eitaa logo
❤️کانال عشق ❤️
2.3هزار دنبال‌کننده
17.6هزار عکس
10هزار ویدیو
106 فایل
مطالب ناب وعالی وسرشار از عشق ادعانمیکنیم که بهترینیم اماخوشحالیم که بهترینهامارابرگزیده اند... درهمه حال خدارادرنظرداشته باشیم کپی برداری ازپست های کانال حلال است ❁﷽❁
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹 «پیامبرگرامی اسلام صلی‌الله علیه و آله و سلم»: اوّلُ مَن صلّی مَعی علیٌّ. اول کسی که با من نماز گزارد علی علیه‌السلام بود. .. 📗کنزالعمال، ج ١١، ص ٦١٦ ـ الفردوس، ج ١، ص ٢٧ @channel_eshgh
💫بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ💫 🍃 بعضى چنان خودباخته‌اند كه نه عقل بر آنان حكمفرماست‌ «أَ فَلا يَرَوْنَ» و نه پيامبر برايشان راهنما. «قالَ لَهُمْ هارُونُ» 🍃 انحراف و ارتداد بنى اسرائيل آگاهانه بوده است. «وَ لَقَدْ قالَ لَهُمْ هارُونُ‌ ...» 🍃 وظيفه رهبر وپيروانش هنگام بروز بدعت، فرياد و اتمام حجّت است. «وَ لَقَدْ قالَ لَهُمْ هارُونُ» 🍃 انبيا دلسوز مردمند. «وَ لَقَدْ قالَ لَهُمْ هارُونُ‌ ... يا قَوْمِ‌» 🍃 آزمايش انسان‌ها يك سنّت قطعى الهى است، ليكن ابزار آن متفاوت است. «إِنَّما فُتِنْتُمْ @channel_eshgh
لـبـاساے مـارک دار باطن آدمو نمے پوشونه گـاو هَــم پـوستش چـرم خالصه "ذات  آدم مهمـــه" @channel_eshgh
قدر داشته هاتونو بدونید بعضی وقتا خیلی زود دیر میشه ... اونقدر که برای یک روز برگشتن به عقب حاضرید کل زندگیتون رو بدید.... @channel_eshgh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🔴 چرا امام زمان را «منتظَر» مى نامند؟ 🔵 امام جواد علیه السلام فرمودند: 🌕 «چون او را غيبتي است طولاني كه در آن زمان مخلصين انتظار ظهور او را دارند، اهل شك و شبهه منكر وجود حضرت مى شوند، بى دينان نام و ياد او را به استهزاء و مسخره مى گيرند، گروهى به دروغ براي ظهور وقت تعيين مى كنند، كسانى كه عجله كنند هلاك مى شوند، و اهل تسليم نجات پيدا مى كنند.» 📚 كمال الدين ج‏ ۲ ،ص ۳۷۸ @channel_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱۲۰ کاری که زندگیت رو عوض می کنه: ۱. سحرخیزتر شوید ۲. راستگو باشید ۳. در روز چند بار نفس عمیق بکشید ۴. تلاوت قرآن گوش کنید ۵. از جاهای جدید دیدن کنید ۶. برنامه های فردا را یادداشت کنید ۷. داوطلبانه به مردم کمک کنید ۸. کم غذا بخورید و استراحت کنید ۹. فرکانس های مفید وارد ذهنتان کنید ۱۰. با دوستان و خانواده صحبت کنید ۱۱. با آدم های جدید آشنا شوید ۱۲. گاهی از موبایل فاصله بگیرید ۱۳. در یک زمان به انجام یک کار بپردازید ۱۴. یکی از اهداف خود را محقق کنید ۱۵. هر روز ده صفحه کتاب بخوانید ۱۶. هفته ای یکبار شنا کنید ۱۷. در هفته یک فیلم یا نمایش طنز ببینید ۱۸. یک کانال خاطرات درست کنید و روزی چند عکس در آن قرار دهید ۱۹. وسایل اضافه کیف و جیب و داخل ماشینتان را دور بریزید ۲۰. روزتان را با تکرار جملات مثبت آغاز کنید ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@channel_eshgh
💠«امام جعفرصادق(علیه‌السلام)»: 🍀عَلَیكَ بِالدُّعاءِ فَاِنَّه شِفاءٌ مِن كُلِّ داءٍ. همیشه خودت را به دعا ملزم کن، دعا شفادهندة هر درد و بیماری است. 📚 (اصول کافی، ج ٤، ص ٢١٧) @channel_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کیک تو شیشه😍 مواد لازم : آرد ۲ ق غ شکر ۲ ق غ پودر کاکائو ۱ ق غ بیکینگ پودر ۱ ق چ تخم مرغ ۱ عدد روغن ۲ ق غ شیر ۲ ق غ کمی وانیل @channel_eshgh
💭ویتامین A موجود در آب گوجه فرنگی قدرت بینایی را تقویت می کند و مانع شب کوری می شود 👈🏽ویتامین B و پتاسیم موجود در گوجه فرنگی کاهش دهنده ی فشار خون و کلسترول است و در نتیجه مانع حمله ی قلبی ، گرمازدگی و دیگر ناراحتی های خطرناک قلبی ، عروقی می شو. @channel_eshgh
🎬: صبح زود بود، کاهنان و خدمتکاران معبد و پشت سرشان، مردم عادی دور تا دور زمین خشک و بدون چمنی که درختی بزرگ اما خشکیده در وسط آن قرار داشت حلقه زده بودند. داخل این حلقهٔ پر از جمعیت، میز سنگی مربعی شکلی گذارده بودند که روی آن تعداد زیادی جام و کوزه های بزرگ شراب به چشم می خورد، در کنار میز، سکوهای سنگی تعبیه شده بود که جمعی از کاهنان ارشد روی ان نشسته بودند و کمی ان سوتر دسته ای مطرب آماده برای نواختن بودند. همه منتظر شروع مراسم بودند، اما شروع مراسم با سخنرانی کاهن اعظم آغز میشد که او هنوز نیامده بود. دقایق به کندی می گذشت که بالاخره کاهن اعظم در حالیکه روی صندلی چوبی، سوار بر تخت روان بود و غلامانی قوی هیکل آن تخت را بر دوش می کشیدند به آنجا رسید و عجیب اینکه دخترکی هم جلوی پای کاهن اعظم روی تخت روان نشسته بود و او کسی جز کاهنه نبود. کاهن اعظم پیاده شد و ایستاد تا کاهنه در کنارش قرار گیرد، مردم راهی برای او باز کردند و او به سوی جایگاهی سنگی که برایش درست کرده بودند رفت، بالای جایگاه قرار گرفت و بعد از نگاهی به جمعیت گفت: ای مردم! امروز دور هم جمع شده ایم تا عبادت خدایان نماییم، تا لات و بعل و بغ و از همه مهم تر ایشتار، خدای خدایان را بپرستیم، امروز آمده ام تا دستور خدا را به شما ابلاغ نمایم و معجزه خدایان را در چشم شمایان، نمایان کنم. کاهن اعظم اندکی سکوت کرد و بعد با اشاره به زمین خشک زیر پایش و درخت خشکیده روبه رویش ادامه داد: امروز منسکی از مناسک خدایان را برایتان آشکار می کنم، منسکی که به موجب آن همیشه زمین زیر پا و درختان اطرافتان باور خواهند بود و دیگر خبری از خشکی و خشکسالی نخواهد بود و وفور نعمت از درختان و زمین و گیاهان را خواهید داشت، من این معجزه را به چشم شما میکشم، شما ببینید و بیش از قبل به خدایان معبد ایمان آورید و به گوش باقی بنی بشر برسانید که چه خدای قدرتمندی دارید و زین پس هرسال در همین روز این جشن را که نامش جشن باروریست انجام می شود و هر کس در این معجزه شک و شبهه آورد با خشم خدایان مواجه خواهد شد و با بدترین مرگها خواهد مرد. در این زمان مردی از میان جمع صدایش را بالا آور و گفت: ای کاهن اعظم! این معجزه که از آن سخن می گویی چیست؟! و ما باید چه کنیم؟! کاهن اعظم از زیر چشم به آن مرد نگاه کرد و بعد بلندتر ادامه داد: بعد از اتمام سخنان من، مراسمی را تعدادی از مردان و زنانی که تعلیم دیده اند در پیش چشم شما انجام می دهند، این مراسم تا سپیده فردا ادامه دارد، البته هر کدام از شما که خواستار اجرا بودی. به این جمع ملحق میشوید و خودتان برنامه را اجرا می کنید و شما فردا که به این مکان بیایید خواهید دید که این درخت خشکیده و این زمین بی علف، هر دو سرسبز و سرزنده اند و شما با دیدن این معجزه باید ایمانتان قوی تر شود و هدایا و نذورات فراوان و ارزشمندی به درگاه ایشتار، خدای خدایان روانه دارید و هرگز به خدایان کافر نشوید و مبادا خدای دیگری برای خود برگزینید... ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
