eitaa logo
🎀💍چادرنماز مادرم 📿🎀
304 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
812 ویدیو
5 فایل
من با که گویم این که بهارم خزان شده ما هم به خاک تیره غربت نهان شده بانوی بی نشان که به هرسو نشان ز اوست رفت از برم به قامت همچون کمان شده🖤 یا حضرت مادر (س)
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام .واقعا داستانهای توسل که خوندم دلم واقعا شکست .میخواستم از دوستان درخواست کنم ذکری توسلی برای شفای مریض که دکتر میگه این بیماری درمان نداره انجام دادن ونتیجه گرفتن منو هم راهنمایی کنن هرچند خودم خیلی نذر ونیاز کردم خیلی ختم های مجرب برداشتم التماس دعای فراوان برای شفای همه بیماران وهمچنین برادرم ازشما خوبان دارم دوستان عزیز برای پرسش دوستمون پاسخ هاتون روبفرستید وبرای شفای برادرشون حمدشفا بخونید لطفا انشالله به زودی خبر شفاگرفتن بهمون بدن لطفا داستان های واقعی وتوسل های خودتون به ائمه اطهار ع. که باعث شده زندگی هاتون رنگ وبو بگیرن ویامشکلاتتون رفع بشن وحاجت بگیرین روبه آیدی ادمین ارسال کنین تادرکانال بارگذاری بشه 🌹 تاخیلی ها هم باتاثیر از سرگذشت های شما راه درست دعا کردن رو یادبگیرن وقطعا جایی برای شما ثبت خواهد شد که درروزهای سخت دستمون روبگیرن @k88m99 @chador_namaze_madaram
سلام بابت سوالی که دوست عزیزمون پرسیدن ، من شنیدم خوندن نمازشب و هدیه اش به خانم ام البنین مادر حضرت عباس(ع) خیلی جوابه حتی تو یه کانال دیدم یک نفر گفته بودن که با این توسل عزیزشون بعد از چندماه که تو حالت کما بودن به هوش اومده بودن خودم هم با وجودی که بچه کوچیک دارم سعی میکنم تو اسرع وقت به نیت شفای برادرشون برم حرم امام رضا(ع) و براشون دعا کنم. ان شاالله که خدا بهشون سلامتی بده 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 سلام درجواب دوست عزیزمون برای شفای برادرشون دعای توسل خیلی سفارش شده من هم یکی به نیت شون میخونم انشالله هرچه زودتر سلامتی بدست بیارن خداخیلی بزرگه خواهرخوبم دست ازدعا برندارین .:🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 سلام شبتون به خیر برای شفای مریض یکی اینکه لحظات پخش اذان رو تا هرچندروز که خودش نیت میکه مثلا به احترام ال عبا۵روز .اون لحظات نورانی توسجده باشه و متوسل به ائمه وخوندن دعای مشلول برای مریض.اونم نیت کنه چند روز وهدیه کنه به حضرت زهرا یا یکی از ائمه @k88m99 @chador_namaze_madaram ممنون ازعزیزانی که جواب دادن
آنچه به خاطرش به کانال دعوت شدید🌸 با سلام خدمت دوستان وادمین عزیز من تازه با گروه شماآشنا شدم وخدا رو شاکرم بابت آشنایی با گروه خوبتون .اسم کانال رو که دیدم هوایی شدم😔😔.یه معجزه ای از آقا امام زمان عج دیدم دوست داشتم به دوستان گلم بگم.۹سال پیش تابستون مشغول شستن موکت توی حیاط بودم کولر خونمون اتصالی داشت کولر توی حیاط بود .اومدم تاید بردارم دستم خورد به پایه آهنی کولر دستم کامل چسبید به پایه آهنی کولر هر کاری،کردم دستم رها نمیشد 😔😔جریان برق از روی دستم مثل رعدوبرق می‌گذشت هر چقدر جیغ وداد وهوار میکردم کسی صدامو نمیشنید نه همسایه ای نه کسی، خونه هم تنها بودم .هم چنان جریان برق تکونم میداد که با پا مینداختم بالا دوباره پرتم میکرد پایین این درحالی بود که دستم چسبیده بود به پایه کولر دو قدم اونورترم یه درآهنی بود با خودم گفتم با دست دیگم از در میگیرم بلکه بتونم بلند شم دست دراز کردم ودر رو گرفتم دیدم اون دستم هم چسبید به در نگو اون در هم آهنی بوده ودستم رو به خودش چسبونده😭😭وای لحظه خیلی سختی بود برام حالا یه دستم به پایه کولر بودو یه دستم به در آهنی که چسبیده بهش ومن هم میان زمین وهوا همش پرت میشدم بالا پایین. بندبند انگشتم داشت زخم میشد به قدری سفت چسبیده بود به پایه کولر وپایین بالا شده بودم انگار داشتن جدا میشدن بند انگشتام.با خودم گفتم مثل اینکه امروز روز مرگمه میگفتم امروز پنجشنبه است فردا تشیع میکنن منو.