زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۴۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۴۵
به قلم #کهربا(ز_ک)
نه بهش میگم فعلا بیرون بمونه تا بقیه هم بیان.
و به طرف سرویس بهداشتی بردمش.
با عقب کشیدن دستم بهم فهموند که بقیه ی راه رو خودش میره.
به اشپزخونه رفتم لیوان اب رو پر کردم و به سمت مامان که کتاب دعای کوچیک کنار تلفن رو برداشته بود و زیارت عاشورا میخوند رفتم.
مامان جونم بیا یکم اب بخور حالت جا بیاد
_من خوبم ...دستت درد نکنه همینکه حواست به نیلوفر باشه منم خوبم.
پس متوجه حال نیلوفر شده.
سری به تاسف تکون دادم.
خدایا امروز چه روزی بود خودت بهمون رحم کن حال داداشم ... حال بابام ...
دوباره اشکام راهشون رو روی گونه هام باز کرده بودند.
پاکشون کردم.
مامان بدون اینکه سرش رو بالا بگیره گفت
_دخترم نیلوفر که رفت اتاق برو اقا نیما رو تعارف کن بیاد تو خونه.
بنده ی خدا اونم چند ساعته تو بیمارستان دنبال کارهای ماست.
با صدای نیما هردو نگاه متعجبمون رو به مبلهای روبرو دادیم
_ببخشید...من خودم اومدم. دیدم حال هیچکدومتون خوب نیست ...گفتم من رو فراموش کردید...پاهام نای ایستادن نداشت دیگه به ناچار خودم اومدم تو...
عه این اینجا بود و نیلوفر بدون چادر و روسری از جلوش رد شد و به سرویس رفت؟
خوب شد نیما رو اینجا ندید وگرنه چی میشد؟
مامان سری به تاسف تکون داد و نگاه خیره ش رو از روم برداشت.
بلند شدم و به طرف مبلها رفتم
اروم طوری که فقط خود نیما بشنوه
_نیما ...تو اومدی اینجا نشستی؟
بدون یاالله گفتن؟
حال نیلوفر رو نمیفهمی؟ الان اصلا حواسش به هیچی نیست...لااقل تو یکم مراعات کن نمیگی بی خبر نباید بیایی توی خونه؟
_خوب هیچ کدوم بهم تعارف نزدید باید میموندم تو کوچه؟
_نخیر منظورم این نبود ...وقتی صدای یاالله گفتنت رو نشنیدم فکر کردم هنوز تو حیاط موندی به نیلوفر گفتم تو نیستی روسریش رو از سرش برداشتم.
_ااااااه تو این حال و احوالتون هم ول نمیکنین؟
من چکار به موهای فر و ژولیده ی خواهرت دارم حالا خوبه خوشگل و قشنگ نیست خودت رو کشتی...
چشمام گرد شد از حرفای نیما...
_تو به چه حقی به خواهرم نگاه کردی؟ تو باید به اعتقادات دیگرون احترام بذاری.
بعدم بدون اینکه منتظر عکس العملش بشم
سریع چادر و روسری نیلوفر رو از اتاق اوردم و پشت در سرویس منتظر شدم.
همینکه خواست در رو باز کنه سریع اونها رو لای در بردم
_ابجی ...بیا اینارو بپوش نیما اومد تو خونه.
قربون دستت پس صبر کن دستام رو خشک کنم بعد بده بهم.
یاد زینب و بچه هاش دلم رو به درد اورد.
همون لحظه صدای زنگ در حیاط بلند شد.
سریع وسایل نیلوفر رو بهش دادم و
کلید بازشوی ایفون رو زدم و به حیاط رفتم.
نیما هم با نگاه من ایستاد و دنبالم راه افتاد.
به حیاط رفتیم یکی از دخترا بغل نسرین خواب بود و اون یکی بغل عمه
اروم و بی صدا همگی رو به داخل دعوت کردم.
پدر و مادر و خواهر زینب هم حالا به جمعمون اضافه شده بودند.
و هر کدوم برای دلداری چیزی میگفتند.
به پیشنهاد پدر زینب که هنوز دوساعتی تا اذان صبح باقی مونده بهتره هر کدوم به نیت سلامتی امام زمان هرتعداد که تونستیم تا موقع اذان حمد شفا بخونیم.
هر کس یه تسبیح به دست گرفت و مشغول ذکر گفتن و خوندن سوره شد.
