eitaa logo
❤️کانال عشق ❤️
2.3هزار دنبال‌کننده
17.6هزار عکس
10هزار ویدیو
106 فایل
مطالب ناب وعالی وسرشار از عشق ادعانمیکنیم که بهترینیم اماخوشحالیم که بهترینهامارابرگزیده اند... درهمه حال خدارادرنظرداشته باشیم کپی برداری ازپست های کانال حلال است ❁﷽❁
مشاهده در ایتا
دانلود
🎬: ابلیس اتاق عملیاتش را راه انداخت و به تربیت آنان می پرداخت اما این کافی نبود و او می خواست که به جای شریعت الهی، شریعت ابلیسی را رواج دهد و به جای حکومت الهی، حکومت ابلیس جهانی شود، پس می بایست خیلی زیرکانه عمل نماید. ابلیس خوب می دانست برای اینکه موفق شود باید همانگونه که خدا قدم به قدم بنی بشرا را به راه درست هدایت می کند، از خداوند الگو برداری کند و برای جهانی شدن حاکمیتش تلاش کند. حس پرستش، حسی بود که در وجود تمام بنی بشر وجود داشت،یعنی همه انسان ها فطرتا دنبال نیرویی مافوق تصور هستند تا به او تکیه کنند و در وقت نیاز دست به درگاهش بلند کنند و در وقت عبادت، آن را تقدیس کنند، پس ابلیس می خواست بهترین استفاده را از این حس بنماید. او باید سکه بدل پرستش خدا را می زد سکه ای که به نام او و پرستش او ثبت می شد، پس همانگونه که خداوند برای هدایت بندگانش پیامبرانی بر می گزید و توسط آن پیامبران با بنده های عادی اش ارتباط می گرفت، او هم بر آن شد که از بین بندگان خدا برای خود پیامبرانی برگزیند، پیامبرانی که نام کاهن را بر آن می گذارند، این افراد از بین منحرف ترین افراد بشر انتخاب می شدند و سپس ابلیس برای آنها معجزاتی علم می کرد به طوریکه آن کاهن مفتون ابلیس می شد و با تمام توانش برای ابلیس کار می کرد و البته این کاهنان با کمک ابلیس مجهز به قدرت سحر و جادو می شدند و در درگاه شیطان حکم همان پیامبر را داشتند، کاهنانی که به اجنه خدمت می کنند و خدایشان ابلیس است، درست است این کاهنان عاقبت به پوچی می رسیدند و در اخر کارشان میدانستند که راه را کج رفتند و علاوه بر خود، تعداد زیادی از انسان های نا آگاه را مغضوب درگاه حق قرار داده اند، اما زمانی می فهمیدند که کار از کار گذشته بود و راه برگشت و فراری ندارند. دومین چیزی که ابلیس به آن توجه داشت، این بود که ابلیس خوب از جایگاه کلمات مقدس خبر داشت و میدید که خداوند وقتی بنده اش به این کلمات مقدس متوسل می شود و آنان را واسطه قرار میدهند، خدا به بنده اش لطف می کند و حوايج آن را برآورده می کند، پس ابلیس هم باید واسطه ای دست و پا می کرد که سکه بدل این مورد باشد، پس دوباره دست به کار شد و آیین بت پرستی برپا نمود و باز هم بت «بعل» و «ودّ» را علم نمود و این بت ها در ظاهر پرستیده میشدند اما در باطن واسطه ای بین ابلیس و مردم بودند. حال که با اتاق عملیات ابلیس و روند کارش آشنا شدید به داستان نوح برمی گردیم، به جایی در بین النهرین، مردمی که ایمانشان قوی بود و ابلیس به سختی می توانست انها را در بند کند، درست است مومنین خالصی بودند، اما ابلیس هم مجهزتر از قبل و با برنامه ای دقیق و موشکافانه پیش می آمد.. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی 🌕✨🌕✨🌕✨🌕
🎬: پس از معرفی ستاد عملیات ابلیس برمی گردیم به داستانمان، حالا ما در دوره ای قرار گرفته ایم که طوفان نوح پایان یافت و همانطور که گفتیم کشتی نجات بر کوه جودّی فرود آمد و سپس به امر خداوند آبهای زمین بلعیده شد و آب باران های آسمان که بر روی زمین باقی مانده بود دریاهای جدیدی را به وجود آوردند که دریای مدیترانه یکی از این دریاهاست. اینک تاریخ دوباره زمین با مردمی مومن از نقطه ی جدیدی به نام بین النهرین آغاز می شود که میان دو رود دجله و فرات قرار داشت. این منطقه جلگه ای بسیار حاصل خیز بود که همه امکاناتی برای شروع یک تمدن جدید را دارا بود. هرچند مکه اولین نقطه ی خدا پرستی بوده است و اولین مکانی که در آنجا زندگی آدم آغاز شده، اما اینک پس از طوفان نوح، این منطقه تا حدودی متروک مانده است اما انبیاء الهی موظف بودند تا دوباره آن را رونق ببخشند. در تمامی ادیان الهی، حج یک فریضه ی مهم شمرده می شد و تمامی انبیاء الهی حج به جا آورده اند. یکی از تحریف های بزرگی که بنی اسرائیل انجام دادند این بود که فریضه ی حج را از میان فرایض دین شان پاک کردند. پس از طوفان، شهر نوح در منطقه ی کوفه ی امروزی شروع به گسترش کرد و اولین جامعه بشری بعد از طوفان حول محور کوفه و مسجد کوفه شکل گرفت. همراهان نوح ابتداء در آن جا قبه ای را بنا کردند و زیر آن زندگی می کردند به همین خاطر از کوفه به نام «قبه الاسلام» یاد می کنند کم کم زندگی در این منطقه رونق گرفت و‌گسترش یافت حضرت نوح دارای سه پسر به نام های سام و حام و یافث بود. از هرکدام از این سه پسر نسلی به وجود آمد و هر کدام از نسل ها در منطقه ای از زمین ساکن شدند. میانه ی زمین به فرزندانی از نسل سام رسید که تمدن های سامی نژاد و زبان سامی و ادیان سامی همگی مربوط به سام فرزند نوح می باشد. سرزمین هایی مانند بین النهرین، یمن، بحرین، حرم و حوالی آن ها منطقه ی حضور اقوام سامی نژاد بوده است فرزندان حام و نسل او به سمت مغرب (حبشه و افریقا) رفتند. و فرزندان یافث به سمت مشرق یعنی چین و هند و همان حوالی مهاجرت نمودند و در برخی از روایات قوم یاجوج و ماجوج به مردم ساکن در این نواحی نسبت داده شده است. حالا زمانی ست که نوح از میان قومش به جوار حق پرواز نموده، پیکر مطهر نوح در مقابل دیدگان مردمش هست و مردم بر سر و سینه زنان برای او عزاداری می کنند. ناله از زن و مرد بلند است، از آن میان مردی که صورتش را اشک پوشانیده از جا بلند می شود و می گوید: ای نوح نبی، ای پیامبری که برای هدایت ما چه زجرها نکشیدی و چه اهانت ها که به تو نشد، این قوم را به که سپردی و رفتی، ما با تو الفتی دیرینه داشتیم و تو دوهزار سال عمرت را برای هدایت ما صرف کردی، حالا با این درد هجران چه کنیم؟! تا این حرف از دهان آن مرد بیرون آمد، یکی از پسران نوح که یافث نام داشت از جا بلند شد و رو به مردم گفت:... ادامه دارد 📝به قلم:ط_حسینی 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
🎬: یافث از جای برخواست و رو به مردم فرمود: ای قوم نوح نبی! شما را چه می شود؟! من هم به مانند شما عزادار پدری هستم که عمر شریفش را صرف هدایت و تعلیم امتش نمود آنهم با هزاران سختی و اهانتی که در حقش روا داشتند، هنوز آزار و اذیت کافران را از یاد نبرده ایم، اما سرانجام هر انسانی به مرگ‌گره خورده است و همانطور که فرشته مرگ، امروز سراغ پدرم نوح آمد، فردا هم سراغ ما خواهد آمد، اما شما نباید سفارشهای نوح نبی را از یاد ببرید و فراموش نکنید که نوح نبی در اواخر عمر شریفشان به امر خداوند، اسم اعظم و میراث انبیاء را به فرزندش که برادر ارشد من است جناب سام نبی تحویل داد. ای مومنین گلچین شده از بین تمام بنی بشر! همیشه به یاد داشته باشید که پدرم نوح نبی طبق دستور خداوند شما مردم قومش را جمع کرد و به شما وصیت نمود، حضرت نوح از شما برای پیامبری سام بیعت گرفت من شاهد بودم که همه مومنین را بشارت داد که به زودی پیامبری از پیامبران الهی به نام «هود» که شبیه ترین مردم به نوح و جدمان حضرت آدم باشد برای شما مبعوث خواهد شد؛ پس غم به خود راه ندهید و هرگاه طاغوت و یا کافران کار را بر شما سخت کردند، به یاد آن نبی وعده داده شده باشید و منتظرش باشید. و فراموش نکنید که پدرم فرمود: کسی که هود را درک کند باید به او ایمان بیاورد و کسانی که به او کافر شوند به وسیله باد صرصر کشته خواهند شد. پدرم سفارش سام را کرد و سپس از شما مردم برای سام نبی بیعت گرفت. و بدانید که این رویهٔ انبیاست که در آخر عمرشان جانشین خود را معرفی می کنند و از مردم برای او بیعت می ستانند تا دین خدا به دست نااهلان نیافتد. یافث نفسش را آرام بیرون داد و در ادامه سخنانش گفت: شاهد بودم که حضرت نوح به سام فرمود که هر سال یک بار میراث را باز کنید و وصیت های مرا بخوانید و عهدهایتان را بازگو کنید و آن روز را روز عید بخوانید. پس این رسمی از پیامبران است که روز بیعت با جانشین را «روز عید» می نماند و این رسم تا آخرالزمان برقرار خواهد بود. یافث این سخنان را زد و مردم آن را تایید کردند، انگار این سخنان آبی خنک بر آتش دل مومنین بود و اینک چشم و امید مومنان به جای نوح، به پسرش سام نبی بود. پس به امر سام، تابوت حضرت نوح را بر روی دوش گرفتند و آن را تا مکانی که قبلا توسط خود نوح مشخص شده بود و پیکر حضرت آدم پس از طوفان، در آنجا دفن شده بود بردند، جایی که بعد ها آن را«نجف» می خواندند، مکانی که در عظمتش انبیاءالهی سخن ها گفته بودند. مردم پیکر مقدس نوح را در نجف دفن نمودند و بار دیگر دور سام نبی جمع شدند و از او صراط مستقیم را طلب می کردند. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