میگفتم چقدر غریبانه میمیرم کسی به دادم نمی رسه 😔اگه همسرم بیاد منو اینطور توی این حال ببینه که مُردم حتما بهم می ریزه خیلی ترسیده بودم .توی ذهنم یاد حرف خواهرم افتادم که چند وقت پیش گفته بود آقا امام زمان فرمودند هر کسی منو ۳بار صدا بزنه من جوابشو میدم .یادم افتاد که صبح همون روز رفته بودم مسجد جمکران وصدقه هم که انداخته بودم.یادم اومدکه روی صندوق صدقه رو خونده بودم که نوشته بود صدقه ۷۰بلا رو برطرف میکنه با خودم گفتم پس کو بلا روبرطرف کنه .همه اینها از ذهنم گذشت بعدباخودم گفتم بزا آقا روصدا بزنم انقدر داد کشیده بودم که صدام در نمی اومد. یبارگفتم یا امام زمان عج اتفاقی نیفتاد برای بار دوم صدا کردم آقا رو با خودم گفتم وقت مرگمه بی فایده هستش آقا کمکم نمیکنه😔 .توی این فکرها بودم که دیدم دستم جدا شد هم از پایه کولر هم از در آهنی وپرت شدم به سمت جلو 😭😭😭😭خیلی ترسیده بودم خییییلی گریه کردم اونشب رفتم دکتر انقدر که حالم بد بود.همه تعجب کردن که چطور بااین همه اتفاقا زنده موندم.ودکتر گفت که چند روز پیش یه خانومی رخت پهن میکرده وهنوز با کولر برخورد نداشته ولی متاسفانه فوت کرده بود .بله اینطور شد که آقا بهم نگاه کرده بود وزنده مونده بودم . تقریبا ۹سال از اون جریان میگذره ولی هیچ وقت فراموشش نکردم بعداز اون ماجرا با خودم گفتم دیگه گناه نمیکنم غیبت نمی کنم ولی بنظر خودم نتونستم رو حرفم بمونم .الان چند وقتیه که یه حس عجیبی دارم از آقا امام رضا ع خواستم کمکم کنه دستموبگیره😭چندبار خواب دیدم توی مشهدم وروبه ضریح آقا هستم وبلندبلند گریه میکنم😭یبارم خواب دیدم یکی کنار ضریح آقا یه برگه ای بهم داد ومن از همون حرم راهی کربلا شدم میدونم گناه کارم ولی چه کنم که دلم لرزیده😭 قبلا شهادتها رو درک نمیکردم از آقا خواستم کمکم کنه .به واسطه ی خوابهام عاشق امام رضاع امام حسین ورقیه ۳ساله شدم جوری عاشق این بزرگوارهاشدم که دلم پر میزنه برا زیارتشو😔😔ازشون خواستم درک کنم واقعه عاشورا رو ...چیزی که تعجب من وبرانگیخت این بود که امسال ایام فاطمیه حالم عجیب بود توی هیئت‌ها وروضها بلند بلند اشک میریختم😭😭بله من بدون اینکه خودم بدونم چطور وچه اتفاقی در من افتاده خانم بهم نگاه کردن ودعوت میکردن تو روضها 😔😔امیدوارم شما هم از این خوابها ببینیدو شمارو هم گرفتار خودش کنن چه بسا عاشق وگرفتار ائمه بودن خیلی شیرین ولذت بخشه😭😭امیدوار اون دنیا هم شفیع همه عزیزان باشن🙏🙏 .دوستان عزیزم اینها رو گفتم که بهتون بگم ائمه صدای ما رو میشنون.فقط کافی ازشون بخوایم واینکه هواسمون خیلی جم باشه به برق وکولر....وصدقه دادن وآیت الکرسی رو فراموش نکنید که بلارو رفع میکنه برای من که ثابت شد.ببخشید که طولانی شد🙏🙏 @k88m99 @chador_namaze_madaram ممنون از همسفر عزیزمون که سرگذشت خودشونو فرستادن تادل ماغبارروبی بشه تالحظه آخر بادل نگرانی خواندم وچندبار هم خواندم ایشون نظر کرده آقامون( عج) هستند* 😍
عنایت امام رضا( ع ) به جوان نجار دختر عمو را نمی‌خواهم هر کدام از کارگران نجاری آقا عمو چیزی می‌گفتند و می‌خندیدند، من هم همان طور که آخرین میخ‌های پنجره دو لت را می‌کوبیدم، به حرفهایشان با لبخند و رضایت گوش می‌دادم، حاج میرزا می‌گفت: تو واقعاً باید خدا را شکر کنی که یک همچین موقعیتی داری، اولاً برادر زاده اوستایی و اوستا تو را خیلی دوست دارد، ثانیاً سر کارگری و دستمزدت از همه بیشتر است و از همه مهم‌تر اینکه داماد اوستایی و اوستا تنها دخترش را نامزد تو کرده است و گوش شیطان کر، همین روزها است که پلوی عروسی‌ات را بخوریم... من با دلخوری حرف‌های حاج ‌میرزا را قطع کردم: چه فایده؟! الان دو سال است که من و دختر عمو با هم نامزدیم ولی هنوز آقا عمو، اجازه نمی‌دهد که همسرم را به خانه‌ام بیاورم. من دیگر دارم پیر می‌شوم، الان بیست و دو سالمه، رفقای هم سن و سال من الان دو، سه تا بچه هم دارند... حاج میرزا در حالی که اره را روی خطی که بر چوب کشیده بود میزان می‌کرد، رو به من کرد و با لحنی صمیمانه و مطمئن گفت: مگر حاج میرزا مرده؟! خودم نوکرت هم هستم، با اوستا صحبت می‌کنم و ترتیبی می‌دهم که همین روزها سور و سات عروسی را راه بیاندازد، هر چی نباشد من این چند تار مو را توی همین کارگاه سفید کرده‌ام و پیش اوستا یک ذره آبرو و اعتبار دارم... هنوز حرف‌های حاج میرزا به آخر نرسیده بود که سر و صدای یکی دیگر از کارگران از آن طرف بلند شد: ـ آتش ...! آتش ...! کارگاه آتش گرفته ... کمک کنید... با شنیدن این کلمات، همه‌مان را هول برداشت، اره و چکش را به سویی پرت کردیم و رفتیم که آتش را خاموش کنیم... سر و صورت و رخت و لباس همه‌مان سیاه شده بود و فضای کارگاه پر بود از دود، سرفه کنان و عرق ریزان بر روی الوارهای جلوی دکان نشستیم تا نفسی تازه کنیم. حاج میرزا رو کرد به من و گفت: برو منزل اوستا و طوری که هول نکند بهش بگو که کارگاه آتش گرفته ولی خسارت چندانی وارد نشده است. آقا عمو، همانطور که مجمعه‌‌ای از قاچ های خون رگ هندوانه را در مقابل من بر زمین می‌گذاشت ،گفت: خدا را شکر که به خیر گذشت، اما باید بچه‌ها از این به بعد خیلی مواظب باشند، خب چوب است و خوراک آتش، یادمان باشد که یک گوسفندی، بره‌ای، چیزی قربانی کنیم. حالا دیگر بی خیالش! هنداونه را بزت توی رگ... هنوز دومین قاچ هندوانه را تمام نکرده بودم که لرزش شدیدی توی تنم افتاد، تمام بدنم می‌لرزید و دندان‌هایم به هم می‌خوردند، تعادلم بر هم خورد و روی زمین ولو شدم، با دیدن این صحنه، عمو و زن عمو بدجوری دست و پای خودشان را گم کردند و دختر عمو که از همه نگران‌تر بود بر سر زنان و اشک ریزان به این سو و آن سو می‌دوید و نمی‌دانست چکار کند. وقتی انواع داروهای گیاهی و سنتی را امتحان کردند و نتیجه‌ای نگرفتند، آقا عمو دوید به طرف کوچه و یک درشکه آورد و مرا به بیمارستان «شاه رضا» رساند، دو، سه ساعت بعد از بیمارستان مرخص شده و برای استراحت به منزل منتقل شدم، چند روز بعد احساس کردم دست‌هایم بی‌حس شده‌اند، دکتر پس از معاینه گفت: چیز مهمی نیست. نگران مباشید. اما کم کم دست‌هایم فلج شده و از کار افتادند. بعدش هم نوبت رسید به پاها و گردن و سایر اعضای بدنم به جز مغز و زبان و چشمان، سایر اعضای بدنم فلج شدند و من مانند تکه‌ای گوشت، افتادم گوشه‌ اتاق! به نحوی که برای تیمم نیز قدرت نداشتم و مادرم دست‌هایم را بر خاک می‌زد و بر صورت و پشت دست‌هایم می‌کشید. شش ماه بدین منوال گذشت از معالجه‌ من عاجز ماندند... دو، سه نفر از کارگرهای نجاری به عیادتم آمده بودند و یکی از آن‌ها داشت با قاشق، آش شوربا به دهانم می‌داد و بقیه هم سعی می‌کردند با شوخی کردن و لطیفه گفتن به من روحیه بدهند که کوبه‌ در به صدا در آمد: تق، تق، تق. مادرم به سمت درب حیاط دوید و چند لحظه بعد، آقا عمو یا الله، یا الله گویان وارد اتاق من شد، ابتدا دستمال ابریشمی قرمز رنگی را که پر از انار بود، گوشه طاقچه گذاشت و بعد روی سر من آمد. کارگرها در حالی که می‌گفتند؛ «سلام اوستا...، سلام اوستا» کمی کنار رفتند و برای آقا عمو جا باز کردند، آقا عمو تا بر بالینم نشست، شروع کرد به های‌ های گریه کردن! @chador_namaze_madaram
🎀💍چادرنماز مادرم 📿🎀
#سرگذشت_واقعی #توسل_توکل #عنایت_امام_زمان_عج   سلسله كرامات و خاطرات جمکران   كرامت 1 نام بيما
امام زمان(عج)   دستور حركت به جمكران:  من يكى از شاگردان خانم ف شين هستم؛ چند روز قبل كه ايشان را مضطرب و ناراحت ديديم، سؤال كردم چه مشكلى پيش آمده است؟ ايشان جريان بيمارى خواهر همسرشان را بيان كردند - دو هفته قبل من و عده‏اى توفيق سفر به قم و جمكران را پيدا نموديم، در مسجد مقدّس جمكران به جهت شفاى اين خانم برايش دعا كرديم و در مراجعت از جمكران به عيادت بيمار رفتيم، آن شب بسيار ناراحت شدم، تصميم گرفتم مناجات كنم و شفايش را از خدا بخواهم و تا صبح متوسل بودم و تا حدود ساعت 5صبح نشستم و دعاى أمن يجيب را خواندم و امام زمان)عج( را صدا زدم و بعد از نماز صبح خوابيدم كه در خواب ديدم كه خانمى آمدند و كنار من نشستند بعد به من پيغام دادند كه پيش خانم معلممان بروم و از ايشان بخواهم كه مريضشان را براى شب جمعه حتما به جمكران بياورند، دوبار تكرار كردند و سپس از او سؤال كردم ببخشيد شما حضرت زهراء)س( هستيد؟ فرمودند: خير من از طرف پدرشان رسول اكرم هستم كه پيامها را به امتشان مى‏رسانم. والدين خانم ن - ف: دختر كوچك ماست با كار و تلاش و گله دارى بدنبال يك لقمه نان حلال بوديم و از خداوند ايمان و آخرت و موفقيت در انجام وظائف دينى، نماز و روزه را داريم، فرزند شهيدمان را در راه خدا تقديم كرديم ما هيئت داريم و در راه امام حسين)ع( جان و مالمان را فدا مى‏كنيم ما هر چه مشكلات داشتيم با توسل‏به خاندان اهلبيت عصمت و طهارت)ع( بر طرف شده است. ادامه ماجرا از زبان شفا گرفته: روز پنج شنبه بيستم اسفند ماه سال گذشته يك دستگاه مينى بوس دربستى كرايه كردند و بطرف قم راه افتاديم. يك حالت خاصى، توأم با اضطراب و اميد داشتم، چند بار داخل ماشين حالت تشنج گرفتم، وارد حرم مطهر حضرت معصومه)س( شديم با توجه به اين كه اصلا نمى‏توانستم راه بروم براى رفت و آمد زائرين مشكل درست مى‏شد، با كمك ديگران در كنار ضريح مطهر زيارتنامه را مى‏خواندم و با دل شكسته زمزمه مى‏كردم و بعد از توسل به حضرت معصومه)س( عازم مسجد مقدّس جمكران شديم، بين راه ماشين خراب شد و رفتن ما به تأخير افتاد و دو مرتبه داخل ماشين حالت تشنج گرفتم، حدود ساعت ده و نيم شب جمعه بيستم اسفند )شب جمعه موعود( به جمكران رسيديم؛ خيلى به خودم فشار آوردم و با خود مى‏گفتم با وضعيتى كه دارم خجالت مى‏كشيدم. از زمانى كه از ماشين پياده شدم تا موقعى كه داخل مسجد رسيدم با توجه به اينكه مسير كوتاه بود اما به لحاظ خشك بودن دست و پا و عدم تحرك حتى كشفهايم را به سختى پوشيدم يك طرف بدنم را برادرم و يك طرف ديگر را زن برادرم گرفته بودند و مرا دنبال خود مى‏كشيدند - 7سال بود كه جمكران نيامده بودم، گفتم جمكران چقدر تغيير كرده، جلوى مسجد آمديم وقتى خواستيم وارد شويم زن برادرم گفت سلام بده، همين كه دست روى سينه گذاشتم و گفتم السلام عليك يا صاحب الزمان ديگر هيچ احساسى از اين دنيا نكردم. )لازم به ذكر است برادران واحد سمعى بصرى امور فرهنگى مسجد مقدّس جمكران همزمان مشغول فيلمبردارى از سطح مسجد بوده‏اند و اين صحنه بطور طبيعى ضبط شده است.( بعد از اين كه سلام دادم طولى نكشيد كه ديدم همان آقائى كه 10روز قبل بخوابم آمده بود، قد بلند با نقاب سبز پا به پايم گذاشت و فرمودند خوش آمدى - راه برو، گفتم آقا به خدا پاهايم خشك شده است نمى‏توانم راه بروم. دوباره فرمودند: برو، گفتم: آقا من نمى‏توانم بروم، فرمود بدو - همين كه گفت بدو يك دفعه به خودم آمدم ديدم توان ديگرى دارم و پاهايم صاف شده است. گفتم زن داداش نگاه كن آقابه من فرمود خوش آمدى - آقا به من فرمود خوش آمدى - وقتى فرمودند بدو، رو به مسجد جمكران را بمن نشان داد حركت كردم و داخل مسجد شدم كه خدّام مرا گرفتند و به اطاق مخصوص بردند گفتم ببينيد بعد از دو يا سه ماه گرفتارى و سختى من مى‏توانم راه بروم و حرف بزنم، بچه‏هايم آرزو داشتند آنها را بغل كنم بغلشان كردم تمام اين مدت داخل رختخواب بودم. من فكر نمى‏كردم روزى خوب بشوم، مرا فردى روانى و مجنون مى‏دانستند، من لياقت نداشتم. ولى آقا عنايت فرمودند و مرا شفا دادند، فقط به خدا، ائمه اطهار)ع( و حضرت فاطمه زهرا)س( متوسل شدم الحمدللَّه آقا در همان لحظه ورود ما به مسجد مقدّس جمكران توجه كردند و هنوز چند دقيقه‏اى نگذشته بود، كه شفا گرفتم. @chador_namaze_madaram
ممنون ازعزیزانی که سرگذست های واقعی شون روارسال میکنند انشالله همتون حاجت رواشوید ☘من و پسرعمویم که پسر خاله ام هم هست ازدواج فامیلی انجام دادیم..💑 همه دکترا و اطرافیان ما را از بچه دار شدن منع میکردن...😔 با دلی شکسته توسل کردم و از خانوم ام البنین (س)خواستم تا بچه های سالم و صالحی بهم عطا کنه.. الان هشت سال از اون موضوع میگذره و من دو بچه سالم دارم و هر سال روضه و نذر برای خانم انجام میدم...🌸 و امیدوارم برای بچه ی سومم هم کمکم کنه..🤲 ممنونم ازت خانم مهربونم💚 امروز هم براشون روضه داشتم یه دفعه یاد پیام شما افتادم خواستم برای شما واعضای کانال هم درمیون بذارم 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 کرامتی از حضرت ام البنین علیها سلام براتون مینویسم🌸 در اوج ناامیدی بودم که روضه ای برای خانم گرفتم و توسل کردم و با دلی شکسته ازشون خواستم که حاجتم رو بده..😔 همون شب حاجتم را از خانم گرفتم‌... ازشون یه دختر خواستم ...❤️ سال بعد در شب وفات خانم ام البنین دخترم به دنیا اومد بی انتها ازشون محبت دیدم انشاءالله اون دنیا هم دستمون رو بگیره🤲 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 @chador_namaze_madaram
26.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✍معجزه ای از حدیث کسا به روایت فرزند آیت الله علوی گرگانی حاج آقا سید محمد علوی گرگانی(امام جماعت مسجد جامع گرگان) حتما ببینید و نشر دهید👌 زهرا 🎙استاد حبيب الله فرح‌زاد
زیارت کربلا برام شده بود یه خواب... خیلی دوست داشتم😔❤️ از امام حسین میخواستم که منو بطلبه... یه روزی که داشتم مداحی مربوط به حضرت علی اصغر را گوش می دادم ناگهان انگار حس عجیبی توی قلبم ایجاد شد.. آره انگار دلم شکسته بودم ... همون روزها یکی از بچه های فامیل به جای اینکه عروسی بگیره مهمونی کوچیک گرفتن و در ادامه رفتن کربلا... وقتی اینو فهمیدم خیلی دلم خواست که من هم این کار را انجام بدم اما بعضی ها موافقت نمی کردند.... تا این که نزدیک تاریخی که برای عروسی بود نزدیک شدیم.... تالاری که قرار بود عروسی بگیریم پر بود و امکانش نبود که توی تالار عروسی بگیریم... یه دفعه جوری شد که امام حسین (ع) ما رو طلبید.... یه مهمونی کوچیک گرفتیم و رفتیم سفر کربلا... سفری که بهترین سفر عمرم بود❤️ 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 کرامتی دیگر از حضرت رقیه سلام الله علیها... همین اربعین.. اربعین سال ۱۴۰۱ دلم هوای کربلا کرد.. ولی با وجود گرمای زیاد و دو بچه کوچک همسرم قبول نمی کرد که مرا با خود ببره گفت بجاش میریم مشهد.. رفتیم مشهد به امام رضا (ع) گفتم هوای کربلا دارم ولی کسی نیست که من رو ببره بعد از چند روز دوباره از همسرم خواستم که اجازه بده باهاش برم به طور خیلی عجیبی قبول کرد و راهی کربلا شدیم.. ازم قول گرفت که اونجا به بچه ها سختی نرسه و منم قول دادم تموم تلاشم رو بکنم فقط به خاطر زیارت کربلا... در روز اول گرمای بسیار شدید بود.. دخترم از شدت گرمای زیاد حالت بدی بهش دست داد خیلی معذرت می خوام استفراغ میکرد.. همسرم خیلی ناراحت بود همش با خودش میگفت چرا اومدید.‌ ناگهان توسل کردم به حضرت رقیه سه ساله اباعبدالله (ع) چون دختر منم سه سالشه گفتم یا حضرت رقیه تا اینجا اومدم کمکم کن.. هر جا می‌رفتیم موکب ها جا نبود.. ناگهان اون سمت خیابون را دیدیم. اول خودم رفتم و ازشون کمک خواستم ، آبی یه سایه بونی که بشه ازش استفاده کرد تا حال دخترم بهتر بشه... اول توی کوچه برای ما حصیر انداختن.. بعد برامون میوه آوردن.. بعد بچه رو بردن داخل حیاط باهاش بازی کردن بعد لباس هامون رو گرفتن شستن بعد بهمون ناهار و چای دادن خیلی بهمون کمک کردن و الحمدلله دخترم حالش خیییلی خوب شد.. سلام وصبح بخیر به همراهان گرامی عاقبت بخیر باشید ازاینکه مهمان ویژه بی بی جان شدید و وارد این بیت الزهرا( س)شدین خوشابه سعادتتون ماروهم ازدعای خیرتون بی نصیب نگذارید 🌷 کار اصلی این کانال به امید ولطف خدای مهربون بارگذاری توکل هامون به خدای بزرگ وتوسل هایی هست که نسبت به ائمه داشتیم وحاجت رواشدیم حتماوقطعا همه ماجایی به بن بست