زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۶۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۶۸
به قلم #کهربا(ز_ک)
وقتی نیمکتهای زیبای آلاچیق مینشستیم پسرها هم کنارمون جا گرفتند
پویان دقیقا در مقابل من نشست
به سینا نگاه کردم
_شماها چرا اومدین اینجا؟
خندید
_خوب من دوست دارم در جمع شما باشم
_شاید ما دخترا حرف خصوصی داشته باشیم
_حرف خصوصی در کار نیست
به پرستو که این حرفو زد نگاه کردم
پس احتمالا اون با اعضای این جمع مشکلی نداشت
پروانه بی مقدمه گفت
_خبر داری کارخونهتون مال داداش من شد؟
بی اختیار نگاهم سمت پویان رفت
با لبخندی ژکوند تماشام میکرد
سریع خودمو جمع و جور کردم
نمیدونستم خواهرش داره راست میگه یا نه؟
معمولا من از فعالیتهای اقتصادی نیما وپدرش اطلاعی نداشتم
حالا هم نمیفهمیدم چرا باید کارخونه مال این شازده شده باشه...و اینم نمیدونستم چه واکنشی باید نشون بدم
احساس میکنم همشون منتظر عکسالعمل من هستند
بنابراین گفتم
_ببین عزیزم... من بخاطر اموال نیما همسرش نشدم برای همین هراتفاقی در تجارت و حیطهی کاری اون بیفته برای من اصلا مهم نیست...
مهم خود نیماست
سینا با به حرف اومد
_اینو راست میگه... من خودم دیدم وقتی نیما رو در این وضعیتی که امروز شما دیدین ملاحظه کرد درجا غش کرد... منکه اولش فکر کردم سکته ناقصو زد ولی سکته نبود به خیر گذشت...
بعد هم زد زیر خنده...
پرستو کمی خودش رو جلو کشید
_واقعا برات مهم نیست نیما و پدرش دیگه کارخونه ندارن؟
_چه اهمیتی داره؟ لابد یکی بهترش رو میخوان بخرن یا یه جای بهتر سرمایهگذازی میکنند...
پویان همچنان ساکت بود و با همون لبخند مسخره آبرو بالا داد ومن رو به خواهرش نشون داد..
_بفرما نگفتم؟ اون شب توی تالار در نگاه اول عشق و وفای واقعی رو تو چشمای این دختر دیدم... اتفاقا همه بچههام همینو میگفتند...
متوجه منظورش نشدم برای همین سوالی به پرستو نگاه کردم تا شاید اون برام تعریف کنه و بگه جریان از چه قراره...
که دوباره پویان که مشخصه سوالم رو خوند به حرف اومد
_اون شب... مراسم عروسیتون
_اما من شنیدم که خونواده شما در شب عروسی ما تشریف نداشتین...
_بقیه نه... اما من بودم...
پدرو مادرم اون شب ایران نبودند
پرستو و پروانه رو هم من نیاوردم
اون شب وقتی تورو کنار نیما دیدم خیلی حسرت خوردم
تو این زمونه یه دختر با ظاهری نچرال و همهی ویژگیهای خاص یه آدم عاشق برای نیما یکم زیادیه...
یهو صدای سینا در اومد
_هی... آقا پویان مراقب حرف زدنت باش...
دکتر؟ واسه بقیه دکتری واسه ما پویان کاشفی...
پویان با تکون دست یه
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۶۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۶۹
به قلم #کهربا(ز_ک)
پویان با تکون دست بروبابایی نثار سینا کرد
واقعا این آقا دکتره؟ پس چرا تیپ و رفتارش نشون نمیده؟ حتی تحصیلکرده هم به نر نمیاد چه برسه به اینکه دکتر هم باشه...
با آوردن اسمم نگاهش کردم
_ببین نهال خانم من فقط به امید دیدن نسرین به عروسی شما اومدم... اما نتونستم ببینمشون...