🎬: حالا روزگاری دیگر شروع شده بود، اینک نوح به ملکوت رخت سفر بسته بود و رهبری بنی بشر برعهده حضرت سام قرار داشت. حضرت سام امور را همانطور که نوح نبی پایه ریزی کرده بود پیش میبرد، این نسل چون حیله های ابلیس را به چشم خود دیده بودند و جامعهٔ قبل از طوفان و پر از کفر و نفاق و بی دینی را با پوست و گوشت و خون خود حس کرده بودند، به نوعی زرهی نفوذ ناپذیر در برابر وسوسه ها و حیله های ابلیس و اتاق عملیاتش پوشیده بودند و تیر ترکش ابلیس به خودش باز می گشت و عملا ابلیس و سردارانش بیکار بودند، ولی انقدر ها هم وقت را هدر نمیدادند و ابلیس راهکارهای جدید برای نفوذ به نسل جدید ارائه می کرد. او که از قبل خلقت حضرت آدم در آسمان ها حضور داشت، خوب نقاط قوت و ضعف و حساس انسان را می دانست. ابلیس روز هبوط ادم در روی زمین وجود داشت و با چشم خودش دید زمانی که حضرت آدم و حوا از بهشت برزخی رانده شدند و بر روی زمین آمدند با اینکه جز خودشان کسی روی زمین نبود و آدم و حوا هم محرم یکدیگر بودند، اولین کاری که کردند به خاطر بدن برهنه شرم داشتند و خودشان را با شاخ و برگ درختان پوشانیدند و این حرکت نکته ای قابل تامل برای ابلیس در پی داشت و متوجه شد اولین چیزی که مرز بین انسانیت و حیوانیت را جدا می سازد پوشیدگی و حفظ عورت است، پس ابلیس به لشکرش آموزش داد که اولین سرمایه گذاری جنود شیطان روی همین پوشیدگی باید باشد،زیرا حس پوشیدگی در فطرت انسان وجود دارد و اگر شیطان موفق شود شخصی را تحت تاثیر خود قرار دهد به طوریکه که پای بر روی این حس فطری بگذارد پس راحت می تواند برده ابلیس شود، پس قانونی در بین ابلیسیان برقرار شد به این ترتیب که یکی از مناسک ابلیسی برهنه شدن و درهم آمیختن یک جمع باید باشد.. ابلیس موشکافانه و ریز بینانه مسائل را حلاجی می کرد و برای سردارانش باز می کرد و امید داشت که نسل بعد از طوفان نوح را بتواند فریب دهد. در طول حکومت و پیامبری حضرت سام، اوضاع خوب و پاک و عالی بود اما زمانی که سام از دنیا رفت و قدرت به پسرش «افخشید» رسید و نسل جدید جایگزین نسل قدیم شد، نسلی که از طوفان نوح تنها روایتی شنیده بود و حیله های ابلیس را ندیده بود، اینجا بود که زمان و مکان برای کار ابلیس و ابلیسیان مهیا شد و جنود شیطان دست به کار شدند... ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
🎬: روایت انسان کم کم به زمانی نزدیک می شود که از آن به عنوان تاریخ تمدن بشری نام می برند. به عصر سه تمدن بزرگی که در تاریخ از آن نام می برند، رسیده ایم. تمدن« آکد» که مربوط به قوم عاد با پیامبری حضرت هود است سپس تمدن «سومر» که مربوط به قوم ثمود با پیامبری حضرت صالح است و تمدن «آشور» که مربوط به قوم حضرت یونس است. اینک جامعه بشری در بین النهرین ساکن شده اند، جایی بین دو رود دجله و فرات که از لحاظ امکانات طبیعی فوق العاده مملو از نعمات خداوند است، آب و هوای خوب، رودخانه های خروشان و خاکی حاصلخیز، انواع درختان سر به فلک کشیده و انواع غلات و گیاهان مختلف.... این امکانات باعث شد که بعد از طوفان نوح و با تجربه ساخت و ساز و تمدنی که مومنین از قبل طوفان نوح به دست آورده بودند، شهرهای زیادی در این منطقه بوجود آید، شهرهایی که نسبت به شهرهای قبل از طوفان نوح بسیار پیشرفته تر بود. حال فرزند سام ارفخشد هم به ملکوت اعلی پیوسته بود و مردم در زمان نواده نوح به نام«مشالخ» قرار داشتند، اینک ابلیس و جنودش که از زمان ارفخشد با تلاشی فراوان در پی نفوذ در بین بنی بشر بودند، موفق شده بودند دلهای زیادی از مردم را با ترفندهایی که قبلا شرح دادیم، به سمت خود جلب کنند. نسل جدید این زمان بسیار عظیم الجثه بودند و حتی نوشته اند قد آنها نزدیک سه متر بود و این جثه بزرگ باعث میشد که قدرت جسمانی فوق العاده زیادی داشته باشند و کارهای سنگین انجام دهند، این نسل بسیار پیشرفته تر از نسل های پیشین بودند و در ساختمان سازی و ساختن شهرهای زیبا هم مهارت بالایی داشتند، متاسفانه مهارتی که در خدمت جنود ابلیس قرار گرفته بود و آنها طبق نفوذی که ابلیس در بین مردم پیدا کرده بود، شهرها را آنگونه که مد نظر ابلیس بود می ساختند، ساختمان هایی که در ظاهر زیبا بود اما در حقیقت مانند هرم های نوک تیز باعث جذب قدرت شیاطین می شدند. شهرهای این زمان که تقریبا با طوفان نوح نزدیک سیصد سال فاصله زمانی داشت، مملو از نمادهای شیطان بود و در شهر بتکده و میکده های زیادی برپا شده بود و کمتر خبری از عبادتگاه الله و خدا پرستی بود و اینک پادشاهان ستمگر زمام امور را به دست گرفته بودند. با ما همراه باشید تا وضعیت مردم و شهرهای این زمان را به تصویر کشیم ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
