eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
19.1هزار دنبال‌کننده
786 عکس
408 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۲۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) اون گفت ممکنه کار پدرش طول بکشه برای همین منو مادرش به تنهابی میتونیم از طبقات مختلف برج و جاهای جذاب اون دیدن کنیم. پوکر نگاهش می‌کردم‌ با حرفی که زد دلخوریم بیشتر شد و‌نتونستم جلوی عصبانیتم رو بگیرم _اونطوری نگام نکن... الان مامانمم میخواد اخم کنه و بگه من اومدم ترو ببینم یا برج رو؟ خوبه که... اتفاقا مامانم اینجور جاها عین بچه‌ها میشه باهم برید بگردید بهتون خوش میگذره... _ببخشید نیماجان... اگه قرار نبود تو هم همراهم باشی پس چرا منو علاف کردی و تا اینجا کشوندی؟ من تو‌ی خونه می‌موندم... _عزیزم... خواهش می‌کنم اوقات تلخی نکن. داوود و زنش تازه اومدن اون خونه... هنوز اخلاقشونو نمی‌دونم نتونستم همون لحظه ورود تورو باهاشون تنها بذارم... _جالبه خونه و‌زندگی چندصد میلیاردی‌تو پردی بهش اونوقت میگی نمیشناسی و‌اعتماد نکردی من باهاشون تنها باشم؟ اولا از همون دیروز که وکیل بابام با داوود قول و قرار گذاشته قبل ازینکه بفرستش پیش‌ من مدارک و کلی سفته ازش گرفته... اما تو فرق میکنی... تو مال و اموال نیستی که بگم عیب نداره دوباره به دستش میارم‌... تو همه وجود منی باید کمی بگذره اعتمادم بهشون کامل بشه تا بتونم باهاشون تنهات بذارم... ازینکه تا این حد براش حائز اهمیتم خوشحالم اما بیشتر خوشحالیم برای اومدن به اینجا از جهت همراهی با خودش بود ... من و‌ فرشته در برج میلاد وقت گذروندیم اتفاقا خیلی هم خوش گذشت ولی اگه با نیما بودم بیشتر خاطره‌ساز می‌شد... بالاخره بعد از چهار ساعت گشت و گذار گوشی مادرشوهرم زنگ خورد، _عه فیروزه... بعد از کمی صحبت تماس رو قطع کرد و‌گوشی رو داخل کیفش انداخت. _ فیروز گفت اگه بازدیدتون تموم شد بریم خونه... سری به تایید تکون دادم... بعد از دیدن از سکوی دید باز به گالری هنری اومده بودیم... از چند تا محصول خیلی خوشم اومد اما از اینکه مبادا فرشته با دخالتهاش حق انتخاب رو ازم بگیره از خرید منصرف شدم... یه بار باید با خود نیما بیام و‌ چیزایی که خوشم اومده خریداری کنم _خودمون رو به طبقه‌ای که فیروز گفته بود رسوندیم... و از اونجا خارج شده و هرکدوم سوار بر ماشینها به طرف خونه راه افتادیم... توی ماشین رو کردم به نیما _مامانت اینا خونه خریدن توی تهران؟ _قبلا بهت گفتم یادت نیست؟ یه خونه تو فرمانیه دارن بابا گفته دستی به سرو روش کشیدن اسباب اثاثیه‌رم فردا از سمنان میفرستند بیاد... برای همین به بابا گفتم امشب خونه ما بخوابن... _اهان... آره چه اشکالی داره... خونه خودشونه. دقایقی بعد گوشی نیما زنگ خورد... از جواب دادنش فهمیدم داووده _چیزی شده؟ خوب معلومه... هروقت پدرو مادرم و برادرم اومدند بی هبچ حرفی درو براشون باز می‌کنی کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۲۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) اونا خودشون صاحب خونه‌اند... هر دستوری دادند جز چشم چیزی نمیگی فهمیدی؟ خوبه... وقتی قطع کرد با خودش شروع کرد به زمزمه کردن و کلافه این طرف و‌اون طرفو نگاه میکرد _مرتیکه.... این دیگه سوال کردن داره؟ _چی شده؟ مامانت اینا رسیدند؟ نه بابا اونا نهایت پنج دقیقه زودتر از ما میرسن... سینا رفته اونجا... داوود زنگ زده میگه درو باز کردم اومده حیاط اجازه داره بیاد داخل خونه... آخه مرتیکه تو خودت نمیفهمی کی حق اومدن به اون خونه رو نداره که جلوی داداشمو گرفتی؟ _وای نیما جان خوب اون بدبخت از کجا بدونه... از کجا میدونه رابطه تو و داداشت چطوریه؟ تا نشناسه یا بهش نگفته باشی از کجا باید بفهمه... چیزی نگفت منم دیگه ادامه ندادم... به خونه که رسیدیم نیما چند تا بوق زد رو بهش کردم مگه ریموت نداری؟ دادمش به بابام اون همیشه زودتر از من میرسه... وقتی داخل حیاط شدیم دوتا ماشین پارک شده بود... یکی از ماشینها عروسک خودم بود... با خوشحالی پیاده شدم همینکه خواستم نزدیکش بشم تو فکر رفتم نکنه اونو دادن به سینا... همین فکر باعث شد راه رفته رو برگردم نیما که متوجه رفتارم شد سوالی نگاهم کرد _چی شد؟ چرا رفتی تو فکر؟ عروسکتو دیدی؟ _آره... هنوزم مال خودمه؟ _معلومه که آره... _فکر کردم داده باشینش به سینا... _بابا دست سینا که ماشین نمیده... یه بار با ماشین یه گندی زد ازون موقع تابحال هرچی میگه غلط کردم بابا اهمیت نمیده الانم بی اجازه ماشین تورو برداشته آورده... خوشحالم که ماشین رو آورده... اما کنجکاوم بدونم سینا چیکار کرده که تا این حد پدرش رو عصبانی کرده... چون تا جایی که من فهمیدم فیروزخان اهل سرزنش و تحریم کردن بچه‌هاش نیست.. برای همین تا قبل از رسیدن به ایوون رو به نیما پرسیدم _سینا چیکار کرده که اجازه نداره ماشین داشته باشه؟ بدون اینکه نگاهم کنه جواب داد _نمی‌دونم... من مثل تو فضول نیستم برا همین نپرسیدم می‌دونم که دروغ میگه... مگه میشه ادم نسبت به موضوع به این مهمی بی‌خیال باشه ولی می‌دونم چیزی نمی‌گه پس سکوت کردم و جلوتر از اون پله‌هارو بالا اومدم... به محض ورودمون پروین که در حال پذیرایی از مهمونا بود صاف ایستاد و سلام کرد... جوابش رو‌ کوتاه دادم اما نیما جوابی نداد... با خوشرویی به پدرشوهر مادرشوهر لبخند به لبم خوش امد گفتم... هردو جواب محبتم رو دادند جلو رفتم و روی مبلی مقابلشون نشستم نیما تا خواست کنارم بشینه با صدای مادرش نیم‌خیز موند وقتی فهمید تعارفش میکنه تا کنارش بنشینه رفت و‌مبل کناری او نشست... کمی که گذشت پچ‌پچ هاشون شروع شد... من از اینکه دونفر در جمع در‌گوشی حرف بزنند متنفرم اما به احترام اینکه مهمون هستند چیزی نگفتم برای دریافت لینک کانال وی آی پی که الان ۴۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۲۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) یهو یاد سینا افتادم _پس سینا کجاست؟ مادرشوهرم جواب داد _به خاطر ماشین فیروز دعواش کرد ... _آخه چرا؟ اتفاقا ازش خیلی هم ممنونم زحمت کشیده ماشینمو آورده با گفتن این حرف نیما توی جاش جابجا شد یه چشم غره بهم رفت که چرا این حرفو زدی... نگران شدم آخه من که حرف بدی نزده بودم پس چرا اینطوری می‌کنه؟ باز این پسر چشمش به مادرش افتاده برای من آدم شده دیگه ادامه ندادم... اما خوب بالاخره سینا کجاست؟ باباش دعواش کرده خودشو که دیگه غیب نکرده... پروین یه چای هم برای من آورد موقعی که خواست برگرده مامان فرشته رو به نیما گفت _بابات که گفته بود خدمتکار و سرایدارتون هم‌سن و سال خودت هستند پس؟ _آره بودند... منتها عذرشونو خواستم همین امروز... داوود و پروین قرار بود امروز بصورت ازمایشی کار کنند و از فردا رسما شروع کنند کارشون رو اما اونقدر اون پسره فرهاد کم‌کاری میکرد که فقط گفتم از شرش خلاص بشم... _عه... اسمش فرهاد بود؟ از وقتی اومدیم منتظر روزی بودم که فرشته رو بعنوان خدمتکار مادرشوهرم معرفی کنم واکنشش رو ببینم... آخه اسمش رو از کبری به فرشته تغییر داده چون فکر می‌کرده با کلاسیه... حالا اگه بفهمه خدمتکار من همنام خودشه چه عکس‌العملی نشون میده که اتفاقا خنثی رفتار کرد برای همین فرصت رو مغتنم دونستم و گفتم _اسم خواهرشم فرشته‌ست با هم دوقلو هستند یهو گل از گلش شکفت و با ذوق پرسید _واقعا؟ دوقلو... نازی... چه قشنگ... کاش دیده بودمشون... ای بابا انگار فقط دوقلو بودنشون رو فهمید به اسمش توجه نکرد برای همین تکرار کردم... _بله... فرشته خیلی شبیه داداشش بود هنوز همون ذوق توی نگاهشه... ای بابا... چرا متوجه اسم فرشته نمی‌شه... نگاهم با نگاه نیما تلاقی کرد با اشاره سر گفت ادامه ندم عه فهمید چه نقشه‌ای داشتم بد شد حالا بعدا می‌خواد بگه چرا از خودت بچه بازی در میاری ولش کن اصلا تا خواستم بلند شم نیما زودتر ایستاد من میرم لباس عوض کنم بر می‌گردم و با اشاره دست اتاق طبقه پایین رو‌نشون داد میتونید برید این اتاق استراحت کنید البته بالا هم اتاق هست هرکجا که راحت‌ترید رو به مادرش کرد کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۲۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) پاشو نهال اتاقارو بهت نشون بده هرکدومو خوشتون اومد راحتترین همونو بردارین... با خودم گفتم اتاق اتاقه دیگه چه فرقی میکنه؟ مگه روزی که من اولین بار اومدم خونه‌تون بهم حق انتخاب دادید؟ اما بخاطر حرفی که نیما زد با کمی تعلل ایستادم _چه فرقی می‌کنه مامان جان همین اتاق پایین خوبه با حرف مامانش دوباره نشستم فرشته با ذوق به وسایل خونه نگاه می‌کرد وسایلو با سلیقه کی خریدی؟ خیلی قشنگه تا خواستم جواب بدم نیما گفت سری قبل که با بابا اومده بودم به یکی از دوستام که خانمش طراحی داخلی خونده گفتم بیان اینجا رو مبله کنند حالا واقعا خیلی خوب شده؟ _خیلی... به بابات گفته بودم خیلی از وسایلمونو باید رد کنیم اما قبول نکرد حالا که اینجارو دیدم بیشتر مشتاق شدم یادم باشه شماره دوستتو ازت بگیرم _حتما چرا که نه...من الان بر میگردم و با گفتن این حرف به طرف پله‌ها رفت به میانه‌های راه رسیده بود که اسمم رو صدا کرد فهمیدم باید دنبالش برم ایستادم با نگاه به زن و‌شوهر مقابلم یه عذرخواهی کوتاه کردم و به طبقه بالا رفتم جلوی در اتاق ایستاده بود وقتی رسیدم با سر اشاره کرد وارد بشم پشت سرم اومد و در رو بست آب دهنم رو قورت دادم و منتظر نگاهش کردم تو چرا حرف زدن بلد نیستی؟ یعنی چی که هنوز از راه نرسیده میگی سینا زحمت کشیده ماشینمو آورده؟ نمیگم تعارف کن ماشینو بدم به سینا اما لااقل اینجوری ضایعم نباش... بغض کردم با چشمای به اشک نشسته گفتم _ماشینمو تعارف کنم به سینا ؟‌فقط چون زحمت جابه‌جاییش رو کشیده؟ _خودتم اون بیرون تا ماشینو دیدی مطمین نبودی هنوز خودت صاحبشی یا نه پس سفسطه نکن چیزی نگفتم دوباره ادامه داد _این بچه بازیا چیه هی می‌خوای به روی مامانم بیاری که اسم خدمتکار قبلیمون فرشته بوده؟ وای نیما متوجه منظورم شده... اما الان وقت حاشا کردن بود _ولی من منظور بدی نداشتم _چرا داشتی... دیگه بعد از چندسال تورو نشناسم که باید سرمو بذارم بمیرم... _منظورت چی بود از این کار؟ جوابی نداشتم که بهش بگم عجب غلطی کردم کاش هیچی نگفته بودم... _با توام چه جوابی داری؟خجالت نمیکشی مثل بچه‌ها با مامانم رفتار میکنی؟ _گفتم که.‌.. باور کن منظور خاصی نداشتم برای دریافت لینک کانال وی آی پی که الان ۴۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۲۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _حالا چرا وقتی بهت میگم مامانو ببر اتاقارو نشونش بده خودش انتخاب کنه اونجوری رفتار میکنی؟ _اولا که خودش گفت لزومی نداره دوما خودت بعضی وقتا برای اینکه ارادتت رو به مامانت نشون بدی یه کارای مسخره می‌کنی... _من؟‌ ببین چقدر کش میدی هر حرفیو؟ ببین نیما تو هروقت چشمت به مامانت اینا می‌خوره کلا یه ادم دیگه‌ای می‌شی مگه اونموقعی که منو برای اولین بار بردی خونتون، تک تک اتاقهارو نشون من دادی و خودم انتخاب کردم؟ _درسته مامانت اینجا مهمون محسوب نمیشه اما یعنی چه که میگی اتاقا رو‌نشون بدم خودش انتخاب کنه... اصلا خودت یه اتاقو‌در نظر بگیر بگو برن همونجا... حالا اگه می‌خوای خونه رو ببینن اون بحثش جداست میتونی تعارفشون کنی برن همه جارو ببینن. چشماش رو ریز کرد _نهال بعضی وقتا خیلی بچه می‌شی واقعا تو توقع داشتی اولین بار اومدی خونه ما مامانم همه اتاقارو نشونت بده خودت انتخاب کنی؟ _نخیرم...من همچین توقعی نداشتم و‌ندارم ولی وقتی جنابعالی چنین توقعی از من پیدا می‌کنی خوب متقابلا در من هم ایجاد میشه... سری به تاسف تکون داد _اخه آی‌کیو فرض کن من یا مامانم بهت اختیار میدادیم‌ خودت یه اتاقو انتخاب کنی تو کدومو انتخاب می‌کردی؟ وقتی نامزد منی تو خونه پدری من یه اتاق مختص خودت می‌خواستی؟ اونم به انتخاب خودت؟ تازه به سوتی که دادم پی بردم... راست می‌گه‌ها.. _نهال دست بردار از این رفتارت... اینقدر اهل تلافی نباش چیزی برای گفتن نداشتم برای همین ساکت موندم... کمی نگاهم کرد و بعد به طرف کمد لباسا رفت و‌ مشغول تعویض لباساش شد... یه گرمکن توسی با تی‌شرت توسی روشن تنش کرد بعدم بدون اینکه نگاهم کنه از در بیرون رفت نفسم رو پرصدا بیرون دادم بهتره منم لباس راحتی ببوشم... خیلی وقته دیگه مثل قبل خیلی به پوشسم اهمیت نمیدم این زندگی همونیه که خیلی وقته دنبالش بودم پس یه لباس راحت و شیک تنم کردم و‌ از اتاق خارج شدم... هنوز تو فکر سینا هستم یعنی کجا رفته؟ به طبقه پایین که رفتم کسی نبود... پروین دستمال به دست داشت میزهای جلومبلی رو تمیز می‌کرد پرسیدم _بقیه کجان؟ _نگاهی به پشت سرش کرد _خانوم رفتند اتاق استراحت کنن ولی آقا و‌ پدرشون سراغ داوود رو گرفتند فکر کنم الان بیرون توی حیاط باشن... به طرف در سالن رفتم پرده رو کنار زدم اما نمی‌بینمون برای همین در رو باز کرده و توی ایوون می‌ایستم نگاهی به حیاط میکنم آره الان می‌بینمشون توی آلاچیق نشستند این وقت شب بخاطر نور زیاد ایوون که به لطف نورپردازیها انجام شده خیلی خوب نمی‌تونم ببینمشون فیروز داره صحبت می‌کنه داوود هم تند تند سر تکون می‌ده... نیما هم گاهی یه چیزی میگه و ساکت میشه... من که متوجه کارای این پدر و پسر نمی‌شم... کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۳۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) صدای آیفون بلند شد و بعد هم در حیاط رو محکم کوبیده می‌ شد... نگاهم بین در و هر سه مرد حاضر در آلاچیق در رفت و آمد بود فیروز چیزی به داوود گفت و به نیما نگاه کرد... داوود سری به تایید تکون داد و دوان دوان خودش رو به در رسوند و وقتی باز کرد نتونستم در تاریکی بفهمم کی پشت دره.. چشمم به نیما افتاد سرش رو تکون میده و‌ پدرش داره باهاش حرف میزنه... معلومه نیما از چیزی ناراحته ... چیزی به ذهنم رسید بهتره برم آیفون رو بردارم اینطوری شاید بفهمم کی دم دره و جریان چیه... به خونه برگشتم هنوز صفحه آیفون روشنه. گوشی رو که برداشتم فقط صدای داوود میومد که داره با آرامش اما جدی حرف می‌زنه الان تونستم چهره هر دوتا خانمی که ظهر هم به اینجا اومده بودند ببینم هردو