eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.7هزار دنبال‌کننده
780 عکس
409 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
15.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بهشت واقعی اینجاس قشنگترین زاویه از حرم این قسمت باب القبله‌س که قسمت مردونه‌س خانوما از بیرون میتونن تو این زاویه بایستن و زیارت کنن
یه روز شوهرم رو تعقیب کردم وقتی رفت بیرون اون زن هم پشت سرش رفت و دیدم که روی صندلی جلوی ماشین ما نشست و رفتن سردرگم بودم اگرخانواده م میفهمیدن شر بزرگی میشد اما دلم‌ نمی خواست تو اون خونه بمونم لباس هام رو جمع کردم و بی‌هدف از خونه بیرون رفتم و وقتی به خودم اومدم خودم رو جلوی خونه پدر شوهرم دیدم وارد شدم مادر شوهرم... https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
🍃🌹🍃 ※ بهار، فصلِ عجیبی است! انگار خدا جهان را قرق کرده برای ما، و آنقدر جلوه‌گری می‌کند تا این قلبهای به خواب زمستانی رفته‌مان تکانی بخورند، بیدار شوند، چشم باز کنند، او را ببینند، ببویند، ببوسند .... ※ بهار فصل عجیبی است، گویی خدا نمایشگاهی براه انداخته، بــــرایِ 💫 🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۹۱ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) وقتی از رفتنشون کاملا خیالم راحت شد کلاه رو اروم از روی سرم برداشتم. مرسده میخواست کمک کنه تا شنل رو کامل از روی دوشم بردارم ولی وقتی نیما بهش گفت خودم کمکش میکنم با اخم ازمون دور شد. نگاهی به اطراف انداختم با دیدن اون همه خانم با پوشش نامناسب و لباسهای مجلسی کاملا باز احساس خفگی بهم دست داد چرا اینا پیش نیما اینقدر راحت هستند؟ اصلا خوشم نیومد رو به نیما گفتم تا کی باید اینجا بشینیم؟ _چقدر عجله داری؟ بذار چندتا عکس بگیریم بعد میریم تو سالن. همونطور که داشت از روی صندلی بلند میشد گفت الان برمیگردم و بیرون رفت. نسرین که کنارم بود گفت _مردا تو حیاط هستند و مثلا قرار بوده فقط خانمها تو سالن بمونند. اما هم اقایون راحت به داخل خونه رفت و امد میکنند و هم خانم ها با همین لباسهای مجلسی‌ به حیاط میرن. نهال چکار کنیم؟ حیف اونهمه پولی که واسه لباس دادیم یه لحظه هم نمیتونیم مانتو و شالمون رو در بیاریم موهام زیر شال خراب شد اونقدر عرق کردم تو این گرما. پولش به جهنم چقدر رو موهام کار کرده حیف نیست اخه؟ اگه همین طور به رفت و امدشون ادامه بدن فکر نکنم حتی یه لحظه هم بتونیم شال رو از دور سرمون باز کنیم چه برسه به اینکه مانتوهامون رو در بیاریم. کاش به مردا بگن دیگه کسی داخل نیاد نیما دوباره برگشت و سرجاش نشست. چند تا عکس باهم گرفتیم معلومه که قصد رفتن نداره چند لحظه بعد مامانش اومد و گفت که میتونیم بریم و توی سالن بنشینیم. مهمونها انگار اصلا نیمارو حساب نمیکنن چون با همون لباسهای باز مجلسی و ارایشهای تند جلوش میرقصند و حتی به ما دونفر تعارف میکنند که باهاشون برقصیم. البته چند بار با نیما رقصیدیم و کلی بهمون شاباش دادند. مامان و خواهرام و زنداداش با اینکه معمولا با رسم شاباش دادن مشکل دارن اما به خاطر حفظ ابرو بهمون چند تا تراول شاباش دادند. هر بار بابای نیما و داداشش رو هم به داخل دعوت کردند که بهمون شاباش بدن ... زیر نگاه های برادرش سینا خیلی معذب بودم ولی چاره ی دیگه ای نداشتم بعد ازمدتی نیما میخواست بره پیش اقایون بهش گفتم میشه کاری کنید هیچ مردی دیگه بالا نیاد اخه خواهرام معذب میشن... گفت اره خودمم متوجه شدم از اون موقع ساکت و مظلوم اون گوشه موندند. والله بخدا مردای ما هم ادم خوار نیستند بگو اینقدر غریبی نکنن. حالا ببینم چکار میتونم بکنم ...به اقایون بگم پیش زناتون نرید؟! زشته به خدا. اونا با شما چکار دارن اخه؟ بعدم دستی تکون داد و رفت. به نسرین گفتم یکم صبر کن به نیما گفتم الان ترتیب همه چی رو میده.. یکم گذشت نیلوفر نزدیکم شد و گفت چرا اینا مرداشون همش در رفت و امدن؟ مثلا گفتند مجلس رو مردونه زنونه کردند ولی کو؟ _نمیدونم به نیما گفتم. یه تای ابروش رو بالا داد و گفت _الان خودمم به فرشته خانم گفتم میگه اینا غریبه نیستن.راحت باشید. _نمیدونم نیلوفر، یکم صبر کن ببینیم چی میشه.... خواهرام و زنداداشم و عمه ماهرخ همگی با مانتو و حجاب کامل روی صندلیهاشون نشستند منم که به خاطر احترامی که برای مامانم قایلم شنل کنار دستمه و تا یه مرد میاد بالا سریع میکشم رو سرم اما از نگاههای تاسف بار مامان و تنها مهمونهای عزیزم متوجه میشم که از اینکه الکی شنل رو رو دوشم میکشم اصلا راضی نیستند. هربار یکی از اقوام نیما بهم گوشزد میکنه که نگران نباش اقایی که اومد غریبه نیست دایی نیماست.نگران نباش این پسر عمه ی نیماست نگران نباش اینم داماد عموی نیما بود و..و...و. فکر کنم اینا فقط بقال سر کوچه شون رو غریبه و نامحرم میدونن البته اونم شاید . کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت دهم برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت 11 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 اومدم خوابگاه دیدم ۵ تا اسپری سالباتومال برام خریده، فکر کنم اسمش این بود، آبی بود، کلی ذوق کردم و حسابی اسپری زدم و یه نفس حسابی کشیدم بعد نشستم فکر کردم خدایا این چرا با من اینجوری حرف زد، من باید پول‌‌هاه اینو میدادم زودتر شرش کم شه فکر کرده کیه ... صدای اس ام اس اومد، گوشی رو برداشتم دیدم مرتضی ست نوشته بود (ببخشید داد زدم دلم نمیخواد بهم دروغ بگی، جایی خواستی بری به من میگی یا خودم میبرمت یا لاقل میدونم کجایی) نشستم پایه گوشی، خوب به اون چه ربطی داره، چون پول داروهای منو داده من باید ازش اجازه بگیرم شد برام یه معضل ... هم بهش احتیاج داشتم برای نفس کشیدنم هم پول نداشتم 😔 ولی ازش ترسیده بودم حسابی ... داشتم تکالیف دانشگاه‌مو می‌نوشتم یه‌ دفعه گوشی زنگ خورد دیدم مرتضی ست _ سلام، بله آقا مرتضی صدام می‌لرزید مرتضی گفت _ سلام، خوبی دختر، بیا سر کوچه خوابگاه، خوبیت نداره من بیام جلو در خوابگاه لباس هام رو پوشیدم دویدم بیرون سر کوچه، رفتم نزدیک شیشه ماشین گفتم سلام جواب سلامم رو داد. گفت اینارو ببر بخور برات خوبه کاری‌ام داشتی بگو دیدم یه عالمه برام میوه و خوراکی خریده، ازش تشکر کردم لازم نبود زحمت بکشید گفت خواهر پنجم شدی وظیفه‌مه اِن و مِنی کردم _آخه زورم نمی‌رسه ببرم اینها سنگین هستن _پس میارم جلو در ... ❌❌ 