🎬: دو سرباز درحالیکه هر کدام طبلی بر دوش داشتند با چوبهایی صاف و قطور در شهر آکدا که بر ساحل رود فرات بناشده بود راه می رفتند و بر طبل می نواختند و چند قدمی یک جا می ایستادند و هماهنگ با هم فریاد میزدند: آهای مردم شهر آکدا، بدانید و آگاه باشید که لطف کاهن بزرگ معبد شامل حالتان شده و به شما فرصت داده تا فرزندانتان را برای خدمت به معبد و تعلیم کاهن شدن به معبد ببرید، این فرصت امروز است و تمدید نخواهد شد. شور و ولوله ای در شهر افتاده بود، این فرصتی استثنایی بود، پس هر کس میخواست فرزندش در آینده کاهن شود و به بت های بزرگ و قدرتمند خدمت کند، اینک می بایست فرزندش را به معبد معرفی کند. هر کسی حرفی میزد و غلغله ای در شهر بر پا بود و عده ای به شتاب به سمت خانه هایشان می رفتند تا فرزندانشان را برای این موهبتی که نصیبشان شده کاندید نمایند.همه می دانستند که تعداد کمی از بین بچه هایی که کاندید شده اند برای تعلیم و خدمت، به معبد راه پیدا می کنند. هرکس با شتاب به سمتی میرفت، ابلیس که از کنار درخت نخلی در همان حوالی همه را زیر نظر گرفته بود، نگاهش در پی دختری نوجوان بود که نزدیک معبد بر روی سنگفرش خیابان نشسته بود و لقمه ای در دهان می گذاشت. ابلیس آرام آرام به آن دختر نزدیک شد، دختر از جا برخاست و قدش به نیمه درخت نخلی می رسید که در همان حوالی به چشم می خورد و این نشان میداد که دخترک سالها بعد مثل دیگر مردم شهر قدی بلند به بلندی درختان نخل خواهد داشت. ابلیس نزدیک دختر شد و گفت: به نظرم چهره تو بسیار روحانی ست و چه خوب که در معبد پرورش یابی، تو نمی خواهی از این فرصت استفاده کنی؟! دختر که خود از ذات خرابش آگاه بود و می دانست که هم اکنون لقمه ای که در دست دارد از اموال کسی ست که به ناحق و دزدی برداشته است اما مظلوم نمایی می کرد و انگار احساس صمیمیت با این مردی که چشمانش مانند آتش سرخ بود می کرد، لبخندی زد و گفت: من خیلی دوست دارم کاهن معبد شوم، من تمام خدایان معبد را دوست دارم و از همه بیشتر به «ایشتار» علاقه دارم و حتی گاهی آشنایان که از این علاقه من خبر دارند مرا ایشتاره می نامند، اما چه کنم که پدر و مادر یا بزرگتری ندارم که مرا به معبد ببرد و نام مرا نیز در سیاهه کاهنان آینده ثبت کند و قانون است که خودم به تنهایی نمی توانم کاندید شوم. ابلیس یک تای ابرویش را بالا داد و گفت: پس من اینجا چکاره ام؟! دستت را به دست من بده تا به عنوان بزرگتر، تو را به معبد ببرم، ایشتاره با خوشحالی دستش را به دست ابلیس داد، گرمای دست ابلیس در جان او افتاد و لذتی در وجودش افکند. ابلیس همانطور که هم قدم با دختر از پله های معبد را بالا میرفت گفت: به خانه خودت خوش آمدی کاهنه! من شک ندارم که تو را از بین تمام کسانی که اعلام آمادگی می کنند انتخاب خواهند کرد و تو کاهنه ای خواهی شد که دنیای اطرافت را دگرگون می کنی، فقط باید تمام آموزش های کاهن اعظم را مو به مو انجام دهی. ابلیس این دختر را که دختری سر راهی بود خوب می شناخت و میدانست ،مادرش زمان تولد این دختر، برای فرار از بدنامی و بی آبرویی او را جلوی خانه یکی از متمولان شهر رها کرد، این دختر تحت نظر شخصی که خوی ابلیسی داشت بزرگ شده بود و حالا هم نظر ابلیس بر او افتاده بود تا کارهایش را به وسیله او پیش ببرد. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی 🌕✨🌕✨🌕✨🌕
🎬: عصر آن روز، دخترنوجوان همراه ابلیس وارد معبد شد، گوش تا گوش صحن معبد پر از دختر و پسرهای کودک و نوجوان بود، ناگهان دختر خودش تنها را بین بچه ها دید و نفهمید که ابلیس کجا رفت. کاهن اعظم بالای چند پله ای که در صدر مجلس وجود داشت رفت و پشت سکویی ایستاد که روی آن سر حیوانی شاخدار کنده کاری شده بود، قامت بلند کاهن اعظم بلندتر از همیشه به نظر میرسید. بچه ها انگار مسخ شده بودند در سکوت کامل خیره به کاهن اعظم بودند و کاهن در حالیکه با دقت به بچه ها نگاه می کرد زیر لب وردی می خواند، تک تک بچه ها را با نگاهش آنالیز میکرد، گویی با این نگاه تا عمق جان افراد پیش رو را می دید، ناگهان دختر نوجوان همان مردی را که با او به داخل معبد آمده بود دید، آن مرد درست پشت سر کاهن اعظم قرار داشت، دخترک با دیدن آن مرد پشت سر کاهن اعظم، یکه ای خورد و آن مرد که کسی جز ابلیس نبود، چیزی پشت گوش کاهن اعظم گفت و کاهن بدون آنکه نگاهی به آن مرد بیاندازد خیره به جمع پیش رو بود، دختر نوجوان احساس کرد که آن مرد را فقط او می بیند و اما همه او را دوست دارند. در همین هنگام چشمان کاهن روی ایشتاره ثابت ماند و آن مرد دوباره چیزی پشت گوش کاهن گفت... کاهن با انگشتش اشاره ای به ایشتاره کرد و گفت: تو اولین برگزیده برای معبد بزرگ آکدا هستی، جلو بیا...جلو بیا... دختر با قدم های لرزان جلو رفت، کاهن اعظم انگار محو تماشای دختر شده بود، باز هم به او اشاره کرد که جلوتر بیاید دیگر کاهنان که به صورت ردیف کنار سکو ایستاده بودند با تعجب این صحنه را نگاه می کردند چون این حرکات کاهن اعظم برایشان تازگی داشت و تا به حال پیش نیامده بود که به کسی اینچنین توجه داشته باشد. کاهن اعظم لبخندی روی لبهای کشیده و گشادش نشاند و باز او را جلوتر خواند و اشاره کرد تا دختر به روی سکو بیاید و در کنار او قرار بگیرد. دختر بالا رفت، کاهن اعظم دست به گردن او انداخت و گفت: من تو را کاهنه می نامم، تو دست راست من خواهی شد، صورتت معمولی ست اما برای من جذابیتی بسیار دارد، به من الهام شده که تمام راز و رمز کاهنان را به تو بیاموزم و تو را مجهز به انواع معجزه ها کنم و می دانم تو آینده ای درخشان خواهی داشت. کاهنان پایین سکو از این حرکات کاهن اعظم انگشت به دهان مانده بودند، کاهن اعظم همانطور که با دستش کاهنه را دربرگرفته بود از سکو پایین آمد و رو به کاهنی که به او نزدیکتر بود و گویا مقامش از دیگر کاهنان بالاتر بود کرد و گفت: من آن گوهری را که میبایست گلچین کنم کردم، انتخاب دیگر خدمتکاران معبد باشما.... کاهن اعظم با زدن این حرف همراه و هم قدم با کاهنه، به دری که در انتهای معبد بود و مخصوص عبور و مرور کاهن اعظم بود نزدیک شد تا از آنجا به اقامتگاهش بروند. ادامه دارد 📝به قلم:ط_حسینی 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
🎬: شب شده بود و کاهنه در اتاقی که کاهن اعظم در اختیارش قرار داده بود تنها بود، او نمی دانست که براستی قرار است چکاره شود و ابنده اش در اینجا چگونه می گذرد. امروز که کاهن اعظم او را انتخاب کرده بود و با خود به اتاق بزرگ خودش برده بود و وقتی از او تقاضا کرد تا کاهنه برای او کمی عرض اندام نماید، احساس بدی به او دست داد، درست است که عمری زندگی خیلی پاکی نداشت اما او نمی خواست به این خواسته تن دردهد، چرا که طبیعت تمام بنی بشر این است که حفظ عورت کند و از برهنگی به دور ماند حالا کاهنه نمی دانست با این مخالفتش با خواسته کاهن اعظم چه عاقبتی خواهد داشت. شواهد امر او را گیج کرده بود، چرا که در اتاقی مرتب با امکاناتی که در خواب هم نمی دید ساکن شده بود، تختی سنگی گوشه اتاق درست زیر پنجره ای که رو به آسمان باز می شد و ستارگان آسمان را به راحتی میدید، قرار داشت، روی این تخت، تشکی نرم که کاهنه تا حالا در عمرش ندیده بود قرار داشت او با خودش فکر می کرد به راستی که کاهن بزرگ نیرویی مافوق تصور دارد که اینچنین امکاناتی در اختیار زیر دستانش قرار می دهد. کاهنه در همین فکر بود که در اتاق را زدند و سپس چند کاهن درحالیکه سرهای تاس و لباس های بلندشان از بین در نمایان شده بود اجازه ورود خواستند. کاهنه که هول شده بود از جا برخاست و آنان با سینی غذایی که حمل می کردند داخل اتاق شدند. سینی را روی میزی از سنگ سفید که در وسط اتاق قرار داشت گذاشتند، انواع خوردنی های خوشمزه که کاهنه تا به حال فقط نامی از آنها شنیده بود به چشم میخورد، کاهنِ اول، سینی غذا را روی میز گذاشت و بدون حرفی بیرون رفت و کاهن دوم درحالیکه سینی حاوی نوشیدنی در دست داشت جلو آمد، کوزه نوشیدنی که چیزی جز شراب نبود را روی میز گذاشت و جامی هم در کنارش قرار داد و گفت: کاهن اعظم امر کرده غذایتان را بخورید و سپس باید به حضور ایشان برسید. کاهنه که از این پذیرایی رنگارنگ به نوعی شرمنده شده بود چشمی گفت و به محض خروج آنها به سمت غذا رفت و ازهر نوع غذا لقمه ای خورد و وقتی که خوب سیر شد به طرف کوزه سفالی دست برد، او خیلی دوست داشت که از نوشیدنی این کوزه بنوشد،چون شنیده بود نوشیدنی که در معبد بزرگ شهر آکدا سرو می شود یکی از بهترین نوشیدنی های زمین است که سرخوشی زیادی به انسان میدهد به طوریکه هر کس از این نوشیدنی بخورد به مدارجی میرسد که کارهای خارق العاده می تواند انجام دهد. کاهنه دستش را به سمت کوزه برد و سرش را باز کرد و مقداری از آن نوشیدنی داخل جام سنگی ریخت، بوی ترشیدگی در فضا پیچید و یک لحظه کاهنه از خوردن این نوشیدنی منصرف شد که ناگهان انگار کسی کنار گوشش به او گفت: بخور دخترم....و چقدر این صدا، شبیه صدای همان مردی بود که او را به معبد آورده بود. پس کاهنه بدون تردید یک نفس نوشیدنی را سر کشید و جامی دیگر و جامی دیگر و باز هم جامی دیگر نوشید... ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
🎬: چشمهای کاهنه دو دو میزد، احساس سرخوشی شدیدی به او دست داده بود و خیلی دوست داشت که الان داخل اتاق کاهن اعظم و در کنار او میبود. در همین هنگام ضربه ای به در اتاق کاهنه زده شد و در باز شد، کاهنی جلوی در اجازه ورود خواست و کاهنه در حالیکه قهقه میزد با حرکت دست او را به داخل دعوت کرد. کاهن جلو رفت، به او امر شده بود کاهنه را به اتاق کاهن اعظم ببرد، او هم زیر بازوی کاهنه را گرفت و در حالیکه مشامش پر از بوی شراب شده بود کاهنه را تا اتاق کاهن اعظم همراهی کرد. کاهنه وارد اتاق شد و در پشت سرشان بسته شد، اینک آن دو تنها شده بودند، کاهن اعظم که موهای سفیدش نشان از سن زیادش داشت، با چشمانی مملو از آتش به کاهنه چشم دوخته بود و کاهنه که انگار مفتون کاهن اعظم شده بود، بی آنکه کاهن اعظم حرفی بزند، خواسته قبلی او را اجابت کرد اینجا بود که قهقه ابلیس بلند شد، او شاهد صحنه هایی بود که بنی بشر را به مرحله حیوانیت تنزل میداد، کاهن های معبد، سربازان ابلیس بودند که حلقه اتصال مردم به او قلمداد میشدند. ابلیس ناگفته هایی از آسمان هفتم و برخی راز و رمز عالم هستی در خاطر داشت، او برای اینکه مردم را به قدرت خود واقف کند و آنها را وادار کند تا به واسطه یک عمل خارق العاده، عبد او شوند و دیگر بندگی خداوند نادیده ننمایند و سر به آستان ابلیس بسایند، اما در بین مردم شهر آکاد یا آکدا بودند مردم مؤمنی که به بت ها ایمان نداشتند، آنها داستان قوم نوح را از گذشتگان شنیده بودند و در کنج خانه هایشان خدای نادیده را عبادت می نمودند و منتظر آمدن منجی بودند و این سخن نوح به آنها رسیده بود که: وقتی طواغیت و کافران بر شما مسلط شدند از خدا بخواهید منجی اش را که «هود» نام دارد برای شما برساند. اما هنوز خبری از هود نبی نبود و ابلیس می بایست تمام توانش را بکار گیرد تا تمام مردم حتی آنها که پنهانی خدا را می‌پرستیدند به کاهن و معابد و بت ها ایمان آورند تا در آخر به بندگی ابلیس برسند . پس برای این منظور ابلیس رمزی از آن رموز که در آسمان هفتم یاد گرفته بود در گوش کاهن اعظم نجوا کرد. کاهن اعظم در حالیکه کاهنه را در کنار داشت، دستور داد که دیگر کاهنان به حضورش بیایند، او می خواست مراسمی را در زمین خشک پشت معبد که درختی کهنسال در آن وجود داشت و آن درخت نیز خشک شده بود، برگزار کند تا اعجازی نماید و مردم را شگفت زده کند و سپس جذب معبد نماید و بی شک این مراسم چیزی نبود جز منسکی از مناسک ابلیس.... ادامه دارد... 📝به قلم: ط_حسینی 🌕✨🌕✨🌕✨🌕
🎬: صبح زود بود، کاهنان و خدمتکاران معبد و پشت سرشان، مردم عادی دور تا دور زمین خشک و بدون چمنی که درختی بزرگ اما خشکیده در وسط آن قرار داشت حلقه زده بودند. داخل این حلقهٔ پر از جمعیت، میز سنگی مربعی شکلی گذارده بودند که روی آن تعداد زیادی جام و کوزه های بزرگ شراب به چشم می خورد، در کنار میز، سکوهای سنگی تعبیه شده بود که جمعی از کاهنان ارشد روی ان نشسته بودند و کمی ان سوتر دسته ای مطرب آماده برای نواختن بودند. همه منتظر شروع مراسم بودند، اما شروع مراسم با سخنرانی کاهن اعظم آغز میشد که او هنوز نیامده بود. دقایق به کندی می گذشت که بالاخره کاهن اعظم در حالیکه روی صندلی چوبی، سوار بر تخت روان بود و غلامانی قوی هیکل آن تخت را بر دوش می کشیدند به آنجا رسید و عجیب اینکه دخترکی هم جلوی پای کاهن اعظم روی تخت روان نشسته بود و او کسی جز کاهنه نبود. کاهن اعظم پیاده شد و ایستاد تا کاهنه در کنارش قرار گیرد، مردم راهی برای او باز کردند و او