eitaa logo
🎀💍چادرنماز مادرم 📿🎀
304 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
814 ویدیو
5 فایل
من با که گویم این که بهارم خزان شده ما هم به خاک تیره غربت نهان شده بانوی بی نشان که به هرسو نشان ز اوست رفت از برم به قامت همچون کمان شده🖤 یا حضرت مادر (س)
مشاهده در ایتا
دانلود
عنایت امام رضا( ع ) به جوان نجار دختر عمو را نمی‌خواهم هر کدام از کارگران نجاری آقا عمو چیزی می‌گفتند و می‌خندیدند، من هم همان طور که آخرین میخ‌های پنجره دو لت را می‌کوبیدم، به حرفهایشان با لبخند و رضایت گوش می‌دادم، حاج میرزا می‌گفت: تو واقعاً باید خدا را شکر کنی که یک همچین موقعیتی داری، اولاً برادر زاده اوستایی و اوستا تو را خیلی دوست دارد، ثانیاً سر کارگری و دستمزدت از همه بیشتر است و از همه مهم‌تر اینکه داماد اوستایی و اوستا تنها دخترش را نامزد تو کرده است و گوش شیطان کر، همین روزها است که پلوی عروسی‌ات را بخوریم... من با دلخوری حرف‌های حاج ‌میرزا را قطع کردم: چه فایده؟! الان دو سال است که من و دختر عمو با هم نامزدیم ولی هنوز آقا عمو، اجازه نمی‌دهد که همسرم را به خانه‌ام بیاورم. من دیگر دارم پیر می‌شوم، الان بیست و دو سالمه، رفقای هم سن و سال من الان دو، سه تا بچه هم دارند... حاج میرزا در حالی که اره را روی خطی که بر چوب کشیده بود میزان می‌کرد، رو به من کرد و با لحنی صمیمانه و مطمئن گفت: مگر حاج میرزا مرده؟! خودم نوکرت هم هستم، با اوستا صحبت می‌کنم و ترتیبی می‌دهم که همین روزها سور و سات عروسی را راه بیاندازد، هر چی نباشد من این چند تار مو را توی همین کارگاه سفید کرده‌ام و پیش اوستا یک ذره آبرو و اعتبار دارم... هنوز حرف‌های حاج میرزا به آخر نرسیده بود که سر و صدای یکی دیگر از کارگران از آن طرف بلند شد: ـ آتش ...! آتش ...! کارگاه آتش گرفته ... کمک کنید... با شنیدن این کلمات، همه‌مان را هول برداشت، اره و چکش را به سویی پرت کردیم و رفتیم که آتش را خاموش کنیم... سر و صورت و رخت و لباس همه‌مان سیاه شده بود و فضای کارگاه پر بود از دود، سرفه کنان و عرق ریزان بر روی الوارهای جلوی دکان نشستیم تا نفسی تازه کنیم. حاج میرزا رو کرد به من و گفت: برو منزل اوستا و طوری که هول نکند بهش بگو که کارگاه آتش گرفته ولی خسارت چندانی وارد نشده است. آقا عمو، همانطور که مجمعه‌‌ای از قاچ های خون رگ هندوانه را در مقابل من بر زمین می‌گذاشت ،گفت: خدا را شکر که به خیر گذشت، اما باید بچه‌ها از این به بعد خیلی مواظب باشند، خب چوب است و خوراک آتش، یادمان باشد که یک گوسفندی، بره‌ای، چیزی قربانی کنیم. حالا دیگر بی خیالش! هنداونه را بزت توی رگ... هنوز دومین قاچ هندوانه را تمام نکرده بودم که لرزش شدیدی توی تنم افتاد، تمام بدنم می‌لرزید و دندان‌هایم به هم می‌خوردند، تعادلم بر هم خورد و روی زمین ولو شدم، با دیدن این صحنه، عمو و زن عمو بدجوری دست و پای خودشان را گم کردند و دختر عمو که از همه نگران‌تر بود بر سر زنان و اشک ریزان به این سو و آن سو می‌دوید و نمی‌دانست چکار کند. وقتی انواع داروهای گیاهی و سنتی را امتحان کردند و نتیجه‌ای نگرفتند، آقا عمو دوید به طرف کوچه و یک درشکه آورد و مرا به بیمارستان «شاه رضا» رساند، دو، سه ساعت بعد از بیمارستان مرخص شده و برای استراحت به منزل منتقل شدم، چند روز بعد احساس کردم دست‌هایم بی‌حس شده‌اند، دکتر پس از معاینه گفت: چیز مهمی نیست. نگران مباشید. اما کم کم دست‌هایم فلج شده و از کار افتادند. بعدش هم نوبت رسید به پاها و گردن و سایر اعضای بدنم به جز مغز و زبان و چشمان، سایر اعضای بدنم فلج شدند و من مانند تکه‌ای گوشت، افتادم گوشه‌ اتاق! به نحوی که برای تیمم نیز قدرت نداشتم و مادرم دست‌هایم را بر خاک می‌زد و بر صورت و پشت دست‌هایم می‌کشید. شش ماه بدین منوال گذشت از معالجه‌ من عاجز ماندند... دو، سه نفر از کارگرهای نجاری به عیادتم آمده بودند و یکی از آن‌ها داشت با قاشق، آش شوربا به دهانم می‌داد و بقیه هم سعی می‌کردند با شوخی کردن و لطیفه گفتن به من روحیه بدهند که کوبه‌ در به صدا در آمد: تق، تق، تق. مادرم به سمت درب حیاط دوید و چند لحظه بعد، آقا عمو یا الله، یا الله گویان وارد اتاق من شد، ابتدا دستمال ابریشمی قرمز رنگی را که پر از انار بود، گوشه طاقچه گذاشت و بعد روی سر من آمد. کارگرها در حالی که می‌گفتند؛ «سلام اوستا...، سلام اوستا» کمی کنار رفتند و برای آقا عمو جا باز کردند، آقا عمو تا بر بالینم نشست، شروع کرد به های‌ های گریه کردن! @chador_namaze_madaram