#دمنوش
🍸دمنوش به مخصوص عزیزانی که زود عصبانی میشوند
🍎این دمنوش از نوشیدنیهای بسیار گوارا، خوشبو، خوشرنگ و مفید برای همه فصول است. قلب، معده و اعصاب را تقویت میکند. برای تهیه این نوشیدنی ابتدا لازم است به را به طریق زیر آماده کنید:
🍋مواد لازم
🍏1 ق س به خشک
🍏1 لیوان آب جوش
🍏1 ق چ زعفران آب کرده
🍏2 عدد هل سبز درسته
🍏1 عدد چوب دارچین
🍏به میزان لازم نبات یا شکر
😍طرز تهیه:
🌻1. به را خوب بشویید تا پرزهایش برود و با رنده درشت فلزی رنده کنید، سپس روی وسیله گرمازا با حرارت ملایم مثل شوفاژ خشک کنید. پسازاینکه کاملا خشک و شکننده شد، در یک تابه چدنی داغ شده آن را بو دهید تا رنگ به قهوهای شود، سپس بگذارید خنک شود و درون ظرف شیشهای در یخچال نگهداری کنید.🌻
🌸2. یک قاشق غذاخوری از به خشک را به همراه هل و دارچین در یک لیوان آب جوش درون قوری چینی بریزید و بگذارید به مدت 20 دقیقه روی بخار آب دم بکشد، سپس آن را صاف کرده و یک قاشق چایخوری زعفران آب کرده اضافه کنید. اگر به شیرین باشد، نیازی به اضافه کردن نبات یا شکر نیست. در صورت تمایل شیرین کنید.🌸
#پارت 136
برای یک لحظه دستش را دور گردنم انداخت و سرم را به طرف خودش کشیدو بوسه ایی روی سرم کاشت و گفت:
–تو هر چی بپوشی قشنگی.
بعد از این که دوش گرفتم، موهایم را خشک کردم.
سعیده را صدا زدم تا روی موهایم را اتو کند. سعیده با اسرا کلاس طراحی میرفتند و تازه از کلاس امده بودند. وقتی سعیده وارد اتاق شد. نگاهی به لباسم انداخت.
نوچی کردو سمت کمد رفت. یک تاپ مجلسی از آن بیرون کشیدو گفت:
–این رو با اون دامن مشگی توری چین چینه بپوش.
با چشم های گرد شده نگاهش کردم.
– تاپ بپوشم؟
اخمی کردو گفت:
–شوهرته دیگه.
ــ برادرش هم هست.
فکری کردو دوباره سرش را داخل کمدکردو شروع به گشتن کرد. چیزی پیدا نکردو با صدای بلند اسرا را صدا کرد.
اسرا به دو خودش را به اتاق رساندو گفت:
–ها!
ــ ها و کوفت.
نگاهش بین من و سعیده چرخیدو کشیده و بلند گفت:
– بله، امرتون.
ــ این رو سارافونیه که اون دفعه تو تولد من پوشیده بودی کو؟ اون شیری رنگه رو می گما که یقه اش گیپور بود.
اسرا با تعجب گفت:
– مگه تو کمد نیست؟
سعیده کلافه گفت:
–نه بابا، یه ساعت دارم می گردم.
اسرا به طرف کمد رفت و یکی از چوب لباسیها را که مانتوی من به آن آویزان بود را بیرون آورد ومانتو را از چوب لباسی در آوردو گفت:
–اینجاست.
سعیده چپ چپ نگاهم کردو گفت:
–من رو گذاشتی سرکار؟ خب بگو اینجا گذاشتی دیگه. بعد زیر لب غر زد، برداشته زیر مانتو قایمش کرده.
با تعجب به اسرا نگاه کردم.
اسرا گفت:
– نه بابا اون خبر نداره، من گذاشتم.
سعیده دامنم را هم آوردو رو به اسراگفت:
–به هم میان، نه؟
اسرا نگاه گنگی به لباس ها انداخت و گفت:
– این بلوز شلوارم که تنشه قشنگه ها، رنگشم روشنه.
ــ منم همین رو می گم آخه تاپ و دامن مشگی؟
سعیده اخمی کرد.
–آخه اونا اسپرتن، الان داری میری مهمونی که باید یه کم...
اسرا گفت:
– آره خب... اصلا می خوای ایناروهم بپوش ببینیم کدوم قشنگ تره.
بالاخره بعد از کلی نظر دادن و اختلاف نظر پیدا کردن، مامان مجبور شد دخالت کند و طبق معمول حرف سعیده را تایید کردو گفت:
– به نظر منم سعیده درست میگه، هم تاپ و دامن بیشتر بهت میاد، همم مناسب تره واسه جلسه ی اول.
سعیده که انگار مدال المپیک گرفته بودبا یک حس قهرمانی و لبخند به لب رفت اتوی مو را آورد و زد به برق و گفت:
–بیا بشین تا اوتوت کنم چروکات باز بشه. راستی اون صندل مشگیاتم بردار.
پشت به سعیده نشستم و گفتم:
–اسرا پس اون گیره شیریه با رو سری شیریه روهم برام بیار.
ــ نه، گیره شیریه رو خودم می خوام. الان با سعیده می خوام برم خونشون.
سکوت کردم و یاد حرف آرش افتادم که گفت یک جعبه گیره برام می خره. چه خوب که مخالفت نکردم، چند روز دیگه همه رنگ گیره می خریم و از شر این گیره های شریکی راحت میشم.
همونجور تو فکر بودم که دیدم گیره و روسری که گفتم جلومه، اسرا با لبخندی کنارم نشست و گفت:
– شوخی کردم، خواستم ببینم شوهر کردی بازم صبوری.
نیشگون آرامی از بازویش گرفتم.
– شیطون شدیا.
همان لحظه احساس سوزش در سرم کردم.
با تشر گفتم:
– سوختم سعیده، فقط روی موهام رو بکش، یه دسته از رو جدا کن...
ــ می دونم بابا، یه لحظه حواسم پرت شد، ببخشید.
بعد از این که کارسعیده تمام شداصرار کرد که آرایشم کند، ولی من قبول نکردم و به زدن یه رژ کالباسی با کشیدن یه سرمه اثمد اکتفا کردم.
چند دقیقه بعد از این که آماده شدم آرش زنگ زد که پایین بروم.
خیلی اکشن روسریام را بستم و چادر مهمانیام را که اسرا برایم اتو کرده بود برداشتم و بیرون رفتم.
منتظر آسانسور بودم که سعیده با کیف و موبایلم جلوی در ظاهر شدو چشمکی زدو گفت:
–جدیدا چه چست و چابک شدی ناقلا.
ــ ای وای...دستت درد نکنه، خوب شد آوردی برام. وسایلم را از دستش گرفتم و بوسیدمش.
#پارت137
داخل ماشین نشستم و سلام کردم.
آرش آرنجش را به فرمان تکیه داده بود و نگاهم می کرد.
با لبخند جواب دادولی نگاهش را از من بر نداشت، خجالت زده سرم را پایین انداختم ودسته ی کیفم را به بازی گرفتم.
هنوز نگاه سنگینش را روی خودم احساس می کردم، سرم را بلند کردم و نگاهش کردم، چشم هایش انگار آتش بود، همین که نگاهش کردم تمام تنم گر گرفت، قدرت این که چشم از او بردارم را نداشتم، همه چی در هم آمیخته بود. خجالت، حیا،عشق...نگاهش بی تابم می کرد.تمام سعیم را کردم و با صدای لرزانی گفتم:
– نمی خوای راه بیفتی؟
بی حرف ماشین را راه انداخت.
تا مقصد حرفی نزدیم. توی سکوت دستم را گرفته بود و با انگشت شصتش پشت دستم را نوازش می کرد. دنده ی ماشینش اتومات بود، فقط موقع پارک کردن دستم را رها کرد تا دنده ی ماشینش را روی حرف(پ)قراربدهد.
دستم رفت روی دستگیره ی ماشین که گفت: چند لحظه صبر کن.
ماشین را دور زد و در سمت من را باز کردو با ژست خاصی دستم را گرفت وگفت:
– بفرمایید بانو، قدم بر روی چشم من بگذارید.
با لبخند گفتم:
– آرش خجالتم نده.
قفل ماشین را زدو بازویش را مقابلم گرفت. باتردید دستم را دور بازویش حلقه کردم. خیلی نزدیکش بودم بوی عطرش بینیام را نوازش می داد، نمی دانم چه حسی داشتم، هم دلم می خواست به او بچسبم هم معذب بودم، این دو حس با هم درگیر بودند.
احساس می کردم او هم همین حس را تجربه میکند، البته اصلا معذب نیست، بیشتر حس اقتدار دارد. مثل همیشه مرتب لباس پوشیده بود، پیراهن و شلوار کرم رنگ. با قدم های بلندخودش را به یک در بزرگ و سیاه رساند که با گل های طلایی رنگ فلزی تزیین شده بود.
از حیاط و پارکینک که رد شدیم وارد آسانسور شدیم.
با استرس نگاهش کردم.
اخم ریزی کردو گفت:
– چیه قربونت برم؟
لب زدم، هیچی.
دستهایم را گرفت توی دستش وباتعجب گفت: –ببین چقدر یخ کرده... نگرانی؟
پلک زدم و گفتم:
–احساس می کنم توام نگرانی.
ــ نه فقط به خاطر امروز هنوز شرمندتم. البته اعصاب خودمم خرد شد یه کم غر سر مامان زدم.