رسیدیم وچنگ به ریسمان الهی و ائمه اطهار زدیم وخدای بزرگ گره ازکارمون واکرده 🌷 این ها حتما باید گفته بشه تاعزیزان بیشتری ازاین موهبت وقدرت های الهی تاثیر بپذیرن وواردزندگی هاشون بکنن شماهم دعوت شدین جزو اولین نفراتی باشین که این درخت توسل وتوکل روآبیاری میکنین 🌱🌱🌱🌱 تاجوانه امید دردلهای تاریک بکارین 🌴 وبرکت رووارد زندگی هاتون کنید 🌾 پس هرسرگذشت واقعی روکه دارین یاشنیدین برامون ارسال کنید اجرتون بامادرسادات انشالله یازهرا سلام الله💐 @M50F61 @chador_namaze_madaram @chador_namaze_madaram 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃گفتن ١۴ مرتبه ذکر یا جواد الائمه ادرکنی بعد از نمازهای واجب موجب وسعت رزق میشود. بسیار مجرب حتما این ذکر رابعد ازهرنمازواجب بخوانید ازروز اول انشالله برکات روحس خواهید کرد مادی ومعنوی 🤲 ازدردانه امام رضا (ع) کم نخواهید که ازطرف خدادستشان برای بخشیدن بازاست 🌺 @chador_namaze_madaram
  شناسنامه كرامت موضوع كرامت: شفاى بيمارى سرطان بدخيم مغز استخوان منبع كرامت: دفتر ثبت كرامات مسجد مقدّس جمكران شماره 172 مشخصات: خانم ط - م، 22ساله، ديپلم، فرهنگى، اهل نوشهر، ساكن تهران زمان كرامت: سال 1375شمسى مكان كرامت: مسجد مقدّس جمكران تاريخ ثبت كرامت: 10/4/1378 اسناد و مدارك: راديو گرافى شهيد لواسانى - سى تى اسكن بيمارستان شهيد مصطفى خمينى - سونوگرافى از كبد، كيسه صفرا، طحال، كليه، لگن و رحم - برگه آزمايش بيمارستان فجر - خلاصه پرونده از مركز پزشكى شهداء تجريش - گزارش پاتولوژى مركز پزشكى آموزشى و درمانى شهداء تجريش - گزارش پزشكى هسته‏اى. زير نظر پزشكان معالج؛ آقايان و خانم‏ها: حسنى، ساغرى، كيهانى، رفيعى، جمشيدى، طبسيان، موسوى، محمودى، معتمدى، لشگرى، عارفى، كشاورز، سلطانى، كلانتر. اظهار نظر پزشكى: در بررسى از بيمار كه دو سال بعد از طريق سى تى اسكن (C.T.Scan) انجام شده است، هيچ اثرى از بيمارى در هيچ نقطه‏اى از بدن بيمار مشاهده نشده است. خلاصه كرامت به نقل از شفا يافته: وقتى كه من 21ساله بودم، پاهايم درد گرفت و نمى‏توانستم حركت كنم بعد به دستم سرايت كرد و سپس سرم درد گرفت، هفت ماه طول كشيد و پنج بيمارستان عوض كردم، بعد از بيمارستان شهيد مدرس آمدم جمكران و 16روز در جمكران بودم، روز آخر خواب ديدم كه يك آقايى كه بلند قد بودند و لباس سفيد بر تنشان بود و من صورت ايشان را نمى‏ديدم يك قرآن به من دادند و فرمودند: اين را بخوان بعد از اين واقعه، عنايت حضرت شامل حالم شد و از بيمارى شفا گرفتم.   شرح واقعه از زبان پدر خانم ط - م فرزندم در سال 1374 در سن 21 سالگى در ناحيه پا، احساس درد مى‏كرد، بعد از مراجعه به دكترها، ابتداء گفتند: چيزى نيست، احساس عضلانى است. در نتيجه ايشان به كار خود ادامه داد. در خرداد ماه همان سال، يك مرتبه تمام اعضاى بدنش را درد گرفت و درد پا به دستها هم سرايت كرد و سر درد شديدى هم پيدا نمود كه در نهايت منجر به فلج شدن تمام بدنش شد. به بيمارستان امام حسين عليه‏السلام مراجعه كرديم و بعد از آزمايشات و معاينات متعدد و سى .تى .اسكن ( C.T.SCAN) گفتند: ضايعاتى مشاهده شده است كه بايد بسترى شود. مدتى در آنجا بسترى بود، ولى باتوجه به شدّت و سرعت بيمارى و فلج بودن فرزندم، او را به بيمارستان شهداى تجريش و بعد از آن، به بيمارستان مدرّس منتقل كرديم، بعد از انجام آزمايش‏هاى تخصصى، اعلام نمودند: فرزند شما سرطان مغز و استخوان دارد و حداكثر شش ماه ديگر در قيد حيات خواهد بود. او را به مسجد جمكران آوردم و براى شفاى بچه‏ام به آقا امام زمان عليه‏السلام متوسل شدم، 16 روز در مسجد بوديم. در اين مدّت خواب ديدم كه بايد فرزندم را به بيمارستان ببرم و خود او هم خواب ديده بود كه امام زمان عليه‏السلام يك قرآن به او داده است و فرموده بودند: «آن را بخوان و ختم كن! » او را به بيمارستان شهداء تجريش نزد دكتر موسوى، فوق تخصصى جراحى عمومى برگرداندم