به سوی جایگاهی سنگی که برایش درست کرده بودند رفت، بالای جایگاه قرار گرفت و بعد از نگاهی به جمعیت گفت: ای مردم! امروز دور هم جمع شده ایم تا عبادت خدایان نماییم، تا لات و بعل و بغ و از همه مهم تر ایشتار، خدای خدایان را بپرستیم، امروز آمده ام تا دستور خدا را به شما ابلاغ نمایم و معجزه خدایان را در چشم شمایان، نمایان کنم. کاهن اعظم اندکی سکوت کرد و بعد با اشاره به زمین خشک زیر پایش و درخت خشکیده روبه رویش ادامه داد: امروز منسکی از مناسک خدایان را برایتان آشکار می کنم، منسکی که به موجب آن همیشه زمین زیر پا و درختان اطرافتان باور خواهند بود و دیگر خبری از خشکی و خشکسالی نخواهد بود و وفور نعمت از درختان و زمین و گیاهان را خواهید داشت، من این معجزه را به چشم شما میکشم، شما ببینید و بیش از قبل به خدایان معبد ایمان آورید و به گوش باقی بنی بشر برسانید که چه خدای قدرتمندی دارید و زین پس هرسال در همین روز این جشن را که نامش جشن باروریست انجام می شود و هر کس در این معجزه شک و شبهه آورد با خشم خدایان مواجه خواهد شد و با بدترین مرگها خواهد مرد. در این زمان مردی از میان جمع صدایش را بالا آور و گفت: ای کاهن اعظم! این معجزه که از آن سخن می گویی چیست؟! و ما باید چه کنیم؟! کاهن اعظم از زیر چشم به آن مرد نگاه کرد و بعد بلندتر ادامه داد: بعد از اتمام سخنان من، مراسمی را تعدادی از مردان و زنانی که تعلیم دیده اند در پیش چشم شما انجام می دهند، این مراسم تا سپیده فردا ادامه دارد، البته هر کدام از شما که خواستار اجرا بودی. به این جمع ملحق میشوید و خودتان برنامه را اجرا می کنید و شما فردا که به این مکان بیایید خواهید دید که این درخت خشکیده و این زمین بی علف، هر دو سرسبز و سرزنده اند و شما با دیدن این معجزه باید ایمانتان قوی تر شود و هدایا و نذورات فراوان و ارزشمندی به درگاه ایشتار، خدای خدایان روانه دارید و هرگز به خدایان کافر نشوید و مبادا خدای دیگری برای خود برگزینید... ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
🎬: کاهن اعظم باز نگاهی گذرا به همه کرد و رو به مطربها گفت: بخوانید و بنوازید و برقصید که امروز معجزه ای بزرگ به وقوع می پیوندد و از جایگاه پایین آمد. در این هنگام به اشاره کاهن اعظم، چند تن از خدمتکاران معبد شروع به ریختن شراب در جام و کاسه های کوچک سنگی کردند و دربین مردم میگشتند و آنها را به مردم تعارف می کردند، عده ای جام به دست گرفتند و به احترام بت ها جام را سرکشیدند و عده ای هم جام را پس زدند و ترجیح میدادند که بیننده باشند و در این هنگام ابلیس عصبانی شد، چرا که کل جنودش را به کار گرفته بود تا همه از ان نوشیدنی که ساخته دست خودش بود بخورند، اما اینک میدید که هنوز هستند مردمی که التفاتی به این نوشیدنی ندارند، در این هنگام فریادی کشید، کاهن اعظم که گویا طنین این فریاد در جانش نشسته بود یکه ای خورد و رو به جمعی که کنار مطربها بودند نمود و اشاره کرد که مراسم را شروع کنند، آن جمع که اول از همه نوشیده بودند و سرخوش از این نوشیدن بودند، درحالیکه لباسهای عریان و بدن نما داشتند وسط آمدند و جلوی چشم مردم حرکاتی انجام میدادند که دیگران شرم داشتند به آنها نگاه کنند و جالب اینجا بود که کاهنه در وسط حلقه این جمع منحرف جولان میداد و هر لحظه در کنار مردی بود، خیلی از مردم از دیدن این صحنه های شنیع خجالت زده شده بودند و راه کج کردند که آن مکان را ترک کنند که بار دیگر کاهن اعظم فریاد زد: بایستید و مراسم باروری را ببینید، ما انسان ها باید به طبیعت یاد دهیم که چگونه سرسبز شود، این مراسم تا صبح انجام میشود و شما خواهید دید که فردا صبح این زمین خشک و ترک خورده و آن درخت خشکیده چگونه گل و سبزه می زنند. عده ای از مردم باز هم مصرانه خواستار ترک این مجلس لهو لعب بودند و کاهن اعظم آنها را به خشم خدایان بشارت داد... مجلس گناه تا صبح بر پا بود و کاهنه هم مدام دست به دست میشدو ابلیس از بالای درخت خشکیده بر این جمع نگاه میکرد و رمزی را که در آسمان هفتم یاد گرفته بود مدام بر شاخه ها و تن خشکیده درخت می خواند و می دانست تا صبح این درخت جوانه خواهد زد و زنده می شود و همین معجزه برای انحراف مردم کفایت می کرد. شب پر از معصیت به سحر رسید، مومنین برای نماز در خلوتگه پنهانی خود مشغول عبادت بودند و ابلیس و ابلیسیان هم آخرین تلاششان را برای انجام معجزه ای که گفته بودند می کردند. خورشید از پشت کوه ها سرک می کشید و اشعه های خودش را بر زمین می تاباند و حیوانات انسان نما خوشحال از دیدن شکوفه هایی که بر شاخه های درخت روییده بود و‌جوانه هایی که سر از زمین خشک دراورده بودند به سمت معبد حرکت کردند ... و‌حالا مردم عامی این خبر را دهان به دهان می چرخاندند و گوش به گوش می رساندند که ایشتار خدای خدایان درخت خشکیده را زنده کرده و زمین ترک خورده را جان بخشیده... ادامه دارد... 📝به قلم: ط_حسینی 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