ــ فراموشش کن. اصلا مهم نیست.
ــ آرش جان.
ــ جانم.
ــ میشه یه قولی بهم بدی؟
ــ چی؟
ــ قول بده هیچ وقت به خاطر من دل مادرت رو نشکونی. همیشه حرفش رو گوش کن.
با تعجب نگاهم کردو گفت:
–چی می گی؟ قول سختیه.
آسانسور ایستادو بیرون آمدیم.
زنگ آپارتمانشان را زد و منتظر ایستادو گفت:
–پس صبر کن کمی در موردش فکر کنم، بعد جوابت رو میدم.
با باز شدن در، سرهر دویمان به سمت مژگان که در درگاه ایستاده بود چرخید.
ــ به به سلام عروس خانم.
بادیدن لباس مژگان که یک تونیک آستین کوتاه سبز با یه لگ همرنگش بود کمی جا خوردم. موهایش را هم خیلی مرتب روی شانه هایش رها کرده بود. با آرایشی که کمی توی ذوق میزد. جواب سلامش را دادم و سعی کردم به روی خودم نیاورم و با خوش رویی جوابش را دادم.
خانه شان از خا نه ی ما بزرگ تر بود.
دو خوابه بود با سالن و آشپز خانهی بزرگ. بعد از سلام و احوال پرسی با مادر آرش روی یک مبل تک نفره نشستم و کیفم را کنار پایم روی زمین گذاشتم.
آرش روی کاناپه نشست و دلخور نگاهم کرد. مژگان هم کنار آرش ولی با فاصله نشست.
آنجا به اندازه کافی معذب بودم این نگاههای آرش هم...
مادر آرش امد روی مبل کنار دستم، نشست و گفت:
–راحیل جان پاشو لباسهات رو عوض کن، اینجوری سختته.
ــ آرام گفتم:
–نه ممنون، خوبه.
ــ وا چی خوبه مادر، تو این گرما، بعد رو به آرش کردو گفت:
–آرش پاشو راهنمایش کن توی اتاق عوض کنه.
آرش بلند شد وبه طرفم امد.
خم شد کیفم را برداشت و با سر اشاره کرد که دنبالش بروم.
وارد اتاق نسبتا بزرگی شدیم، که آرش گفت:
–اینجا اتاق منه.
یک تخت چوبی ساده ولی شیک داشت، دونفره نبود ولی از تخت من بزرگتر بود.یک چراغ خواب قدی کنار تختش بود.
بالای تختش هم قفسه بندی داشت، که آرش داخلش کتاب چیده بود.
پرده اتاقش هم دراپه ی توسی رنگ بود. و یک در قدی شیشه ایی که به بالکن راه داشت.
همانطور که اتاقش را از نظر می گذراندم، چادرو مانتوام را هم در آوردم. اصلا حواسم نبود که زیر مانتوام فقط یک تاپ دارم، کت روی تاپم با چادر رنگیام داخل کیفم بود. مانتو و چادرم را دستم نگه داشتم وگفتم:
–آرش جان اینارو کجا...
وقتی نگاهمان تلاقی شد دیدم دست به سینه است و شانهاش را به دیوار تکیه داده و با یک نگاه و لبخند خاصی نگاهم می کند. همین موضوع باعث شد حرفم نصفه بماند. نگاهی به خودم انداختم واز خجالت سرخ شدم. کیفم کنار پای آرش بود. خجالت می کشیدم حتی از جایم تکان بخورم.
به طرفم آمد. از کنارم رد شد.
در کمدش را که پشت سرم بود را باز کردو گفت:
–اینجا بزارشون عزیزم.
برگشتم طرفش و دستم را دراز کردم تا چادرو مانتو رو به او بدم.
گفتم:
–میشه خودت بزاری، میخواستم از این فرصت استفاده کنم و زودتر بروم و کتم را بپوشم.
✍#بهقلملیلافتحیپور
ادامه دارد....
ما را
تو به خاطری همه روز
یک روز
تو نیز یاد ما کن ...
#سعدی
بسم الله الرحمن الرحیم
☘پانزدهمین روز زیارت عاشورا ی امام حسین علیه السلام جهت تعجیل در فرج آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف☘
💚ثواب این زیارت هدیه به سردار شهیدمحمد صادق انبارلویی💚
به امید شفاعت شهدا😭
زمانے که خانواده به عیادتش رفتند، پدر که همیشہ نگران خانـواده و فرزندان او بود گفت:
خدا را شڪر تو دیگر مجروح شدے و به جبهه نمے روی.
محمدصـادق در جواب پدر لبخندی زد و گفت :
اگرشما به همراه من به جبهہ بیایید و معجزات و معنویتے ڪه در جبهہ هست را ببینید دیگر این حرف را گرنمےزنید.. و ادامہ داد :
این بار پایم را در جبهہ جا گذاشتم، وبرای آوردن باید بروم.
پایش ازمچ قطع شده بود.
برای راه رفتن عادی هم درد زیادے را تحمل مےکرد چه برسد بہ حضور درشرایط سخت مناطق عملیاتے!!!!!
با اینحال با آن وضعیت به جبهہ برگشت.
معاون لجستیک تیپ الهادے بود ڪه در ۶۶/۱۲/۲۲ در منطقه بندیخان (ارتفاعات بالامکو) و درعملیات والفجر۱۰ براثر برخورد ترڪش خمپاره به درجہ رفیع #شهادت نائل گردید.
#سردارشهید_محمدصادق_انبارلویی
یاسیدالشهدا....
پدرت آمده با فاطمه امشب حرمت
شب جمعه شده و آل عبا دور هماند...💔
#مدهامتان
شبهای جمعه میگیرم هواتو...
اشک غریبی میریزم برا تو....
بیچاره اون که حرم رو ندیده...
بیچارهتر اون که دید کربلاتو...😔😔
#سلاماربابِعزیزم ♥️
🥀🥀
|بسم الله القاسم الجبارین|
امام خامنه ای:
امروز روشنگریِ دینی مهمترین زرهی است که جامعهی اسلامی ما میتواند بر تن خودش بکند و در مقابل حملات دشمن بایستد.
💚این طالب وبدم المقتول بکربلا😭😭😭💚کجاست آن که خون شهید کربلا را انتقام کشد😢
جمعه شد ودلتنگی وبازهم انتظار فرج😢
☘شانزدهمین روز از زیارت عاشورای امام حسین به نیت تعجیل در فرج مولانا صاحب الزمان هم از راه رسید☘
ثواب قرائت امروزمون را تقدیم به همه اموات وشهدایی که سال گذشته در بین ما بودن وامروز در خاک خفته اند 🙏💚
✅تنها کسی که در قیامت حسرت نخواهد خورد!
✍از امام صادق علیه السلام پرسیدند:
#یوم الحسره،کدام روز است که خدا می فرماید:
"بترسان ایشان را از روزحسرت"حضرت جواب دادند: آن روز #قیامت است که حتی نیکوکاران هم حسرت می خوردند که چرا بیشتر نیکی نکردند. پرسیدند: آیا کسی هست که در آن روز حسرت نداشته باشد؟ حضرت فرمودند: آری،کسی که در این دنیا مدام بر رسول خدا #صلوات فرستاده باشد.
📚وسائل الشیعه ج۷،ص۱۹۸
🌳یاوران قرآن @yavaranQoran
بسم الله...
ختم صلوات تا نیمه ماه مبارک رمضان
۱.سیده فاطمه رزاقیان ...۱۰۰۰صلوات
۲.مرضیه علیزاده.....۱۰۰۰صلوات
۳.سیده عاطفه اقایی .....۱۰۰۰صلوات
۴.سیده اسیه یوسفی پور...۵۰۰صلوات
۵.سیده زهرا یوسفی پور....۵۰۰صلوات
۶.اسیه اسماعیل نژاد....۵۰۰صلوات
۷.فایزه گل پور.....۱۰۰۰صلوات
۸.شیرین نمازیان...۲۰۰۰صلوات
۹.سیده رقیه حاجی اسدی...۲۰۰۰صلوات
۱۰.سیده سودابه میراییز.... ۲۰۰۰صلوات
۱۱.سیده الهام میرحسینی....۱۰۰۰صلوات
۱۲.سیده فاطمه رزاقیان....۲۰۰صلوات
۱۳.سیده فائزه میرحسینی...۱۰۰۰صلوات
۱۴.سیده سکینه حاجی اسدی...۱۰۰۰صلوات
۱۵.افسانه علی پور...۱۰۰۰صلوات
۱۶سیده طاهره رزاقیان....۵۰۰صلوات
۱۷.معصومه بزرگتبار....۱۰۰۰صلوات
۱۸.حسین خسروی...۱۰۰۰صلوات
۱۹.ناهیدنمازیان...۵۰۰صلوات
۲۰.آیت الله قیصری...۵۰۰صلوات
۲۱.عفت صافی...۱۰۰۰صلوات
۲۲.فاطمه رحمان زاده...۱۰۰۰
۲۳.اشرف السادات سید میرزایی...۱۰۰۰
۲۴.رقیه جمشیدیان...۵۰۰۰صلوات
توصیههایی عجيب از مرحوم آيت الله كشميرى:
۱- حتماً دقایقی از ساعات رازآمیز روزهداری خود را به برترین عبادت اختصاص دهید و آن هم چیزی نیست جز «تفکر»! با خود و خدای خود خلوت کنید.
خصوصاً به نوع رابطه حضرت حق با خودتان بیندیشد؛ امید است ابوابی از معرفت به رویتان باز شود.
۲- یکی از مهمترین حالات بندگی خصوصاً در ماه رمضان، حالتی است که توصیهى مؤکد نبی مکرم است و آن «سجده طولانی» است.
فقط خدا و اولیاء الهی میدانند هنگام سجدهى عبودیت چه بارانی از ابر رحمت و چه برکاتی از عالم ربوبیت بر سر شما میبارد.
حتماً در روز یک سجدهى طولانی داشته باشید.
۳- آغاز ماه رمضان حتماً نیت کنید فقط براى الله روزه بگیرید؛ فقط الله! آداب روزهداری را تا آنجا که نشاط دارید، انجام دهید:
"کمیت گرا نباشید؛ کیفیت جو باشید!"
دنبال ختم آیات و ادعیه نباشید؛ بلكه در پی هضم آنها باشید! غذای اندک را خوب بجوید تا جزء جان تان شود.
بزرگترین مشکل ما قشرینگری به دین و شریعت است.
با خود فکر کنید آنقدر در سال های قبل با ولعِ زیادخوانی اعمال انجام دادید، به کجا رسیدید؟! ۴- حتیالمقدور در خانه خود افطار کنید؛ حتی در مساجد افطار نکنید.
بگذارید برکت افطار و دعای مستجاب لحظهی افطار به خانواده و خانهى شما تعلق گیرد.
در ضمن، هنگام افطار دِلال کنید!
"دِلال يعنى ناز کردن"
هنگام افطار برای خدا ناز کنید! چون براش روزه گرفتید وحضرتش خوان کرم گسترده؛ لقمهى اول را نزدیک دهان ببرید، اما نخورید! دعا کنید؛ یعنی به خدا عرض کنید: "اگر حاجتم را بدی، افطار میکنم!"
این حالت معجزه میكند!
۵-رمز ماندگاری در ضیافت الهی رمضان کیمیای«حُسن خلق» است.
با فرزندان، خویشان و دوستان خود با اکسیر حسن خلق و مهربانی برخورد کنید.
لحظهى عصبانیت و خشم شما همان لحظه اخراج شما از این مهمانی الهی است!
۶- کشتی رؤیایی رمضان سوار بر امواج دریای «اشک» به ساحل نجات می رسد!
از خدای سبحان در این ماه خصوصاً اسحار سحرآمیز آن اشک و گریه درخواست کنید.
۷- از ابتدای ماه رمضان باید هدفگذاری شما "لیلة القدر” باشد که جان رمضان است.
در این خصوص، سخن زیاد است؛ لکن، «مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز»
فقط سعی کنیم شب قدر در ما واقع شود نه در ماه!
۸- این ماه ماه «ربیع القرآن» ماست.
در این بهار قرآنی هرروز یک آیه را انتخاب کنید و تا افطار به طور متناوب تلاوت و در پیرامون آن تدبر نمایید. امید است دم دمای افطار آن آیه برای شما پرده از رخسار بردارد!
۹- در سراسر ماه رمضان توجه شما به روزهدار حقیقی و انسان کامل یعنی امام عصر نباید منقطع شود.
#مدهامتان
#پارت138
چادر و مانتوام را آویزان کرد و اشاره ایی به روسری ام کردو گفت:
– اونم بده دیگه.
ــ نه، آخه الان آقا کیارش میاد...
ــ اون دیر میاد، هر وقت امد سرت کن.
مردد بودم، از خجالتم نمی خواستم این کار را بکنم. چون اگه روسری ام را در میاوردم تاپم بیشتر نمود پیدا می کرد.
به طرف کیفم رفتم، رو سارافونی را از کیفم در آوردم و تنم کردم.
بعد روسری ام را در آوردم و شروع کردم به تا زدن، که دیدم آرش یک چوب رختی جلویم گرفت و گفت:
–اونارو آویزون کردم. اینم آویزون کن، نمی خواد تا کنی.
چوب لباسی را ازش گرفتم و گفتم:
– چشم.
لبخندی زدو گفت:
– چشمت بی بلا عزیزم.
نشست روی تخت و دستهایش را در پشتش اهرم کرد و خیره شد به من.
از کیفم صندل هایم را درآوردم و پوشیدم و گفتم:
–بریم دیگه.
با دست دوتا ضربه زد روی تخت و گفت:
– بیا بشین.
کنارش نشستم و گفتم:
–بد نباشه ما اینجا نشستیم. بی توجه به حرفم.
دست انداخت به کلیپسم و بازش کردو گفت:
–حیف این موهای خوشگلت نیست جمع کردی بالا.
موهایم ریخت پایین و انتهایش روی تخت پخش شد.
آرش مدام دست می کشید روی موهایم و با خودش زیر لبی می گفت:
–چقدرم جنسش نرم و خوبه.
می خواستم حرفی بزنم تا حواسش پرت شود. شاید نبود سکوت باعث بشود معذب بودن من هم کم شود. پرسیدم:
–چقدر طول می کشه فکر کنی؟
با تعجب نگاهم کردو گفت:
–بابت چی؟
ــ همون قوله دیگه.
بلند گفت:
–آهان، راستش، نمی تونم بهت قول بدم، چون گاهی مامانم حرف زور می زنه، مثل همین امروز که یه حرف زور زدو برنامه هامون رو بهم ریخت.
ــ اشکال نداره آرش جان بالاخره مادره.گلایه آمیز گفت:
– اونقدر دوستت دارم نمی تونم همچین قولی بهت بدم عشقم.
غمگین نگاهش کردم.
دستش را دور شانهام انداخت و خودش را به طرفم مایل کرد و صورتش را روی سرم گذاشت و گفت:
–ولی اگه تو بخواهی قول می دم.
سرم را بلند کردم و نگاهش کردم و گفتم:
–واقعا؟ باسرش تایید کرد.
ــ جون من رو قسم بخور.
کمی صورتش را عقب برد و با تعجب نگاهم کرد.
–قول دادم دیگه، قسم چرا؟
ــ با اصرار گفتم:
–قسم بخور.
نگاهی به من انداخت و گفت:
–پس یه شرط داره.
ــ چی؟
دوباره موهایم را ناز کردو گفت:
– توام قول بده هیچ وقت موهات رو کوتاه نکنی.
ــ چشم بلند بلایی گفتم و منتظر نگاهش کردم.
آرام گفت:
–باشه، منم جون تو رو قسم می خورم چیزی رو که ازم خواستی روهمیشه انجام بدم...البته نیازی به قسم خوردن نبود همه می دونن من یه حرفی بزنم زیرش نمیزنم.
ــ ممنون آقا.
خندیدو دستش رو حلقه کرد دور کمرم و گفت:
– تو جون بخواه عزیزم.
دیگه چیزی نمانده بود پس بیفتم صدای قلبم آنقدر بلند بود که راحت شنیده میشد. سرش را نزدیکم کردو زیر گوشم گفت:
–راحیل، خیلی دوستت دارم.
تمام تنم داغ شده بود و نفس کشیدن کمی برایم سخت شده بود. سرم را پایین انداخته بودم.
با شنیدن صدایش سرم را بالا آوردم و نگاه عاشقونه اش را به جان خریدم.
ــ راحیلم.
آرام گفتم:
–جانم.
برای چند لحظه عمیق نگاهم کردو گفت:
– هیچی. بعد بوسه ایی روی موهام کاشت و گفت:
– بریم؟
ــ چی می خواستی بگی؟
ــ یه چیزی می خواستم بپرسم جوابم رو از چشم هات گرفتم.
آرام از کنارم بلند شدو خودش را جلوی آینه قدی گوشه ی اتاق چک کردو طرف در اتاق رفت.
من هم بلند شدم و کلیپسم را برداشتم تا موهایم را ببندم وهمراهش بروم، به طرفم امدو کلیپس را از دستم گرفت و روی تخت انداخت. صورتم را با دستهایش قاب کردو گفت:
–موهات رو جمع نکن، من اینجوری پخش بیشتردوست دارم.
ــ چشمهایم را زیر انداختم و گفتم:
–چشم.
لبخندی زدو گفت:
–این چشم گفتنات رو هم دوست دارم.
ازم فاصله گرفت و گفت:
–میشه چند دقیقه بعد از من بیای بیرون؟
با تعجب گفتم چرا؟
اشاره ایی به صورتم کرد.
–دوباره سرخ و سفید شدی...
لب پایینم را گاز گرفتم. دوباره برگشت طرفم وبا اشاره به لبم گفت:
–ولش کن الان زخم میشه.
در ضمن، هر جا من نشستم کنارمن میشینیا.
ــ چشم.
در را باز کرد و چشمکی زدوگفت:
–بشین، ریلکس شدی بعد بیا بیرون.
#پارت139
کلیپسم را از روی تخت برداشتم و داخل کیفم گذاشتم.
جلوی آینه ایستادم و همین که موهایم و لباس هایم را چک کردم چشمم به کتابهای آرش افتاد، رفتم روی تخت ایستادم تا بهتر بتوانم عنوانهای کتابها را ببینم.
چقدر کتاب شعر داشت، بین کتابهایش یک کتاب توجهم را جلب کرد، برداشتم و نگاهش کردم، اسمش تکنولوژی فکر بود.
روی تخت نشستم و شروع کردم به خواندنش، چند صفحه که خواندم خوشم امدوتند تند تیتر وار مطالبش را مرور میکردم. ناخوداگاه دراز کشیدم و سرم را روی بالشت گذاشتم.
بالشت بوی عطر آرش را می داد. کتاب را روی سینه ام گذاشتم و به فکر فرو رفتم، چقدربوی عطرش را دوست داشتم.
اصلا فکر نمی کردم پسر مغروری که تا قبل از قضیه ی جزوه حتی به من نگاه هم نکرده بود، روزی اینقدر راحت و بدون غرور از دوست داشتنم حرف بزند.
خودم هم خیلی عوض شدم. بخصوص از وقتی محرم شدیم، دلم می خواهد همه جا کنارم باشد.
به سقف خیره شده بودم وبه فکر هایم لبخند می زدم که در باز شدو آرش در آستانه در ظاهر شدو گفت:
–گفتم ریلکس شو، نه در این حد که بگیری بخوابی.
بعد چشمش به کتاب افتادو دست به سینه گفت:
–خوابیدید دارید مطالعه می فرمایید؟
جلو آمد و دستش را دراز کرد تا بلندم کند که دوباره برگشت و گفت:
–نه، خودت پاشو، دوباره ممکنه رنگ به رنگ بشی.
از جایم بلند شدم واشاره ایی به کتاب کردم و گفتم:
–جالب بود، گفتم نگاهی به فهرستش بندازم.
با همان حالتش گفت:
– که جالب بود. به طرف آینه رفتم خودم را برانداز کردم و گفتم:
–مگه زیاد طول کشید؟
نگاه شیرینی به من انداخت و گفت:
– فقط وقتی پیش منی باید زمان و مکان از دستت در بره. بعد دستم را گرفت و به طرف سالن رفتیم.
مامان آرش با دیدنم با تعجب گفت:
– وای چه موهای قشنگی داری، بعد رو به مژگان گفت:
–ببین چقدر بلنده.
مژگان با سر تایید کردو گفت:
–آرش قبلا عکسش رو بهم نشون داده بود. وای راحیل جون سخت نیست توی این گرما؟ زیر این همه چادرو روسری؟
صورتم رو جمع کردم وگفتم:
– خیلی سخته.
با تعجب نگاهم کرد.
قد موهای مژگان تقریبا تا سرشونه اش بود، حالت دارو قشنگ بود.
با آرش روی کاناپه نشستیم.
آرش پیش دستی جلوی من و خودش گذاشت و از مژکان پرسید:
–بالاخره نگفتی دکتر در مورد بچه چی گفت.
مژگان گفت:
– یه دکتر دیگه یکی از دوستهام بهم معرفی کرد. امروز مطبش بودم، دستگاه سونو تو همون مطبش داشت. گفت مشکلی نداره.
آرش با خوشحالی همانجور که خیار توی دستش را پوست میکندگفت:
– چقدر خوب، دیدی مامان راحیل درست گفت، حالا خوب شد بلایی سرش نیاوردی.
مژگان گفت:
–نه من که نمیخواستم سقطش کنم. کیارش اصرار داشت، میگفت یه وقت بچمون مشکل دار نباشه.
آرش باتعجب نگاهش کردوگفت:
–مطمئنی؟
–آره، بابا. چون خودمم شنیده بودم جدیدا خطا تو سوناها زیاد شده. حالا نمیدونم عیب از دستگاهاشونه یا تخصص بعضی دکترها.
آرش شانهایی بالا انداخت و گفت:
– چی بگم. بعد یک تکه از خیار سر چنگال زد وگرفت طرفم و گفت:
–راحیل از مامانت تشکر کن. اگه با حرفهاش ما رو به شک نمیانداخت، حتما تا حالا اینا بچه رو از بین برده بودند.
مژگان گفت:
–اتفاقا امروز که مطب این دکتره رفته بودم، یکی دو نفرم بهشون گفته شده بود قلب بچشون تشکیل نشده. انگار مد شده.
با صدای زنگ آیفن، مژگان نگاهی به در انداخت وگفت:
– فکر کنم کیارش امد.
رو به آرش گفتم:
– من برم چادرو روسریام رو سرم کنم. با لبخند گفت:
–دوباره نگیری بخوابی. خندیدم و به طرف اتاق رفتم.
وقتی وارد سالن شدم همهی نگاهها به طرفم چرخید. نگاهی به کیارش انداختم وبا لبخند گفتم:
–سلام، حال شما خوبه؟
نگاه تحقیر آمیزی به سرتاپایم انداخت و نفس عمیقی کشیدوسرش را پایین انداخت و آرام گفت:
– سلام، خوش امدید.
نگاهم را روی صورت آرش چرخاندم.
اشاره کرد کنارش بنشینم.
نمی توانستم برادر شوهرم را درک کنم. منظورش از این بی محلیها چی بود.