🎬: کاهن اعظم باز نگاهی گذرا به همه کرد و رو به مطربها گفت: بخوانید و بنوازید و برقصید که امروز معجزه ای بزرگ به وقوع می پیوندد و از جایگاه پایین آمد. در این هنگام به اشاره کاهن اعظم، چند تن از خدمتکاران معبد شروع به ریختن شراب در جام و کاسه های کوچک سنگی کردند و دربین مردم میگشتند و آنها را به مردم تعارف می کردند، عده ای جام به دست گرفتند و به احترام بت ها جام را سرکشیدند و عده ای هم جام را پس زدند و ترجیح میدادند که بیننده باشند و در این هنگام ابلیس عصبانی شد، چرا که کل جنودش را به کار گرفته بود تا همه از ان نوشیدنی که ساخته دست خودش بود بخورند، اما اینک میدید که هنوز هستند مردمی که التفاتی به این نوشیدنی ندارند، در این هنگام فریادی کشید، کاهن اعظم که گویا طنین این فریاد در جانش نشسته بود یکه ای خورد و رو به جمعی که کنار مطربها بودند نمود و اشاره کرد که مراسم را شروع کنند، آن جمع که اول از همه نوشیده بودند و سرخوش از این نوشیدن بودند، درحالیکه لباسهای عریان و بدن نما داشتند وسط آمدند و جلوی چشم مردم حرکاتی انجام میدادند که دیگران شرم داشتند به آنها نگاه کنند و جالب اینجا بود که کاهنه در وسط حلقه این جمع منحرف جولان میداد و هر لحظه در کنار مردی بود، خیلی از مردم از دیدن این صحنه های شنیع خجالت زده شده بودند و راه کج کردند که آن مکان را ترک کنند که بار دیگر کاهن اعظم فریاد زد: بایستید و مراسم باروری را ببینید، ما انسان ها باید به طبیعت یاد دهیم که چگونه سرسبز شود، این مراسم تا صبح انجام میشود و شما خواهید دید که فردا صبح این زمین خشک و ترک خورده و آن درخت خشکیده چگونه گل و سبزه می زنند. عده ای از مردم باز هم مصرانه خواستار ترک این مجلس لهو لعب بودند و کاهن اعظم آنها را به خشم خدایان بشارت داد... مجلس گناه تا صبح بر پا بود و کاهنه هم مدام دست به دست میشدو ابلیس از بالای درخت خشکیده بر این جمع نگاه میکرد و رمزی را که در آسمان هفتم یاد گرفته بود مدام بر شاخه ها و تن خشکیده درخت می خواند و می دانست تا صبح این درخت جوانه خواهد زد و زنده می شود و همین معجزه برای انحراف مردم کفایت می کرد. شب پر از معصیت به سحر رسید، مومنین برای نماز در خلوتگه پنهانی خود مشغول عبادت بودند و ابلیس و ابلیسیان هم آخرین تلاششان را برای انجام معجزه ای که گفته بودند می کردند. خورشید از پشت کوه ها سرک می کشید و اشعه های خودش را بر زمین می تاباند و حیوانات انسان نما خوشحال از دیدن شکوفه هایی که بر شاخه های درخت روییده بود و‌جوانه هایی که سر از زمین خشک دراورده بودند به سمت معبد حرکت کردند ... و‌حالا مردم عامی این خبر را دهان به دهان می چرخاندند و گوش به گوش می رساندند که ایشتار خدای خدایان درخت خشکیده را زنده کرده و زمین ترک خورده را جان بخشیده... ادامه دارد... 📝به قلم: ط_حسینی 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