🎬: چندین ماه از جشن باروری زمین گذشته بود، بعضی مردم اعتقادشان به معبد راسخ تر شده و برخی دیگر جذب این اعتقاد کفرآلود شده بودند، گرچه آن درخت بعد از یک ماه دوباره خشکیده بود اما هر روز مردم دسته دسته وارد معبد می شدند و همراه خود هدایای زیادی می اوردند، عده ای طلا و برخی پارچه های حریرو ابریشمی و برخی هم از دسترنج مزارع و درختانشان بهترین را به عنوان هدیه به پیشگاه بت ها به معبد می آوردند و به پای خدایان معبد می ریختند تا خدایان در خرج روزانه شان در نمانند و همیشه حامی و تکیه گاه مردم باشند، البته این هدایا به نام خدایان بود و به کام کاهنان... کاهنه که حالا در معبد ارج و قربی پیدا کرده بود و بعد از کاهن اعظم، دومین مقام معبد محسوب میشد، پشت در عقبی معبد بود و در را کمی باز کرد و از لای در، عبادت مردم و هدایایی که آورده بودند را نگاه می کرد، نمی دانست چطورش است این روزها حالش اصلا خوش نبود و نمی دانست منبع این بیماری مبهم کجاست. کاهنه همانطور که از درز در، پیش رویش را می نگرید، نگاهش به پای بت بعل به سبدی پر از انگور درخشان افتاد، انگورهای درشتی که انگار به او چشمک می زدند و یکباره دلش خواست از آن انگورها بخورد، اما بین این جمعیت نمی شد وارد سالن معبد شود و سبد انگور را بردارد، باید تاشب که معبد خلوت می شد صبر می کرد، اما اینقدر دانه های انگور جلوی چشمانش ویراژ میرفت که صبرش لبریز شد، پس فکری کرد. به سمت اتاقش راه افتاد و با شتاب خود را به اتاق رساند و خود را به صندوقچه چوبی کنار تختش رساند در صندوق را باز کرد و لباس های رنگارنگی را که کاهنان مختلف در موقعیت های خاص به او هدیه کرده بودند کنار زد، لباسی ساده، که شبیه لباس های زنان م طبقه متوسط جامعه بود، برداشت و پوشید و از اتاق بیرون رفت. صورتش را پوشاند و با احتیاط و طوری که دیگر کاهنان متوجه خروجش از معبد نشوند بیرون رفت و راه بازار را در پیش گرفت، در بین راه باز همان حالت تهوع این چند وقته و سوزش سر دلش سراغش آمد، وارد بازار شد، اما بی حال تر از آن بود که قدمی بردارد، زیر لب زمزمه کرد: کاش از معبد بیرون نیامده بودم و در همین هنگام، سرش گیج رفت، ناخوداگاه دستش را به چوب قطور جلویش که تکیه گاه سایبان بود گرفت و همان کنار چوب نشست و چشمانش را بست. چند لحظه گذشت که با صدای پیرزنی به خود آمد، پیرزن شانه به شانه او روی زمین نشسته بود و رنگ رخسار و قطرات عرقی را که از سر و صورت کاهنه میریخت نظاره می کرد و بعد با دستان چروکیده اش، دستان نرم و سفید کاهنه را در دست گرفت و گفت: دخترم! مردت کجاست؟! چه کسی یک زن آبستن را تنها در اینجا رها کرده؟! با شنیدن این حرف، کاهنه ناگهان چشمانش باز شد و رو به زن گفت: چه گفتی تو؟! آبستن؟! پیرزن که حالا متوجه شده بود این زن پیش رو از بارداری اش خبر ندارد، خنده ریزی کرد و گفت: بله دیگر، من عمری با زنان آبستن دم خور بودم، رنگ رخسارت میگوید که بارداری، ببینم الان تو دل آشوبه نداری؟! دلت نمی خواهد با بوی کاه گل بخوابی؟! یا اینکه دانه های اناری ترش به دهان بریزی؟! کاهنه بدون آنکه حرف بزند، سرش را تکان داد و پیرزن خنده بلندی کرد و گفت: پس مشتلق بده که تو آبستنی، تازه از رنگ صورتت پیداست که بارت پسری قوی است... کاهنه در حالیکه شوکه شده بود از جا بلند شد و راه برگشت را در پیش گرفت و زیر لب می گفت: آبستن؟! آخر همه مرا دختری مجرد می دانند، این آبرو ریزی را به کجا ببرم؟! بگویم شوهر من و پدر بچه ام چه کسی ست؟! باید....باید تا دیر نشده و علائم ظاهری دیگری پدیدار نشده فکری کنم برای این بی آبرویی....نباید کسی متوجه شود...هیچ کس... ادامه دارد... 📝به قلم: ط_حسینی 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