یاسیدالشهدا....
پدرت آمده با فاطمه امشب حرمت
شب جمعه شده و آل عبا دور هماند...💔
#مدهامتان
شبهای جمعه میگیرم هواتو...
اشک غریبی میریزم برا تو....
بیچاره اون که حرم رو ندیده...
بیچارهتر اون که دید کربلاتو...😔😔
#سلاماربابِعزیزم ♥️
🥀🥀
|بسم الله القاسم الجبارین|
امام خامنه ای:
امروز روشنگریِ دینی مهمترین زرهی است که جامعهی اسلامی ما میتواند بر تن خودش بکند و در مقابل حملات دشمن بایستد.
💚این طالب وبدم المقتول بکربلا😭😭😭💚کجاست آن که خون شهید کربلا را انتقام کشد😢
جمعه شد ودلتنگی وبازهم انتظار فرج😢
☘شانزدهمین روز از زیارت عاشورای امام حسین به نیت تعجیل در فرج مولانا صاحب الزمان هم از راه رسید☘
ثواب قرائت امروزمون را تقدیم به همه اموات وشهدایی که سال گذشته در بین ما بودن وامروز در خاک خفته اند 🙏💚
✅تنها کسی که در قیامت حسرت نخواهد خورد!
✍از امام صادق علیه السلام پرسیدند:
#یوم الحسره،کدام روز است که خدا می فرماید:
"بترسان ایشان را از روزحسرت"حضرت جواب دادند: آن روز #قیامت است که حتی نیکوکاران هم حسرت می خوردند که چرا بیشتر نیکی نکردند. پرسیدند: آیا کسی هست که در آن روز حسرت نداشته باشد؟ حضرت فرمودند: آری،کسی که در این دنیا مدام بر رسول خدا #صلوات فرستاده باشد.
📚وسائل الشیعه ج۷،ص۱۹۸
🌳یاوران قرآن @yavaranQoran
بسم الله...
ختم صلوات تا نیمه ماه مبارک رمضان
۱.سیده فاطمه رزاقیان ...۱۰۰۰صلوات
۲.مرضیه علیزاده.....۱۰۰۰صلوات
۳.سیده عاطفه اقایی .....۱۰۰۰صلوات
۴.سیده اسیه یوسفی پور...۵۰۰صلوات
۵.سیده زهرا یوسفی پور....۵۰۰صلوات
۶.اسیه اسماعیل نژاد....۵۰۰صلوات
۷.فایزه گل پور.....۱۰۰۰صلوات
۸.شیرین نمازیان...۲۰۰۰صلوات
۹.سیده رقیه حاجی اسدی...۲۰۰۰صلوات
۱۰.سیده سودابه میراییز.... ۲۰۰۰صلوات
۱۱.سیده الهام میرحسینی....۱۰۰۰صلوات
۱۲.سیده فاطمه رزاقیان....۲۰۰صلوات
۱۳.سیده فائزه میرحسینی...۱۰۰۰صلوات
۱۴.سیده سکینه حاجی اسدی...۱۰۰۰صلوات
۱۵.افسانه علی پور...۱۰۰۰صلوات
۱۶سیده طاهره رزاقیان....۵۰۰صلوات
۱۷.معصومه بزرگتبار....۱۰۰۰صلوات
۱۸.حسین خسروی...۱۰۰۰صلوات
۱۹.ناهیدنمازیان...۵۰۰صلوات
۲۰.آیت الله قیصری...۵۰۰صلوات
۲۱.عفت صافی...۱۰۰۰صلوات
۲۲.فاطمه رحمان زاده...۱۰۰۰
۲۳.اشرف السادات سید میرزایی...۱۰۰۰
۲۴.رقیه جمشیدیان...۵۰۰۰صلوات
توصیههایی عجيب از مرحوم آيت الله كشميرى:
۱- حتماً دقایقی از ساعات رازآمیز روزهداری خود را به برترین عبادت اختصاص دهید و آن هم چیزی نیست جز «تفکر»! با خود و خدای خود خلوت کنید.
خصوصاً به نوع رابطه حضرت حق با خودتان بیندیشد؛ امید است ابوابی از معرفت به رویتان باز شود.
۲- یکی از مهمترین حالات بندگی خصوصاً در ماه رمضان، حالتی است که توصیهى مؤکد نبی مکرم است و آن «سجده طولانی» است.
فقط خدا و اولیاء الهی میدانند هنگام سجدهى عبودیت چه بارانی از ابر رحمت و چه برکاتی از عالم ربوبیت بر سر شما میبارد.
حتماً در روز یک سجدهى طولانی داشته باشید.
۳- آغاز ماه رمضان حتماً نیت کنید فقط براى الله روزه بگیرید؛ فقط الله! آداب روزهداری را تا آنجا که نشاط دارید، انجام دهید:
"کمیت گرا نباشید؛ کیفیت جو باشید!"
دنبال ختم آیات و ادعیه نباشید؛ بلكه در پی هضم آنها باشید! غذای اندک را خوب بجوید تا جزء جان تان شود.
