدم از طرفداری های امیرعلی حتی وسط شوخی و بلند گفتم: مرسی امیرعلی!عاشقتم!
عطیه می خواست چیزی بگه ولی با حرف من دهنش باز مونده بود و بدون حرف!
عطیه بعد کمی تخس گفت
_چه ذوقی هم میکنه برای من... به پا پس نیفتی فقط!
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