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت 11 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت 12 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 خوراکی ها و آورد گذاشت جلو در، من از بی پولی یک کیلو نارنگی خریده بودم صبحانه و ناهار و شام یه دونه نارنگی میخوردم حالا چشمم به گوشت و بزنج و این همه خوراکی افتاده بود، نمی دونستم خوشحال باشم یا ناراحت، رفتن مرتضی رو نگاه میکردم، تو دلم میگفتم مگه من گدام اونم همه‌ش میگفت خواهرمی، میترسیدم ازش نمیدونم چرا ... به یه حالت غمی خوراکی ها رو بردم تو خوابگاه بچه ها ریختن دورم واااااای الهام امشب جشن میگیریم خوشبحالت صداشون تو گوشم میپیچید بی تفاوت همه چی رو ول کردم وسط اتاق رفتم سراغ تکالیف و درس‌م، شنیدم سهیلا میگه بدون برنامه ریزی نخورید که گشنگی بکشیم، من رو کاغذ لیست غذا مینویسم طبق اون میخوریم وگرنه باز یخچال خالی میشه. هیچ‌کسی هیچی نداشت بخوره، در حد نون و تخم مرغ و شیر و میوه این نهایت غذای ما بود، فقط ظهر میتونستیم بریم سلف دانشگاه غذا بخوریم اونم بعدش معده درد می‌گرفتیم وباید دو ساعت دل درد میکشیدیم ... شب سهیلا با مرغ و لپه قیمه درست کرد، و با برنج های سهمیه دانشجویی که پره لولو بود باید ده باز میشستیمش تا بشه بپزیش یه سفره پهن کرد یه غذا مفصل خوردیم، بخودم تو قیمه یه بال مرغ رسید، بچه ها ریختن دورم الهام اینو از دست نده ببین چجوری هواتو داره اون از شهریه علویه، مریضی خودت، این همه غذا یدفعه زدم زیر گریه گفتم ولم کنید، ایکاش خفه میشدم از بی نفسی همه ناراحت شدن ولی چاره‌ای نداشتم پولی که خانواده‌م میفرستادن حتی پول یک اسپری تنفسی مم نبود ساعت هشت صبح کلاس داشتم رفتم رو تخت و خوابیدم تا صبح سرحال برم سرکلاسم ... اینقدر فکرم مشغول بود کابوس میدیدم تختم طبقه دوم بود و رو به پنجره زول زدم به ماه و به فقر آزاردهنده ای که گریبانم رو‌گرفته بود فکر کردم فقری که من رو غرق تحقیر کرده بود ... __________________________ از روز اول با خودم شرط کردم که حواسم فقط و فقط به درسم باشه و کار دیگه ای نکنم همین شرطی که با خودم کردم باعث شد به مرور تبدیل بشم به ی دختر شاخ و دست نیافتنی برای پسرا، خیلیاشون میومدن جلو برای اینکه دوست بشن و منم محل نمیدادم یا خیلیا میومدن میگفتن قصدمون ازدواجه و بیایم جلوی برای خواستگاری اما جوابم منفی بود تا اینکه... https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت 12 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) خانمهای حاضر در سالن که حالا تا حدودی باهاشون اشنا شده بودم و اکثریتشون دوست و اشنا و تعدادی از اونها از اقوام نیما هستند سنگ تموم گذاشتند همه مشغول شادی و رقص هستند. با خودم گفتم چه خوب شد که وقت نبود تا بقیه ی فک و فامیل خودمون رو برای جشن دعوت کنیم. وگرنه جلوی فامیلای نیما ابروم بیشتر از این میرفت. مامان نیما همین چند دقیقه ی پیش سرش رو اورده جلو تو گوشم میگه همچین مامانت میگفت باید زودتر بهمون میگفتی تا امادگی پیدا کنیم من فکر کردم چه خبره،،، اینا چرا اینجوری با پوشش نشستند؟ انگار اومدن مجلس روضه. با حفظ لبخندم جلوی مهمونا چیزی در جوابش نگفتم. نگاهی به خواهرام کردم.معلوم بود که حسابی کلافه شدند. از لحظه ای که نشستند تا الان مشخصه خیلی معذب هستند. نگاهم با نسرین تلاقی کرد با اشاره بهش فهموندم بیاد پیشم. _نسرین چرا اینجوری نشستین انگار اومدین مجلس ختم ، بابا پاشین یه خودی نشون بدید این مانتوهاتون رو در نمیارید لااقل شالهای رو سرتون رو بردارید. _حالت خوبه نهال؟ چه طوری ؟ نمیبینی مرداشون یسره در رفت و امدند؟ هرکدومم با یه بهونه. مامان همش داره حرص میخوره میگه نهال حواسش به اطراف نیست متوجه اقایون نمیشه بهش بگید شنلش رو کامل تنش کنه. بعدم با دستش آرنجم رو ماساژ داد و گفت _نگاه کن دستات کاملا دیده میشه. _اوووو نسرین خانم این همه خانم با لباسهای باز و بدون پوشش با لوندی اون وسط دارن میرقصن اونوقت چشم اون مردا فقط من رو میگیره؟ کی به من نگاه میکنه با این شنل. لحنم خیلی بد بود نسرین دیگه حرفی نزد و برگشت پیش مامان و کنارش نشست. چیزی تو گوشش گفت که مامان سرش رو با تاسف به چپ و راست تکون داد. میدونم دیگه ، الان دلخوره که چرا پوششم رو کامل حفظ نمیکنم. خیرسرم جشن عقد منه الانم ولم نمیکنه. من موندم اون بیرون نریمان و بابا چطور دووم اوردند و تاحالا نشستند.کاش اصلا بهشون برمیخورد و مامان اینارم بر میداشتن و زودتر میرفتند خونه منم دیگه راحت این شنل کوفتی رو مینداختم اون ور. زیر نگاه های مهمونا دارم اب میشم. یکم که گذشت شام رو اوردند. مهمونا مشغول خوردن شام بودند و من و نیما هم کنار میزی که مخصوص ما توی اتاق عقد اماده کردند شاممون رو با شوخیها و خنده های نیما و دستورات فیلمبردار که چطور ژست بگیریم و چطور قاشق به دهن همدیگه بدیم خوردیم . از اینهمه رفتارهای مصنوعی بخاطر سفارشات خانم فیلمبردار برای خوب شدن عکس و فیلم کلافه شده بودم. کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۹۳ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _نیما من از گرسنگی دارم غش میکنم تو روخدا بهش بگو بسه ، مردم از گشنگی... بگو بره چند قاشق بخورم _ای وای بمیرم برات الان میگم بره تو هم غذات رو بخوری. بعدم رو به خانمه گفت _ دیگه کافیه خانم... عشقم خسته شده میخوایم واقعا غذامون رو بخوریم ... خانمه عذرخواهی کرد و رفت قاشق اول رو که خوردم متوجه سروصدایی از بیرون شدم رو به نیما گفتم _بیرون دعوا شده؟ _نه چرا دعوا. الان مهمونا دارن شام میخورن که یهو صدای سر و صدا بیشتر شد . تا خواست از جاش بلند شه مامانش وارد شد و هراسون گفت نیما تو بیرون نیا باز این نفهما چیز میز زیاد خوردن توهم زدن. هرچی هم شد تو بیرون نیایی ها فهمیدی؟ متوجه نشدم دقیقا چی گفت ولی مطمین شدم صداهایی که می شنیدم مربوط به دعوا ست. یه دستم رو کوبیدم روی اون یکی با خودم گفتم نکنه نریمان با کسی دعواش شده؟ لابد خواسته نهی از منکر کنه دعوا راه افتاده. از دست تو نریمان اینجا هم ول کن نیستی، خونه ی مردم به تو چه ربطی داره کی چکار میکنه؟ با اینکه داداشم هیچوقت اهل دعوا و شلوغ کاری نبود ولی نمیدونم چرا همش دلم میگفت این شلوغی مربوط به اونه... همه ی وجودم به لرزه افتاده بود رو به نیما گفتم چکار کنیم ؟ من میترسم؟ ازچی میترسی؟ طبیعیه.لابد بچه ها باهم دوباره شوخی میکردن یکی بهش برخورده حرف بالا گرفته دعوا شده. یکم بگذره اروم میشن. _یعنی چی طبیعیه؟ مثلا مراسم خوشیه دعوا دیگه چیه این وسط؟ _صبر کن الان میرم درستش میکنم. تا خواست بلند شه دستش رو گرفتم _مگه مامانت نگفت تو بیرون نری؟ کجا داری میری؟ _ای بابا مگه بچه م اینقدر میترسی ؟ الان میام. وقتی رفت بیرون سرم رو از اتاق بیرون اوردم عه چرا اینقدر قاطی شده همه چی؟ کلی اقا اومدن داخل. سریع شنلم رو انداختم رو دوشم و کلاهشم گذاشتم رو موهام و بیرون اومدم از پنجره ای که حسابی اطرافش شلوغ بود و بازش کرده بودند فقط سروصدا و فحشهای رکیک بود که شنیده میشد چه الفاظ زشتی به هم میگفتند از خجالت اب شدم. هرچی اطراف رو نگاه میکردم نه از مامانم خبری بود و نه از بقیه. کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت 12 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت13 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 صبح زود ساعت هفت صبح از خواب بیدار شدم و مثل همیشه حاضر شدم لباسم رو پوشیدم و آماده دانشگاه رفتن شدم کتاب را برداشتم امروز امتحان داشتیم باید کتاب مزرعه حیوانات را به انگلیسی میخوندیم و به انگلیسی در امتحان می‌دادیم. رفتم سر کلاس نشستم حسابی درس خونده بودم شاگرد ممتاز کلاس بودم ولی دوباره وسط امتحان نفسم گرفت دست کردم تو کیفم پاف مو در بیارم تا نفس بکشم استاد و اومد بالا سرم _خانوم تو کیف‌تون چی می‌خواید سوالتون رو پاسخ بدید سرم رو گرفتم بالا نفسم تو کیفمه با تعجب نگام کرد پاف در آوردم و سه بار زدم توی ریه‌م و نفس کشیدم، شروع کردم به نوشتن پاسخ سوالات از بین چهل نفر دانشجو ۱۷ نفر مشغول نوشتن بودند بقیه فقط نگاه می کردند چون نخونده بودن عاطفه آروم صدام کرد الهام برگ تو بده من از روش بنویسم برگ رو دادم به عاطفه شروع کرد از روش نوشتن، چند دقیقه بعد دیدم برگه منو داد به پسر بغلی که دوست پسرش بود. از کارش ناراحت شدم با اخم‌ بهش گفتم عاطفه برگه منو بده من از پسرا بدم میاد میخواست درس بخونه عاطفه گفت وقت نیست کامل بنویسم برگه خودمو بدم بهش بنویس بهت میدم هرچی اصرار کردم عاطفه اهمیت نداد دستمو گرفتم بالا گفتم استاد بله بفرمایید برگه من دست اون آقا پسر داره از روش مینویسه برگ مو نمیده استاد به قدری ناراحت شد که کیفش رو برداشت و کلاس رو ترک کرد حتی برگه های امتحانی رو از ما نگرفت یه دفعه بعد از خروج استاد همه رو کردن به من گفتن این عقده بازی ها چیه از خودت در میاری صدام رو بردم بالا شب تا صبح نشستم درس خوندم که این آقا از روش بنویسه، پس تکلیف ما چیه؟ همه کلاس به من چپ چپ نگاه می کردند، دیدم اوضاع ناجوره اومدم بیرون رفتم دم دانشکده روانپزشکی ایستادم منتظره سهیلا... ____________________________ من محترم سادات هستم و اسم‌همسرمم اقا سید علی هست اون قدیما مثل الان نبود و همسر منو پدرم انتخاب کرد شوهرم به خوبی و مهربونی تو محله زبانزد بود زندگی خوبی داشتیم اقا سید علی خیلی زرنگ بود و خوب میدونست چطور پول حلال در بیاره، منم سرم‌گرم بچه هام بود دوتا دختر داشتم و دو تا پسر تو رفت و امد های اقا سید علی اروم‌اروم زمزمه هایی مشینیدم که نشون میداد اقا سید علی زن دوم گرفته که یه دختر هجده ساله تهرانیه، هنوز این زمزمه ها به یک ماه نرسیده بود که اقا سید علی... https://eitaa.com/joinchat/1960640682C4ba40e21a9 ❌❌❌ جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
