eitaa logo
💫 فــرشــتــه‌ها 💫
8.1هزار دنبال‌کننده
13.6هزار عکس
2.1هزار ویدیو
87 فایل
بسم الله الرحمان الرحیم مرکز خرید و فروش کانال در ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/223674416C035f1536ee اینجا میتونی کانالتو بفروشی یا کانال مناسب بخری👆 تبلیغات انبوه در بهترین کانال های ایتا 👇 https://eitaa.com/joinchat/926285930Ceb15f0c363
مشاهده در ایتا
دانلود
✳️ دخترای دم بخت براتون اکسیری دارم که خودم رو در ازدواج خیلی خوشبخت کرد و با اینکه خواستگار نداشتم، مرد فوق العاده ای نصیبم شد. عزیزان! نماز اول وقت تو چهل روز تاثیر زیادی داره 👌 💛🧡❤
یه ایده داشتم واسه خانمهایی که همسرشون کادو یا گل نمیخرن😕☹️ خواستم بگم که: عزیزان اقای منم اوایل همینجوری بود. نه یه جمله عاشقانه بلد بود، نه سوپرایز ساده.. ✅خودم همه اینا رو بهش یاد دادم. 👈🏻بهشون گفتم وقتی یه شاخه گل میخری انگار کل دنیا رو برام میخری، دیگه هدیه پیشکش 😍از اون موقع تا جایی ک امکانشو داشته باشن دوتا شاخه گل گاهی وقتام یه جعبه شکلات، روسری، عطر و... برام میگیرن منم کلی ذوق میکنم و به مامان بابام میگم که ببینین اقا چی برام گرفتن. اینجوری بیشتر ترغیب میشن😍🤗🌹 ✅ من هیچ وقت برای همسرم از نیازهام نگذشتم. مثلا اگه پول نداشتن نگفتم بیرون نریم. مثلا بهشون میگم: عزیز میشه بیرون بریم؟ حالا من قول میدم که دختر خوبی باشم و زیاده روی نکنم😃 اینجوری کلی هم تشکر میکنن که مرسی درک میکنی😘 آقایون مثل پسربچه ان باید عادتشون داد. باید بهشون یاد داد! 👈🏻باید مستقیم باهاشون حرف زد! اینجوری میشه که دوست داشتنی میشن و کلمات و رفتارهای عاشقانه رو خیلی بهتر از شما ابراز میکنن و انجام میدن.. 💛🧡❤
❤️❤️ من، شوهرم پسرعممه. 👫 ✅ مادرشوهرم خیلی دوستم داره و به شوهرم میگه اگه لیلا زنت نمیشد، اینقدر خوشبخت نبودی! این حرفاش باعث شده که هم من دوستش داشته باشم و هم همسرم رو انتخابش محکم تر باشه. من همیشه سعی میکنم با حرف بزنم باهاشون و همش به شوهرم میگم که خیلی خانوادتو دوست دارم. این باعث شده شوهرمم با خانوادم همینطور باشه. 😃 ✅ خانوماااا ! تواین دوره زمونه که اینقدر مشکلات زیاده و ذهن شوهرتون درگیره نذارید که مشکلات خانوادگی هم به اون اضافه بشه. اگه یه نفر چیزی گفت بااحترام جوابشو بدید تا پی به ادب و شخصیت تون ببرن. 😉 با هم زیاد نشید و درددل نکنید (مخصوصا از خانواده شوهر) من اولش با یه جاریم صمیمی شدم ایشون پیش من از جاری دیگم غیبت کرد و پیش جاری دیگم از من حرف میزد! من خواستم مثل دوست باشم باهاش ولی اون رفتارش درست نبود. حالا سعی میکنم تعادل داشته باشم. (زیاد بهش رو ندم😁😅) مهم منو شوهرمیم که باهم خوبیم و خوشبختانه حرف شنو دیگران نیست و انسان عاقلیه ☺️ به امید روزی که همه عاشقانه کنار همسرشون بی زندگی کنن. ❤️😘 💛🧡❤