و با آزمايشات مجدد تشخيص دادند كه غدّه‏اى در ناحيه لگن ايشان وجود دارد كه بايد عمل شود. بنده همان موقع نذر كردم چهل شب چهارشنبه به مسجد مقدّس جمكران مشرّف شوم تا مريضم خوب شود. عمل جراحیوخارج نمودن غدّه مورد نظر توسط پزشكان انجام شد، ولى باتوجه به اعلام نظر پزشكان در برطرف شدن مشكل به واسطه جراحى، همچنان فرزندم فلج باقى مانده بود. بعد از چند روزى، پزشك جراح اعلام كرد: «وضعيت غدّه به گونه‏اى مى‏باشد كه براى ما معمّا شده است، زيرا غدّه مذكور به صورت توده‏اى فشرده در آمده كه اين مسأله از نظر ما غير قابل تصوّر است». فرزندم را به قصد توسّل به امام هشتم، على بن موسى الرضا عليه‏السلام به مشهد مقدّس بردم، در مدّت يك ماه كه در جوار پاك حضرت امام رضا عليه‏السلام بوديم، شبهاى چهارشنبه، آمدن به مسجد مقدّس جمكران را ترك نكردم و از مشهد هر هفته به قم مى‏آمدم و بر مى‏گشتم. بعد از اين، وقتى از مشهد به تهران برگشتيم و طبق توصيه پزشك‏ها، شيمى درمانى را شروع كرديم، كه از اين كار هم نتيجه نگرفتيم. امّا با عنايتى كه در خواب به فرزندم شده بود، همچنان به معجزه‏اى از طرف حضرت ولى عصر عليه‏السلام اميدوار بوديم و شبهاى چهارشنبه را پى در پى به مسجد مقدّس جمكران مى‏آمدم كه با اتمام چهل هفته، از توّسلاتم نتيجه گرفتم و فرزندم شفا يافت، با اينكه پزشكان از ادامه حيات فرزندم مأيوس شده بودند، ولى بحمداللَّه اكنون بعد از گذشت چند سال در صحت و سلامت زندگى مى‏كند.   دكتر محسن توانانيا در رابطه با شفاى خانم ط.م اظهار مى‏دارند: بيمار مذكور در تاريخ 14/ 7/1375 در سن 21سالگى به علّت درد شديد در ناحيه لگن و پا، به بيمارستانى در تهران مراجعه كرده است. دردسر پيشرونده داشته، به طورى كه بيمار به سختى راه مى‏رفته و مجبور به استفاده از عصا شده بود. در بررسى‏هاى انجام شده از طريق سى .تى .اسكن (C.T.SCAN) توده‏هايى داخل ل
این تجربه رو بخونید به کارتون میاد: زمانی که مثل خانما خیلی خسته و کوفته از کارای خونه بودم و بدتر از همه این که کارای خونه رو بیهوده و آب در هاون کوبیدن می دیدم و تکراری و ..... از طرفی احساس عقب افتادن از دوستام می کردم که اکثرا استاد شدن و محقق و ..... ی شبی خواب دیدم رفتم منزل دوستم و دیدم فرش های قرمز رنگ منزلشونو عوض کرده و سبز ی دست انداخته، برام اهمیتی نداشت و خیلی معمولی از کنارش گذشتم، شب قسمت شدم رفتم جمکران قسمت بالا پر شده بود و درب مسجد پایین رو تازه باز کرده بودن نفرات اول بودیم وارد مسجد شدیم به محض دیدن فرش های سبز مسجد به یاد خوابم افتادم و گفتم: خونه ای که دیدم همین بود! همین فرش ها بود! همین باعث شد که خوابم رو برا دوستم تعریف کنم اول ازم قول گرفت برای دوستانی که می شناسنش تعریف نکنم بعد گفت من خیلی اهل درس و بحث و مطالعه و کلاس و ..... بودم دو تا بچه پشت سر هم باعث شد که از همه چی فاصله بگیرم فقط دستشویی بودم و آشپزخونه ی روز با خودم حرف زدم که: تو موکب ها چکار می کنن؟ مگه غیر از اینه که فقط پخت و پز می کنن و تمیزکاری و مردم میان می خورن و می خوابن و می رن و دوباره اینا از اول تمیز می کنن و می پرن و ..... اصلا هم نم یگن کی هستی که میای داخل و حتی جوراب هاشونم می شورن و نه تنها خم به ابرو نمیارن بلکه لذت می برن و همیشه به این کار افتخار می کنن و با همین کارها شادِ شادن منم همون موقع تصمیم گرفتم موکب حضرت مهدی بزنم و فرزندانم رو سربازای حضرت بدونم و از جون و دل خدمت کنم بعد از اون الان شما هشتمین نفر هستی که برام پیام اوردی! یکی گفته دیدم رفتی ساکن مسجد جمکران شدی یکی گفته خونه تون مسجد جمکران شده بود و..... اما روشم این جوری بوده که؛ به هیچ کدوم از افراد خانواده هیچی نگفتم و فقط در دلم چنین نیتی کردم ثانیا پیش خودم مرتبا نیتم رو برای هر کاری تکرار می کردم مثلا زیر کتری رو که می خواستم روشن کنم، می گفتم: برای موکب حضرت مهدی روشن می کنم و .....