مستاصل و پریشون بنظر میومدند صدای داوود اومد _این حرفا به من ربطی نداره... تا جایی که من می‌دونم درست همون روزی که شوهر شما خونه رو فروخته به بنگاه آقای بهادری هم بصورت قانونی از اونجا خریداری کرده... شوهرت بهت دروغ گفته صبر آقای بهادری هم حدی داره اون فقط بخاطر اینکه تو عزاداری تابحال چیزی بهت نگفته... اگه بره ازت شکایت و‌ ادعای حیثیت کنه توی دادگاه محکوم می‌شی... نمیشه که هرروز بیای با این حرفا آبروریزی راه بندازی خانومی که مسن‌تره گفت: _آقا... از وقتی داماد من خودکشی کرده دختر من یا توی خونه بستریه یا بیمارستان... بالاخره باید بفهمه چی به سر خونه و زندگیش اومده یا نه؟ نباید بفهمه چرا شوهرش خودشو کشته؟ _ای بابا... خودکشی داماد شما چه ربطی به آقا داره؟ هرکسیم غیر آقای بهادری خونه رو می‌خرید همین بود.. وقتی چیزی از پیشینه صاحبخونه قبلی که داماد تویه نمیدونه چه جوابی می‌تونست بهت بده؟ امشب پدر آقای بهادری اومده اینجا... اگه وکیلش ازتون شکایت کنه برای ادعای حیثیت تا محکوم نشید ولتون نمی‌کنه‌‌‌... از من گفتن بود کمی بعد صدای کوبیده و بسته شدن در حیاط اومد... نمی‌فهمم پس چرا نیما به من گفت شوهر این خانمه گم شده و اون اومده سراغ شوهرش... در صورتی که شوهرش مرده و الان دنبال این خونه و‌علت خودکشی شوهرشه هنوز آیفون توی دستمه... هردو تا خانم کمی موندن و‌ به هم‌ نگاه کردند خانم مسن عقب‌تر رفت دست دراز کرد سمت خانم دیگه وقتی دورتر شدند معلوم شد دستش رو پشت کمرش گذاشته و‌داره کمکش میکنه راه بره... و کم کم از دید خارج شدن‌د... گوشی رو به آرومی سرجاش گذاشتم دوباره به ایوون برگشتم رفتارهاشون خیلی مشکوکه... نیما از چی عصبانیه؟ پدرش سر تکون داد و ایستاد یعنی چی شده؟ فکر کنم دارن میان داخل خونه... موندنم بی‌فایده‌ست چیزی که نمی‌فهمم ممکنم هست من رو ببینند خیلی بد میشه... بهتره برگردم خونه... من نمیدونم جریان چیه ولی اینکه راستش رو نیما بهم نگفت یعنی یه خبرایی هست... تنها راه فهمیدن این موضوع اینه که یه راهی پیدا کنم تا بتونم از زیر زبون نیما حرف بکشم... تا وقتی پروین میز شام رو آماده کنه دوبارهذزنگ خونه به صدا در اومد و این باز سینا به جمعمون اضافه شد... شاممون رو با اخمهای در هم نیما و شوخی‌های پدرش که معلومه تلاش میکنه اون رو ازین حالت خارج کنه گذشت... موقع خواب هرچی از نیما پرسیدم چرا ناراحته... گفت بابام یه قولایی بهم داده بود اما الان فهمیدم همش کشک بوده و‌بابت همون ناراحتم... پس شاید واقعا ناراحتی نیما ربطی به خرید این خونه و‌اون دوتا زن نداشته باشه بنابراین دیگه چیزی بهش نگفتم... برای دریافت لینک کانال وی آی پی که الان ۴۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۳۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) موقع صرف شام همه از دستپخت پروین و سلیقه‌ش تعریف میکردند... نیم‌ساعت بعد همگی دور هم نشسته بودیم و گپ می‌زدیم و فرشته هم طبق معمول با نیما در حال پچ پچ کردن بودند ناگهان فرشته با ناراحتی گفت نهال پس شما دوتا این چندروز چه خریدایی رو انجام دادین؟ اینطوری که نیما میگه همه کارا مونده؟ با تعجب نگاه به هردوشون کردم _نمی‌دونم... نیما گفت لباس عروس و محلسی و کیف و‌کفش و این چیزا وسیله دیگه ای لازم بوده؟ فرشته دست روی پیشونیش گذاشت _از دست شما دوتا... اخه دختر گیریم که تو نخوردی نون گندم... حتی ندیدی دست مردم؟ از حرفش ناراحت شدم اخمام توی هم رفت _مامان چرا توهین میکنی؟ اتفاقا من توی اون خونه ای که بزرگ شدم معمولا برای عروس همه چی میخریدند مثل چمدون و ساک و‌پک لوازم آرایشی و آینه و شم... به اینجا که رسیدم تازه یادم اومد ما حتی اینه و شمعدون نگرفتیم... تازه میخواستم بگم همه این وسایلی که گفتم رو دارم که با گفتن اینه شمعدون رسما لال شدم... نیما سری به تاسف تکون داد خوب چیکار کنم؟ یادم نبود.. ‌قتب برای خواب به اتاق رفتیم از ترس اینکه نیما موضوع خرید عروسی رو پیش نکشه تصمیمی که برای زیر زبون کشی از نیما جهت کسب اطلاعات در مورد اون دوتا خانم و خرید خونه گرفته بودم ملغی شد . صبح با صدای فرشته از خواب بیدار شدم _بله _تو هنوز خوابی نهال؟ پاشو دختر... فیروز گفت با نیما باید برن جایی طوری آماده شو که ساعت یازده باهم بریم سراغ خریدهایی که فراموش کرده بودین... نیما سرجاش نبود... ساعت گوشیم رو نگاه کردم فقط نیم‌ساعت تا زمانی که فرشته گفت وقت دارم بلند شدم به سرویس رفتم بعد ار شستن دست و‌صورتم توی کمدها دنبال لباس مناسب بودم... با وجود فرشته فقط استرس میاد سراغم مدام نگران این هستم که نکنه ازم ایراد بگیره... مانتو وشال و‌ شلواری که فکر میکنم متمایل به سلیقه مادرشوهر سخت گیرم هست انتخاب کردم... پس از کمی آرایش و حاضر شدن به طبقه پایین رفتم فرشته سر میز مشغول خوردن صبحانه‌ست _سلام...صبح بخیر... _صبح بخیر... خوبه تو خونه بابات خَدَم و حَشَم‌ نداشتی که این وقت صبح بیدار میشی کم نیاوردم _درسته ولی مامانم سرویس کامل به بچه‌هاش میداد... خوبه که فرشته چیزی در مورد خونوادم نمیدونه و‌ دروغ فیروز رو باور کرده وگرنه چیزی برای گفتن نداشتم _ .... کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۳۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) وقتی به حیاط میرفتیم فرشته با اشاره به ماشین من زمزمه وار گفت _نگاه کن تروخدا... یکی نیست بگه اخه پسره ی خنگ تو که ماشین نهالو برداشتی بیاری تهران لااقل ماشین منو میاوردی... الان با ماشین خودم می‌رفتم بیرون... سوییچ ماشین من تو دستاش بود... پس قرار بود با ماشین من بریم خرید... سوار که می‌شدیم اصلا خوشم نیومد فرشته پشت فرمون نشست این ماشین مال منه اصلا دلم نمی‌خواد اون باهاش رانندگی کنه... باید زودتر برای گواهینامه اقدام کنم... وگرنه میترسم ماشینم توسط اینا مصادره بشه... موقع خرید فرشته دوباره از هرچیزی بهترینش رو‌ برام‌ خرید ولی بیشتر سلیقه خودش رو در انتخاب‌ها دخیل میکرد... چاره ای نداشتم کاش یادم بود و‌ روزهای گذشته با سلیقه خودم تهیه میکردم... فکر می‌کردم آینه شمعدون نقره برام بخره اما فقط سراغ آینه شمعدونهای جنس برنجی رو می‌گرفت روم نمیشد بگم از همین جنس یدونه زیباترش رو توی خونه داریم... به ناچار یکی انتخاب کردم... اما اونی که توی خونه‌ست رو بیشتر دوست داشتم... ... بالاخره روز عروسی فرا رسید از ساعت پنج صبح به آرایشگاه رفتم آتلیه... باغ... تالار... و مهمونها... مراسم خوبی بود... هرکس سراغ خونوادم رو می‌گرفت طبق نظر فیروز خان جوابمون یکی بود... پدر و برادرم حال خوبی نداشتند برای درمان به کشور فرانسه رفتند بقیه اعضای خونواده که توقع نداشتند در چنین شرایطی مراسم برگزار بشه قهر کردند و‌نیومدند... بهتر از این بود که مردم حقیقت رو بفهمند که من خونواده ندارم و تاحالا با قاتلین پدرومادرم زندگی می‌کردم... آخر شب با همراهی خانواده نیما و‌چند نفر از اقوامشون به خونه برگشتیم و تا پاسی از شب در حیاط خونه به رقص و پایکوبی گذشت... مادر نیما خیلی اصرار داشت فردا پاتختی هم داشته باشیم اما فیروزخان اجازه نداد و قبل از رفتن گفت : هدیه ی پاتختی من به نیما و نهال مربوط به ماه عسل‌شونه... هزینه سفر به پاریس ... ساعت چهار فردا پرواز دارن... پس برای اینکه بدون تاخیر به پروازشون برسن پاتختی کنسله... من می‌دونم اصرار فرشته برای پاتختی اینه که بتونه خونه‌ی پسرش رو تو چشم فک و فامیلاش کنه... اما بخاطر هدیه‌ای که از پدرشوهرم گرفتیم نقشه‌هاش نقش برآب شد... مهمونایی که توی حیاط هستند از همینجا باهامون خداحافظی کردند و رفتند ... پدرشوهرمم رو به مامان فرشته با خوشرویی گفت... خانوم بسه... دیگه نای ایستادن ندارم بریم استراحت کنیم... موقع رفتن گفتند که فردا برای خداحافظی پیشمون میان... به مناسبت ازدواج پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله با ام المومنین حضرت خدیجه سلام الله علیها رمان نهال ارزوها تخفیف خورد برای دریافت لینک کانال وی آی پی که الان ۴۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست ارسال فیش واریزی به مبلغ ۴۰۰۰۰ تومان (چهل هزار تومان) به شماره کارت 👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۳۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) در تمام مدتی که در فرانسه بودیم خیلی بهمون خوش گذشت. خصوصا اون قسمتی که از برداشتن کامل حجاب هیچ ابایی نداشتم و‌احساس گناه نمی‌کردم... گویی خدایی که در این سرزمین خدایی می‌کنه با خدای کشور خودمون متفاوت بود... بجز روز چهارم که اون شب از طرف یکی از دوستان خانوادگی نیما برای صرف شام دعوت شدیم... یه خانوم و‌ اقای میان‌سال تقریبا هم‌سن و سال پدرو مادر نیما و پسرجونشون... اون شب با نیما در مورد چیزهایی حرف می‌زدند که هر لحظه حالم رو بدتر می‌کرد فهمیدم نیما هروقت به خارج سفر میکرده بساط عیش و نوش با زنان هرزه براش فراهم بوده... وقتی به هتل برگشتیم به محض رسیدن به اتاقمون نتونستم بغضم رو‌مهار کنم و آواز گریه سر دادم نیما که نگرانی در صداش موج می‌زد کنارم نشست _چی شده نهال؟ دوباره حالت بد شده؟ _ صدام رو‌بالا بردم آره... حال دلم بده... داره میترکه؟ _دلت درد میکنه؟ _خودت رو زدی به خنگی؟ با خودت فکر کردی حالا که نهال حجاب کامل از سر برداشته لباس نیمه عریان تنش کرده منم میتونم هر غلطی دلم میخواد بکنم آره؟ به ارومی زد روی شونه‌م _مثل ادم‌ بگو چه مرگته؟ _من چه مرگمه یا تو؟ وقتی با اون پسره حرف میزدین همه حرفاتونو شنیدم دیدم با چه اشتیاقی از کثافتکاری‌های گذشته‌تون حرف میزدین ... شنیدم که با حسرت گفتی کاش دیرتر ازدواج کرده بودم... آره دیگه من دستو پاتو بستم اره؟ اگه الان همراهت نبودم الان دنبال تکرار غلطای گذشته‌ت بودی ... من احمق رو بگو فکر می‌کردم تو با جوونای دیگه فرق داری... فکر می‌کردم آدمی ... تو فکر کردی هنوز جمله‌م کامل نشده بود که فریاد زد _نهال خفه می‌شی یا خودم خفه‌ت کنم... چیه دور برداشتی دوباره... تو چه مرگته؟ امشب یونس یه زرت و‌پرتی کرد اون خیلی ساله اینجا زندگی میکنه تموم دوران نوجوونی‌ش رو اینجا بوده با فرهنگ اینجا خو گرفته... آره منم قبلا که میومدم باهاش می‌رفتم ‌و هر غلطی دلم می‌خواست می‌کردم ... الانم که داشت از گذشته می‌گفت و من می‌خندیدم دلیلش این نبود که با یادآوری گذشته دارم کیف میکنم... یا وقتی بهم پیشنهاد داد فردا بریم بهش گفتم ازدواج منو متعهد می‌کنه کارای قبلو تکرار نکنم دلی اینکه تو جور دیگه‌ای برداشت کردی من نمی‌فهمم چه دلیلی داره... یه چیزی میگن... اسمش چیه... بددلی... آره... تو بددل شدی و منو قضاوت کردی _نیما من خر نیستم لحن خوب و بدو میفهمم. آهی که از سر حسرت کشیدی رو خیلی واضح شنیدم... آدمی که از غلطای گذشته‌ش پشیمونه و نمیخواد تکرار کنه... با خنده میگه حیف ازدواج کردمو دست و‌ پام بسته شده؟ میگه اگه بیام نهال تنها میشه؟ خودتو گول نزن اگه الان همراهت نبودم یا تنها موندنم برات مهم نبود یا آدم بی‌دست و‌پایی نبودم فردا زودتر از یونس دم اون خراب‌شده حی و حاضر بودی... با رفتار امشبت و‌حرفایی که ازت شنیدم همه‌ی اعتماد منو یکباره از خودت سلب کردی... طاقتم دیگه تموم شد و با صدای بلند گریه سر دادم منتظر بودم برای آروم کردنم چیزی بگه اما ساکت بود کمی که آروم شدم کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۳۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) دستهام رو از روی صورتم پایین آوردم که تازه متوجه شدم روی تخت دراز کشیده و پشت به من خوابیده..‌. از غصه و حرص داشتم منفجر می‌شدم برای همین بلند شدم و سراغش رفتم یکی زدم پشت کمرش و گفتم _خوشبحالت حتی وقتی دل منو می‌شکنی باز هم راحت میتونی بگیری بخوابی به طرفم چرخید با اخمای گره خورده کمی نگاهم کرد _به جون خودت اگه به تکرار حرفایی که زدی ادامه بدی دیگه نه من، نه تو... سکوت کردم تا گریه‌هاتو بکنی دلت سبک بشه وگرنه من حرفامو بهت زدم... دیگه خودت می‌دونی اگه می‌خوای هم خودتو عذاب بدی و هم اعصاب منو خورد کنی حرفات پافشاری کن... ببین کی ضرر می‌کنه؟ می‌خوام یه تقلب بهت برسونم یکی از سرفصلهای زندگی موفق برای یه زن اینه که هیچ وقت شوهرشو سر لج نندازه دروغ چرا؟ تنوع طلبی تو ذات همه ما مردا هست‌... منم که از مجموعه اقایون مستثنا نیستم قبلنم تجربه کردم تنوع رو اگه یسری تعهدات نبود شاید دوباره دلم می‌خواست دوباره تجربه کنم پس با لجبازی و یادآوری بعضی چیزا باعث نشو بهش فکر کنم باعث نشو لج کنم وگرنه کی میتونه جلومو بگیره هان؟ خیره تو چشماش بودم چقدر این آدم گستاخه... تودلم بهش بدوبیراه میگفتم _ گستاخِ بیشعورِ بی‌فرهنگِ لاابالیِ ‌... لاابالیِ... چشم ازش گرفتم نمیدونستم به مرد مدعی روبروم چی باید بگم و‌چه واکنشی مقابل این همه پررویی نشون بدم... پس برای اینکه خودم رو مشغول کرده باشم سراغ کیف رفتم و بُرِسَم رو برداشتم، گیره موهام رو باز کردم و مشغول برس کشیدن شدم... صداشو می‌شنیدم داره جابجا میشه اما اهمیت ندادم لحظاتی بعد از پشت بغلم کرد و کنار گوشم نجوا کرد _قربون قهر کردنت بشم بدون اینکه نگاهش کنم طوری لب زدم‌ که بتونه صدام رو بشنوه _من قهر نیستم... فقط نمی‌دونم به یه آدمِ پرروی طلبکار چه رفتاری نشون بدم تا بفهمه ناراحتم کرده _خیله خوب حق با توئه من پررویم... ولی باور کن... به جون خودت منظور من اون چیزی نبود که تو فکر می‌کنی... _جون مامانتو قسم بخور _به جون مامانم در موردم اشتباه فکر می‌کنی توی اینه نگاهم می‌کرد و دست روی موهام می‌کشید که انگار تازه یاد چیزی افتاد با اخم نمایشی روبروم قرار گرفت _ببینم چرا گفتی جون مامانمو قسم بخورم؟ باور نداری خودت به تنهایی روح و روان منی؟ _می‌خوای باهات روراست باشم؟ وقتی سکوتش ادامه دار شد ادامه دادم _تو مامانت رو بیشتر از من دوست داری... پس وقتی می‌خوای قسم بخوری باید اسم ایشونو بیاری... کلافه سری تکون داد دستم رو گرفت و محکم کشید تا از روی صندلی بلند بشم‌... به طرف تخت برد بیا بخوابیم... یه ذره دیگه ادامه بدی یهو‌دیدی کاسه صبرم لبریز شد و یه کتک جانانه بهت زدم... کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا