eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.5هزار دنبال‌کننده
783 عکس
407 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت68 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت69 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 وقتی رسیدم داخل صحن حرم سجده کردم و زار زار گریه کردم ... یا امام رضا من خیلی مرتضی رو دوست دارم خودت کمکم کن هر چی صلاحمه همون شه 😔 سه روز مشهد بودیم و بعدش باهم برگشتیم به مرتضی گفته بودم یه هفته میمونم ولی زود اومدم اونم چون میدونست با خواهرمم زیاد زنگ نمیزد ... برگشتم قم برم خونه سوپرایزش کنم یه کلیدم موقع رفتن داده بودم مرتضی، نزدیک خونه شدم دیدم ماشین مرتضی سر کوچه پارک ه ... خوشحال و خندون گفتم اون زودتر میخواسته سوپرایزم کنه، نقشه کشیدم یواشکی برم تو خونه بترسونمش ... اروم کلید و انداختم تو در و در و باز کردم دیدم وسط سالن ... شوکه شدم ... زول زدم تو خونه ... یه زن با یه آرایش غلیظ با لباس کم تو خونه‌م بود دیدم مرتضی‌م نشسته اونجا ... منو دید شوکه شد ... زول زده بودم بهش هیچکاری نمیکردم، مات موندم صداشو شنیدم گفت پاشو سحر ... گفتم این کیه؟ مرتضی گفت به تو چه خونه خودمه ... حمله کرد سمت من، منو بزنه ... از در اومدم بیرون نشستم رو راه پله راهرو ... صورتم با اشکم داغ شده بود ... صدای پاشونو شنیدم و صدای بسته شدن دره ورودی‌رو ... پشت اشک‌هام چشم‌ام نمیدید ... پاشدم رفتم تو خونه، چشممو تو خونه چرخوندم، پر از خاطره ... از یه آدم اشتباهی ... وای ما چیکار کردیم با خودمون ... هرگز اون لحظه رو فراموش نمیکنم ... نگاه رختخوابم کردم دیدم ملافه‌م کثیف‌ه و پر از لکه‌های ارایش زنونه ... ای وای من کجای زندگی مرتضی بودم اینکه میگفت عاشق منه... کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت (مرگ تدریجی یک رویا) ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 5022291306342609 به نام الهه علی‌کرم و سپس دریافت لینک کانال فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 ❌❌ لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت69 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت70 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 نمیدونستم چیکار کنم از جام بلند شدم و صورتمو شستم خونه‌ی من تو این مدت وقتی نبودم چه خبر بوده زنگ زدم به سهیلا و مرضیه گفتم بیاید خونه‌م کارتون دارم نیم ساعت نشده بود اومدن همه چیو گفتم و نشونشون دادم ... سهیلا گفت الهام د*و*ش*ی*ز*ه‌*ا*ی؟ گفتم آره چرا چرت میگی؟ گفت الان باید یه تصمیم درست بگیریم به هم دیگه نگاه کردیم و سه تایی گریه میکردیم ... گفتم سهیلا خانواده‌م فکر میکنن من با دوستام خونه گرفتم اگه از اینجا برم به اونا چی بگم من سهیلا گفت برای امتحانات برو خونه و زودتر شرایط تحویل خونه رو فراهم کن که شک نکنن، به خانواده‌تم بگو خونه رو تحویل دادم برای امتحانها میرم خوابگاه تا تموم شه بهترین کار همین بود مرضیه با گریه گفت الهام من نمیخوام تو هم مثل نرگس و ستایش بمیری داد زدم مرضیه چی میگی، چه ربطی داره مرضیه به سهیلا گفت بسه، پاشو بریم از این خونه لعنتی‌ه پر از کثافت مرتضی زنگ زد موبایل رو دیدم، سهیلا و مرضیه گفتن جواب نده ولی جواب دادم میخواستم ببینم چی داره بگه، چه توضیحی میده گوشی رو جواب گفتم بله با پر رویی وطلبکارانه گفت سلام علیکم مرتضی میشه بگی این زن ه کی بود؟ با تمام وقاحت جواب داد یکی از دوست دخترام بود مرتضی همین؟؟!! ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ من عاشق ازدواج بودم و خواستگار های مختلفی داشتم یه خواستگاری داشتم که هم نظر خودم هم خانواده‌ام بهش مثبت بود پسر خوبی بود مثل خیلی از جوانای امروزی خونه و ماشین نداشت ولی خیلی کاری بود خیلی کار می‌کرد و اهل پس انداز بود خیلی تلاش می‌کرد که خودشو بالا بکشه، خانواده م وقتی تحقیقات محلی کردن گفتن هیچ مشکلی نداره و با هم ازدواج کردیم وقتی که ازدواج کردیم مشکلات خیلی زیادی داشتیم به مرور زمان متوجه شدم که... https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت (مرگ تدریجی یک رویا) ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 5022291306342609 به نام الهه علی‌کرم و سپس دریافت لینک کانال فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 ❌❌ لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت70 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت71 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 مرتضی جواب داد تو واقعا فکر کردی این درستِ که بری من اینجا از تنهاییت دق کنم؟ بدون اینکه جوابش رو بدم تلفن رو قطع کردم و مرتضی یه سره زنگ میزد دید که جوابش رو نمی دن پیام داد الان میام میکشمت، حرف زیادی‌ام بزنی شماره برادر بزرگتو از گوشیت برداشتم زنگ میزنم بهش اسم برادرم رو که اورد بند دلم پاره شد. رو کردم به سهیلا ای وااااای الان من خودمو میکشم میخواد به امیرعلی داداشم زنگ بزنه، امیرعلی منو میکشه سهیلا گفت دیگه نمیزارم بلایی سر کسی بیاد پاشو بریم پیش پلیس به پلیس بگیم هشت ترمِ قم دانشجوام،توی این مدتم با یه پسر دوستم که خونه برام گرفتته میاد و میره حالا تهدیدم میکنه؟ سهیلا گفت آره _واقعا شماها دیونه شدید جوابی بهم ندادن، نمیدونستم چیکار کنم، گیج و منگ بودم، مرتضی اومد دم در،من در رو از داخل قفل کرده بودم، هر کاری کرد نتونست درو باز کنه ما هم داخل ساکت نشسته بودیم، چند لخظه گذش، فکر کردیم رفته، دوییدیم پشت پنجره ببینیم،رفته یا نه، دیدم چوب کشید رو شیشه‌های ۲۰۶ و شیشه و ستون ماشین رو داره داغون میکنه همسایه ها اومدن بیرون، سر چرخوندم سمت سهیلا _این چرا مثل وحشی ها داره اینجوری میکنه، خاک بر سرش داره ابرومون رو میره سهیلا گفت شماره کلانتری رو دارید؟ _ اره ‌دارن مرضیه گفت خوب میکنی سهیلا زنگ بزن ۱۱۰ یه دفعه یه چی محکم خورد به در خونه مرتضی میخواست در و بشکنه بیاد تو خونه چناندترسی به جونمدافتادم که داشتم میمردم صدای مرضیه رو شنیدم: داد میزد توروخدا بیاید کمک گفتم با گوشیه من به کی زنگ زدی رو کرد به من به ۱۱۰ ادرس دادن بیان صدای جیغ سهیلا ما رو کشوند وسط اتاق، نگاه کردم دیدم در داره ترک میخوره، از پنجره بیرون رو نگاهدکردم دیدم همه مردم ریختن تو کوچه، قفل‌م داره میشکنه، که صدای آژیر پلیس اومد، مرتضی تا دید پلیس داره میاد، در رو رها کرد با سرعت رانندگی دوید سمت ماشینش و فرار کرد. یکی از پلیس‌ها از ماشین پیاده شد اومد دم در خونه، اون یکی ام پیاده شد رفت سمت همسایه‌ها باهاشون صحبت میکرد گفتم سهیلا من خیلی میترسم چیکار کنیم... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ من عاشق ازدواج بودم و خواستگار های مختلفی داشتم یه خواستگاری داشتم که هم نظر خودم هم خانواده‌ام بهش مثبت بود پسر خوبی بود مثل خیلی از جوانای امروزی خونه و ماشین نداشت ولی خیلی کاری بود خیلی کار می‌کرد و اهل پس انداز بود خیلی تلاش می‌کرد که خودشو بالا بکشه، خانواده م وقتی تحقیقات محلی کردن گفتن هیچ مشکلی نداره و با هم ازدواج کردیم وقتی که ازدواج کردیم مشکلات خیلی زیادی داشتیم به مرور زمان متوجه شدم که... https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت (مرگ تدریجی یک رویا) ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 5022291306342609 به نام الهه علی‌کرم و سپس دریافت لینک کانال فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 ❌❌ لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت71 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت72 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 سهیلا گفت صبر کن من برم، اشغال ک ث ا ف ت در باز نمیشد قفل در گیر کرده بود، صدای جیغ مرضیه خونه رو برداشته بود منم زار زار گریه میکردم ... یه میله آهنی از تو آشپزخونه برداشتم رفتم سمت در ورودی و داد میزدم اقا کمک کنید ... به هر بدبختی بود همسایه‌ها در و باز کردن و مردهمسایه گفت دخترم نترسید ما دیر فهمیدیم وگرنه میومدیم کمک، نگران در خونتونم نباش برات درستش میکنیم سهیلا با پلیس‌ها صحبت کرد گفت یه پسره است با زانتیا میاد اینجا مزاحمت درست میکنه و صورتجلسه کردن پلیس داشت میرفت که زن همسایه اومد جلو _سرکار این پسره بیشتر وقتا میاد اینجا؟ من خیره موندم به پلیس ..‌. چشم تو چشم منو نگاه کرد گفت با شما نسبتی داره؟ سرتکون دادم نه سهیلا پرید وسط آقا اون همیشه مزاحم ماست پلیس سری تکون داد رفت، سهیلا رو کرد به زن همسایه میشه بری تو خونه‌ت و فضولی بقیه رو نکنی؟... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ برای برادرم رفته بودیم خاستگاری. مراسم خاستکاری و عقد برگزار شد .دوران نامزدی هروقت محمد و مهگل رو میدیدم از رابطه ی صمیمی و مهربونشون لذت میبردم.قرار بود جشن عروسیشون دوماه دیگه برگزار بشه ...از رزرو تالار و انتخاب کارت دعوت و لباس عروس تازه فارغ شده بودیم روزی که قرار بود برای خرید خورده ریزهای عروسی محمد و مهگل برن بازار... https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت (مرگ تدریجی یک رویا) ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 5022291306342609 به نام الهه علی‌کرم و سپس دریافت لینک کانال فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 ❌❌ لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت72 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت73 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 هاج و واج از اتفاقات بودم که یاد مشهد افتادم ... زدم زیر گریه ‌... اون زیارت چشم من و باز کرد ولی ضربه بدی خوردم و آغاز بی اعتمادی من تو زندگیم به اطرافیام از همونجا کلید خورد زنگ زدیم سمساری اومد وسایلامو فروختم، فقط تنها مشکلم این بود که قولنامه به نام من بود ... زنگ زدم مرتضی گفتم وسایل‌های خونه که مال من بود رو فروختم ... گفت چرا گم نمیشی؟ زدم زیر گفتم مرتضی میگذاشتی من برم ... لاقل حرمت نگه میداشتی ... گفت خفه‌شو بابا لاشی، تو اگه دختر درست و حسابی بودی که من برات خونه نمیگرفتم ... گم میشی یا بزنگم داداشت اصلا باورم نمیشد که یک مرتبه این همه تغییر کنه، گفتم _بیا ماشین‌تو ببر، کلیدم میزارم خونه‌ت بیا ببر بدون اینکه پاسخ حرف من رو بده و یا خدا حافظی کنه تلفن رو قطع کرد پاشدم رفتم خوابگاه هنوز باورم نمیشد چه اتفاقی افتاده 😔 به همین راحتی همه چی تموم بشه !!! بانمره‌های افتضاح، ترم آخرم تموم شد و جمع کردم اومدم تهران باورم برام خیلی سخت بود که چه شروعی داشتم و چه پایانی؟؟ موبایلم گذاشته بودم خونه‌ش، تازه ایرانسل اومده بود و ارزون‌تر بود یه خط ایرانسل خریدم و به زور یه گوشی خریدم ... اینقدر زنگ میزدم وپیام میدادم به مرتضی که من دوستت دارم چرا اینجوری کردی؟ واقعا نمیتونستم هضم کنم، تا اینکه یه روز بابام صدام زد، برادرمم نشسته بود، گفت الهام مرتضی کیه؟ با شنیدن اسم مرتضی قلبم از جاش کنده شد، ولی تلاش کردم ظاهرم رو عادی نشون بدم، گفتم نمیشناسم بابا داداشم گفت الهام جان یه آقایی زنگ زده میگه من قم هستم الهام با من دوست بوده، راست میگه؟ خودم رو متعجب نشون دادم گفتم من؟؟!! بابام گفت مهم اینه که الان پیش مایی و خوبی و اهمیت نده مزاحم تلفنی بود اومدم تو اتاقم خیلی ترسیده بودم ... گوشی رو خاموش کردم نمیتونستم بپذیرم دست خودم نبود، اینقدر تو تنهایی و ناراحتیم غرق بودم که رفتم سرکار تا بتونم با شلوغی روزمرگیم فراموشش کنم ...ـ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ من از وقتی که بچه بودم برای اینکه مطرح باشم و همه از من خوششون بیاد دست به هرکاری می زدم کم کم شرایط طوری شد که بزرگتر شده بودم و این اخلاق مونده بود سرم هر کاری میکردم برای جلب توجه و جلب رضایت بقیه، اما گاهی اوقات اگر یکی از رفتارم انتقاد میکرد ی جواب کوبنده بهش میدادم بالاخره منم ازدواج کردم ی روز دروغی به جاریم که زندگیم رو زیر و رو کرد قصد من فقط پز دادن بود ولی اتفاقی برام افتاد که هیچ وقت فراموش نمیکنم... https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت (مرگ تدریجی یک رویا) ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 5022291306342609 به نام الهه علی‌کرم و سپس دریافت لینک کانال فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 ❌❌ لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت73 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت74 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 تمام تلاشم این بود فراموشش کنم ولی ذهنم درگیرش بود تازه فهمیدم من عاشق شده بودم نه اون ... تا شش ماه بعد از اینکه از قم برگشتم تهران پیام میداد و فحش میداد و تهدیدم میکرد که اگر سحر ناراحت شه زندگیتو سیاه میکنم، منم خط‌مو خاموش میکردم بعد استرس میگرفتم نکنه زنگ بزنه داداشم یا به بابام ... بخودم قول دادم دیگه اشتباه‌مو تکرار نکنم و شروع کردم درس خوندن برای فوق لیسانس با روحی زخمی ، خدا رو شکر دانشگاه علامه قبول شدم ، اینقدر خوشحال بودم که نبود مرتضی برام عادی شد ... ترم اول فوق لیسانس ثبت نام کردم و میرفتم دانشگاه و سرم گرم بو. از درس خوندن لذت میبردم ... دانشجوی ممتاز بودم و اساتیدم از این همه انرژی و انگیزه منو تحسین میکردن ... تو لابی نشسته بودم با هم دانشگاهی‌ام حرف میزدیم و یکسالی بود از مرتضی کاملا بی‌خبر بودم که تلفن‌م زنگ خورد دیدم مرتضی آست نمیدونستم جواب بدم یا نه ... زول زدم به صفحه گوشی اما جواب دادم ... بخودم قول داده بودم اشتباه نکنم ولی بازم اشتباه کردم ... گفتم بفرمایید مرتضی با تمام پرویی گفت سلام الهام، چطوری؟؟ بعد هه هه زد زیر خنده ... گفتم ممنونم گفت الهام دارم ازدواج می‌کنم قسم خورده بودم اگر ازدواج کنم اسم دخترمو به یاد تو میزارم الهام تو دختر پاکی بودی اما اسم زن م الهام ... از من کوچیکتره ... خیلی ام خوشگله ... قلبم داشت میومد تو دهنم، گفتم بسلامتی، مبارک باشه ... مرتضی گفت الهام من وحشت داشتم تو بری من دیونه شم ..‌. مجبور بودم سرمو گرم کنم که وقتی تو رو از دست میدم خیلی آسیب نبینم ... گفتم باشه، خدافظ گفت خیلی بی معرفتی الهام تلفن رو قطع کردم ... چقدرم رو داشت، به من گفت بی‌معرفت ... داشتم تو دلم خودمو گول میزدم حرفاشو باور کنم زنگ زدم سهیلا و همه چیو گفتم، سهیلا گفت برای فراموش کردن تو زن میاره تو خونه ؟، الهام ساده نباش محلش نزار، یادت نره زنگ زد داداشت ... یدفعه بخودم اومدم، چرا اینقدر من سست بودم نمیفهمیدم ... باز غرق ناراحتی شدم سرم به درس‌م گرم بود و به هیچی اهمیت نمیدادم و یواش یواش با تغییر دادن روش زندگیم فقط کار و دانشگاه شد، روتین زندگیم و بیشتر با خواهرم که موسیقی میخوند و دوستاش میرفتیم بیرون و هیچ دوستی نداشتم بغیر از سهیلا و مرضیه دوستهای دوران کارشناسی‌م تو قم که هرازگاهی باهاشون حرف میزدم و نمیتونستم دیگه با کسی ارتباط برقرار کنم ... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ از بچگی اسم من و پسرعموم روی هم بود یه روز زن عموم اومد خونمون و به مامانم گفت شنیدم زهره خواستگار داره من از خدامه زهره عروسم بشه اما کریم دختر داییش رو می‌خواد و بهم گفته برو به خونواده عمو بگو من زهره رو نمیخوام مامانم که حسابی از دست زن عمو کفری بود برای اینکه اونو بچزونه گفت اتفاقا زهره خواستگارای زیادی داره ممنون که زودتر گفتی https://eitaa.com/joinchat/1960640682C4ba40e21a9 ❌❌ جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت74 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت75 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 اگر کسی بهم پیشنهاد دوستی میداد میگفتم الهام یادت نره بخودت قول دادی اشتباه نکنی فوق لیسانس‌مو گرفتم و دیدم بهترین کار شرکت تو آزمون دکتراست، کنکور دادم و بازم دانشگاه علامه قبول شدم، تو کلاس از همه کوچیکتر بودم ... دو سال و نیم از اخرین باری که با مرتضی حرف زدم میگذشت و هنوز تو ذهنم مانور میداد ولی چون میدونستم زن گرفته اصلا بهش زنگ نمیزدم یه روز از دانشگاه برمیگشتم خونه خواهرم زنگ زد گفت با همکلاسیهای دانشکده هنر دارن میرن سفره خونه عیاران ، گفت الهام توام بیا ... دوستای خواهرم منو دوست نداشتن میگفتن الهام خودشو میگیره و نمیجوشه ولی خبر از دل من نداشتن که با اینحال رفتم نشستم پیش‌شون و طبق معمول قلیون و غذا سفارش دادن ... کنار تخت ما دو تا پسر نشسته بودن و که از قیافه‌هاشون مشخص بود اراذل اوباشن، یکیشون لاغر بود و قد متوسط اون یکی خیلی گنده بود و سرتاپاشونم تتو بود، پشت گردنش یکیشون عکس لنگر رو خال کوبی کرده بود، یه نگاه کردم سرمو کردم تو گوش خواهرم گفتم سپیده اونو ببین نگاش کردیم کلی خندیدیم تا دیدن ما داریم نگاشون میکنیم سرشونو انداختن پایین و سریع جمع کردن رفتن از سفره‌خونه اومدم بیرون و کلی حالم خوب بود و میگفتم اینها برای ازدواج خیلی از آدم‌های اتو کشیده دانشگاهی بهترن، اوتو کشیدها همش ادا در میارن و من ترجیح میدادم بجای ادا درآوردن بهم خوش بگذره نشستم پشت ماشین خودم و داشتم به این فکر میکردم این ماشین رو بابام برام خرید چقدر توش آرامش دارم ولی تو قم چه بلاهایی سرم اومد ... همیشه پشت فرمون تو فکر بودم و مرور خاطرات و از دست دادن دوستام و زندگی بدون والدین و بزرگتر و سختی و مشقات و تجربه‌هایی که به قیمت روح و روان‌م تموم شد فکر میکردم. یه لحظه دیدم انگار ماشین پشتی داره دنبالم میاد شروع کردم گاز دادن دیدم بله دنباله منه، سرعتمو کم کردم زدم بغل که برم پایین دعوا کنم چرا دنبال من راه افتادی، چون میترسیدم تصادف بشه ... اومدم کنارم ماشینم وایسادم، ماشینی که تعقیبم میکرد کنار من ایستاد و شیشه دودی رو داد پایین، دیدم همون پسر اراذل‌ه است ولی اون لاغره بود ... خیلی مودب گفت میتونم شماره‌تونو داشته باشم؟ من اینو دوست نداشتم از دوستش خوشم اومده بود ولی اگر میگفتم نه دیگه نمیتونستم اونو پیدا کنم، گفتم بله ... شماره‌مو بهش دادم و آغاز رابطه جدید تو شرایطی رقم خورد که به خودم قول داده بودم دیگه اشتباه نکنم ... خیلی‌ام زود تو دلم گفتم قصد من ازدواج هست... کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت (مرگ تدریجی یک رویا) ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 5022291306342609 به نام الهه علی‌کرم و سپس دریافت لینک کانال فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 ❌❌ لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت75 