🎬: چندین ماه از جشن باروری زمین گذشته بود، بعضی مردم اعتقادشان به معبد راسخ تر شده و برخی دیگر جذب این اعتقاد کفرآلود شده بودند، گرچه آن درخت بعد از یک ماه دوباره خشکیده بود اما هر روز مردم دسته دسته وارد معبد می شدند و همراه خود هدایای زیادی می اوردند، عده ای طلا و برخی پارچه های حریرو ابریشمی و برخی هم از دسترنج مزارع و درختانشان بهترین را به عنوان هدیه به پیشگاه بت ها به معبد می آوردند و به پای خدایان معبد می ریختند تا خدایان در خرج روزانه شان در نمانند و همیشه حامی و تکیه گاه مردم باشند، البته این هدایا به نام خدایان بود و به کام کاهنان... کاهنه که حالا در معبد ارج و قربی پیدا کرده بود و بعد از کاهن اعظم، دومین مقام معبد محسوب میشد، پشت در عقبی معبد بود و در را کمی باز کرد و از لای در، عبادت مردم و هدایایی که آورده بودند را نگاه می کرد، نمی دانست چطورش است این روزها حالش اصلا خوش نبود و نمی دانست منبع این بیماری مبهم کجاست. کاهنه همانطور که از درز در، پیش رویش را می نگرید، نگاهش به پای بت بعل به سبدی پر از انگور درخشان افتاد، انگورهای درشتی که انگار به او چشمک می زدند و یکباره دلش خواست از آن انگورها بخورد، اما بین این جمعیت نمی شد وارد سالن معبد شود و سبد انگور را بردارد، باید تاشب که معبد خلوت می شد صبر می کرد، اما اینقدر دانه های انگور جلوی چشمانش ویراژ میرفت که صبرش لبریز شد، پس فکری کرد. به سمت اتاقش راه افتاد و با شتاب خود را به اتاق رساند و خود را به صندوقچه چوبی کنار تختش رساند در صندوق را باز کرد و لباس های رنگارنگی را که کاهنان مختلف در موقعیت های خاص به او هدیه کرده بودند کنار زد، لباسی ساده، که شبیه لباس های زنان م طبقه متوسط جامعه بود، برداشت و پوشید و از اتاق بیرون رفت. صورتش را پوشاند و با احتیاط و طوری که دیگر کاهنان متوجه خروجش از معبد نشوند بیرون رفت و راه بازار را در پیش گرفت، در بین راه باز همان حالت تهوع این چند وقته و سوزش سر دلش سراغش آمد، وارد بازار شد، اما بی حال تر از آن بود که قدمی بردارد، زیر لب زمزمه کرد: کاش از معبد بیرون نیامده بودم و در همین هنگام، سرش گیج رفت، ناخوداگاه دستش را به چوب قطور جلویش که تکیه گاه سایبان بود گرفت و همان کنار چوب نشست و چشمانش را بست. چند لحظه گذشت که با صدای پیرزنی به خود آمد، پیرزن شانه به شانه او روی زمین نشسته بود و رنگ رخسار و قطرات عرقی را که از سر و صورت کاهنه میریخت نظاره می کرد و بعد با دستان چروکیده اش، دستان نرم و سفید کاهنه را در دست گرفت و گفت: دخترم! مردت کجاست؟! چه کسی یک زن آبستن را تنها در اینجا رها کرده؟! با شنیدن این حرف، کاهنه ناگهان چشمانش باز شد و رو به زن گفت: چه گفتی تو؟! آبستن؟! پیرزن که حالا متوجه شده بود این زن پیش رو از بارداری اش خبر ندارد، خنده ریزی کرد و گفت: بله دیگر، من عمری با زنان آبستن دم خور بودم، رنگ رخسارت میگوید که بارداری، ببینم الان تو دل آشوبه نداری؟! دلت نمی خواهد با بوی کاه گل بخوابی؟! یا اینکه دانه های اناری ترش به دهان بریزی؟! کاهنه بدون آنکه حرف بزند، سرش را تکان داد و پیرزن خنده بلندی کرد و گفت: پس مشتلق بده که تو آبستنی، تازه از رنگ صورتت پیداست که بارت پسری قوی است... کاهنه در حالیکه شوکه شده بود از جا بلند شد و راه برگشت را در پیش گرفت و زیر لب می گفت: آبستن؟! آخر همه مرا دختری مجرد می دانند، این آبرو ریزی را به کجا ببرم؟! بگویم شوهر من و پدر بچه ام چه کسی ست؟! باید....باید تا دیر نشده و علائم ظاهری دیگری پدیدار نشده فکری کنم برای این بی آبرویی....نباید کسی متوجه شود...هیچ کس... ادامه دارد... 📝به قلم: ط_حسینی 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