نیما روی مبل نشسته و با گوشیش مشغوله.
با صدای مامان کنارش رفتم.
اروم گفت
نیما خسته ست بنده ی خدا اذیت میشه.
بهش بگو بره تو اتاق ما بخوابه.
اون هم که انگار بند یه تعارف بود سریع به طرف اتاق رفت و روی رخت خواب بابا که از قبل پهن شده بود دراز کشید ...
_نهال فردا من رو دوساعت زودتر صدا کن برم خونمون یه دوش بگیرم لباس عوض کنم و دوباره بیام باشه؟
مِنمِن کنان گفتم
_ کاش میرفتی خونه خودتون فردا موقع رفتن به بیمارستان برمیگشتی اونجا راحتترم استراحت میکردی.
_نه دیگه اذیت نکن خیلی خسته ام.
پوفی کشیدم.
_باشه زودتر صدات میکنم.
تا اذان صبح همه با چشمای اشکی مشغول مناجات با خدا بودیم
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۴۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۴۶
به قلم #کهربا(ز_ک)
بعد از اذان صبح همگی بجز نیما نماز خوندند و بعدش پدر زینب به خونه ی خودشون رفت ... من که بعد از مدتها با کلی شرمندگی از خدا نمازم رو خونده بودم کلی برای سلامتی و شفای داداشم دعا کردم.
بقیه بجز مامان بخاطر حضور نیما به هر ترتیبی بود توی اتاق جا گرفتند و خوابیدند و مامان هم توی هال.
توی رختخواب کنار نیما دراز کشیدم با اینکه خیلی خوابم میاد ولی خواب به چشمام نمیاد...گوشی رو برداشتم همینطوری بی هدف پی وی هارو بررسی میکردم.
یه پیام از خط داداش نریمان داشتم...
بغضم گرفت
خیلی وقت بود که نه باهم تلفنی صحبت و نه چت کرده بودیم
پیامش برای چند ساعت قبل از تصادفش بود.
"سلام نهال...چرا هرچی زنگ میزنم جواب نمیدی؟
دارم میام دنبالت بریم بیرون...
باید یه چیز مهمی رو نشونت بدم و باهات صحبت کنم"
بغضم ترکید...
یاد تماسهاش افتادم....دیروز و دیشب چند بار بهم زنگ زده بود و من هربار بی پاسخ گذاشته بودم.
دوست نداشتم اوقات خوشم با نیما رو خراب کنه.
اخه داداش از نیما خوشش نمیومد ...
عذاب وجدان گرفته بودم ...
کاش جوابش رو داده بودم ...
اونقدر به اینکه در مورد چی میخواسته دوباره باهام حرف بزنه فکر کردم که خوابم برد....
ناگهان از خواب پریدم....عجب کابوسی بود...
خواب دیدم تشییع جنازه ی داداشمه و همه مون گریه کنون پشت تابوت میدویدیم.
یهو تابوت رو نگه داشتند و روی زمین گذاشتند جلو رفتم تا توش رو ببینم ...
همین که پارچه رو کنار زدم قبل از اینکه داخلش رو ببینم از خواب پریدم...
دستی به صورتم کشیدم خداروشکر همه ش خواب بود....
نگاهی به نیما انداختم...
دلم میخواست دوباره بخوابم اما یاد دیشب و اتفاقات ناخوشایندش باعث شد خواب از سرم بپره.
از جام بلند شدم و بیرون رفتم سروصداهایی که از اشپزخونه میومد.من رو به اونجا کشوند.
مامان و عمه و مامان زینب مشغول اماده کردن صبحونه بودند
سلامی کردم و داخل شدم.
همگی با چهره های غم گرفته جوابم رو دادند.
رو به عمه گفتم
_اقا کاوه و جواد زنگ نزدند؟
_چرا....گفتند فعلا نریمان رو بستری کردند تا دکتری که منتظرش هستیم بیاد و بعد از معاینه نظرش رو بگه.
_برم بقیه رو صدا کنم بیان صبحونه؟
_نه مادر بذار بخوابن
_ما هم از بیکاری و نگرانی خودمون رو اینجا مشغول کردیم.
قبل ازینکه برم و دست و صورتم رو بشورم به اتاق سر زدم نیما هنوز در خواب ناز بود.
صداش کردم.