بزرگترین مشکل ما قشرینگری به دین و شریعت است.
با خود فکر کنید آنقدر در سال های قبل با ولعِ زیادخوانی اعمال انجام دادید، به کجا رسیدید؟! ۴- حتیالمقدور در خانه خود افطار کنید؛ حتی در مساجد افطار نکنید.
بگذارید برکت افطار و دعای مستجاب لحظهی افطار به خانواده و خانهى شما تعلق گیرد.
در ضمن، هنگام افطار دِلال کنید!
"دِلال يعنى ناز کردن"
هنگام افطار برای خدا ناز کنید! چون براش روزه گرفتید وحضرتش خوان کرم گسترده؛ لقمهى اول را نزدیک دهان ببرید، اما نخورید! دعا کنید؛ یعنی به خدا عرض کنید: "اگر حاجتم را بدی، افطار میکنم!"
این حالت معجزه میكند!
۵-رمز ماندگاری در ضیافت الهی رمضان کیمیای«حُسن خلق» است.
با فرزندان، خویشان و دوستان خود با اکسیر حسن خلق و مهربانی برخورد کنید.
لحظهى عصبانیت و خشم شما همان لحظه اخراج شما از این مهمانی الهی است!
۶- کشتی رؤیایی رمضان سوار بر امواج دریای «اشک» به ساحل نجات می رسد!
از خدای سبحان در این ماه خصوصاً اسحار سحرآمیز آن اشک و گریه درخواست کنید.
۷- از ابتدای ماه رمضان باید هدفگذاری شما "لیلة القدر” باشد که جان رمضان است.
در این خصوص، سخن زیاد است؛ لکن، «مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز»
فقط سعی کنیم شب قدر در ما واقع شود نه در ماه!
۸- این ماه ماه «ربیع القرآن» ماست.
در این بهار قرآنی هرروز یک آیه را انتخاب کنید و تا افطار به طور متناوب تلاوت و در پیرامون آن تدبر نمایید. امید است دم دمای افطار آن آیه برای شما پرده از رخسار بردارد!
۹- در سراسر ماه رمضان توجه شما به روزهدار حقیقی و انسان کامل یعنی امام عصر نباید منقطع شود.
#مدهامتان
#پارت138
چادر و مانتوام را آویزان کرد و اشاره ایی به روسری ام کردو گفت:
– اونم بده دیگه.
ــ نه، آخه الان آقا کیارش میاد...
ــ اون دیر میاد، هر وقت امد سرت کن.
مردد بودم، از خجالتم نمی خواستم این کار را بکنم. چون اگه روسری ام را در میاوردم تاپم بیشتر نمود پیدا می کرد.
به طرف کیفم رفتم، رو سارافونی را از کیفم در آوردم و تنم کردم.
بعد روسری ام را در آوردم و شروع کردم به تا زدن، که دیدم آرش یک چوب رختی جلویم گرفت و گفت:
–اونارو آویزون کردم. اینم آویزون کن، نمی خواد تا کنی.
چوب لباسی را ازش گرفتم و گفتم:
– چشم.
لبخندی زدو گفت:
– چشمت بی بلا عزیزم.
نشست روی تخت و دستهایش را در پشتش اهرم کرد و خیره شد به من.
از کیفم صندل هایم را درآوردم و پوشیدم و گفتم:
–بریم دیگه.
با دست دوتا ضربه زد روی تخت و گفت:
– بیا بشین.
کنارش نشستم و گفتم:
–بد نباشه ما اینجا نشستیم. بی توجه به حرفم.
دست انداخت به کلیپسم و بازش کردو گفت:
–حیف این موهای خوشگلت نیست جمع کردی بالا.
موهایم ریخت پایین و انتهایش روی تخت پخش شد.
آرش مدام دست می کشید روی موهایم و با خودش زیر لبی می گفت:
–چقدرم جنسش نرم و خوبه.
می خواستم حرفی بزنم تا حواسش پرت شود. شاید نبود سکوت باعث بشود معذب بودن من هم کم شود. پرسیدم:
–چقدر طول می کشه فکر کنی؟
با تعجب نگاهم کردو گفت:
–بابت چی؟
ــ همون قوله دیگه.
بلند گفت:
–آهان، راستش، نمی تونم بهت قول بدم، چون گاهی مامانم حرف زور می زنه، مثل همین امروز که یه حرف زور زدو برنامه هامون رو بهم ریخت.
ــ اشکال نداره آرش جان بالاخره مادره.گلایه آمیز گفت:
– اونقدر دوستت دارم نمی تونم همچین قولی بهت بدم عشقم.
غمگین نگاهش کردم.
دستش را دور شانهام انداخت و خودش را به طرفم مایل کرد و صورتش را روی سرم گذاشت و گفت:
–ولی اگه تو بخواهی قول می دم.
سرم را بلند کردم و نگاهش کردم و گفتم:
–واقعا؟ باسرش تایید کرد.
ــ جون من رو قسم بخور.