🍃🍃🌼♥️🌼🍃🍃 خاطره ی خوب از مادرشوهر....🍃🍃 اوایل عقدمون بود. مادر شوهرم رفته بود مشهد و از اونجا زنگ زده بود به شوهرم و گفته بود تو که میدونی زنت از چی خوشش میاد خودت براش یه چیز خوب بخر منکه اومدم به عنوان سوغاتی بهش میدم. ( که مثلا باب سلیقه من باشه و خیلی خوشم بیاد ) شوهرمم صاف اومد فکر بکر مامانشو لو داد و منو برد خرید و گفت سوغاتیت رو خودت انتخاب کن تا ببرم خونه و مامانم که برگشت خودش بهت بده.خلاصه چند روز بعد مادر شوهر ما از مشهد اومد و بسته سوغاتی ما رو آورد و با اب و تاب میگفت: اگه بدونی چقدر گشتم تا اینو برات انتخاب کردم. نصف مشهدو زیر پا گذاشتم و.... .....خلاصه هی اب و تاب میداد.... منم نمیدونستم بخندم یا تشکر کنم😂😂😂 💛🧡❤
یه ایده داشتم در مورد کسانی که همسرشان به تلویزیون، گوشی و یا اینترنت معتادند وقتی که همسرتون از سرکار اومد بعد از پذیرایی و استراحت (بستگی به کارش) برید توی اتاقتون و یه لباس مرتب ترجیحا باز با یه آرایش ملایم و عطر ، همسرتون رو صدا بزنید یا می تونید به گوشیش زنگ بزنید چون گوشی دستشه. بگید بیاد تو اتاق کارش دارین بعد از این که اومد می تونید چند جور رفتار کنید بگید دلم می خواد الان کنار هم باشیم یا دلم برات تنگ شده یا دلم معاشقه می خواد وقتی کنار هم هستید بدن همدیگه رو لمس کنید در این موقع حرف دلتون رو بگید (بگو مگو گله گذاری ممنوع) بهش بگید دوست دارم یه ساعت رو با هم باشیم (البته بعدا زمانش رو کم کم بیشتر کنید). با هم درد دل کنید بگید با شما حرف نزنم با کی حرف بزنم این جمله خیلی تاثیر گذار هست. بعدش حتما ازش تشکر کنید که حرفتونو گوش داد چون ترغیب میشه ادامه بده می تونید هر شب تنوع بدین یه شب بهش ماساژ بدین یه شب ازش بخواین شما رو ماساژ بده یا هرچیزی که دوس دارید بعد مدتی به این لحظات عادت می کنه و خودش میاد سمت شما. رابطه زناشویی👩‍❤️‍👨 @
❤️❤️ من، شوهرم پسرعممه. 👫 ✅ مادرشوهرم خیلی دوستم داره و به شوهرم میگه اگه لیلا زنت نمیشد، اینقدر خوشبخت نبودی! این حرفاش باعث شده که هم من دوستش داشته باشم و هم همسرم رو انتخابش محکم تر باشه. من همیشه سعی میکنم با حرف بزنم باهاشون و همش به شوهرم میگم که خیلی خانوادتو دوست دارم. این باعث شده شوهرمم با خانوادم همینطور باشه. 😃 ✅ خانوماااا ! تواین دوره زمونه که اینقدر مشکلات زیاده و ذهن شوهرتون درگیره نذارید که مشکلات خانوادگی هم به اون اضافه بشه. اگه یه نفر چیزی گفت بااحترام جوابشو بدید تا پی به ادب و شخصیت تون ببرن. 😉 با هم زیاد نشید و درددل نکنید (مخصوصا از خانواده شوهر) من اولش با یه جاریم صمیمی شدم ایشون پیش من از جاری دیگم غیبت کرد و پیش جاری دیگم از من حرف میزد! من خواستم مثل دوست باشم باهاش ولی اون رفتارش درست نبود. حالا سعی میکنم تعادل داشته باشم. (زیاد بهش رو ندم😁😅) مهم منو شوهرمیم که باهم خوبیم و خوشبختانه حرف شنو دیگران نیست و انسان عاقلیه ☺️ به امید روزی که همه عاشقانه کنار همسرشون بی زندگی کنن. ❤️ 💛🧡❤
🍃🍃🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 اسم من فیروزه است سرگذشت من از جایی شروع شد که پدرم به خاطر هوی و هوسش رفت زن دوم گرفت و مادرم که زن تو دار و صبوری نبود کمر زد به بی آبرو کردن پدرم بدون اینکه فکر کنه یه دختر ۵ساله تو خونه داره ... رفت توی کوچه و تا توان داشت سنگ پرتاب کرد به در خونه و داد و هوار کردن که منوچهر رفته برام هوو آورده سینه چاک کرد و تف انداخت تو صورت پدرم و اون روز عصر برای همیشه از خونه ی پدرم رفت خونه ی برادرش.... بعد از یه مدت هم درخواست طلاقش اومد و به سال نکشیده خبر آوردن مادرم با دوست برادرش که ۳سال از خودش کوچکتره ازدواج کرده و رفته یه شهر دیگه و دیگه ازش خبری نشد..... پدرم که حالا خونه رو خالی از زن میدید دست زن دومش رو گرفت آورد تو خونه و شد سوگلی پدرم و نامادری برای من جواهر که زن دوم پدرم بود برخلاف ادا اصولی که سر من در میاوورد زن زرنگی بود و تونسته بود پدرم رو سر به راه کنه و بفرستش دنبال کار و هرچی درامد داره رو برداره برا خودش طلا بخره و پس انداز کنه ..... منم توی خونه ی پدرم داشتم زندگی خودم رو میکردم که یه روز خبر بارداری جواهر زندگیم رو از این رو به این رو کرد... جواهر باردار شده بود ..... پدرم یه شب اومد دست به سرم کشید و گفت تو دیگه الان ۷سالته و باید تو کارهای خونه به جواهر کمک کنی اون بارداره گفتم ولی من باید شروع کنم به مدرسه رفتن همون بود که گفتم‌ تا میتونستم از پدرم کتک خوردم و بهم فهموند که روزهای خوبم دیگه تموم شده و من شدم بنده ی حلقه به گوش جواهر تا اولین دختر به دنیا اومد به اسم سمانه ...سمانه برخلاف من چهره ی سیاهی داشت و این باعث حسادت جواهر به من شده بود ...یکسال هنوز تموم نشده بود که دوباره جواهر باردار شد و بچه ی دومش به اسم ستاره به دنیا اومد..... ادامه در پست بعدی👇🏻👇🏻👇🏻 💛🧡❤
💫 فــرشــتــه‌ها 💫
🍃🍃🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 اسم من فیروزه است سرگذشت من از جایی شروع شد که پدرم به خاطر هوی و هوسش رفت زن دوم گرفت
🍃🍃🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 ستاره چهره ی خیلی جذابی داشت و تقریبا به من کشیده بود موهای بور چشمای تمام سیاه و گردی داشت که زیباییش رو چند برابر کرده بود ولی دل جواهر آروم نشده بود و دلش پیر میخواست برای همین با اختلاف دو سال دختر سومش هم به دنیا اومد اون هم مثل سمانه چهره ی تیره داشت جواهر وقتی فهمید بچه هاش یکی درمیون چهره ی خوبی ندارند دست نگهداشت و دیگه باردار نشد ،،، خونه رو تمیز میکردم کهنه های بچه های جواهر رو میشستم بهشون غذا میدادم و شب از خستگی بیهوش میشدم روزا گذشت و شدم ۱۵ساله‌ودراوج زیبایی بودم جواهر اون روزها به خاطر مقایسه هایی که بین من و دختراش انجام میداد دیگه چشم دیدنم رو نداشت برای همین اونقدر تو گوش بابام خوند و خوند تا اینکه یه شب یه تور سفید انداختن رو سرم و یه دسته گل بهم دادن و گفتن داری میری خونه ی بخت و اونجا هرچی مادرشوهرت گفت بگو چشم تا خوشبخت بشی منم وارد زندگی مردی شدم به اسم جواد ، جواد پسر خوبی بود خودش دوست داشت آدم خوبی باشه ولی مادرشوهرم نمیذاشت و هرروز به یک بهانه جواد رو پر میکرد وقتی میومد خونه کتکم میزد من تصمیم داشتم مثل مادرم نباشم و بمونم پای زندگیم ،یک هفته از ازدواجمون گذشته بود که پدرشوهرم به خاطر مصرف زیاد مواد سنگ کوپ کرد و فوت شد ،مادرشوهرم که زن به شدت حسودی بود گفت از پاقدم تازه عروسمونه و بهم گفت قدم نحس و اونقدر گفت و گفت و گفت که سر یکماه نشده ممغازه جواد برقاش اتصالی پیدا میکنه آتیش میگیره ....اینبار جواد بود که بهم میگفت شومی و‌زندگیمون رو از هم پاشوندی تا خودم رو هم‌نکشتی برگرد خونه پدرت و با حال و روز داغون بعد یکماه درگیری بین خونواده ی من و جواد برگشتم خونه ی پدرم ... جواهر تمام زورش رو زد من دیگه برنگردم ولی موفق نشد میگفت دختری که بردین رو دیگه پس نمیگیریم با چادر سفید بردینش با کفن برش گردونید وقتی جواد بهش گفت با کفن برش میگردونم انگار دلش به حالم رحم اومد و حاضر به طلاقم شد ... پدرم از اینکه یه دختر مطلقه تو خونه داشت شرمش میشد و همه جا دنبال شوهر برای من بود جواهر هی منو برمیداشت میبرد مسجد محله شاید یکی منو ببینه بیاد خواستگاریم ولی وقتی ناامید شد دست از بردن من به مسجد کشید ... سه ماه از طلاقم میگذشت که یه شب خبر آوردن پدرم به خاطر هوشیار نبودنش از زهرماری نصف شب توی جاده چپ میکنه فوت میشه... از اون شب بود که جواهرم صدام میزد مطلقه ی نحس... ادامه دارد🌸 💛🧡❤
💫 فــرشــتــه‌ها 💫
🍃🍃🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 ستاره چهره ی خیلی جذابی داشت و تقریبا به من کشیده بود موهای بور چشمای تمام سیاه و گردی
🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 جواهر چپ و راست میرفت میگفت از وقتی طلاق گرفتی این خونه روی خوش نگرفته حالام بی سرپناهمون کردی با چی خرج سه تا بچه رو بدم ؟و نفرینم میکرد و میگفت کسی از همسایه ها نفهمه تو نحسی وگرنه تا اخر عمر باید بیخ ریشم بمونی ... همون بهونه شد تا منو بفرسته خیاطی و پول در بیارم ولی جواهر اونقدر از پدر من بهش رسیده بود و پس انداز کرده بود که حالا حالا ها کم نیاره یه روز که از کلاس خیاطی برمیگشتم یه کفش مردونه و دوتا دمپایی زنونه جلو در اتاق افتاده بود و صدای خنده و تعارف جواهر میومد با وقتی صدای بسته شدن در اومد ،صدای جواهر از اتاق میومد که میگفت بفرما خودشم تشریف آورد ،نگم از دخترم یه پارچه خاااانوم،خیاطی شده برای خودش ،،با تعجب از صحبتهای جواهر اصلا نمیفهمیدم قراره چی بشه یکدفعه از اتاق بیرون اومد و مچ دستمو گرفت برد داخل اتاق دوتا زن با افاده نشسته بودن کنار یه مرد حدودا ۳۵ساله و داشتن براندازم میکردن..... جواهر گفت فیروزه جان ایشون عموزاده ی من و دختر عموهام هستن و قبل از اینکه حرفی بزنم‌منو هل داد توی آشپزخونه و به مهموناش گفت دختره دیگه شرم داره ... اون روز نفهمیدم جریان از چه قراره ۴روز بعد جواهر اومد گفت مژده بده خواستگار داری گفتم ولی من نمیخام ازدواج کنم یه بار طلاق گرفتم بسمه ،همون بود که گفتم جواهر تا تونست با جارو بهم زد و سیاه و کبودم کرد ،گفت نمیبنی پول نداریم نون بخوریم؟ کی میاد شوهر یه زن مطلقه بشه ؟؟؟اونم یه پسر؟برو کلاهتو بنداز آسمون که پسر عموی من راضی شده با توعه نحس ازدواج کنه سه تا دختر دارم تو بمونی تو خونه کی میاد دیگه اینا رو بگیره و..... تازه فهمیدم همون مرد ۳۵ساله اومده بود خواستگاری ....فردا صبح بازهم به اجبار جواهر عروسیم بود و شب رو تا صبحش نشستم رخت چرکهای دخترای فیروزه رو شستم و از بخت بدم اشک ریختم مگه من چندسالم بود که باید بار اینهمه سختی رو به دوش میکشیدم و از ته دلم مادرم و به خاطر ول کردن من نبخشیدم.....ادامه دارد 💛🧡❤