_نیما...نیما....بیدار شو مگه نگفتی میخوای بری خونه کار داری؟
یه چشمش رو باز کرد
_ساعت چنده؟
_هشت و نیم
_ تازه سر صبحه کو تا بریم بیمارستان؟ دوسه ساعت دیگه بیدارم کن.
_چه خبره نیما...
تا تو بری خونتون حموم کنی و برگردی ظهر شده دیگه...
کمی خشن گفت
_کاش همون دیشب میرفتم خونمون خودمو الاف شماها کردم...الان پا میشم
تو دلم گفتم ولش کن نیمساعت دیگه میام بعد بیدارش میکنم
بعد از اینکه کارم توی سرویس تموم شد با حوله ای که دستم رو خشک میکردم بیرون اومدم.
صدای نیما از اشپزخونه میومد
ای وای این که خواب بود چرا رفته اشپزخونه؟
خداکنه قبلش یاالله گفته باشه..چون عمه و حاج خانم حجابشون کامل نبود.
داخل که رفتم نیما داشت بیرون میومد
اولش خواستم چیزی بگم که ترجیح دادم تو این شرایط ساکت بمونم.
با کمک مامان سفره پهن کردیم و وسایل رو چیدیم.
بعد از صرف صبحانه نیما اماده ی رفتن شد.
همراهش تا حیاط رفتم
_من میرم خونه لباس عوض کنم...به بابامم بگم یکم پول به حسابم واریز کنه بعدش میام دنبالتون بریم بیمارستان ببینیم وضعیت بابات چطوره...
دو ساعت دیگه حاضر باشید
_ممنون نیما.دیر نکنیا...
_باشه ...فعلا خدافظ
به خونه برگشتم
همینکه خواستم وسایل سفره رو جمع کنم
نازنین فاطمه از اتاق بیرون اومد.
یه نگاهی به اطراف انداخت و دوید سمت مامان.
_عزیز جونم... عزیزجون...صبح شده بابام دوباره رفته سرکار؟
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۱۵۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
هدایت شده از کانال فروی نیوز
﷽ 🌺 مسابقه دختران آفتاب☀️☀️
🔹کد: 93
🔸 یاسمن صمدی پور 3ساله از چاهملک ساکن یزد
🚩 دختران تا ۱۵ سال در مسابقه شرکت داده میشوند.
🚨 ادمین ها بر روند اجرای مسابقه نظارت دارند و کسانی که بازدید باید واقعی باشد
💰 به ۱۰ عکسی که بیشترین بازدید را داشته باشند جوایز 👇👇👇 تعلق میگیرد.
1⃣ نفر اول هدفن عروسکی( مبلغ ۴۵۰ هزار تومان)
2⃣ نفر دوم ایرپاد m10 (مبلغ ۳۵۰ هزار تومان)
3⃣ نفر سوم اسپیکر میکروفن (مبلغ ۲۳۰ هزار تومان)
💥به نفرات چهارم تا دهم هر کدام یک هندزفری هدیه داده میشود💥
🛍 حامی مسابقه:📱 موبایل علوی📱
💰 قیمت کنید، گران نخرید 🚫 مطمئن خرید کنید✅
📱 فروش انواع برندهای گوشی موبایل و تبلت با نازلترین قیمت بصورت نقد و اقساط
💥 تعمیرات تخصصی انواع موبایل ، تبلت (نرم افزار - سخت افزار)
💥 فروش انواع لوازم جانبی موبایل و تبلت
👇👇👇👇
📱09139238512- 09139233560 علوی
💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐
ارتباط با مدیریت جهت ارسال اثار در ایتا:
@soleymanjalali
✅ شرکت در مسابقه کانال #فروی_نیوز👇
https://eitaa.com/joinchat/3193307146Cfa1c2f561f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹🍃
🍃🌸یه تیر و هشتاد نشون
سردار حاجی زاده:
هر موشک خرمشهر4 در سرزمین دشمن تبدیل به 80 راکت میشود و به 80 هدف اصابت میکند!