با سلام خدمت شما دوستان گلم راستش قبل از اینکه وارد این گروه بشم به ادمین هم گفتم اسم گروه رو دیدم بیشتر مشتاق شدم ببینم چی هست این گروه ویجورایی بدون اینکه خودم بدونم چرا دلم لرزید؟ .داستان من از اونجایی شروع شد که تقریبا ۱سال ونیم پیش تابستون همسرم پیشنهاد داد که بریم به عموش که دکترها جوابش کرده بودن اوضاع خوبی هم نداشت توی خونه بود ودستگاه بهش وصل کرده بودن سر بزنیم من وهمسرمو مادر همسرم ودختر ۵سالم سوار ماشینی که فقط چند ماه بود خریده بودیم وهمسرم چون ماشین مدل بالا بودو صفر بود خیلی حساس وهمش تمیزش میکرد و دوسش داشت یکسره ماشین تمیزو میبرد کارواش😄وما می‌گفتیم بسه دیگه ماشین تمیزه.خلاصه وقتی داشتیم برمیگشتیم از عیادت عموی مریضش یه ماشینی باسرعت خییییلی بالایی با ماشین ما برخورد کرد یک صدای مهیب وبلندی مثل صدای ترکیدن بمب توفضای خیابون وماشین پیچید ومن خودم حتی جرات پیاده شدن رو نداشتم ببینم چه اتفاقی افتاده وقتی پیاده شدیم دیدیم بله یطرف ماشین بدجور داغون شده وهممون به قولی قاطی کرده بودیم واز سرعت غیر مجاز وخیییلی بالای آقای که با ما برخورد کرده بود باهاش برخورد تندی کردیم .و اون آقا هم فقط سرتکون میداد به نشانه متاسفم وچیز زیادی نمی‌گفت خلاصه افسر اومد و روال قانونی خودش طی شد وقرار شد خسارت ماشین رو به ما بده همسر اون اقا به همسرم گفت که نداریم به ما رحم کنید همسرمم گفت تنها کاری که میتونم انجام بدم اینکه ماهیانه این پول را بدین اشکالی نداره .گذشت واین آقا ۲قسط رو پرداخت کردن وایام فاطمیه بود همسرم گفت نذر کردم برای خانوم فاطمه س وشادی روح پدرم روضه خانم رو بگیرم وغذا بدم بیرون.اون روزی که برای پخش کردن غذا رفته بودیم بیرون توی ماشین نشسته بودیم که به همسرم گفتم آقا بیا بریم رضایت بدیم اشکال نداره از خیر این پول بگذریم وخسارت نگیریم به احترام این ماه بیا وبخاطر خانم فاطمه بیخیال شیم با ترس به همسرم این حرفها رو می گفتم ومنتظر برخورد تند همسرم بودم اولش سکوت کرده بود بعد به اون آقا زنگ زد که آدرس بفرست میخوام بیام ببینمت واون بنده خدا هم با تردید آدرس داد وقتی وارد خونشون شدیم همسرم به اون آقا گفت که پدرم فوت کرده ومادرم هم اوضاع قلبش خوب نیست وباید عمل بشه واین حرفها...اون آقا هم شدت رنگ پریدگیش بیشتر فکر می‌کرد ما همه خسارت ماشین را یکجا میخوایم. من که متوجه احوالات اون آقا شدم سریع گفتم ما از خسارت ماشین بخاطر خانم فاطمه س گذشتیم اونموقع که این حرف وزدم راستش من از خانم فقط یک اسم میدونستم خودمونی بگم شناخت نداشتم صرفا بخاطر اون ایام بود که رفتیم رضایت دادیم. که شنیده بودم ایام خوبی هست همین.دروغ چرا من چیز زیادی از خانم و زندگیشون نمی دونستم😔خلاصه همسر اون اقا اشک شوق ریختن وگفتن از اوضاع خوبی برخوردار نبودن وازسختهای زندگیشون گفتن که واقعا دردناک بود..اونشب دل اون خانواده رو شاد کردیم 😍😍ولی تازه ماجرای من وبی بی فاطمه شروع شدبود خودمم خبر نداشتم این خانم قراره چها با این دل من بکنه😭😭😭گذشت اون ماجرا وامسال ایام فاطمیه که شد بدون اینکه خودم بدونم وبفهمم چطور توی همه ی مراسم وروضها وهیئتهای خانم شرکت میکردم .چطور ممکنه اونم با دوتا بچه کوچیک که قبلا بخاطرشون زیاد بیرون نمی رفتم.واقعا برام جای تعجب بود.اصلا انگار همه اینکارها رو یکی برام انجام می‌داد مثلا بچهام اذیت میکردن میگفتم حالا میخوابونمشون مراسم نمیرم. ولی شاید باورتون نشه سر ساعتی که مراسم خانم شروع می‌شد من اون جا بودم .خودمم هاج و واج بودم . چرا داره اینجوری میشه کارام خیلی فکر میکردم چطور ممکنه آخه 🤔خیلی فکر کردم تاکشف کردم خانم فاطمه تو این موضوع دخیل هستش. ولی نمی دونم چرا با من😭😭 چند وقتیه بعد این همه مدت یهو یچیزی تو مغزم حالت درونی خودم جرقه زد ای دل غافل بله اونروز که همسرمو راضی کردم بخاطر خانم رضایت بدیم قید خسارت ماشین رو بزنیم . آره خودشه بخاطر اون رضایت دادن هست که بی بی فاطمه خودش به سراغم اومده😭😭😭😭خدا میدونه که وقتی فهمیدم لطف و کرم این خانم بزرگوار چقدره واصلاچجور بدون اینکه خودم بدونم وهمیشه فکرمو به خودش مشغول کرده بود از کجا نشات میگیره قلبم داشت از سینم بیرون می اومد😭😭😭😭😭من اونروزی که همسرم رو راضی کردم برای رضایت دادن تنها شناختم از خانم فقط یه اسم از ایشون بود وایشون برام سنگ تموم گذاشتن😭😭😭😭من به واسطه خانمد فاطمه س با خانواده اش ورقیه ۳ساله وامام حسین ع آشنا شدم 😭😭ولی حالا دیگه میتونم بگم کار خود خانمه چطور این همه مدت متوجه نشده بودم .حتی وقتی وارد گروه شدم به ادمین هم گفتمم یه اسم اونم اسم گروه منو کشوندتو این گروه بهشون گفتم که نمی دونم چرا اسم گروه رو دیدم دلم لرزید ادمین محترم به من گفتن شمانظر کرده خانمی با خودم گفتمم نه بابا مگه من کیم که خانم بهم نظر کنه .ولی حالا دیگه مطمعن هس