🔵 توصیه حاج قاسم به عبادت در سحر
✍ حاج قاسم سلیمانی حتی در داغ ترین معرکه های نظامی، شب زنده داری داشت و سحری نبود که در آن نماز شب نخوانده باشد.
سردار سلیمانی بار ها به نماز شب توصیه کرده است. او در پنج توصیه اخلاقی خود نوشته است: نماز شب؛ نماز شب؛ نماز شب کلید تمام عزتهاست؛ برادرتان قاسم.
این وقتی برایمان جذابتر و عملیتر میشود که یک الگو و نمونه آشنا را بشناسیم که به آنها عمل کرده و به نتایجش رسیده باشد. و چه کسی بهتر از حاج قاسم سلیمانی که از یک روستای محروم بلند شد و عزیز دل میلیون ها انسان شد.
حاج قاسم در جای دیگری نوشته است: مهدیجان، تمام کسانیکه به کمالی رسیدهاند خصوصا کمالات معنوی که خود منشاء و پایه دنیوی هم میتواند باشد منشاء همه آنها سحر است.
سحر را دریاب، نماز شب در سن شما تاثیر شگرفی دارد. اگر چند بار آن را با رغبت تجربه کردی لذت آن موجب میشود به آن تمسک یابی. عمویت ٩١/٨/١٧
@chador_namaze_madaram
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 لحظه شهادت، بر حاج قاسم چگونه گذشت؟
سوالی که در عالم خواب از حاج قاسم پرسیده شد و ایشان اینگونه پاسخ دادند.
🎙#استاد_امینی_خواه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴لحظه اعلام شهادت شهیدان #حاج_قاسم سلیمانی و ابومهدیالمهندس در حرم مطهر رضوی
مگه میشه این داغ سرد بشه
مگه میشه داغ حاج قاسم سرد بشه😭😭
#جان_فدا
دقیقا ۳ سال پیش امروز بود 😔
@chador_namaze_madaram
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 رهبر انقلاب: در دنیا با حاج قاسم خیلی رفیق بودیم؛ انشاءالله خدا کاری کند که در قیامت هم خیلی رفیق باشیم...
هدایت شده از تنهامسیرآرامش 💞
🚨 زیارت مجازی مزار مطهر شهید حاج قاسم سلیمانی
👈روی لینک کلیک کنید
سپس وارد درب شمالی شده و به مسیر ادامه دهید👇
🌐 tour.soleimani.ir
#سرگذشت_واقعی
#توکل_توسل
#امام_رضاع
عنایت امام رضا( ع ) به جوان نجار
دختر عمو را نمیخواهم
هر کدام از کارگران نجاری آقا عمو چیزی میگفتند و میخندیدند، من هم همان طور که آخرین میخهای پنجره دو لت را میکوبیدم، به حرفهایشان با لبخند و رضایت گوش میدادم، حاج میرزا میگفت: تو واقعاً باید خدا را شکر کنی که یک همچین موقعیتی داری، اولاً برادر زاده اوستایی و اوستا تو را خیلی دوست دارد، ثانیاً سر کارگری و دستمزدت از همه بیشتر است و از همه مهمتر اینکه داماد اوستایی و اوستا تنها دخترش را نامزد تو کرده است و گوش شیطان کر، همین روزها است که پلوی عروسیات را بخوریم...
من با دلخوری حرفهای حاج میرزا را قطع کردم: چه فایده؟! الان دو سال است که من و دختر عمو با هم نامزدیم ولی هنوز آقا عمو، اجازه نمیدهد که همسرم را به خانهام بیاورم. من دیگر دارم پیر میشوم، الان بیست و دو سالمه، رفقای هم سن و سال من الان دو، سه تا بچه هم دارند...
حاج میرزا در حالی که اره را روی خطی که بر چوب کشیده بود میزان میکرد، رو به من کرد و با لحنی صمیمانه و مطمئن گفت: مگر حاج میرزا مرده؟! خودم نوکرت هم هستم، با اوستا صحبت میکنم و ترتیبی میدهم که همین روزها سور و سات عروسی را راه بیاندازد، هر چی نباشد من این چند تار مو را توی همین کارگاه سفید کردهام و پیش اوستا یک ذره آبرو و اعتبار دارم...
هنوز حرفهای حاج میرزا به آخر نرسیده بود که سر و صدای یکی دیگر از کارگران از آن طرف بلند شد: ـ آتش ...! آتش ...! کارگاه آتش گرفته ... کمک کنید...
با شنیدن این کلمات، همهمان را هول برداشت، اره و چکش را به سویی پرت کردیم و رفتیم که آتش را خاموش کنیم... سر و صورت و رخت و لباس همهمان سیاه شده بود و فضای کارگاه پر بود از دود، سرفه کنان و عرق ریزان بر روی الوارهای جلوی دکان نشستیم تا نفسی تازه کنیم.
حاج میرزا رو کرد به من و گفت: برو منزل اوستا و طوری که هول نکند بهش بگو که کارگاه آتش گرفته ولی خسارت چندانی وارد نشده است.
آقا عمو، همانطور که مجمعهای از قاچ های خون رگ هندوانه را در مقابل من بر زمین میگذاشت ،گفت: خدا را شکر که به خیر گذشت، اما باید بچهها از این به بعد خیلی مواظب باشند، خب چوب است و خوراک آتش، یادمان باشد که یک گوسفندی، برهای، چیزی قربانی کنیم. حالا دیگر بی خیالش! هنداونه را بزت توی رگ...
هنوز دومین قاچ هندوانه را تمام نکرده بودم که لرزش شدیدی توی تنم افتاد، تمام بدنم میلرزید و دندانهایم به هم میخوردند، تعادلم بر هم خورد و روی زمین ولو شدم، با دیدن این صحنه، عمو و زن عمو بدجوری دست و پای خودشان را گم کردند و دختر عمو که از همه نگرانتر بود بر سر زنان و اشک ریزان به این سو و آن سو میدوید و نمیدانست چکار کند.
وقتی انواع داروهای گیاهی و سنتی را امتحان کردند و نتیجهای نگرفتند، آقا عمو دوید به طرف کوچه و یک درشکه آورد و مرا به بیمارستان «شاه رضا» رساند، دو، سه ساعت بعد از بیمارستان مرخص شده و برای استراحت به منزل منتقل شدم، چند روز بعد احساس کردم دستهایم بیحس شدهاند، دکتر پس از معاینه گفت: چیز مهمی نیست. نگران مباشید. اما کم کم دستهایم فلج شده و از کار افتادند. بعدش هم نوبت رسید به پاها و گردن و سایر اعضای بدنم به جز مغز و زبان و چشمان، سایر اعضای بدنم فلج شدند و من مانند تکهای گوشت، افتادم گوشه اتاق!
به نحوی که برای تیمم نیز قدرت نداشتم و مادرم دستهایم را بر خاک میزد و بر صورت و پشت دستهایم میکشید. شش ماه بدین منوال گذشت از معالجه من عاجز ماندند... دو، سه نفر از کارگرهای نجاری به عیادتم آمده بودند و یکی از آنها داشت با قاشق، آش شوربا به دهانم میداد و بقیه هم سعی میکردند با شوخی کردن و لطیفه گفتن به من روحیه بدهند که کوبه در به صدا در آمد: تق، تق، تق.
مادرم به سمت درب حیاط دوید و چند لحظه بعد، آقا عمو یا الله، یا الله گویان وارد اتاق من شد، ابتدا دستمال ابریشمی قرمز رنگی را که پر از انار بود، گوشه طاقچه گذاشت و بعد روی سر من آمد.
کارگرها در حالی که میگفتند؛ «سلام اوستا...، سلام اوستا» کمی کنار رفتند و برای آقا عمو جا باز کردند، آقا عمو تا بر بالینم نشست، شروع کرد به های های گریه کردن!
@chador_namaze_madaram