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
مرگ تدریجی یک رویا پارت35 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 مرتضی پرسید _چت شده الهام؟ نفس عمیقی
مرگ تدریجی یک رویا
پارت36
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
رسیدیم خوابگاه پیاده شدم در ماشین رو کوبیدم، دوییدم سمت خوابگاه، دستم روگذاشتم روی زنگ ایفون، پشت سرمو نگاه کردم دیدم مرتضی وایساده من برم تو خوابگاه بعد بره، ایستادم و نگاهش کردم، دلم براش سوخت، مرتضی هیچ تقصیری نداشت بلکه همه تلاشش رو برای کمک به ما کرد، از رفتارهای خودم خجالت کشیدم، دست بلند کردم و با صدای بلند ولی پشیمان گفتم
_ببخشید مرتضی اعصابم بهم ریختهست
دستش رو به معنی بیخیال برام بلند کرد، در حالی که اشکهای چشمامم دیدم رو تار کرده وارد خوابگاه شدم و اومدم توی اتاق خودمون...
نگاهم افتاد به بچه هایی که تو اتاق جمع شدن، رد نگاهم روژ سهیلا موند، خیلی پکرِ، در و بستم گفتم سهیلا خوبی؟
سرشو تکون داد
نه، عباد برخوردش با من عوض شده
_صبر داشته باش، درست میشه
صدای نرگس اومد
یه کم به عباد زمان بده
سهیلا کلافه جیغی زد
زمان بدم چیکار کنه؟، هضم کنه به عروس عقد نکردهش ت*جا*و*ز* شده
از کوره در رفتم توپیدم به سهلا
انقدر حماقت نکن پاشو مثل آدم بریم کلانتری همه چیو بگیم
نرگس پرید تو حرفم
دیگه الان؟
ستایش که گوشه اتاق نشسته بود، بلند شد اومد سمت ما
_چه فرقی میکنه، الان همه در خطریم
نرگس زد زیر گریه
من بد بخت عقد کردهام، چیکار کنم؟
رو کردم بهش
تو نیا
سهیلا درکمال ناباوری گفت
آها بفکر خودتون هستید؟
معترض سر چرخوندم سمتش
تا الانم ما درگیر اتفاقی که برای تو افتاده شدیم، درست صحبت کن ما هممون بخاطر تو افتادیم تو دردسر
سهیلا حولهش رو برداشت رفت حموم، هر کی یه گوشه نشست، نرگس زانوهاش رو بغل کرده گریه میکنه
الان دو روزه کسی درست حسابی دانشگاه نمیره، درس هامون روی هم انباشت شده، آرامش نداریم، انقدر این اتفاق روی من تاثیر گذاشته که حتی تو خوابم با صدای ترمز ماشین و شکستن شیشههای ماشین از خواب بیدار میشم، دیگه بیشتر از این نمیتونیم کلاس نریم، زنگ زدم مرتضی گفتم: دارم میرم دانشگاه گفت سر کوچهم، زنگ نزدم گفتم شاید خواب باشی نخوای بری
حاضر شدم رو به بچهها گفتم
کی میاد بریم دانشکاه؟
نرگس گفت
من دیگه نه،من نمیام، هیچجا نمیام، خودتون میدونید
سهیلا و ستایش با من همراه شدن اومدن سر کوچه در ماشین و باز کردم نشستم جلو، سهیلا و ستایش نشستن عقب، مرتضی گفت
خانم سهیلا مگه شما نامزد نداری؟ برای چی سوار ماشین من شدی؟؟
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت #الهام (مرگ تدریجی یک رویا)
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
5022291306342609
به نام الهه علیکرم
و سپس دریافت لینک کانال
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
#ادامهدارد
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد ❌❌
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
عزیزان حسینهای که سال پیش کمبود هایی داشت و با کمک شما وسایلش رو تهیه کردیم یه سری مشکلاتی داره که اگر دوباره مورد حمایت شما قرار بگیریم حلش کنیم.
دست یاری به سمت شما دوستداران اهل بیت برای تهیهی تهویههوا، پمپ آب، درست کردن انباری بالای دستشویی و راه آب، گرفتیم
این کمکهای شما صدقه جاریه است اجر همتون با امام حسین علیه السلام.
شماره حساب👇👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴
ارسال فیش پرداختی به این ایدی👇👇
@Mahdis1234
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
عزیزان حسینهای که سال پیش کمبود هایی داشت و با کمک شما وسایلش رو تهیه کردیم یه سری مشکلاتی داره که
عزیزان شده با ۵ هزار و یا ۱۰ هزار تومان واریز دست ما رو بگیرید، ما شدیدن به یه تهویه نیاز داریم، مداح خانم که میخونه ما در و پنجرهها رو میبندیم، گرما و بوی عرق بدن واقعا طاقت فرساست، فردا ما در این مکان جشن میلاد امام رضا علیه السلام رو داریم، بتونیم تهویه رو نصب کنیم، خدا خیرتون بده ان شاالله خدا به مال و جانتون برکت بده🌸
شماره حساب زهرا لواسانی👇👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴
16.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃🌹🍃
📽نماهنگ ✨
#سلطان اثر جدید #پویابیاتی هنرمند باعزتمون
ویژه ی ولادت امام رضا (ع)
پیشکش به ساحت نورانی شاه خراسان
#امام_رضا علیه السلام
#میلاد_امام_رضا علیه السلام
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
🍃🌹🍃
*صلوات خاصهی آقا امام رضا علیه السلام *
*اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلَىٰ عَلِيِّ بْنِ مُوسَىٰ الرِّضَا الْمُرْتَضَىٰ الْإِمامِ التَّقِيِّ النَّقِيِّ وَحُجَّتِكَ عَلَىٰ مَنْ فَوْقَ الْأَرْضِ وَمَنْ تَحْتَ الثَّرَىٰ الصِّدِيقِ الشَّهِيدِ صَلاةً كَثِيرَةً تامَّةً زاكِيَةً مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً كَأَفْضَلِ مَا صَلَّيْتَ عَلَىٰ أَحَدٍ مِنْ أَوْلِيَائِكَ*
#امام_رضا علیه السلام
#میلاد_امام_رضا علیه السلام
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۴۶ به قلم #ک
🌺🌟
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۴۷
به قلم #کهربا(ز_ک)
_مامانم با چشمای اشکی در اغوش گرفت ...موهاش رو نوازش میکرد و میبوسیدش.
_اره عزیزم اگه چند روز پیش ما بمونید باباتم کارش تموم میشه و برمیگرده.
طاقت شنیدن مکالماتشون رو ندارم.
وسایلی که داخل سینی چیده بودم بلند کردم و به اشپزخونه بردم.
ساعت یازده و ده دقیقه من و مامان بهمراه نیما به سمت بیمارستان راه افتادیم ...
بابا بیدار اما بیحال بود. با دیدن ما اول از همه حال نریمان رو پرسید.
مامان هم بخاطر اینکه دوباره حال بابا بد نشه مجبور به داستان پردازی شد.
_نریمان سرش شکسته فعلا باید بیمارستان بستری باشه ...
بابا هم دیگه چیزی نپرسید.
تا ظهر کارهای ترخیص انجام شد و به خونه برگشتیم.
شب اقا کاوه و اقا جواد به خونه برگشتند.
اقا کاوه چایی رو از داخل سینی مقابلش برداشت
_چشم حاج خانم فردا میبریمتون به اقا نریمان سر بزنید.
ولی باور کنید اومدن و نیومدن شما چیزی رو تغییر نمیده.
اون بنده ی خدا که متوجه نمیشه الان کی اومده یا کی نیومده ملاقاتی.
اینجا حاج اقا به حضور شما بیشتر احتیاج داره.
باور بفرمایید ما خودمون حواسمون هست.
اقا جواد هم گفتند که زنگ زدند با محل کارشون و فعلا مرخصی گرفتند.
ما فردا هم میریم تهران
نیلوفر با دلخوری رو به شوهرش گفت
_یعنی مارو نمیبرید بیمارستان؟ما باید بیخبر بمونیم از داداشم؟
جواد سری تکون داد
_ما برای راحتی خودتون و اقا جون میگیم
ولی اگه اصرار دارید مشکلی نیست شماهارم میبریم.
از طرفی غصه ی حال داداش که هنوز در کما بسر میبره و از طرفی حال بابا و زنداداش دست و پامون رو بسته
دیشب با نیما هماهنگ کردم اونم بیاد.اولش زیر بار نمیرفت و میگفت نمیتونه صبح به اون زودی بیدار بشه.
اما با التماسهای من قبول کرد.
صبح بعد از خوندن نماز صبح من و نیما، نیلوفر و شوهرش، زنداداشم و پدرو مادرش بهمراه عمه و اقا کاوه به سمت تهران راه افتادیم.
اول به بیمارستان رفتیم.
هماهنگی اینکه بتونیم برای ملاقات داداش بریم کار سختیه.
اما قبول کردند برای چند دقیقه از پشت شیشه ببینیمش.
دیدن حال داداش در اون وضعیت حال همگی مون رو دوباره خراب کرده.
ناامیدی از سرو روی همه مون میباره .
نیلوفر و زنداداش اونقدر خودشون رو زدند و گریه کردند که دیگه رمقی براشون نمونده.
تو محوطه ی بیمارستان روی نیمکت نشسته بودیم که نیما کنارم نشست.
یهو چیزی رو که به یادم اومد به نیما گفتم:
_راستی نیما خونه ی من و تو چقدر تا بیمارستان فاصله داره؟
_چطور؟
_الان همه خسته هستن میشه بریم اونجا استراحت کنیم؟
_چرا که نه...الان با سرایدار اونجا هماهنگ میکنم، دیگه تا هروقت داداشت تهران هست هرکی اومد ملاقاتش بره خونه ی ما تا هروقت هم دلش خواست همونجا بمونه...
بعدم بلند شد رفت سمت عمه و شوهرش.
یکم بعد با اخم اومد پیشم
_چقدر بدم میاد از یسری اخلاق فامیلات
دلخور شدم از حرفی که زد ولی مثل همیشه خودم رو کنترل کردم
_باز چی شد؟
رفتم به عمه ت و شوهرش میگم
خونه ی من همین نزدیکی هاست
مبله ست و فول امکانات ... الان زنگ میزنم سرایدارم خونه رو اماده کنه و زنگ بزنه غذا سفارش بده
همگی بریم اونجا نهار بخوریم استراحت کنیم تا هروقت هم که اقا نریمان اینجاست تو اون خونه بمونید تا راحتتر هم برگردید بیمارستان.
دیگه لازم نباشه این مسیر سه ساعته ی شهرخودمون تا تهران رو هم هر روز توی راه باشید.
هردوشون سریع گفتند نه مزاحم نمیشیم
بهتره بیمارستان بمونیم شاید کاری پیش بیاد
من که میدونم عمدا نمیخوان بیان
_وای نیما دوباره شروع کردیا...اون بیچاره ها مقصودشون تعارف بوده.
خودم الان درستش میکنم.
بلند شدم جلوی عمه که حالا کنار نیلوفر و زنداداشم ایستاده بود رفتم و حرفای نیما رو بهشون انتقال دادم.
انگار از پیشنهادم خیلی خوشحال نشدند.
عمه گفت
_باشه عزیزم ....اگه بتونیم فعلا بیمارستان بمونیم که بهتره.
من یکی اصلا دلم نمیاد تا وقتی توی تهران هستیم از محوطه ی بیمارستان دور بشم.
حالا بخاطر وضعیت زنداداشت ببینیم چکار کنیم بهتره.
زنداداش که حرفامون رو شنیده.
بیحال جواب داد
_ممنون نهال جان ...از اقا نیما هم تشکر کن
ایشون لطف داره
من که نمیفهمم حالم چجوریه.
بغضش ترکید.
بچه ها شهر خودمون پیش خواهرم ...شوهرم اینجا گوشه ی بیمارستان.
دوست ندارم تا وقتی توی تهرانم از بیمارستان دور بشم.
از حرفای عمه و زنداداش کمی بهم برخورد ...
نگاهی به عمه و زنداداش کردم
و رو به نیلوفر که ساکت بود با تندی گفتم
موندنمون توی بیمارستان مگه فایده ای هم برای داداش داره؟
چرا همه دارن لج میکنند؟
عمه با کمی اخم جلو اومد
_کی لج کرده؟ ما الان تو این شرایط همینجا راحتتریم چرا شلوغش میکنی؟
روم رو ازش گرفتم
تو دلم گفتم
_من که میدونم از حسادت و خجالت حرفایی که در مورد نیما میگفتین روتون نمیشه بیایین خونه ش. اصلا به جهنم.
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۴۷ به قلم #کهربا(ز_ک) _مامانم با چشمای اشکی در اغوش گرفت
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۴۸
به قلم #کهربا(ز_ک)
صدای پدر زینب و حرفی که زد باعث شد نگاه متعجبم رو بهش بدوزم
_معلوم نشد کدوم از خدا بیخبری قصد جون اقا نریمان رو کرده بوده؟
جلوتر رفتم تا بهتر صداشون رو بشنوم.
_فعلا که نه حاج اقا ....
ظاهرا یه مغازه دار که شاهد تصادف بوده از پلاک ماشین عکس گرفته و به ماموران اگاهی داده گفته صحنه ی تصادف رو کاملا دیده و از عمدی بودن صحنه ی تصادف اطمینان داره...
حاج اقا اهی کشید و ادامه داد
_اخه این بنده ی خدا با کسی مشکلی نداشته که...
دوباره قدمی به جلو برداشتم
با صدای گرفته و بغضی خفه لب زدم
_اقا جواد میخواین بگین کسی از قصد میخواسته داداشم رو بکشه؟
جواد من من کنان گفت
_نهال خانم فعلا کسی از خونواده تون چیزی نفهمند.
البته احتمالا تا فردا مامورای اگاهی سراغ همه مون میان اما فعلا چیزی ندونند بهتره.
اشک جمع شده توی چشمام رو با دستمال خشک کردم.
داداش من آزارش به مورچه هم نرسیده چطور ممکنه کسی بهش سوقصد داشته باشه.
خدای من یعنی ممکنه؟
چیزهایی که شنیدم غیر قابل باوره.
وقت اذانه وارد نمازخونه ی بیمارستان شدیم.
بعد از خوندن نماز هر کدوم مشغول مناجات شدیم.
با ورق زدن کتاب دعای توی دستم سعی کردم کمی تمرکز کنم.
زیارت عاشورا رو انتخاب کردم.
دعای مورد علاقه ی داداشم
سعی کردم صدای خوندن داداشم رو به یاد بیارم
شروع به خوندن کردم.
به اخر دعا رسیدم ولی اصلا نفهمیدم چی خوندم. همه حواسم به چیزی که شنیدم هست.
تصادف عمدی....یعنی ممکنه کسی با داداشم اینقدر دشمنی عمیق داشته باشه که بخواد بکشتش؟ پذیرش چنین چیزی برام خیلی سخته
سرم رو به اطراف تکون دادم تا از هجوم افکار منفی و ترسناک جلوگیری کنم
تا غروب بیمارستان بودیم ولی دیگه چاره ای جز بازگشت به خونه نداشتیم.
نیما از اینکه بقیه دعوتش رو برای رفتن به خونه مون رد کردند حسابی دلخور و دمغه برای همین دیگه تعارف نکرد
الان تنها چیزی که برام مهمه حال داداشمه پس سعی میکنم اصلا به حال نیما و چرندیاتی که در مورد این موضوع داره تو ذهنش میسازه کاری ندارم.
بعد از گذشت پنج ساعت و نیم زمان طی شده که در مسیر بودیم خسته و کوفته اخر شب رسیدیم خونه.
مازودتر از بقیه رسیدیم نیما هنوز دلخوره، خستگی رو بهونه کرد و من رو جلوی در خونه پیاده کرد
از ماشینش پیاده شدم و با یه خداحافظی کوتاه زنگ خونه رو زدم.
تا خواستم دستی براش تکون بدم در سیاهی شب با سرعت دنده عقب گرفت و رفت.
رفتارش باعث شده هم از خودش دلخور باشم که تو این شرایط درکم نمیکنه و هم از بقیه که با لجبازیهاشون باعث دلخوری اون شدند اعصابم بهم بریزه
با باز شدن در وارد شدم
مامان و پشت سرش نسرین وارد حیاط شدند
_خسته نباشی دخترم بقیه نیومدن؟
اونا عقب تر بودند نیما خسته بود گفت مزاحم بقیه نمیشم و رفت خونه ی خودشون.
_بنده ی خدا حسابی خسته شده، خداخیرش بده
اتفاقا الان عمه تم زنگ زد گفت با شوهرش زینب و پدرومادرش رو میرسونند خونهشون خودشونم یه سر میان اینجا...
داخل خونه که شدم کیف و مانتو و شالم رو انداختم گوشه ی پذیرایی و از خستگی روی مبل سه نفره ولو شدم.
مامان روی مبل مقابلم نشست
_هرچی به نیلوفر زنگ میزنم جواب نمیده اونا میان اینجا یا میرن خونه ی مادرشوهرش؟
_نمیدونم مامان سرم درد میکنه خسته م
_ بمیرم برا همه تون خسته شدین.
مادر جان فقط بگو حال داداشت چطوره بهتر نشده؟ بعد برو تو اتاق بخواب.
_اخه مامان جان از صبح هر نیمساعت به یکیمون زنگ زدی حال داداش رو پرسیدی .
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۱۵۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