🖤🖤🖤
نذر
چند سالی از زندگی مشترکمان میگذشت. بهانه گیری های همسر شروع شده بود. سر هر مسئلهی کوچکی ناراحت بود و ناراحتی به وجود میآورد. هر چه دلداری و امید میدادم، فایدهای نداشت.
ماه صفر بود دلم گرفته بود.
تنها نشسته بودم و به واقعه عاشورا و جریان اربعین زینبی فکر میکردم. دلم برای رقیه جانم سوخت. آنقدر مظلوم بود که من برای دانستن روز شهادتش تحقیق کردم تو هیچ تقویمی ثبت نبود.
با خود اندیشیدم من تا کنون برای این بانوی سه ساله چکار کردهام؟
نمیدانم چطور شد که تصمیم گرفتم عدس پلو بپزم و بین همسایهها پخش کنم. به لطف خدا برنج و عدس و کشمش و گوشت همه در منزل داشتم. به نیت سن آن حضرت سه کیلو برنج ریختم و عدس پلو پختم وقتی عدس پلو را دم گذاشتم با همسر تماس گرفتم هنگام برگشتن از کار ظرف یکبار مصرف بگیرد.
غذا عالی شده بود و پر برکت.
بین همسایه پخش کردم. فامیل که در اهواز نداشتیم چند تا دوست خانوادگی بود که برای آنها هم بردیم.
نکته اینجا بود که برای هرکس غذا میبردم مناسبت نذر را میپرسید و وقتی من میگفتم روز شهادت بانوی سه ساله است. با تعجب میگفتند نمیدانستم امروز روز شهادتشان است.
با کمی همت روز شهادت زهرای سه ساله را به چند نفر یادآوری کرده بودم.
ماه صفر سال بعد چند ماهه باردار بودم، چند ماه استراحت مطلق و حالا استراحت نسبی روز شهادت بانو جانم رقیه تصمیم گرفتم باز هم عدس پلو بپزم. همسر نگران بودند مشکلی برایم به وجود آید.
همسایهی واحد جفتی آپارتمان از همکاران همسر بود و رابطهی صمیمانه داشتیم. به همسرم اطمینان داد که کمکم میکند و مشکلی پیش نخواهد آمد.
صبح همسر با خیال راحت در محل کارشان حاضر شدند و من به تدارک عدس پلو پرداختم.
هرچه در همسایه را زدم بیدار نشد که نشد.
عدس پلو پخته شد و آمادهی پخش و هیچ اتفاقی برای منی که اجازهی کشیدن جاروبرقی را هم نداشتم نیافتاد.
با اینکه عاشق سه سالهی حسین بودم عاشقترش شدم.
سال قبل فقط سه کیلو عدس پلو پخته بودم و حداکثر به بیست نفر روز شهادتشون رو اعلام کرده بودم حتی از ایشون حاجتی نخواسته بودم سال بعد در روز شهادتشون باردار بودم. اگر لطف نظرشون نبود شاید من هرگز مادر نمیشدم.
هشت سال بود که تلاش و درمان نتیجه نداده بود و حالا من داشتم طعم مادر شدن را میچشیدم.
تصمیم گرفتم تا زندهام عدس پلوی روز شهادت خانم جانم رقیه تعطیل نشود و بحمدالله انشاءالله امسال برای شانزدهمین سال عدس پلو را خواهم پخت.
سه کیلو برنج تا کنون به چهار کیسه تبدیل شده است و آرزو دارم به ده پانزده کیسه برسد.
#شهادت
#رقیه
🖤🖤🖤
نذر
چند سالی از زندگی مشترکمان میگذشت. بهانه گیری های همسر شروع شده بود. سر هر مسئلهی کوچکی ناراحت بود و ناراحتی به وجود میآورد. هر چه دلداری و امید میدادم، فایدهای نداشت.
ماه صفر بود دلم گرفته بود.
تنها نشسته بودم و به واقعه عاشورا و جریان اربعین زینبی فکر میکردم. دلم برای رقیه جانم سوخت. آنقدر مظلوم بود که من برای دانستن روز شهادتش تحقیق کردم تو هیچ تقویمی ثبت نبود.
