#خاطره
#ابراهیم_هادی
#تکه_ای_از_کتاب
آخر آذرماه بود. با ابراهیم برگشتیم تهران. در عین خستگی خیلی خوشحال بود.
می گفت: هیچ شهیدی یا مجروحی در منطقه دشمن نبود، هرچه بود آوردیم. بعد گفت: امشب چقدر چشم های منتظر را خوشحال کردیم، مادر هرکدام از این شهدا سر قبر فرزندش برود، ثوابش برای ما هم هست.
من بلافاصله از موقعیت استفاده کردم و گفتم: آقا ابرام پس چرا خود دعا می کنی که گمنام باشی!؟
منتظر این سوال نبود. لحظه ای سکوت کرد و گفت: من مادرم رو آماده کردم، گفتم منتظر من نباشه، حتی گفتم دعا کنه که گمنام شهید بشم! ولی باز جوابی که می خواستم نگفت.
راویان: علی صادقی، علی مقدم
❥︎• ↷ #ʝøɪɴ ↯
@chadorbesarha 💙
🕊
🌸 بخند و دلی شاد کن 😃
♦️ #اعتراف 😜
سلام. دهه شصتی هستم
زمانی که نوجوون بودیم، سبیل و ابرو های پرپشت داشتم،
یه روز تو یه کوچه خلوت میرفتم که دیدم یه موتوری سرعتشو کم کرد و یهو وایساد
منم دویدم، دره یه خونه رو زدم و گفتم کمک کمک ...
که یهو پسره برگشت گفت اسکل اینجا خونمونه کی با تو کار داره با اون سبیلات 😐😂
♦️ #خاطره 😋
من پام شکسته بود بعد بردنم بیمارستان
بابام منو سوار ویلچر کرد داشت منو میبرد ک عکس بگیرن از پام ، یهو اشتباه پیچید، خوردم به در محکممم جیغ کشیدم
بعد رفیق بابام گف من پایه یک دارم بزار من برونم تا نکشتیش
خلاصه منو داشت از کنار پله ها میبرد ک اشتباهی پیچید، منو از پله ها انداخت پایین😂
بلننند یهو گفتم اون پایه یکت بخوره تو سرت😂
┄┅┅┄┄┅✶🌸✶┄┅┄┅┄
@chadorbesarha
🕊
🌸 بخند و دلی شاد کن 😃
♦️ #اعتراف 😜
سلام. دهه شصتی هستم
زمانی که نوجوون بودیم، سبیل و ابرو های پرپشت داشتم،
یه روز تو یه کوچه خلوت میرفتم که دیدم یه موتوری سرعتشو کم کرد و یهو وایساد
منم دویدم، دره یه خونه رو زدم و گفتم کمک کمک ...
که یهو پسره برگشت گفت اسکل اینجا خونمونه کی با تو کار داره با اون سبیلات 😐😂
♦️ #خاطره 😋
من پام شکسته بود بعد بردنم بیمارستان
بابام منو سوار ویلچر کرد داشت منو میبرد ک عکس بگیرن از پام ، یهو اشتباه پیچید، خوردم به در محکممم جیغ کشیدم
بعد رفیق بابام گف من پایه یک دارم بزار من برونم تا نکشتیش
خلاصه منو داشت از کنار پله ها میبرد ک اشتباهی پیچید، منو از پله ها انداخت پایین😂
بلننند یهو گفتم اون پایه یکت بخوره تو سرت😂
┄┅┅┄┄┅✶🌸✶┄┅┄┅┄
@chadorbesarha
🍃🍃🌼♥️🌼🍃🍃
خاطره ی خوب از مادرشوهر....🍃🍃
اوایل عقدمون بود. مادر شوهرم رفته بود مشهد و از اونجا زنگ زده بود به شوهرم و گفته بود تو که میدونی زنت از چی خوشش میاد خودت براش یه چیز خوب بخر منکه اومدم به عنوان سوغاتی بهش میدم. ( که مثلا باب سلیقه من باشه و خیلی خوشم بیاد ) شوهرمم صاف اومد فکر بکر مامانشو لو داد و منو برد خرید و گفت سوغاتیت رو خودت انتخاب کن تا ببرم خونه و مامانم که برگشت خودش بهت بده.خلاصه چند روز بعد مادر شوهر ما از مشهد اومد و بسته سوغاتی ما رو آورد و با اب و تاب میگفت: اگه بدونی چقدر گشتم تا اینو برات انتخاب کردم. نصف مشهدو زیر پا گذاشتم و.... .....خلاصه هی اب و تاب میداد.... منم نمیدونستم بخندم یا تشکر کنم😂😂😂
#تجربه
#خاطره
#مشاوره
💛🧡❤
یه سوتی میخوام براتون تعریف کنم که مربوط به خاطره دوران دبیرستان یکی از دوستامه😅😅
دوستم میگفت در کلاسمون رو به داخل کلاس باز میشد سر کلاس نشسته بودیم و معلممون مرد بود و کلاس کاملا ساکت بود که یهو در کلاس باز شد
و یکی از بچهای مدرسه سرشو آورد تو کلاس و از اونجایی که به میز معلم دید نداشت بلند گفت بچه ها هیچکی نوار بهداشتی نداره؟؟؟😐😑😣😕
وقتی دید همه مون ساکت و هاج و واج نگاهش میکنیم با تعجب نگامون کرد و سرشو برگردوند سمت میز معلم و یهو سریع در کلاس و بست و فرارکرد. 😂😂🤣🤣🤣
حالا ما با قیافه های سرخ شده از خنده و خجالت سرامونو انداخته بودیم پایین😅😂😂 و
معلممون بنده خدا سعی میکرد به روی خودش نیاره ولی خدا میدونه چه حالی داشت😅😅🤣🤣
#خاطره
#سوتی
💛🧡❤