eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
19هزار دنبال‌کننده
783 عکس
411 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
بابام عاشق یه زنی شد و مامانم رو طلاق داد، و با کمال بی رحمی من رو از مادرم گرفت و داد به عمه بد اخلاقم، عمه‌م بد اخلاق بود ولی خیلی از مراقبت میکرد، تا اینکه دوازده سالم شد و بابام میخواست من رو به جای بدهی‌ش بده به طلبکارش که عمه‌م توسط یه حاج خانم که معتمد محل بود من رو فراری داد و آدرس مادرم رو داد گفت ببر بده به مادرش، حاج خانم به اون ادرس من رو از شیراز آورد ساوه ولی مادرم ازدواج کرده بود و از ساوه رفته بود، از همسایه پرسیدیم که ... https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803 داستانی کوتاه اما پر ماجرا و پایانی خوش👌😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اون طرف دیگه ی ماجرا ویشکایی بود که داشت نقشه ی رو می کشید... از تمام لحظه های بی احسان خداحافظی کردم، معلوم نیست چی انتظارم و می کشه... درو باز کرد و ازم خواست بشینم، صدای بلند ضبط نه تنها روی نبود بلکه داشت حال و هوای خوبی رو به لحظه هام القا می کرد. به خصوص زمزمه ی ریز سوشا که مثل یه ساز این موسیقی رو دل انگیزتر می کرد.. مقابل ترمز دستی رو کشید و کنجکاوی که مثل خون تو همه ی رگ های بدنم و حتی هام جاری شده بود، نذاشت سکوت کنم: این جا کجاست؟ همون طور که سوئیچ رو از جاش بیرون می کشید گفت: از جات ...😱 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/355074477C0f2bee59d7
ماجرای دختری که به خاطر بی پولی پدرش مجبور می شود تن به ازدواج با مرد شصت ساله ای به نام احسان بدهد. هیلدا به عمارت احسان پا می گزارد و با احسان و فرزندانش زندگی می‌کند. اما قضیه به همینجا ختم نمی شود و در این میان اتفاقاتی می افتد و پسر احسان، به هیلدا علاقه مند می شود و این شروع ماجرای جالبی از زندگی این دو نفر هست... https://eitaa.com/joinchat/355074477C0f2bee59d7
11.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃🌹🍃 📲ما ایرانی‌ها روزانه بین۳ تا ۱۵ ساعت توی اینترنت گشت می‌زنیم‼️ به خودمون میایم و میبینیم وقتمون رو هدر دادیم و دستمون حسابی خالیه‼️ خب حالا چکار کنیم برای رهایی از های بیهوده⁉️ چند راهکار ســـــــــــاده🔺 🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
🔅 ✍ اندکی تفکر... 🔹گویند: دزد، انسان بدی است. 🔸اما، نمی‌گویند که: دزدی فقط محدود به اشیا نیست. دزدی فقط جیب‌بری نیست. دزدی ققط کش‌رفتن شکلات، از قفسه‌های فروشگاه نیست. 🔹من می‌گویم: اگر لبخند را،از انسانی دریغ کنی، دزد محسوب می‌شوی. 🔸اگر شادی کودکی را، از او بگیری، دزد محسوب می‌شوی. 🔹اگر مهر و محبت را، از اطرافیان دریغ کنی، دزد محسوب می‌شوی. 🔸اگر با تمسخر یک انسان، شخصیت او را له کنی، دزد محسوب می‌شوی. 🔹اگر با تزریق افکار منفی خودت به دیگری، امید به زندگی‌اش را از او بگیری دزد محسوب می‌شوی. 🔸اگر و هزاران اگر دیگر.... ⁉️ همه می‌دانند دستگیر کردن دزدها، کار پلیس است، این به کنار آیا تو، به دزدهای کوچک و بزرگ خودت، اندیشیده‌ای؟ ⁉️ آیا تو، به پلیس درونِ خودت، مأموریت دستگیر کردن دزدی‌هایت را داده‌ای؟ 🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۵۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) تعجب میکنم یه دیشب که من به نیما زنگ نزدم و پیام ندادم اونم اصلا باهام تماس نگرفته ... از دستش دلخور شدم ، این بهم ثابت میکنه براش اهمیتی ندارم و تا من یادش نکنم اون هم یادم نمیکنه. ساعت روی دیوار ساعت هشت و‌نیم صبح رو نشون میده. خیلی خوابم میاد ولی فکر نکنم دیگه بتونم بخوابم. یاد نیما و بی توجهیش نسبت بهم حالم رو گرفته. بچه ها هنوز خوابند بجز سجاد... خدا بخیر بگذرونه معلوم نیست امروز چه اتیشی میخواد بسوزونه. زن داداش روی مبل تک نفره نشسته و سرش رو توی دستاش گرفته نمیدونم خوابه یا بیدار بی هیچ حرفی از کنارش گذشتم با رفتنم به اشپزخونه فهمیدم فقط مامان توی خونه حضور نداره. وقتی از نیلوفر پرسیدم گفت اقا جواد ‌‌و اقا کاوه گفتند اومدن شماها که فایده ای نداره . بچه‌ها بیشتر بهتون نیاز دارن با موندنتون پیش اونها کار مفیدتری انجام میدین ... مامان از صبح فشارش بالا بود نذاشتیم بره خلاصه که فقط عمه باهاشون رفت منم که دیگه واقعا میترسم بچه هارو تنها بذارم. جواد راست میگه رفتن ما که فایده ای نداره. گفتم _ اما قراره من و نیما بریم. زینب چرا روی مبل نشسته ؟ نمیدونم... حاضر شده بود که با عمه‌اینا بره مامان بهش گفت تو بارداری و برات خوب نیست مسافت طولانی رو هرروز بری و برگردی...از موقعی که اونا رفتند همش تو خودشه و ساکته. منتظر شدم تا خود نیما تماس بگیره... بعد از صرف صبحونه داشتم اشپزخونه رو مرتب می‌کردم که نگاهم به ساعت افتاد ساعت از ده و‌نیم گذشته اما خبری از نیما نیست سراغ گوشی موبایلم رفتم اما هرچی دنبالش میگردم پیدا نمی‌کنم... با گوشی خونه شماره خودم رو گرفتم بوق میخوره اما صدای زنگش رو نمی‌شنوم. کل خونه رو دوباره گشتم اما اثری ازش نیست که نیست. یه لحظه یاد نیلوفر افتادم با عصبانیت سراغش رفتم و به ارومی گفتم: _ نیلوفر کارت خیلی زشته... فضولی هم حدی داره...یالا گوشیمو پس بده... ابروهاش در هم گره خورد و ناراحت گفت _گوشی تو دست من چیکار میکنه؟ با عصبانیت صدامو بالاتر بردم _نیلوفر اون روی من رو بالا نیار... گفتم گوشیمو پس بده. نمی‌فهمی من دیگه ازدواج کردم و همه ی مسایل زندگیم به خودم مربوطه؟ به توچه که تو گوشیِ من چه خبره؟تو گوشیم دنبال چی میگردی؟ با دستش هُلم داد عقب و گفت _ برو بابا خدا شفات بده...معلوم نیست کدوم گوری انداختی اومدی به من تهمت میزنی... عصبی‌تر از این حرکتش غریدم _اخه بدبخت مگه تو از آیفون سردرمیاری؟ عصبانی به سر ِ شونم زد و گفت حرف دهنتو بفهم میگم من برش نداشتم آیفون یا غیر آیفون ارزونی خودت‌.. تازه به دوران رسیده‌ی عقده ای... تا خواستم جوابشو بدم مامان جلومون ظاهر شد و با صدای آرومی که معلومه سعی داره بیرون نره _چی شده، باز شما مثل موش و گربه افتادین به جون هم؟ بعدم رو به من عصبانی‌تر گفت _ با توام نهال میگم چی شده؟ _گوشیم...گوشیمو نیلوفر برداشته حالام زیر بار نمیره مامان یه نیشگون اروم از بازوم گرفت _خجالت نمی‌کشی به خواهرت تهمت میزنی؟ گوشیت تو اتاق ماست...کنار پشتی... دیروز غروب که بچه هارو بردی پیش بابات گذاشتی همونجا ... منم موقع خواب یه لحظه چشمم بهش خورد اما اونقدر خسته بودم و خوابم میومد که دیگه نتونستم بیام بهت بدم. تازه یادم افتاد وقتی نیلوفر اومد پیش بابا، قبل از اینکه برم سجاد و سلاله رو بیارم پیششون خودم گذاشتم کنار پشتی... خجالت‌زده از کاری که کردم‌‌ و حرفایی که به نیلوفر زدم کمی مِن‌مِن کردم _عه اونجاست؟ اخه فکر کردم... از ادامه دادن حرفم صرف‌نظر کردم نیم نگاهی به خواهر عصبانی و دلخورم انداختم زیر لب ببخشید آرومی گفتم و از آشپزخونه بیرون زدم کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۵۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) آروم وارد اتاق شدم. بابا خوابه... گوشی رو برداشتم و بیرون رفتم شارژش تموم شده برای همین نتونستم روشنش کنم. رفتم به اتاق خودم. شارژر رو از توی کشوی لباسام بیرون اوردم و برگشتم توی هال. زدم تو شارژ... نگاهی به زینب که هنوز در همون حالت قبلی روی مبل خوابش رفته‌ انداختم از وقتی من بیدار شدم و حتی اونموقع که من و نیلوفر دعوامون شده یه تکونم نخورده... منتظرم گوشیم کمی شارژ بشه تا روشنش کنم. دوباره به زینب نگاه کردم. نمیدونم چرا دلشوره افتاد به‌جونم از جام بلند شدم و سراغش رفتم تا بیدارش کنم بره سرجاش دراز بکشه. اینجوری که این سرش رو روی زانوش گذاشته من به جاش گردنم درد گرفت. تا تکونش دادم یهو کج شد و داشت میفتاد که گرفتمش و در همون حین ناخودآگاه فریاد زدم و مامان رو صدا کردم. مامان و نیلوفر هراسون به هال اومدند و با دیدن وضعیت زینب جلو دویدند. هرچی صداش میکردند جواب نمیداد. نیلوفر داد زد زنگ بزن به اورژانس ... مامان گریه میکرد و عروسش رو صدا میزد. از اون طرف صدای گریه ی یکی از بچه ها میومد. از طرفی صدای افتادن چیزی از اتاق بابا. نمیدونستم سراغ کدوم باید برم با جیغ دوباره‌ی نیلوفر به خودم اومدم _تو زنگ بزن به اورژانس من میرم پیش بابا گوشیم هنوز خاموشه و تا روشن بشه طول میکشه. بنابراین با گوشی خونه شماره اورژانس رو‌گرفتم و با شرح حالی که از زینب دادم گفت احتمالا دچار فشار عصبی شده. سریع روی زمین درازش کنید و‌ پاهاش رو بالا قرار بدید. شونه هاش رو ماساژ بدید تا نیروی امداد رسانی برسه. وقتی اورژانس رسید بعد از معاینه و بررسی گفتند سریع باید به بیمارستان منتقلش کنند. حالا که همه بچه ها از سرو صداهای پیش اومده بیدار شده بودند و هرکدوم سراغ مامانش رو میگرفت جو خونه به بدترین شکل ممکن رسیده بود. بابا که بنده خدا از جیغ من و مامان یهو بیدار شده بود و میخواسته خودش رو به هال برسونه خورده بود زمین و‌ چوب لباسی ایستاده کنار در اتاق خوشبختانه افتاده بود یه طرف دیگه. که نیلوفر کمک اون کرد. منم یه لحظه حواسم به بچه ها بود و‌ یه لحظه به زینب. مامانم که رمقی توی پاهاش نمونده بود تا سرپا بایسته. نمیدونستیم کی باید با ماشین اورژانس همراه بشه. که همون لحظه حاج خانوم مادر زینب از راه رسید ... گفت با همسرش اومده حالمون رو بپرسند که با دیدن ماشین اورژانس با شتاب وارد خونه شده بود. قرار شد خودش همراه زینب بره. حالا کی میتونست مامان و بابا رو آروم کنه. به توصیه نیلوفر بیخیال گریه ی بچه ها شدم و سریع یکم آب برای مامان و بابا اوردم دوباره سراغ بچه ها رفتم اینبار در اتاق رو بستم و پشت بهش نشستم. از حرص اینکه نمیتونم ساکتشون کنم زدم زیر گریه و التماسشون می‌کردم ساکت بشن. سلاله همچنان گریه می‌کرد اما دخترای داداش و سجاد صداشون بند اومد و با ترس نگاهم می‌کردند. یکم که دلم از بغض و گریه خالی شد سریع سلاله رو بغل کردم و به آرومی پشتش می‌زدم که نیلوفر وارد شد. سلاله به محض رفتن به آغوش مادرش ساکت شد. یه لحظه با دیدن نازنین زهرا و نازنین فاطمه جیگرم کباب شد. آروم گریه میکردند جلو رفتم و مقابلشون نشستم وقتی بغلشون کردم بغضم دوباره ترکید حالا یکی باید من رو ساکت میکرد. با صدای بلند و مستاصل گریه میکردم. نیلوفر در اتاق رو بست و اونم با من هم نوا شد. دوباره گریه ی بچه ها بلند شد. مامان وارد شد و با تشر دعوتمون کرد به سکوت. _خجالت بکشید... این بچه‌ها رو سکته دادید... باباتونم که اونطرف داره بال بال میزنه میخواد بفهمه جریان چیه... پاشید کمک کنید رختخواب باباتونو بیاریم توی هال پهن کنیم بیاریمش همونجا جلوی چشم خودمون باشه. بنده خدا هرلحظه یه صدا میشنوه و تنش میلرزه. نهال تو هم زنگ بزن نیما ببین میتونه بیاد من رو ببره بیمارستان ببینم چه بلایی سر زینب اومده. گوشیم رو اوردم توی اتاق روشنش کردم ... وای چقدر پیام از نیما دارم بدون اینکه بخونمشون رفتم توی تماسها عه چندبارم زنگ زده... شمارش رو گرفتم تا یه بوق خورد رد تماس زد. کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال وی آی پی ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۱۵۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺?
🍃🌹🍃 پنهان‌کاری ‌ها، شرح حال فاصله‌هایند! وقتی به پنهان‌کاری مبتلا می‌شویم؛ انرژی درون ما، این پیام فاصله را، به طرف مقابل‌مان مخابره می‌کند؛ حتی اگر هرگز پنهان‌کاری‌مان برملا نشود! پنهان‌کاری نمی‌گذارد، محل امن دیگران باشیم، به همین دلیل برای بودن درکنارمان تمایلی ندارند. 🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹🍃 ✅ ۲۴ میلیارد دلار ارز در راه ایران یادتونه میگفتن دکتر رئیسی ۶ کلاس سواد داره⁉️ داره کاری میکنه که صدتا دکتر قلابی اصلاحات نمیونستن خوابشم ببینن بله فرق می کنه به کی رای بدیم 🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen