#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_نود_سوم🎬:
چندین ماه از جشن باروری زمین گذشته بود، بعضی مردم اعتقادشان به معبد راسخ تر شده و برخی دیگر جذب این اعتقاد کفرآلود شده بودند، گرچه آن درخت بعد از یک ماه دوباره خشکیده بود اما هر روز مردم دسته دسته وارد معبد می شدند و همراه خود هدایای زیادی می اوردند، عده ای طلا و برخی پارچه های حریرو ابریشمی و برخی هم از دسترنج مزارع و درختانشان بهترین را به عنوان هدیه به پیشگاه بت ها به معبد می آوردند و به پای خدایان معبد می ریختند تا خدایان در خرج روزانه شان در نمانند و همیشه حامی و تکیه گاه مردم باشند، البته این هدایا به نام خدایان بود و به کام کاهنان...
کاهنه که حالا در معبد ارج و قربی پیدا کرده بود و بعد از کاهن اعظم، دومین مقام معبد محسوب میشد، پشت در عقبی معبد بود و در را کمی باز کرد و از لای در، عبادت مردم و هدایایی که آورده بودند را نگاه می کرد، نمی دانست چطورش است این روزها حالش اصلا خوش نبود و نمی دانست منبع این بیماری مبهم کجاست.
کاهنه همانطور که از درز در، پیش رویش را می نگرید، نگاهش به پای بت بعل به سبدی پر از انگور درخشان افتاد، انگورهای درشتی که انگار به او چشمک می زدند و یکباره دلش خواست از آن انگورها بخورد، اما بین این جمعیت نمی شد وارد سالن معبد شود و سبد انگور را بردارد، باید تاشب که معبد خلوت می شد صبر می کرد، اما اینقدر دانه های انگور جلوی چشمانش ویراژ میرفت که صبرش لبریز شد، پس فکری کرد.
به سمت اتاقش راه افتاد و با شتاب خود را به اتاق رساند و خود را به صندوقچه چوبی کنار تختش رساند در صندوق را باز کرد و لباس های رنگارنگی را که کاهنان مختلف در موقعیت های خاص به او هدیه کرده بودند کنار زد، لباسی ساده، که شبیه لباس های زنان م طبقه متوسط جامعه بود، برداشت و پوشید و از اتاق بیرون رفت.
صورتش را پوشاند و با احتیاط و طوری که دیگر کاهنان متوجه خروجش از معبد نشوند بیرون رفت و راه بازار را در پیش گرفت، در بین راه باز همان حالت تهوع این چند وقته و سوزش سر دلش سراغش آمد، وارد بازار شد، اما بی حال تر از آن بود که قدمی بردارد، زیر لب زمزمه کرد: کاش از معبد بیرون نیامده بودم و در همین هنگام، سرش گیج رفت، ناخوداگاه دستش را به چوب قطور جلویش که تکیه گاه سایبان بود گرفت و همان کنار چوب نشست و چشمانش را بست.
چند لحظه گذشت که با صدای پیرزنی به خود آمد، پیرزن شانه به شانه او روی زمین نشسته بود و رنگ رخسار و قطرات عرقی را که از سر و صورت کاهنه میریخت نظاره می کرد و بعد با دستان چروکیده اش، دستان نرم و سفید کاهنه را در دست گرفت و گفت: دخترم! مردت کجاست؟! چه کسی یک زن آبستن را تنها در اینجا رها کرده؟!
با شنیدن این حرف، کاهنه ناگهان چشمانش باز شد و رو به زن گفت: چه گفتی تو؟! آبستن؟!
پیرزن که حالا متوجه شده بود این زن پیش رو از بارداری اش خبر ندارد، خنده ریزی کرد و گفت: بله دیگر، من عمری با زنان آبستن دم خور بودم، رنگ رخسارت میگوید که بارداری، ببینم الان تو دل آشوبه نداری؟! دلت نمی خواهد با بوی کاه گل بخوابی؟! یا اینکه دانه های اناری ترش به دهان بریزی؟!
کاهنه بدون آنکه حرف بزند، سرش را تکان داد و پیرزن خنده بلندی کرد و گفت: پس مشتلق بده که تو آبستنی، تازه از رنگ صورتت پیداست که بارت پسری قوی است...
کاهنه در حالیکه شوکه شده بود از جا بلند شد و راه برگشت را در پیش گرفت و زیر لب می گفت: آبستن؟! آخر همه مرا دختری مجرد می دانند، این آبرو ریزی را به کجا ببرم؟! بگویم شوهر من و پدر بچه ام چه کسی ست؟! باید....باید تا دیر نشده و علائم ظاهری دیگری پدیدار نشده فکری کنم برای این بی آبرویی....نباید کسی متوجه شود...هیچ کس...
ادامه دارد...
📝به قلم: ط_حسینی
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