کمی صورتش را عقب برد و با تعجب نگاهم کرد.
–قول دادم دیگه، قسم چرا؟
ــ با اصرار گفتم:
–قسم بخور.
نگاهی به من انداخت و گفت:
–پس یه شرط داره.
ــ چی؟
دوباره موهایم را ناز کردو گفت:
– توام قول بده هیچ وقت موهات رو کوتاه نکنی.
ــ چشم بلند بلایی گفتم و منتظر نگاهش کردم.
آرام گفت:
–باشه، منم جون تو رو قسم می خورم چیزی رو که ازم خواستی روهمیشه انجام بدم...البته نیازی به قسم خوردن نبود همه می دونن من یه حرفی بزنم زیرش نمیزنم.
ــ ممنون آقا.
خندیدو دستش رو حلقه کرد دور کمرم و گفت:
– تو جون بخواه عزیزم.
دیگه چیزی نمانده بود پس بیفتم صدای قلبم آنقدر بلند بود که راحت شنیده میشد. سرش را نزدیکم کردو زیر گوشم گفت:
–راحیل، خیلی دوستت دارم.
تمام تنم داغ شده بود و نفس کشیدن کمی برایم سخت شده بود. سرم را پایین انداخته بودم.
با شنیدن صدایش سرم را بالا آوردم و نگاه عاشقونه اش را به جان خریدم.
ــ راحیلم.
آرام گفتم:
–جانم.
برای چند لحظه عمیق نگاهم کردو گفت:
– هیچی. بعد بوسه ایی روی موهام کاشت و گفت:
– بریم؟
ــ چی می خواستی بگی؟
ــ یه چیزی می خواستم بپرسم جوابم رو از چشم هات گرفتم.
آرام از کنارم بلند شدو خودش را جلوی آینه قدی گوشه ی اتاق چک کردو طرف در اتاق رفت.
من هم بلند شدم و کلیپسم را برداشتم تا موهایم را ببندم وهمراهش بروم، به طرفم امدو کلیپس را از دستم گرفت و روی تخت انداخت. صورتم را با دستهایش قاب کردو گفت:
–موهات رو جمع نکن، من اینجوری پخش بیشتردوست دارم.
ــ چشمهایم را زیر انداختم و گفتم:
–چشم.
لبخندی زدو گفت:
–این چشم گفتنات رو هم دوست دارم.
ازم فاصله گرفت و گفت:
–میشه چند دقیقه بعد از من بیای بیرون؟
با تعجب گفتم چرا؟
اشاره ایی به صورتم کرد.
–دوباره سرخ و سفید شدی...
لب پایینم را گاز گرفتم. دوباره برگشت طرفم وبا اشاره به لبم گفت:
–ولش کن الان زخم میشه.
در ضمن، هر جا من نشستم کنارمن میشینیا.
ــ چشم.
در را باز کرد و چشمکی زدوگفت:
–بشین، ریلکس شدی بعد بیا بیرون.
#پارت139
کلیپسم را از روی تخت برداشتم و داخل کیفم گذاشتم.
جلوی آینه ایستادم و همین که موهایم و لباس هایم را چک کردم چشمم به کتابهای آرش افتاد، رفتم روی تخت ایستادم تا بهتر بتوانم عنوانهای کتابها را ببینم.
چقدر کتاب شعر داشت، بین کتابهایش یک کتاب توجهم را جلب کرد، برداشتم و نگاهش کردم، اسمش تکنولوژی فکر بود.
روی تخت نشستم و شروع کردم به خواندنش، چند صفحه که خواندم خوشم امدوتند تند تیتر وار مطالبش را مرور میکردم. ناخوداگاه دراز کشیدم و سرم را روی بالشت گذاشتم.
بالشت بوی عطر آرش را می داد. کتاب را روی سینه ام گذاشتم و به فکر فرو رفتم، چقدربوی عطرش را دوست داشتم.
اصلا فکر نمی کردم پسر مغروری که تا قبل از قضیه ی جزوه حتی به من نگاه هم نکرده بود، روزی اینقدر راحت و بدون غرور از دوست داشتنم حرف بزند.
خودم هم خیلی عوض شدم. بخصوص از وقتی محرم شدیم، دلم می خواهد همه جا کنارم باشد.
به سقف خیره شده بودم وبه فکر هایم لبخند می زدم که در باز شدو آرش در آستانه در ظاهر شدو گفت:
–گفتم ریلکس شو، نه در این حد که بگیری بخوابی.
بعد چشمش به کتاب افتادو دست به سینه گفت:
–خوابیدید دارید مطالعه می فرمایید؟
جلو آمد و دستش را دراز کرد تا بلندم کند که دوباره برگشت و گفت:
–نه، خودت پاشو، دوباره ممکنه رنگ به رنگ بشی.
از جایم بلند شدم واشاره ایی به کتاب کردم و گفتم:
–جالب بود، گفتم نگاهی به فهرستش بندازم.