تازه بعد از ازدواج فهمیدم خیلی به خانواده ش وابسته و ادم دهن بینی هست.هرروز بخاطر مادر و خواهرش باهم دعوامون میشد تا جایی که حتی یکبار در حضور اونها بهم سیلی زد و از اون ببعد دستش هرز شد و به بهونه های مختلف کتکم میزد تا اینکه باردار شدم فکر میکردم بخاطر بچه از این ببعد مثل گذشته باهام خوب رفتار میکنه.اما هیچ تغییری نکرد. یکشب که دعوای حسابی کرده بودیم با گریه ازش گله میکردم که چرا مثل گذشته دیگه دوستم نداره و باهام با مهربونی و محبت برخورد نمیکنه؟ جوابش اتیش به جونم زد... https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۹۴ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) مهمونهای داماد هم معلوم نبود با هم حرف میزنن یا دارن دعوا میکنن . عجب بساطی شده . دنبال مامانم اینا میگشتم که یهو کوکب خانم خاله ی نیما اومد جلو. عه تو اینجا چکار میکنی؟ شگون نداره عروس دعوا ببینه. بیا بشین اینجا بگم مامانت اینا بیان پیشت و من رو به همون اتاق عقد راهنمایی کرد. وارد اتاق شدم هنوز تو فکر این بودم که جریان دعوا چیه و کی با کی دعواش شده؟ خواهرام و مامانم و بعد هم زینب که با گوشی مشغول حرف زدن بود و پشت سرش عمه وارد شدند. رنگ و روی اونها هم بدتر از من ،بدجور پریده بود. مامانم گفت اینا دیگه کین؟ چه حرفایی که به هم نمیزنن اصلا نمیگن تو این خونه زن و بچه هست مثلا جشن شادیه. یهویی چی شد پریدند به هم؟ زینب گوشی رو از کنار گوشش پایین اورد و قطعش کرد. رو به همه مون گفت نریمان بود میگه ظاهرا این جوونا معلوم نیست ته باغ زهرماری کوفت کردن یا مواد کشیدن که توهم زدن اومدن اینور به همدیگه میپرن. گفت فعلا بیرون نیاین که حیاط خیلی شلوغه. مامان محکم کوبید رو گونه ش _خاک بر سرم یه وقت بچه های ما قاطی دعوا نشن دوباره زینب جواب داد _نه مادر جون. نریمان گفت از اول مجلس اونقدر تو حیاط رفت و آمدای مشکوک بوده و بوی گند راه انداختند که خودش و اقا جواد حالشون بد شده و خیلی وقته رفتند تو کوچه، حتی برای شام هم حال بد سجاد رو بهونه کردند و بیرون موندند. تازه میگفت اقا کاوه همون اول خداحافظی کرده و رفته. بنده خدا بابا تنها مونده پیش مهمونا. از شنیدن این حرفا اونقدر شرمنده شدم که روی سر بلند کردن نداشتم. مامان که تا الان خیلی به خودش فشار اورده بود گریه نکنه بغضش ترکید نشست کنار دیوار ... اروم اروم با خودش حرف میزنه و گریه میکنه از توی حرفاش می فهمیدم که داره برای من غصه میخوره. تنها جمله ای که شنیدم این بود نهالم بدبخت نشه قاطی این ادما؟؟؟ کم کم بغض منم میخواست سر باز کنه ولی با حرفی که عمه زد انگار اب سردی بود به اتیش توی دلم. _ان شاالله همه چی ختم به خیر میشه. فقط خدا کنه همسایه ها به پلیس زنگ نزنن وگرنه اگه ثابت بشه مشروبات الکلی سرو میکردند بد میشه براشون. مامان یهو انگار که اتیش دلش تندتر شد گفت چرا زنگ نزنن الهی زنگ بزنن بیان اینارو جمع کنن مجلس شادیشون بخوره تو سرشون . تا حروم و حلال رو قاطی هم نکنن انگار بزمشون شاد نمیشه. این چه شادی کردنه که کلا خدارو توش گم کردن؟ رو به زینب گفتم حالا داداشم زنگ نزنه به پلیس؟ زینب که ازین حرفم دلخور شده بود چپ چپ نگاهم کرد. _نهال خانم اگه جشن عقد جناب‌عالیه جشن عقد خواهر ایشونم هست. مگه دور از جونش بیماره برا داماد خونواده ش دردسر درست کنه؟ محض اطلاعت میگم اقا کاوه هم خیلی قبل ترش رفته بود. عمه هم که مشخصه دیگه طاقت اینهمه اتفاقات منحوس رو نداره گفت کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۹۵ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) همه ی خونواده ت بخاطر تو امشب پا رو همه ی اعتقاداتشون گذاشتن که اینجان. خدا کنه فرصت توبه رو از دست ندیم ... اگه همون بدو ورود به صاحب مجلس تذکر میدادیم که کاری خلاف شرع نکنند الان دعوای اون بیرون هم شکل نگرفته بود. یه لحظه در اتاق عقدی که توش بودیم باز شد و عده ای خانم با ترس و وحشت وارد شدند و گوشه ای کمین گرفتند. متعجب از رفتارشون به هم نگاهی کردیم که صدای مهیب شکسته شدن شیشه و بعد هم جیغ های پی در پی خانمی باعث شد همگی هراسون به دری که هنوز باز بود نگاه کنیم.. خواستم به سمت در برم تا بفهمم اون بیرون چه خبره که با شکسته شدن بقیه ی شیشه ها دوباره به عقب برگشتم. مامان بیرون رفت و هنوز اون بیرون سروصدا و جیغ و فریاد اونقدر وحشتناک بود که همگی نزدیک بود قالب تهی کنیم. اشک همگی مون در اومده بود. مامان که هنوز بیرون بود به اتاق اومد اومد. پشت دستش میکوبید و مسببین این اتفاقات رو نفرین میکرد. با دیدن ما با اون ریخت و قیافه ی گریون گفت . خدا لعنتشون کنه. هرچی دم دستشون بوده پرت کردن به سمت پنجره ها. با غصه و ترس ادامه داد شیشه اولی که شکسته خورده تو صورت یکی از خانما. کور نشه شانس اورده نفهمیدم کجای صورتش اسیب دیده خون بود که از صورتش میریخت. انگار که اون بیرون میدون جنگه... اخه ادم انقدر وحشی؟؟؟ سروصدا و همهمه ادامه داشت تا اینکه یک دفعه سکوت برقرار شد و اینبار بخاطر این سکوت ترس و تعجب به سراغمون اومد. از لای در چند تا خانم رو دیدم که با پوشش چادر مشکی به این طرف و اون طرف میرفتند. دوتاشون جلوی در رسیدند کامل در رو باز کردند و داخل شدند. تازه متوجه شدیم که مامور پلیس هستند. یکیشون که جلوتر بود رو بهمون پرسید حالتون خوبه؟ اینجا کسی مضروب نشده ؟ همگی سالم هستید؟ اون یکی که عقب تر ایستاده بود خودش رو جلو کشید و نگاهمون کرد از ترس و وحشت بود یا شرم اتفاقاتی که افتاده سرم رو پایین انداختم . بعد از شروع سروصداهای اولیه تا الان تازه به خودم اومدم . مثلا جشن عقد منه. پس چرا اینهمه شلوغی و ازدحام؟ چرا اینهمه سرو صدا و وحشیگری؟ چرا اینهمه جنگ و به هم ریختگی؟ واقعا مراسم جشن بود یا بقول مامان میدون جنگ؟ حالام که حضور خانمهای پلیس... مطمینا اون بیرون کلی پلیس اقا هست که حالا چهار پنج تا از همکارهای خانمشون وارد ساختمون شدند. آبرویی پیش خانواده برام نمونده. کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