با خود اندیشیدم من تا کنون برای این بانوی سه ساله چکار کردهام؟
نمیدانم چطور شد که تصمیم گرفتم عدس پلو بپزم و بین همسایهها پخش کنم. به لطف خدا برنج و عدس و کشمش و گوشت همه در منزل داشتم. به نیت سن آن حضرت سه کیلو برنج ریختم و عدس پلو پختم وقتی عدس پلو را دم گذاشتم با همسر تماس گرفتم هنگام برگشتن از کار ظرف یکبار مصرف بگیرد.
غذا عالی شده بود و پر برکت.
بین همسایه پخش کردم. فامیل که در اهواز نداشتیم چند تا دوست خانوادگی بود که برای آنها هم بردیم.
نکته اینجا بود که برای هرکس غذا میبردم مناسبت نذر را میپرسید و وقتی من میگفتم روز شهادت بانوی سه ساله است. با تعجب میگفتند نمیدانستم امروز روز شهادتشان است.
با کمی همت روز شهادت زهرای سه ساله را به چند نفر یادآوری کرده بودم.
ماه صفر سال بعد چند ماهه باردار بودم، چند ماه استراحت مطلق و حالا استراحت نسبی روز شهادت بانو جانم رقیه تصمیم گرفتم باز هم عدس پلو بپزم. همسر نگران بودند مشکلی برایم به وجود آید.
همسایهی واحد جفتی آپارتمان از همکاران همسر بود و رابطهی صمیمانه داشتیم. به همسرم اطمینان داد که کمکم میکند و مشکلی پیش نخواهد آمد.
صبح همسر با خیال راحت در محل کارشان حاضر شدند و من به تدارک عدس پلو پرداختم.
هرچه در همسایه را زدم بیدار نشد که نشد.
عدس پلو پخته شد و آمادهی پخش و هیچ اتفاقی برای منی که اجازهی کشیدن جاروبرقی را هم نداشتم نیافتاد.
با اینکه عاشق سه سالهی حسین بودم عاشقترش شدم.
سال قبل فقط سه کیلو عدس پلو پخته بودم و حداکثر به بیست نفر روز شهادتشون رو اعلام کرده بودم حتی از ایشون حاجتی نخواسته بودم سال بعد در روز شهادتشون باردار بودم. اگر لطف نظرشون نبود شاید من هرگز مادر نمیشدم.
هشت سال بود که تلاش و درمان نتیجه نداده بود و حالا من داشتم طعم مادر شدن را میچشیدم.
تصمیم گرفتم تا زندهام عدس پلوی روز شهادت خانم جانم رقیه تعطیل نشود و بحمدالله انشاءالله امسال برای شانزدهمین سال عدس پلو را خواهم پخت.
سه کیلو برنج تا کنون به چهار کیسه تبدیل شده است و آرزو دارم به ده پانزده کیسه برسد.
#شهادت
#رقیه
فرزندان خود را چگونه باید دعا کرد ؟
۱ - یاالله ! تو فرزندانم را بدون اینڪه من قدرت و توانایی داشته باشم به من عطا فرمودی ، پس آنها را در پناه خودت بدون توان من حفظ بفرما ، ڪه من قدرت محافظت از آنان را در تمامی لحظات ندارم •••
۲ - یا ذوالجلال والاکرام ! آنها را از هر بدی و شر ، و چشم بد زخم بد ، و ضرر حفظ بفرما •••
۳ - یا شافی الامراض ! آنها را از مرض های گوناگون محافظت بفرما ، و اگر بیمارند شفا عاجل و کامل عنایت بفرما •••
۴ - یارحیم ! آزمایش ، و امتحان مرا در آنها قرار مده ، ڪه شانه هایم تحمل چنین باری را ندارند •••
۵ - یا رحمان ! آنها را در آزمایشات پنهانی و آشڪار مأجور بفرما •••
۶ - یاڪریم ! آنها را از بندگان صالح خودت و حافظان ڪتابت قرار بده ، و آنها را از نظر دین و عبادت و اخلاق و دانش ، سرآمد و بهترین مردم ، و در زندگی خوشبخت ترین مردم و دارای بهترین زندگی قرار بده •••
۷ - یا رزاق ! فرزندانم را با حلالت از حرامت بی نیاز بگردان ، و با فضل و بخشش خود از احتیاج به غیر خودت بی نیاز شان بگردان •••
۸ - یاقادر ! همانطور ڪه ڪتابت را تا قیامت حفاظت می ڪنی ، فرزندان من را هم از بدی محفوظ بدار •••
۹ - یا ستار ! دوستی با بهترین افراد ، و خصلت های پاڪ و توڪل بر خودت را نصیبشان بفرما •••
۱۰ - یا غفور ! تمامی مرضهای قلبی ، بدنی و روحی را از آنها دور بفرما ، و با قدرت و توان خودت مرا به نهایت آرزویم درباره آنها نائل بگردان •••
۱۱ - یا مو'من ! مرا از احسان و نیڪی آنها در حیاتم برخوردار بفرما ، و با دعایشان بعد از مرگم مرا خشنود بگردان •••
۱۲ - یا قهار ! فرزندانم را ، ڪه همانا پاره ی قلب و دل من هستند ، به تو سپرده ام ، در مڪانی ڪه از دیدگان من پنهان هستند اما از حضورت پنهان نیستند ؛ پس آنها را با حفاظتی ڪه لایق عظمتت میباشد حفظ بفرما •••
♡ آمین یاالله یا ارحم الراحمین 🕋🕌
این پیام را بخاطر کسانیکه دوست شان دارید نشر کنید.