با همان حالتش گفت:
– که جالب بود. به طرف آینه رفتم خودم را برانداز کردم و گفتم:
–مگه زیاد طول کشید؟
نگاه شیرینی به من انداخت و گفت:
– فقط وقتی پیش منی باید زمان و مکان از دستت در بره. بعد دستم را گرفت و به طرف سالن رفتیم.
مامان آرش با دیدنم با تعجب گفت:
– وای چه موهای قشنگی داری، بعد رو به مژگان گفت:
–ببین چقدر بلنده.
مژگان با سر تایید کردو گفت:
–آرش قبلا عکسش رو بهم نشون داده بود. وای راحیل جون سخت نیست توی این گرما؟ زیر این همه چادرو روسری؟
صورتم رو جمع کردم وگفتم:
– خیلی سخته.
با تعجب نگاهم کرد.
قد موهای مژگان تقریبا تا سرشونه اش بود، حالت دارو قشنگ بود.
با آرش روی کاناپه نشستیم.
آرش پیش دستی جلوی من و خودش گذاشت و از مژکان پرسید:
–بالاخره نگفتی دکتر در مورد بچه چی گفت.
مژگان گفت:
– یه دکتر دیگه یکی از دوستهام بهم معرفی کرد. امروز مطبش بودم، دستگاه سونو تو همون مطبش داشت. گفت مشکلی نداره.
آرش با خوشحالی همانجور که خیار توی دستش را پوست میکندگفت:
– چقدر خوب، دیدی مامان راحیل درست گفت، حالا خوب شد بلایی سرش نیاوردی.
مژگان گفت:
–نه من که نمیخواستم سقطش کنم. کیارش اصرار داشت، میگفت یه وقت بچمون مشکل دار نباشه.
آرش باتعجب نگاهش کردوگفت:
–مطمئنی؟
–آره، بابا. چون خودمم شنیده بودم جدیدا خطا تو سوناها زیاد شده. حالا نمیدونم عیب از دستگاهاشونه یا تخصص بعضی دکترها.
آرش شانهایی بالا انداخت و گفت:
– چی بگم. بعد یک تکه از خیار سر چنگال زد وگرفت طرفم و گفت:
–راحیل از مامانت تشکر کن. اگه با حرفهاش ما رو به شک نمیانداخت، حتما تا حالا اینا بچه رو از بین برده بودند.
مژگان گفت:
–اتفاقا امروز که مطب این دکتره رفته بودم، یکی دو نفرم بهشون گفته شده بود قلب بچشون تشکیل نشده. انگار مد شده.
با صدای زنگ آیفن، مژگان نگاهی به در انداخت وگفت:
– فکر کنم کیارش امد.
رو به آرش گفتم:
– من برم چادرو روسریام رو سرم کنم. با لبخند گفت:
–دوباره نگیری بخوابی. خندیدم و به طرف اتاق رفتم.
وقتی وارد سالن شدم همهی نگاهها به طرفم چرخید. نگاهی به کیارش انداختم وبا لبخند گفتم:
–سلام، حال شما خوبه؟
نگاه تحقیر آمیزی به سرتاپایم انداخت و نفس عمیقی کشیدوسرش را پایین انداخت و آرام گفت:
– سلام، خوش امدید.
نگاهم را روی صورت آرش چرخاندم.
اشاره کرد کنارش بنشینم.
نمی توانستم برادر شوهرم را درک کنم. منظورش از این بی محلیها چی بود.
در افکار خودم غرق بودم که آرش زیر گوشم گفت:
– من از طرفش ازت معذرت می خوام.
ــ برای چی؟
ــ چون ناراحت شدی.
ــ نه، فقط رفتارش برام عجیبه.
دستی به موهاش کشیدو گفت:
– من خودمم نمی دونم چشه.
برای این که قضیه کش پیدا نکند برای آماده کردن میز شام به کمک مادرشوهرم رفتم.
✍#بهقلملیلافتحیپور
ادامه دارد....
بسم الله الرحمن الرحیم☘ هفدهمین روز زیارت عاشورا مصادف شد با اولین روز ماه رمضان .دعا کنیم که بحق این ماه عزیز زمینه ظهور مولا مون هرچه زودتر مهیا بشه☘
ثواب این زیارت را هدیه می کنیم به💚 شهید این ماه امیر المومنین علی علیه السلام 💚😭😭
روش اصولی شستن سبزیجات👇
✍ شستن سبزی ها با مایع ظرفشویی، نه تنها بی فایده است؛ بلکه بسیار هم مضر است. برای شستن سبزیجات، تنها کافی است مقداری سرکه طبیعی یا نمک دریا به آب اضافه کنید. حفظ سلامتی خانواده، مهم ترین دغدغه بانوان محترم است.