🎀سیاست های زنانه🎀👠 یه تجربه دارم. اینکه با مادر شوهرتون خیلی خوب برخورد کنین. مردا خیلی رو مادرشون حساسن وقتی ببینن شما بهشون میذارین منزلت تون پیشش بالا میره. ☣ مثلا یه کاری که من انجام میدم اینکه هروقت میرم خونه مادرشوهرم از در که میام، بوسشون میکنم. وقتی هم میخوام برم بازم میبوسمشون. ☣ یا هرچند وقت یکبار زنگ میزنم و میگم دلم براتون تنگ شده بود. یا اگه براتون کاری انجام دادن فرداش تماس بگیرین و ازشون کنین. ☣ بگردین ببنین مادرشوهرتون به چی علاقه داره درمورد همون موضوع خلاقیت بکار ببرین. مثلا مادرشوهرم کاکتوس دوست دارن. منم هرچند وقت یکبار براشون یه کاکتوس میبرم. ☣ یاهرازگاهی یه مسافرتم با مادرشوهرم میرم. ☣خونه مادرشوهر که میرین کمک کنین. به نظر من که خیلی زشته ادم بشینه و مادر شوهر که سنی ازش گذشته و جای مادره، جلومون پاشه و بشینه. شاید کارای کوچیکی باشن ولی محبت بین شما و مادرشوهر و مهم تر از همه، بین شما و شوهرتونا بیشتر میکنه. 👇👇👇 ❤🧡💛 .
سلاام عزیزم موقعی ک عقد بودم ی روز رفتم خونه مادرشوهرم بهم ی شلوار داد گفت اینو بپوش، برا دختر خواهرم گرفتم، میخوام ببینم اندازش هست یا نه، هیکلش مثل توء. منم پوشیدم و تو تنم دید. بعد گفت یکی برا دختر خواهرش گرفته یکی هم برا دختر خودش یعنی خواهر شوهرم. منم گفتم مامان برا بقیه خریدی برا عروست چرا نخریدی😂، البته با خنده و شوخی گفتم. چند روز بعدش قرار بود برا خرید عید قربانم بریم خرید کنیم. مادر شوهرم گفت تولد دختر خواهرم هست یه لباس ب سلیقه خودت براش بگیر. منم در کنار لباسی ک برا خودم گرفتم یکی هم برا اون خانم انتخاب کردم. رفتیم خونه و دادم ب مادرشوهرم. چند روز بعدش ک هدیه های اولین عیدمو اوردن خونمون بین هدیه ها هم اون شلوارو گذاشته بود و هم اون لباسی ک گفته بود برا تولد دختر خواهرش میخواد. من تعجب کردم و گفت میخواستم ی دست لباس هم خودم برات بگیرم و سوپرایزت کنم.😍😍 اینم شد هدیه ی عجیب من 💛🧡❤
🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 مبادا_خسته_شي گاهی اوقات قرارست ڪه در پیله ی درد نم نمڪ " شاپرڪی " خوشگل و زیبا بشوی گاهی انگار ضروری ست بِگندی درخود تا مبدل به" شرابی" خوش و گیرا بشوی گاهی ازحمله ی یڪ گربه، قفس می شڪند تا تو'' پرواز ڪنی''، راهی صحرا بشوی گاهی از خار گل سرخ برنجی بد نیست باعث ''مرگ'' گل سرخ مبادا بشوی... گاهی از چاه قرارست به زندان بروی آخر قصه ''هم آغوش'' زلیخا بشوی...! (و من‌ به خودم میگویم واقعا هیچ کار خدا بی حکمت نیست اینکه روزگار و دست زمانه تو را به چاه بیفکند و از چاه به زندان بروی هم بد نیست آخرش مثل یوسف هم آغوش زلیخا بشوی و عزیز مصر گردی تمام آن سختیها برایت طعم عسل میگیرد.پس خدایا حکمتت را شکر.راضیم به رضایت.پناهم باش❤️) پرستوی عاشق 🍀 .