در افکار خودم غرق بودم که آرش زیر گوشم گفت:
– من از طرفش ازت معذرت می خوام.
ــ برای چی؟
ــ چون ناراحت شدی.
ــ نه، فقط رفتارش برام عجیبه.
دستی به موهاش کشیدو گفت:
– من خودمم نمی دونم چشه.
برای این که قضیه کش پیدا نکند برای آماده کردن میز شام به کمک مادرشوهرم رفتم.
✍#بهقلملیلافتحیپور
ادامه دارد....
بسم الله الرحمن الرحیم☘ هفدهمین روز زیارت عاشورا مصادف شد با اولین روز ماه رمضان .دعا کنیم که بحق این ماه عزیز زمینه ظهور مولا مون هرچه زودتر مهیا بشه☘
ثواب این زیارت را هدیه می کنیم به💚 شهید این ماه امیر المومنین علی علیه السلام 💚😭😭
روش اصولی شستن سبزیجات👇
✍ شستن سبزی ها با مایع ظرفشویی، نه تنها بی فایده است؛ بلکه بسیار هم مضر است. برای شستن سبزیجات، تنها کافی است مقداری سرکه طبیعی یا نمک دریا به آب اضافه کنید. حفظ سلامتی خانواده، مهم ترین دغدغه بانوان محترم است.
👌شستن با سرکه باعث ماندگاری بیشتر سبزی میشه
💠درمانخانه اسلامی💠
💠 @Darmaneslami
#شروع_خانواده_شاد_ماه_رمضان2
#قسمت_اول
#خانم_محمدی
بسم الله الرحمن الرحیم
الحمدلله رب العالمین
اللهم ایاک نعبد و ایاک نستعین
سلام علیکم 🌸
ما ایرانی ها معمولا عادت داریم به استقبال هر چیزی می رویم💚 گاهی خوب گاهی بد. این استقبال می تونه مناسبت خاصی باشه. الان رسم هست همه عید نوروز از یک ماه قبلش آماده باش هستند⬅️ برای خونه تکونی و خرید، پذیرایی و بهاری بودن.🍃🌸🍃
می خواهیم برای #بهار_قرآن برای #مهمانی_خدا رفتن یعنی ماه رمضان هم قبل از آمدنش آماده بشیم.
تمیز کاری کنیم، خرید مایحتاج داشته باشیم، حلالیت طلبی انجام بدیم، روزه قضا تمام بشه، خلاصه روحی و جسمی خودمان را آماده کنیم.🍃💠🍃
مثل سفره هفت سین میخوایم یه سفره پهن کنیم اسمشو بذاریم⏪ #سفره_استقبال که همه اعضای خانواده مشارکت داشته باشند.
بخصوص، خانواده هایی که دختر یا پسر روزه اولی دارند یه گوشه ای از اتاق، روی سفره، پارچه، چفیه، میز ⬅️ وسایل مورد استفاده ماه مبارک رو بگذارید مفاتیح، قرآن تسبیح... و تزئین کنید. شما این کار رو جریان سازی کن و به همه خبر بده ما این کار رو کردیم شما هم انجام بده.
این میشه خیر رسوندن در خوب کردن حال دیگران برای شروع خوب😍🌸😍
عکس براشون بفرستید. 📸
عکس سالانه ماه مبارک داشته باشد.👨👩👧👧
قبل از اینکه ماه رمضان بیاد مثل امروز، خودتون و خانواده غسل جمعه کنید غسل توبه کنید ان شاءالله با تمیزی روح و جسم وارد مهمونی بشیم.
🔸💠🔸 لحظات آخر ماه شعبان رو قبل از اینکه اذان مغرب را بگن و ما وارد ماه رمضان بشیم بهتر هست در بهترین حالت، سجده باشیم، و با شکر وارد ماه رمضان بشیم💠🌸💠
💕افراد خانواده رو از زیر قرآن رد کنید و اسپند دود کنید. به هم تبریک بگید توی مهمونی پذیرش شدید. 😍 برای همدیگه دعا کنید. و دسته جمع، دعای فرج بخونید🍃
خوبه مفاتیح رو قبل از ورود به ماه مبارک، مطالعه داشته باشید؛ اعمال شب اول، روز اول رو نگاه کنید و کم کم وقت بذارید کل اعمال مشترک و مختص رو نگاه کنید تا یه وقتی بعدا احساس نکنید جا موندید. این به خاطر این هست که ما نقشه راه رو روزها و شبها رو بدونیم.
برای خودتون یه علامت بزنید تا بتونید استفاده کنید.
از کارهاتون عکس بگیرید یا متن بنویسید برامون بفرستید.
التماس دعا
تعجیل فرج صلوات.🌷
http://eitaa.com/jalasaaat
ارسال مطلب ✅
کپی ⛔