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت76 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 اسمش مهران بود. ولی مادام بفکر این بودم بهش بگم که من از دوستت خوشم میاد نه تو ... یک هفته با مهران تلفنی صحبت کردم و بهم گفت سربازه، گفت میخواد بره گمرک با دوستش میثم کتونی بخره و ازم خواست منم باهاشون برم. بهم گفت اگر قبول کنی بیای خواهرم‌م میاد، وقتی گفت خواهرمم میاد منم قبول کردم. روز قرار رفتم بیرون و درحالی دیدمش که با دوستش بود. همونی که دوستش داشتم، با خواهرش آشنا شدم، اسمش رو ازش پرسیدم گفت سیما هستم. من و سیما عقب نشیتیم و مهران و دوستشم جلو نشستن مهران آیینه وسط رو زد رو به بالا که منو نگاه نکنه، دلشوره افتاد به دلم به خودم گفتم اخه اینها کی هستن که تو داری باهاشون میری، بیچاره پدر و مادرم که پیچونده بودمشون گفتم دارم با دوستهای دانشگاهیم میریم بگردیم، نگه داشتن که بریم پایین، چشمم افتاد به دمپایی های مهران خنده‌م گرفت رو کردم به خواهرش گفتم مهران با دمپایی میره مسافرت، سیما نگاهی به پاهای داداشش انداخت خنده پهنی زد، رو کرد به من _آره این همینطوری ابرو ریزه خیلی دلم میخواست به سیما بگم من قصد ازدواج دارم اما نه با برادرت بلکه با دوست برادرت، ولی نمی دونم چطوری بگم که دلش نشکنه رفتیم نزدیک مغازه‌ها و شروع کردیم به دیدن کتونی‌ها ... مهران هم با میثم مشغول دیدن کتونی‌ها بود دیگه از توجه میثم به خودم ناامید شده بودم و گوشه‌ای از از روسری رو کشیدم تو دهنم و با دستام باهاشون بازی میکردم و چشام رو کتونی‌ها بود که... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ من از وقتی که بچه بودم برای اینکه مطرح باشم و همه از من خوششون بیاد دست به هرکاری می زدم کم کم شرایط طوری شد که بزرگتر شده بودم و این اخلاق مونده بود سرم هر کاری میکردم برای جلب توجه و جلب رضایت بقیه، اما گاهی اوقات اگر یکی از رفتارم انتقاد میکرد ی جواب کوبنده بهش میدادم بالاخره منم ازدواج کردم ی روز دروغی به جاریم گفتم که... https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت (مرگ تدریجی یک رویا) ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 5022291306342609 به نام الهه علی‌کرم و سپس دریافت لینک کانال فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 ❌❌ لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت76 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت77 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 نشستم تو ماشین و رو صندلی عقب بودم، مهران برگشت گفت گرسنه نیستین؟، من گفتم نه ممنون میثم با دست آیینه وسط ماشین رو آورد و پایین و از تو آیینه نگاه‌م میکرد منم خودمو زدم به اون راه که یعنی من حواسم نیست ... صدای آهنگ رو زیاد کرد اومدم خونه، مهران زنگ زد گفت میرم پادگان ... گفتم مهران مگه تو چند سالته گفت از خدمتم گذشته غیبت داشتم نشستم سر درسم دانشگاه امتحان داشتم مشغول خوندن شدم ... صبح رفتم سر کلاس گوشیم زنگ خورد دیدم مهرانِ اومدم بیرون گفتم مهران مگه تو پادگان نیستی؟ گفت کف‌ِ پامو با چاقو بریدم استعلاجی بگیرم بیام تورو ببینم گفتم زنگ میزنم برگشتم سر کلاس یه دنیا اعصابم بهم ریخت من مهران رو دوست نداشتم فقط برای اینکه از میثم دور نشم به مهران شماره داده بودم 😔 اونم بخودش آسیب زده و موضوع رو خیلی جدی گرفته ... از خودم بدم اومده بود ... احساس خوبی نداشتم ... نمیدونستم چیکار کنم ... از کلاس اومدم بیرون و قرار گذاشتم با مهران روبروی درب دانشگاه که بیاد دنبالم بریم درمانگاه برگه مرخصی‌ش اوکی شه ... وایستاده بودم دم در دیدم یه سمند سفید