👌شستن با سرکه باعث ماندگاری بیشتر سبزی میشه
💠درمانخانه اسلامی💠
💠 @Darmaneslami
#شروع_خانواده_شاد_ماه_رمضان2
#قسمت_اول
#خانم_محمدی
بسم الله الرحمن الرحیم
الحمدلله رب العالمین
اللهم ایاک نعبد و ایاک نستعین
سلام علیکم 🌸
ما ایرانی ها معمولا عادت داریم به استقبال هر چیزی می رویم💚 گاهی خوب گاهی بد. این استقبال می تونه مناسبت خاصی باشه. الان رسم هست همه عید نوروز از یک ماه قبلش آماده باش هستند⬅️ برای خونه تکونی و خرید، پذیرایی و بهاری بودن.🍃🌸🍃
می خواهیم برای #بهار_قرآن برای #مهمانی_خدا رفتن یعنی ماه رمضان هم قبل از آمدنش آماده بشیم.
تمیز کاری کنیم، خرید مایحتاج داشته باشیم، حلالیت طلبی انجام بدیم، روزه قضا تمام بشه، خلاصه روحی و جسمی خودمان را آماده کنیم.🍃💠🍃
مثل سفره هفت سین میخوایم یه سفره پهن کنیم اسمشو بذاریم⏪ #سفره_استقبال که همه اعضای خانواده مشارکت داشته باشند.
بخصوص، خانواده هایی که دختر یا پسر روزه اولی دارند یه گوشه ای از اتاق، روی سفره، پارچه، چفیه، میز ⬅️ وسایل مورد استفاده ماه مبارک رو بگذارید مفاتیح، قرآن تسبیح... و تزئین کنید. شما این کار رو جریان سازی کن و به همه خبر بده ما این کار رو کردیم شما هم انجام بده.
این میشه خیر رسوندن در خوب کردن حال دیگران برای شروع خوب😍🌸😍
عکس براشون بفرستید. 📸
عکس سالانه ماه مبارک داشته باشد.👨👩👧👧
قبل از اینکه ماه رمضان بیاد مثل امروز، خودتون و خانواده غسل جمعه کنید غسل توبه کنید ان شاءالله با تمیزی روح و جسم وارد مهمونی بشیم.
🔸💠🔸 لحظات آخر ماه شعبان رو قبل از اینکه اذان مغرب را بگن و ما وارد ماه رمضان بشیم بهتر هست در بهترین حالت، سجده باشیم، و با شکر وارد ماه رمضان بشیم💠🌸💠
💕افراد خانواده رو از زیر قرآن رد کنید و اسپند دود کنید. به هم تبریک بگید توی مهمونی پذیرش شدید. 😍 برای همدیگه دعا کنید. و دسته جمع، دعای فرج بخونید🍃
خوبه مفاتیح رو قبل از ورود به ماه مبارک، مطالعه داشته باشید؛ اعمال شب اول، روز اول رو نگاه کنید و کم کم وقت بذارید کل اعمال مشترک و مختص رو نگاه کنید تا یه وقتی بعدا احساس نکنید جا موندید. این به خاطر این هست که ما نقشه راه رو روزها و شبها رو بدونیم.
برای خودتون یه علامت بزنید تا بتونید استفاده کنید.
از کارهاتون عکس بگیرید یا متن بنویسید برامون بفرستید.
التماس دعا
تعجیل فرج صلوات.🌷
http://eitaa.com/jalasaaat
ارسال مطلب ✅
کپی ⛔
#خانواده_شاد_ماه_مبارک_رمضان2
#قسمت2
#خانم_محمدی
از روز اول ساعت خواب و بیدار بودن افراد خانواده رو بررسی کتید و یه نظم به اوضاع بدید.
با خانواده خودت و همسرت شاید هر روز یا یه روز درميون یا هر فاصله زمانی که تلفنی صحبت میکنید امروز پیام تبریک بدید يت تلفن بزنید شادی تون و خوشبختی ورود به ماه مبارک رو بروز بدید💕💚
چند روز ديگه مجدد تماس بگیرید و توی حرف ها بگید که شما چه زمانی بیدار هستید و چه زمانی استراحت می کنید. خودتون هم جویا بشید که اونها برنامه شون چه طوريه. 😍⁉️😍
یه کار خیر دیگه توی این تماس ها انجام بدید⏪ بپرسید سحر نیازی هست بیدارشدن کنید😊 البته اگر خودتون هم نیاز هست کسی بیدار کنه هماهنگ کنید منتظر نباشید کسی اوضاع شما رو حدس زنه😎
یادتون باشه شرایط همسر و فرزندان رو در نظر بگیرید مثلا خودتون بیدار میشید ولی نمیتونید کسی رو بیدار کنید. ⏪ اولویت اول زندگی زناشویی شملست❤️
غذاهای افطار و سحر امروز را به نیت نذری حضرت رسول اکرم صلی الله علیه وآله بپزید و سوره حمد رو بخونید. از بچه ها هم بخوايد سوره حمد رو بخونن. غذاها رو تزیین کنید با هر وسيله ای که دارید. از ظرف های مهمونی تون استفاده کنید.
برای سفره افطار و اولین پذیرایی این مهمونی بزرگ، لباسهای شیک و تمیز و مرتبی که دارید بپوشید. 👚👕 لباس خانواده رو هم همینطور آماده کنید.
موقع افطار همگی با هم سفره پهن کنید. شما صدای ربنا که براتون توی کانال میگذاریم پخش کنید.
(مال شجریان رو نگذارید چون ایشون نظام رو قبول نداره).
امشب پنیر موقع افطار رو تزیین کنید ما یه نمونه براتون توی کانال هنرهای خانگی ترمه 🌸 میگذاریم.
💛💙 یه هیجان
توی خونه نماز مغرب رو به جماعت بخونید. ممکنه مردها صدای شکم گرسنه شون نگذاره ولی بگید ثوابش با شما، شما پيشنماز بشو ما اقتدا کنیم ⬅️ مرد رو قوی میکنی ❤️❣
دعای افطار رو بخونید و از مردی که بزرگتر از همه هست بخواهید خرما به همه تعارف کنه ؛پدر بزرگ، پدر، همسر.
حتما به همدیگه قبول باشه بگید. روزتون رو با سلام بر امام حسین و صاحب الزمان عجل الله باز کنید.
کلی کار خوشحال کننده دیگه هست باشه برای فردا و روزهای دیگه
التماس دعا
تعجیل فرج صلوات.🌷
http://eitaa.com/jalasaaat
ارسال مطلب ✅
کپی ⛔
#خاطره_سازی
#ربنا یکی از خاطرات همه آدم ها برای ماه مبارک رمضان هست
برای نسل جدید خاطره سازی کنید.
#ربنا_سیدعلیرضاموسوی
#پارت140
سر میز شام کنار آرش نشستم.
برادر شوهرم روبروی آرش نشسته بود. هر بار که آرش به من غذا تعارف می کرد، متوجه ی نگاه تیز کیارش می شدم. سعی کردم به روی خودم نیاورم ولی سخت بود.
با این نگاهها مگه غذا از گلویم پایین می رفت، یک جوری خودم را مشغول نشان می دادم.
آرش نگاهی به بشقابم انداخت ومرغ خوری را جلویم گرفت وکنار گوشم گفت:
–اگه قورمه سبزی دوست نداری مرغ بکش.
خیلی آرام جوری که کسی نشنود گفتم:
– لطفا چیزی تعارفم نکن خودم هر چی بخوام برمی دارم.
ظرف مرغ را روی میز گذاشت و گفت:
–اون روز که خونتون بودم خوب غذا می خوردی پس چرا ...
حرفش را بریدم و گفتم:
–باور کن می خورم، نگران نباش.
حرفی نزدو دیگه تعارف نکرد ولی می دیدم بی حرف سعی می کرد حواسش به من باشد.
پیاله ی ماست را کنار بشقابم می گذاشت وداخل لیوانم نوشابه می ریخت.
من هیچ وقت ماست را با غذای گوشتی نمیخوردم و نوشابه هم که...
وقتی دیدم مژگان یک لیوان پر از نوشابه را راحت خورد دلم برایش سوخت، بخصوص برای بچه اش. ولی از ترس نگاه های کیارش حرفی نزدم و با خودم گفتم بعدا یادم باشد حتما بگویم بیشتر مواظب تغذیه اش باشد.
بعدازشام، برای جمع کردن میز به مادر شوهرم کمک کردم.
مژگان روی کاناپه لم دادو کیارش و آرش هم در مورد مسائل کاری شروع به صحبت کردند.
برای شستن ظرف ها آستین هایم را بالا زدم که مادرشوهرم در ظرفشویی را باز کردو گفت:
_ راحیل جان ظرف ها رو میزارم توی ظرفشویی خودت رو اذیت نکن.
رفتم سالن تا لیوان ها را هم از روی میز بیاورم که دیدم آرش گوشش پیش برادرش است و چشمش پیش من.
می دانستم که اگر می توانست حتما بلند میشد و کمکم میکرد. ولی انگار او هم یک جورایی می خواست توجه برادرش را جلب کند و باعث ناراحتیاش نشود.
بعد از تمام شدن کارها، رفتم و کنار مبل تک نفره ی آرش، نشستم.
با لبخند به طرفم برگشت و گفت:
– دستت دردنکنه. نشد بیام کمک.
من هم لبخندی زدم.
–کاری نکردم که، چشمم دوباره به کیارش افتادو لبخندم جمع شد. سرم را چرخاندم به طرف آرش که دیدم نگاهش به مژگان است و با اشاره چیزی به او می گوید. وقتی به مژگان نگاه کردم دیدم با اکراه بلند شد تا به طرف اتاق برود.
از کنار من که خواست رد بشود گفت:
–راحیل جان توام بیا بریم تو اتاق.
با تردید از جایم بلند شدم و با کمال تعجب دیدم که به طرف اتاق آرش رفت و روی تخت آرش دراز کشید و گفت:
–این نامزدت نگذاشت که همونجا دراز بکشم.
اونقدر اشاره کرد تا مجبور شدم بلند شم بیام اینجا.
با شنیدن این حرفها تعجبم بیشتر شدوگفتم:
–چرا؟
ــ چه می دونم، جدیدا خیلی گیر میده. فکر کنم به خاطر توئه.
ــ من؟
به طرف پهلو چرخیدو گفت:
–میگه راحیل خوشش نمیاد. حساسه.
اخمی کردم و گفتم:
– از چی خوشم نمیاد؟
ــ از این که من جلوی آرش اینقدر راحتم دیگه. البته من کلا جلوی همه راحتم، آرش که دیگه خودمونیه.
شانه ایی بالا انداختم و گفتم:
– چه ربطی به من داره، من اگه زرنگم مواظب کارهای خودم باشم، چیکار به دیگران دارم.
یه جوری پیروز مندانه، انگار مچم را گرفته باشه گفت:
– پس چرا اوایل آشناییتون جواب رد بهش دادی و دلیلش رو گفتی، چون با دختر ها راحته و دست میده خوشت نمیاد.
برایم عجیب بود که آرش این چیزها را هم به جاریام اینقدر راحت گفته بود. گفتم:
– اون یه مثال بود. برای این که بتونم براش دلیلم رو توضیح بدم.
ــ ولی اینجوری که خیلی سخته، آرش می گفت توی دانشگاه از اون دسته دخترایی بودی که محل پسرا نمیذاشتی، اینجوری که آدم منزوی میشه، سختت نبود؟
ــ موضوع اصلا سخت بودن یا نبودن نیست، معلومه که هر چیزی که باب دل ما نباشه خوب سخته.
با تمسخر گفت:
–پس موضوع دقیقا چیه؟
ــ موضوع اینه که خدارو از خودم عاقل ترمی دونم و شک ندارم اگر به حرفش گوش نکنم دودش دیر یا زود میره تو چشم خودم.
با دهان باز گفت:
ــ وا! یعنی ما خدارو عاقل نمیدونیم.
مگه خدا گفته معاشرت نکن.
همونطور که بلند می شدم با لبخند گفتم:
–نه، فقط گفته جوری که من تعیین می کنم معاشرت کن، تا بیشتر از زندگیت و همسرت لذت ببری. مژگان فقط نگاهم کردو دیگه چیزی نگفت.
به طرف در راه افتادم و گفتم:
–من میرم پیش آرش، تا تو استراحت کنی.
روی کاناپه نشستم، آرش دنبال فرصت می گشت که از دست برادرش خلاص بشود و بیاید پیش من.
کمی از دستش ناراحت بودم که حرف هایی که باهم زدیم را به مژگان گفتهاست. البته وقتی به ته دلم رجوع می کنم بیشتر از این که اینقدر با زن داداشش احساس راحتی دارد دلخورم. شاید اون حس حسادته بیشتر آزارم میداد.
با خودم فکر کردم بهترین کار چیه الان؟
"فکر کن بعد حرف بزن" آره باید فکر کنم.
بالاخره آرش امد کنارم نشست و من هم از او خواستم که من را به خانه ببرد.
#پارت141
آرش بلند شدو به طرف آشپزخانه رفت. به مادرش چیزی گفت و برگشت، بعد از چند دقیقه مادر شوهرم با کادویی که دستش بودامد.
کادو را به طرفم گرفت و گفت:
– راحیل جان پا گشای اصلیت بعد از عقدتونه، الان یه پاگشای کوچولو بود با یه کادوی کوچیک. بعد هدیه اش را به طرفم گرفت.
از جایم بلند شدم و بوسیدمش و تشکر کردم.
آرش گفت:
–بازش کن ببینم خوشت میاد.
خیلی آرام و با آرامش کادو را باز می کردم که هم زمان مژگان هم به جمعمون اضافه شدو گفت:
– مگه داری هسته می شکافی زود باش دیگه.
خندیدم و سریع تر بازش کردم.
یک چادر سفید نقره ایی مجلسی زیبا با یک مانتوی سبز یشمی بلند که دکمهایی نداشت. مدلش هم طوری بود که نمیشد برایش دکمه دوخت. با دیدن مانتو کمی وار رفتم. ولی به روی خودم نیاوردم.
دوباره از مادرشوهرم تشکر کردم و گفتم:
–خیلی قشنگه مامان جان، دستتون درد نکنه.
ــ برات مانتو بلندگرفتم که دیگه با چادر اذیت نشی.
بی توجه به حرفش رو به آرش گفتم:
–برم آماده بشم؟
آرش با بازو بسته کردن چشم هایش جواب مثبت داد.
لباسهایم را از کمد در آوردم و روی تخت گذاشتم. حرف مادرشوهرم مدام توی سرم اکو میشد.
دلم می خواست آرش حرفی بزند و حمایتی بکند، خدایا نکند معنی سکوتش یعنی او هم همین نظر را دارد.
چادرو روسریام را از سرم کشیدم و موهایم را محکم تر بستم و شروع کردم به تاکردن چادر رنگیام. آرش با یک نایلون رنگی داخل شدو گفت:
– وسایلت رو داخل این بزار، اشاره کرد به نایلون.