مهربانی هیچ هزینه نداشته، و رساندن دانش عبادت است.
به امید صحتمندی همه شما عزیزان.
از دعایتان فراموش نکنید...
هدایت شده از سید محمودپور
سید محمودپور:
https://eitaa.com/joinchat/3990225096Cfad62c60ca
به گروه معظم پاسداران قرآن کریم بپیوندید 👆
🇮🇷 بسم الله الرحمن الرحیم 🇮🇷
✍️ روزمان را با انوار نوراني قرآن کریم آغاز میکنیم.
☝ تفسیر قطره ای قرآن کریم حجت الاسلام والمسلمین قرائتی حفظهالله تعالی 🌹 سوره مبارکه ( قلم ) آیه های 42 الی 43سوره مبارکه 🌹
التماس دعای ویژه
يا علی مدد 🙏🌹🇮🇷🌹🙏
هدایت شده از سید محمودپور
بسم الله الرحمن الرحیم
سوره مدثر
📗 #روزی_یک_صفحه_قرآن #صفحه_576
به نیت سلامتی وفرج آقا امام زمان عج
یک شنبه ۲۱ مرداد
💎شهداء
🌹غیورمردی که پیکر شهید حججی را شناسایی کرد.
🌷سردار مدافع حرم «حاجمهدی نیساری» که در شب ۲۱ ماه رمضان آسمانی شد!فردی بود که برای شناسایی پیکر «شهیدحججی» به مقر داعش رفت و از «سیدحسن نصرالله» لقب پهلوان مقاومت را گرفت.
🌷ماموریت ویژه سردار نیساری برای شناسایی پیکر مطهر شهید محسن حججی👉
بعد از شهادت حججی تا مدتها، پیکر مطهرش در دست داعشیها بود تا اینکه قرار شد حزبالله لبنان و داعش، تبادلی انجام دهند.
بنا شد حزبالله تعدادی از اسرای داعش را آزاد کند. داعش هم پیکر محسن و دو شهید حزبالله را تحویل بدهد و یکی از اسرای حزبالله را آزاد کند.
به من گفتند:
«میتوانی بروی در مقر داعش و پیکر محسن را شناسایی کنی؟»
میدانستم میروم در دل خطر و امکان دارد داعشیها اسیرم کنند و بلایی سرم بیاورند اما آن موقع، محسن برایم از همه چیز و حتی از جانم مهمتر بود. قبول کردم. با یکی از بچههای سوری بهنام حاج سعید از مقر حزبالله لبنان حرکت کردیم و به طرف مقر داعش رفتیم.
در دل دشمن بودیم. یک داعشی که دشداشه سفید و بلند پوشیده بود و صورتش را با چفیه قرمز پوشانده بود، با اسلحه ما را میپایید.
پیکری متلاشی و تکهتکه را نشانمان داد و گفت:
«این همان جسدی است که دنبالش هستید!»
میخکوب شدم. از درون آتش گرفتم. مثل مجسمه، خشک شدم.
رو کردم به حاج سعید و گفتم:
«من چهجوری این بدن را شناسایی کنم؟! این بدن اربا اربا شده، این بدن قطعه قطعه شده!»