وایساد نگاه کردم میثم راننده‌ش بود، تغییر نگاه‌شو بخودم احساس میکردم و ناراحت بودم چرا یه نفر دیگه رو دارم قربانی خودخواهی‌ه خودم میکنم، مهران اینقدر محترم بود من هیچ بهانه‌ای نداشتم. کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت (مرگ تدریجی یک رویا) ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 5022291306342609 به نام الهه علی‌کرم و سپس دریافت لینک کانال فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 ❌❌ لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت77 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت78 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 رفتیم بیمارستان دفترچه بیمه مهران دستم بود، بازش کردم تاریخ تولدشو دیدم قلبم داشت وایمیستاد ... مهران از وقت سربازیش نگذشته بود 9 سال از من کوچیکتر بود 😔 تکرار مکررات گذشته و رابطه نافرجامم با مرتضی تکرار شد ... سه سال و نیم بود من مرتضی رو ندیده بودم ولی زخم‌هاش رو قلبم تازه بود ... غرق تو افکارم زول زده بودم به دفترچه که صدایی منو بخودم برگردوند ... - الهام خانم خوبید؟ دیدم میثم ه، اخم امو کردم تو هم گفتم بله، مهران کجاست؟ گفت دفترچه رو بیارید دکتر منتظره دادم بهش و خودم با حال بد از شرایط ایجاد شده اومدم تو راهر، رو کردم به خواهرن مهران برادرت نه سال از من کوچیکتره، قبل از اینکه حجوابم رو بده ، مهران و میثم با خنده اومدن بیرون گفتن اوکی شد ... مهران گفت الهام ناراحتی؟، چیزی شده گفتم آره چرا به من دروغ گفتی؟، تو ۹ سال ازمن کوچکتری ... میثم که دید داریم با هم تند حرف میزنیم راهشو گرفت رفت گفتم مهران من تجربه خوبی از تفاوت سنی ندارم نباید به من دروغ میگفتی چشمای مهران پر از اشک شد، گفت الهام تو اولین دختری هستی که من بری ازدواج انتخابش کردم، دلم رو نشکن ، من دوستت دارم چون کوچکترم حق ندارم از تو خوشم بیاد؟، من کاری به هیچی ندارم خدا شاهده تودلی دوستتدارم، من قصد سو استفاده از تو رو ندارم، میبینی که خواهرم رو با خودمدآوردم نمیفهمیدم تودلی یعنی چی ... فقط نگاش کردم ... اشکاشو پاک کرد از خدا ترسیدم ... دارم چیکار میکنم... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ به پیشنهاد مادرم دخترمو بردم پیش یه دکتر، که با دخترم تنهایی صحبت کرد بعد منو صدا کرد بهم گفت دخترت دچار..... شده باورم نمی‌شد دختر ۱۰ ساله من همچین کاری رو با خودش بکنه https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803 کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت (مرگ تدریجی یک رویا) ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 5022291306342609 به نام الهه علی‌کرم و سپس دریافت لینک کانال فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 ❌❌ لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت78 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 رگ تدریجی یک رویا قسمت79 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 روز سوم استعلاجی مهران بود، و ما یعنی مهران و خواهرش و من بیشتر اوقات با هم بودیم گاهی میثم هم میومد و من خیلی حد خودمو نگه میداشتم چون دلم میخواست میثم همسر آینده من باشه، نمیخواستم خودمو زیر سوال ببرم که بعدا بگه با مهران بودی، کلا وقتی ما با هم بودیم من بیشتر با خواهر مهران در حال حرف زدن و خاطره تعریف کردن بودیم، میثم خیلی خاص بود و همین خاص بودنشذجذابش کرده بود. نه لباس پوشیدن‌ش نه حرف زدنش هیچیشون شبیه من نبود بخاطر همین برام خیلی جذاب بود ... با هم قرار گذاشتیم رفتیم کوه اومدم خونه دیگه خسته شده بودم، شماره میثم رو از گوشی مهران برداشتم ... خیلی تمرین کردم چی بگم گوشی رو برداشتم زنگ زدم به میثم ... گفت الو ... اینقدر بد گفت الو انگار میخواست دعوا کنه ... منم قطع کردم ... یدفعه زنگ زد ... نگاه گوشیم کردم ترسیدم جواب بدم ... سه بار زنگ زد گوشی رو وصل کردم ولی حرف نزدم ... یدفعه گفت حیوون لالی زنگ میزنی حرف نمیزنی؟؟ یه لحظه ترسیدم، واای چقدر وحشی و بی ادب ه گفتم سلام لحن حرف زدنش محترم شد و کواب داد علیک سلام بفرما گفتم من الهامم دوست ه مهران خوب هستید؟ - ممنون الهام خانم، بفرمایید کاری داشتید؟ گفتم ببخشید من میخوام برم خیابون فردوس دقیق نمیدونم از کجا برم ... شروع کرد به من آدرس دادن، دقیق و شمرده منم حرفشو قطع کردم گفتم آقا میثم اگه شما با یکی دوست بشید ولی از دوستش خوشتون اومده باشه چیکار می‌کنید گفت بهش میگم خودمو راحت میکنم گفتم من از شما خوشم اومده میخواستم با شما باشم ولی مهران پیش دستی کرد شماره‌شو داد من از اون روز تا الانم بخاطر این که با شما باشم تو این رابطه موندم وگرنه کات میکردم ... سکوت مطلق بین‌مون بود نه اون حرف زد نه من ... یدفعه گفت به مهران گفتی؟ گفتم نه ... کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت (مرگ تدریجی یک رویا) ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 5022291306342609 به نام الهه علی‌کرم و سپس دریافت لینک کانال فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 ❌❌ لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 رگ تدریجی یک رویا قسمت79 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت80 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 گفتم من از مهران میترسم ... گفت صبر کن من درستش میکنم ولی تنها باهاش قرار نزار تا گوشی بیاد دستش ... گفتم نه ما هیچ وقت تنهایی نرفتم همیشه خواهرش با ما بود گفت من نمیتونم کتابی حرف بزنم، الانم یخ کردم ، بزار بعدا حرف بزنیم گوشی رو قطع کردم ... خیلی خوشحال بودم انگار دنیا مال من بود ولی میدونستم میثم از من ۳ سال کوچکتره ولی چون هیکلی بود انگار خیلی بزرگتر از من بود داشتم فکر میکردم چجوری بهش بگم درست حرف بزنه و درست لباس بپوشه، پیش خودم فکر میکردم و میخندیدم وای خدا اون همه‌ش دمپایی پاش میکرد نمیتونستم درک کنم اون همینِ و من نمیتونم تغییرش بدم ولی اصلا ناراحت نبودم تو همین فکرا بودم که مهران پیام داد «خوبی گلم؟» قلبم داشت مامیستاد جواب ندادم، پنج بار زنگ زد گوشی رو برداشتم گفت: الو الهام، هیچ معلومه کجایی؟ _ سلام مهران خوبی؟ داد زد سرم گفت کجایی؟، فقط اینو بگو گفتم خونه‌م گفت پاشو بیا بیرون کارت دارم، همین الان سر شهرک منتظرم قطع کردم زنگ زدم میثم رد تماس داد دوباره زنگ زد اس داد «نزنگ»، فهمیدم منظورش اینه تماس نگیر پاشدم با استرس لباس پوشیدم، گفتم میثم منو لو داده، الان مهران میخواد منو بزنه با کلی استرس رفتم سر شهرک دیدم ماشین میثم اونجاست گفتم میثم ماشین‌شو داده مهران همه چی‌ام بهش گفته از این بدتر نمیشد رفتم سمت ماشین در جلو رو باز کنم دیدم مهران نشسته، رفتم عقب دیدم میثم پشت فرمونِ نمیدونستم میخوان چه بلایی سرم بیارن، گفتم خدایا کمکم کن، من نمیخواستم اینجوری بشه ... تا نشستم تو ماشین مهران برگشت عقب گفت چرا جواب نمیدادی؟؟ گفتم خونه بودم ندیدم یدفعه میثم گفت داش مهران عیب نداره ندیده از ترس داشتم میمردم ... گفتم الان‌ه که بلای سهیلا رو سرم بیارن فقط التماس خدا میکردم به دادم برس یه کم رفتیم جلو مهران به میثم گفت نگهدار پیاده شد رفت اونطرف خیابون ... سرمو انداخته بودم پایین عقب آروم آروم گریه میکردم و بخدا التماس میکردم نجاتم بده ❌❌ لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