با این کارش همه ی افکار منفی که در موردش برای یک لحظه به ذهنم هجوم آورده بود محو شدند. نگاه قدر شناسانه ایی به او کردم و گفتم:
– ممنون.چقدر توحواست به همه چی هست آرش جان.
امد جلو و چادری رو که تا کرده بودم، را از دستم گرفت، به همراه هدیه ام داخل نایلون گذاشت و گفت:
–می دونم از حرف مامانم خوشت نیومد. اگه من اونجا حرفی می زدم مامانم ناراحت میشد، نمیشد قولم رو بزارم زیر پام.
باتعجب گفتم:
– یعنی حتی بخوای چیزی رو توضیح هم بدی ناراحت میشن؟
ــ پیش مژگان نباید بگم، بعدا باهاش حرف میزنم.
مانتوام را از روی تخت برداشت برایم گرفت تا بپوشم، ولی من باید اول کتم را در می آوردم.
مردد نگاهش کردم و گفتم:
–خودم می پوشم.
نگاهی به کتم انداخت و گفت:
–خب درش بیار دیگه.
با خجالت گفتم:
– میشه لطفا بری بیرون...
دلخور نگاهم کردو گفت:
– نه.
سرم را پایین انداختم و با خودم فکر کردم چیکار کنم.
با صدای در به خودم امدم که دیدم رفته.
حتما از دستم ناراحت شده، از این فکر لبم را گاز گرفتم و بعد فوری آماده شدم.
بعد از خداحافظی وارد آسانسور شدیم، اصلا نگاهم نمی کرد.به سویچ توی دستش نگاه می کرد.
سوار ماشین که شدیم بینمون سکوت بود، توی ذهنم مدام دنبال مطالب اون کتاب می گشتم، یعنی الان اقتدارش را نابود کردهام؟ یا بانارنجک زدهام غرورش را پوکاندهام؟ آخه مگه مرد ها اینقدر نازک نارنجیند؟ من که برادر یا پدری نداشتهام تا شناخت حداقل مقدماتی از این جنس مذکر داشته باشم. شاید هم آرش از آن نوع حساسش هست.
از فکرهایم لبخندی بر لبم نشست و این از نگاهش دور نماند.
الان چی بگم که بازهم شادو شنگول شود؟ کاش کتابه اینجا بود یه تقلبی می کردم.
بازهم لبخند به لبم امد. آرش سرش را چرخاند طرفم و دوباره نگاه دلخوری بهم انداخت.
با خودم گفتم طاقت نمی آورد مطمئنم قبل از رسیدن به خانه حرف می زند.
چند بار با خودم تا شماره ی ده می شمردم ومی گفتم الان حرفی میزند.
بالاخره رسیدیم. بدون هیچ حرفی. سایلنت سایلنت بود.
خواستم خداحافظی کنم که دیدم او هم پیاده شدو نایلون وسایلم را از ماشین برداشت وگفت:
– میارم تا در آسانسور.
خوشحال شدم.
وسایل را گذاشت جلوی در آسانسور و زیر لب گفت:
– خداحافظ.
"عه، واقعا رفت. شاید فکر کرده به او اعتماد ندارم و به غرورش برخورده."
نزدیک در که شد صدایش کردم. برگشت و گفت:
– جانم.
این جانم گفتنش آنقدر احساس و عشق داشت که توانستم خیلی نزدیکش بایستم و بپرسم:
– ازمن دلخوری؟ بدون نگاه با اکراه گفت:
– نه.
با خودم گفتم، بایددرستش کنم. نزدیکتر رفتم. آنقدر که حُرم نفس هایش را روی صورتم احساس کردم.
–با اخم وتَخم برم؟
با چشم های از حدقه در امده نگاهم کرد.
لبخندی زدو دستهایش را دور کمرم حلقه کردو گفت:
– وقتی اینقدر بهم نزدیکی مگه میشه دلخور بود، زندگی من.
آغوشش آنقدر حس داشت که دلم نمی خواست دل بکنم، بوی تنش را دوست داشتم، ولی باید می رفتم.
✍#به قلملیلافتحیپور
💠🔹حضـرت مهـدی علیـهالسلام:
↫◄ دعـای افتتـاح را
در هر شب مـاه رمضـان بخوانید
زیرا ملائکه بہ آن گوش فرا میدهند
و برای خواننده آن طلب مغفرت میکنند.
◽️⇦ فضیلت #دعـایافتتـاح
یکى از دعاهاى بسیار مناسب و پرمحتوا
که براى قرائت در شبهای این ماه وارد شده «دعـاى افتتـاح» است.
◽️⇦ این دعا از مضامینى عالى برخوردار مىباشد و مطالب آن بہ گونهاى است که بہ داعى مىآموزد که در هنگام دعا چه آدابى را باید رعایت کند و متوجه چه مسائلى باشد.🌷🌷🌷
دوستان هرشب موقع افطار وسحر دعا کنید شر این بیماری از ایران وکل دنیاپاک بشه 🤲🤲
التماس دعا