بیاختیار رفتم طرف داعشی. عقب رفت، اسلحهاش را مسلح کرد و کشید طرفم. داد زدم:
«پستفطرتا، مگه شما مسلمون نیستید؟! مگه دین ندارید؟! پس کو سر این جنازه؟! کو دستهاش؟!»
حاجسعید حرفهایم را تندتند برای آن داعشی ترجمه میکرد. داعشی برای آنکه خودش را تبرئه کند، میگفت:
«این کار ما نبوده. کار داعش عراق بوده.»
دوباره فریاد زدم:
«کجای شریعت محمد آمده که اسیرتان را اینجور قطعه قطعه کنید؟!»
داعشی به زبان آمد و گفت:
«تقصیر خودش بود. از بس حرص مون رو درآورد. نه اطلاعاتی بهمون داد، نه گفت اشتباه کردهام و نه حتی کوچکترین التماسی بهمون کرد که از خونش بگذریم. فقط لبخند میزد!»
هرچه میکردم پیکر قابل شناسایی نبود. به داعشی گفتیم:
«ما باید این پیکر رو برای شناسایی دقیق با خودمون ببریم.»
اجازه نداد. با صدای کلفت و خشدارش گفت:
«فقط همینجا.»
نمیدانستم چه بکنم. شاید آن جنازه، پیکر محسن نبود و داعش میخواست فریبمان بدهد.
در دلم متوسل شدم به حضرت زهرا علیهاالسلام. گفتم:
«بیبی جان! خودتون کمکمون کنید، خودتون دستمون رو بگیرید. خودتون یه راه چاره بهمون نشون بدید.»
یکباره چشمم افتاد به تکهاستخوان کوچکی از محسن. ناگهان فکری توی ذهنم آمد. خودم را خم کردم روی جنازه و در یک چشم بههم زدن، استخوان را برداشتم و در جیبم گذاشتم! بعد هم به حاجسعید اشاره کردم که برویم.
نشستیم توی ماشین و سریع برگشتم سمت مقر حزالله. از ته دل خدا را شکر کردم که توانستم بیخبر از آن داعشی، قطعه استخوانی را با خودم بیاورم.
وقتی برگشتیم به مقر حزبالله، استخوان را دادم تا از آن آزمایش DNA بگیرند.
دیگر خیلی خسته بودم. هم جسمی و هم روحی. واقعا به استراحت نیاز داشتم.
فردای آن روز حرکت کردم سمت دمشق. همان روز خبر دادند که جواب DNA مثبت بوده و نیروهای حزبالله، پیکر محسن را تحویل گرفتهاند.
به دمشق که رسیدم، رفتم حرم بیبی حضرت زینب علیهاالسلام. وقتی داخل حرم شدم، یکی از بچهها آمد و گفت:
«پدر و همسر شهید حججی به سوریه آمدهاند. الان هم همین جا هستن، توی حرم.»
من را برد پیش پدر محسن که کنار ضریح ایستاده بود. پدر محسن میدانست که من برای شناسایی پسرش رفته بودم.
تا چشمش به من افتاد، جلو آمد و مرا در بغل گرفت و گفت:
«از محسن خبر آوردی.»
نمیدانستم جوابش را چه بدهم. نمیدانستم چه بگویم. بگویم یک پیکر اربا اربا را تحویل دادهاند؟! بگویم یک پیکر قطعه قطعه شده را تحویل دادهاند؟! بگویم فقط مقداری استخوان را تحویل دادهاند؟
گفتم:
«حاجآقا، پیکر محسن مقر حزبالله لبنانه. برید اونجا خودتون ببینیدش.»
گفت:
«قَسَمَت میدم به بیبی که بگو.»
التماسش کردم چیزی از من نپرسد. دلش خیلی شکست.
دستش را انداخت میان شبکههای ضریح حضرت زینب علیهاالسلام و گفت:
«من محسنم رو به این بیبی هدیه دادم. همه محسنم رو. تمام محسنم رو. اگه بهم بگی فقط یه ناخن یا یه تار مویش رو برام آوردی، راضیام.»
وجودم زیر و رو شد. سرم را انداختم پایین. زبانم سنگین شده بود. به سختی لب باز کردم و گفتم:
«حاجآقا، سر که نداره! بدنش رو هم مثل علیاکبر علیهالسلام اربا اربا کردن.»
هیچ نگفت. فقط نگاه کرد سمت ضریح و گفت:
«بیبی، این هدیه رو قبول کن.»