از هرکی هم پرسیدم گفتند بخاطر معالجه پدر و برادرتون به خارج از کشور رفتند
میتونم بپرسم ایشون کی برمیگردند؟
شنیدن اسم نسرین مثل نسیم خنک بهاری روحم رو جلا داد
اما بخاطر حرفایی که میشنوم با تعجب چشم دوختم به دهان پسر جوان روبروم ...
که همین الان فهمیدم هم دکتره و هم عاشق نسرین، یعنی خواستگاره؟
از هیجان شنیدن این حرف کمی توی جام جابجا شدم و خودم رو جلو کشیدم
_یعنی الان شما میخوای بگی بعنوان خواستگار نسرین دنبالش میگردی؟
_بله...
_میتونم بپرسم نسرین رو از کجا میشناسی؟ خوب یادمه موقع عقدمون کاملا پوشیده و معذب یه گوشه نشسته بود...
وقتی از راه رسیدند وداخل ساختمون میومدند یه لحظه چشمم بهش خورد...
من از زمان دانشجویی عاشق دخترای، دخترای،
معلومه بقیه حرفشو یادش نمیاد چون تند تند به حالت فکری بشکن میزد اخرش گفت خودت بگو دیگه شماها چی میگین؟
_اهان نجیب و باحیا بودم... با دیدن اون دختر دلم رفت...وقتی از نیما پرسیدم گفت احتمالا خواهر نهال رو میگی...
زنگ ردم به پرستو و گفتم یه دختر چادری محجبه اومده تو مجلس ازش فیلم بگیره
اونم ماموریتو به درستی انجام داده بود...
بعدم که انگار چیزی یادش اومده باشه دست تو جیبش کرد وگوشی موبایلش رودر آورد و با کمی بالا پایین کردن صغحه رو بروم گرفت...
خدای من
این که عکس نسرینه... با چهره میکاپ و موهای شینیون شده و لباس مجلسی... یاد روز عقدم افتادم
اونروز نسرین بیچاره چقدر حرص خورد بخاطر اینکه اونقدر که توسط نامحرم شلوغ و پررفت و آمد بود مجلسمون...
فقط یکی دوبار اونم بمدت شاید ده دقیقه تونست چادر و مانتو و شالش رو در بیاره
با چشمان گرد شده پرسیدم عکس خواهر من تو گوشی تو چکار میکنه؟
غمزده لب زد
_بهت که گفتم از پرستو خواستم عکسشو برام بگیره...
اونم چندتا عکس ازش گرفت که فقط دوتاش به درد میخورد...
وقتی به مادرم گفتم قبول نکرد که برای خواستگاری اقدام کنه... میگفت دختری مثل اون نمیتونه با امثال ما کنار بیاد
هردوتون بخاطر تفاوت مسائل فرهنگی واقتصادی اذیت میشید
اما من کوتاه نمیومدم...
موقع عروسی تو ونیما فقط به عشق اینکه بتونم نسرین رو ببینم از سفری که خیلی برام مهم بود صرف نظر کردم
اونجا هرچه بیشتر روابط تو ونیما رو در کنار هم میدیدم فقط به این نتیجه میرسیدم که اشتباه کردم به حرف خونوادم اهمیت دادم
اونجا بود که آرزو میکردم کاش من بجای نیما کنارت بودم... آخه حیا و معصومیت خاصی در رفتار امثال شما هست که من هیچ وقت در دخترای اطراف خودم ندیدم...
از حرفی که زد یکه خوردم...
چقدر بیپروا حرف میزنه
از طرفی میگه عاشق حیا و معصومیت امثال شما هستم از طرفی با بیحیایی تمام بهم میگه کاش من جای نیما کنارت بودم...
واقعا درکش نمیکنم
با ادامه حرفاش از فکر خارج شدم
_وقتی تو تونستی خودت رو با شرایط نیما وفق بدی صددرصد نسرین هم میتونه
فردای عروسیتون وقتی موضوع رو با جناب بهادری مطرح کردم ایشون گفت عروس من با خواهراش زمین تا آسمون تفاوت دارند گفت شما از اول دلت میخواست شبیه نیما باشی اما نسرین خیلی زیاد پایبند اعتقاداتش هست...
دوباره نگاه به صفحه گوشیش کرد وبا حسرت ادامه داد
#سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
که الان ۴۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست
ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۶۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۷۰
به قلم #کهربا(ز_ک)
خیلی دلتنگشم... تمام این چندماه مدتها به عکسش نگاه کردمو باهاس حرف زدم...
با اخم گفتم
_اولا شما بیخود کردی عکس نسرینو تو گوشی خودت نگه داشتی دوما اگه اینو میفهمی که نسرین بخاطر نجابتشه که خیلی به دلت نشسته بهتره اینم بدونی این همه مدت هیچوقت راضی نبوده یه نامحرم حتی یه نظر به عکسش نگاه کنه...
هرکس اعتقادات خودش رو داره...
الان تو عکسهای عروسی من رو با خودت داشته باشی من ناراحت نمیشم نیما هم همینطور
اما نسرین فرق داره اون راضی نیست عکسی رو که با پوشش کامل داره نامحرم بهش نگاه کنه حتی اگه در قالب یه خواستگار یا عاشق دلخستهی شیدا باشه چه برسه به اینکه هرروز و هرلحظه اونم چی به یکی از عکسای بدون پوشش و با ارایش ...
اون حتی مقابل پدرو برادرمم حیا میکنه
اونوفت تو بقول خودت ساعتها بهش نگاه کردی؟
هول شده گفت
_باور بفرمایید بی هیچ منظوری بوده...
یه نگاه مایوسانه به سرتاپاش انداختم و گفتم
_واقعا شما پزشکی؟
خندید پزشک که نه... من دکترای علوم و مهندسی صنایع غذایی دارم
همیشه آرزوم بود یه کارخونه مواد غذایی داشته باشم
و حالا پدرم منو به آرزوم رسوند
یهو سینا پرید وسط حرفش
_بله آقا کاشفی با حُقّه اونو از چنگ بابام در اورد که بده به تو
قبل از اینکه پویان جواب بده خواهرش پرستو لب باز کرد و با جیغ جیغ گفت
_مراقب حرف زدنت باش داری در مورد پدر ما سه تا حرف میزنی...
مگه مجانی یا اجباری از بابات گرفته؟
پولشو داده
سینا پوزخندی زد
_آره پولشم داده... خیلیم زیاد... مرتیکه کلاهبردار
گفتن همین یه جمله کافی بود تا پرستو و پروانه شروع به جژغ و فریاد و ناسزاگویی کنند...
اما پویان با فریادی بلند باعث شد همهشون خفه خون بگیرن
_ساکت باشید ببینم
پسرهی گستاخ خوبه خودت درجریان همه چی هستی و این حرفو میزنی
خیلی بده آدم به طمع چیزی یه شرطو شروط و قول و قراری بذاره و بعد که میبینه به نفعش نیست زیرش بزنه
تو که مردش نیستی و جنم نداری بیخود میکنی وارد بازی بزرگترا میشی که شاهد بعضی چیزا که اذیتت میکنه هم نباشی ...
بعد از گفتن این حرف رو به خوهراش کرد
_میتونم ازتون خواهش کنم تا حرف من با نهال خانم تموم نشده چیزی نگید؟ حتی مقابل یاوهگوییهای این آقا...
بعدم با صدایی جدیدتر ادامه داد اگه نمیتونید سکوت کنید پاشید برید داخل...
هردو با تکون سر تایید کردند که ساکت میمونند
دوباره بهم نگاه کرد
_من نیتم بقول خودتون خیره...
جز نسرین هم به کس دیگه ای هم فکر نمیکنم
اگه ممکنه یه راه ارتباطی با ایشون به من نشون بده...
و با دست سینا رو نشون داد
_من میدونم نیما هم مثل داداشش از من و پدرم عصبانیه... شاید شما رو هم با حرفاش نسبت به من بدبین کرده... برای همین هم نمیخوای من و خواهرت بهم برسیم
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۷۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۷۱
به قلم #کهربا(ز_ک)
از حرفایی که زد هم عصبانیم و هم از طرفی خندهم گرفت در دل گفتم
اگه نسرین بدونه چه آدمی عاشق و دلباختهش ده قطعا خودشو میکشه
بنابراین همین طور که از جا بلند میشدم گفتم
نه، نیما فقط خواسته واقعیت رو بگه...
برای اینکه کاملا خیالتونو راحت کنم یه حقیقتی رو بهت میگم...
ولی فقط خودت باید بشنوی...
من دارم میرم داخل همراهم بیا تا بهت بگم.... تنها بیا چون فقط به خودت میگم بعد هم نگاه معنی داری به بقیه کردم
راه افتادم یه نگاه به پشت سرم انداختم
پویان بلند شد وپشت سرم اومد...
وقتی باهام همقدم شد دوباره به پشت سر نگاه کردم
بقیه سرجاشون نشستند... سینا داره یه چیزی میگه و اون دوتام گوش میدم
شروع به حرف زدن کردم
_همه اعضای خونوادهم حتی نسرین بخاطر ازدواجم با نیما اونم به دلیل اینکه اعتقاداتمون شبیه هم نبود طردم کردند و دیگه هیچ ارتباطی باهم نداریم
اونا حتی حاضر نشدند بیان عروسی من...
اگه میبینی رابطه من و همسرم باهم خوبه بخاطر اشتراکاتیه که هردو با افکارو عقاید هم داریم....
اما من هیچ نقطه اشتراکی بین تو و خواهرم نمیبینم
چون اگه همسر نسرین بشی اولین حقی که ازت میگیره اینه که حق نداری با نامحرم دست بدی و در جمعی که خانم بی حجاب هست حضور نداشته باشی...
متعجب پرسید
واقعا؟ یعنی آدم مطالبهگری هست؟ اصلا بهش نمیاد...
_بله... اونقدر مطالبه گر که قبل از اینکه بهتون اجازه خواستگاری بده اونقدر در موردتون تحقیق میکنه تا متوجه همهی مواردی که جزو تمایزاتتون هست بشه... و اونموقعه که هرگز حق نزدیک شدن به خودش رو نمیده چه برسه به خواستگاری.
نسرین سخت مقید به همه باورهاشه
پس لطفا قبل از هرچیز عکساشو پاک کن و بعد هم خودش رو فراموش کن
و با قدمهای تند ازش فاصله گرفتم و خودم رو به در راهروی سالن رسوندم
وقتی وارد سالن شدم که نیما خیلی عصبی و کلافه چشم دوخته به در...
با دیدن من رنگ نگاهش مضطرب شد...
میتونستم بفهمم به چی داره فکر میکنه و دلیل نگرانیش چیه...
اون میترسه من بخاطر نسرین دوباره به اون خونه برگردم و به واسطه این ازدواج رفت و آمدم بیشتر بشه...
پویان اگرچه مثل نیما اهل دین وعمل نیست اما یه سری محاسن بیشتر از نیما داره
اینکه تحصیلکردهست ودکترا داره
اینکه قلمبه سلمبه حرف میزنه
اینکه با کلاستر از نیما رفتار میکنه
یه نقطه مثبت براش محسوب میشه...
اما قبل از همه اینها زمانی برای نسرین و خونوادهش ارزشمنده که اون آقا دارای وجاهت اعتقادی و دینی هم باشه...
با لبخند به طرفش رفتم
و به احتیاط کنارش نشستم
همچنان نگاهم میکرد
تا خواستم چیزی بگم سر به زیر انداخت
دستش روگرفتم
_ببین نیما جان این پسره هرچقدرم تحصیلکرده باشه محاله نسرین جواب مثبت بده پس من بهش ادرس ندادم...
اونا خونوادهی قبلی من بودند دیگه باهم کاری نداریم
حتی این موضوعو به این پسره هم گفتم
یهو
سر بلند کرد و توی چشمام زل زد
_یعنی نمیخوای دنبال اینا راه بیفتی بری برای نسرین بساط عروسی به پا کنی؟
_نه عزیزم... حتی اگه آدم موجه و مناسبی برای نسرین بودند من باز هم با اون خونه و آدماش کاری ندارم
نسرین برای من یه آشنای دوره...
وقتی اسمشون میاد دلتنگشون میشم اما نه اونقدر که بخوام دوباره ببینمشون...
#سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
که الان ۴۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست
ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۷۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۷۲
به قلم #کهربا(ز_ک)
راه من و اونها از هم جداست مثل دوتا خط موازی هرچقدر بریم بهم نمیرسیم...
به پویان هم گفتم محاله نسرین بهش جواب مثبت بده پس بیخیالش بشه...
همون موقع خانم کاشفی صدام کرد
_نهال جان میشه یه لحظه بیای پیش ما؟
میدونستم چی میخواد بگه
با لبخند از پیش نیما که بلند میشدم بوسهای به گونهش زدم
_خیالت راحت عزیزم هیچ چیزی باعث به هم زدن آرامش زندگیمون نمیشه.
لبخند روی لبش نشست
.
اما به تلافی این مهمونی اجباری و پنهانکاری حقش بود یکم اذیتش کنم
دم گوشش گفتم
بعدا باید جریان کارخونه رو شفاف بهم توضیح بدی
دیگه دلم نیومد بیشتر ازین اذیتش کنم
و پیش خانم کاشفی رفتم
اونا فکر کردند اگه بفهمم کارخونه رو از دست داده ناراحت میشم؟
درصورتیکه من با دارایی نیما کاری نداشتم وجود خود نیما برام مهم بود
کنار مادرشوهرم نشستم و رو به خانم مسن مقابل کردم
_جانم
_پویان برات تعریف کرد؟
_چشمم به دستان درهم قفل شدهی مامان فرشته افتاد... خبر از اضطراب بالای اون میداد
بدون اینکه نگاه ازش بردارم گفتم
_بله
اتفاقا ازش دلخور شدم که حرفای نیما و پدرش رو باور نکرده
جریان کارخونه هیچ ارتباطی با روابط ما نداره...
خونواده من خصوصا نسرین معتقد به خیلی چیزا هستند که حتی خود من براشون ارزشی قایل نبودم برای همین تونستم خوشبختی رو با نیما تجربه کنم...
افق دید نسرین با من که خواهرش بودم همسو نبود چه برسه به آقا پویان....
اصلا گزینههای مناسبی برای هم نیستند...
نسرین و خونوادم من رو بخاطر سبک شمردن اعتقاداتشون طرد کردند آیا به نطر شما با اون همه تعصب به آقا پسر شما اجازه شرفیابی میدن؟
بوضوح برق شادی رو میشه تو چشماش ببینی اما چهره آدمایی که بهشون برخورده باشه به خودش گرفت
_طوری حرف میزنی که انگار ما کافر بالفطرهایم
وسط حرفش پریدم چون میدونستمچی میخواد بگه
پس جواب دادم
_اختیار دارید قصد جسارت نداشتم
فقط خواستم عمق فاجعه رو متذکر بشم...
درسته نه من و نه شما کافر نیستیم اما یه فرقی که با امثال نسرین داریم اینه که ما خودمون حد و حدود شرعی رو برای خودمون تعیین میکنیم اونم بر اساس خواست و علایق خودمون...
اما نسرین و خونواده من بر اساس چیزی که علما از فهم آیات قران بهشون دستور میدن... حتی اگه نکات ودستورات دینی اقتباس شده از مفاهیم وتفاسیر قران نقطه مقابل خواست وعلایقشون باشه...
بعد از گفتن این حرف بغض سنگینی به گلوم نشست...
برای همین ببخشید آرومی گفتم واز کنارشون بلند شدم
به طرف اتاقی که فرشته در اختیارمون گذاشته رفتم...
اینایی که برای خانم کاشفی بلغور میکردم
حرفایی بود که یه روز داداش نریمان برام توضیح داده بود...
نمیدونم حالا که با تلاش زیاد تونسته بودم مهرشون رو ار دلم خارج کنم چرا دوباره دلتنگش شدم...
زمزمه کردم
داداش... داداش...
دوباره یاد نسرین افتادم
نسرین... نسرین...
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۷۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۷۳
به قلم #کهربا(ز_ک)
با یاداوری چهرهی مهربون مامان و بابا دیگه کنترلی روی اشکهام ندارم همهی وجودم حضور و آغوش گرمشون رو طلب میکرد ...
با صدا شروع به گریه کردم...
بی اختیار هق میزدم و گریه میکردم...
سرم رو رو به بالا گرفتم
خدایا این زندگی ارزش گذشتن از خونوادهم رو داشت؟
یهو یاد مامان نیره و براتعلی افتادم...
چشمهی اشکم به ناگاه خشک شد...
محبتی که از یوسف و فاطمه روی قلبم نشسته بود مثل لایهای نازک کنار زده شد
اما محبت و دلتنگی برای نسرین و نریمان همچنان سرجاش هست..
با فکر به اینکه تمام سالهایی که من در کنار پدرومادر واقعیم نبودم اما اون دونفر بهمراه نیلوفر همیشه محبت خالص پدرومادرشون رو در سایه ی فداکاری پدرم داشتند دوباره حس تنفر جای دلتنگی و محبت خواهرانه رو پر کرد...
بر لبم جملهی
_از همهتون متنفرم...
جاری شد
سرم رو بین دستام گرفته بودم و زجه میزدم
هنوز با احساسات دوگانه خودم کنار نیومده بودم که در اتاق باز شد...
با خیال اینکه نیماست جیغ زدم...
_میخوام تنها باشم
اما با صدای پدرشوهرم آروم سرم رو بالا آوردم...
با دیدن صورت خیس و احتمالا سُرخم لب زد
_خدا لعنتت کنه کاشفی... خدا لعنتت کنه پویان
هرچی میگم بی خیال اون دختره بشید عروس منو هوایی نکنید ول کن نیستند
در ذهنم مرور کردم...
الان منظورش از "دختره" نسرینه؟
بهم بر خورد
اون حق نداره به نسرین توهین کنه...
نسرین اونقدر قابل احترام هست که حتی لفظ کمرنگی مثل "دختره" از نظر من برای اون توهین بزرگی محسوب بشه
لب زدم
_بابا نسرین "دختره" نیست
و کشدار و با بغض ادامه دادم
_ دختر خانومه...اون خیلی خانومه
دستاش رو به نشونهی تسلیم بالا آورد
خیلی خب... معذرت میخوام
اخه شنیدن زجههات و این حال خرابت بهمم ریخت...
ازت ممنونم که خودت نیمی از واقعیت رو به اینا گفتی...
چون نیما فکر میکرد گفتن حقیقت تو رو ناراحت کنه بخاطر همین اجازه نمیداد بهشون بگیم دیگه با اونخونواده ارتباطی نداریم...
به صلاح هم نبود اینا آدرس منزل یوسف رو پیدا کنند...
چون با اولین ارتباط ممکنه اون پسره ، اسمش چی بود؟ با کمی فکر گفت
_ آهان جواد... دوباره بیاد اینجا و با چرندیاتش هم اعصاب مارو خورد کنه هم تورو
پرسشی نگاهش کردم
_مگه جواد دنبال منه؟
کلافه سر تکون داد...
_میشه بعدا در موردش حرف بزنیم؟
الان من برم این مهمونای شوم بدقدممون رو رد کنم برن
بعد هم بوسه ای روی موهام زد و وقتی ازم دور میشد صداش رو شنیدم که آروم زمزمه میکرد
_ کارخونه رو که از چنگ این پسر در آوردن،
جوابشونم که گرفتند پاشن برن دیگه...
و از اتاق خارج شد...
به فکر فرو رفتم
جریان کارخونه چیه که من ازش بیخبرم
#سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
که الان ۴۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست
ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۷۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۷۴
به قلم #کهربا(ز_ک)
همونطور که روی تخت خودم رو جمع کرده بودم پاهام رو دراز کردم و دستهام رو کنارم رها کردم...
آخرش این غم و غصه و احساسات دوگانه من رو از پا در میاره
هنوز نمیدونم دلتنگشونم یا متنفر
اما فکر نسرین هرلحظه لبخند به لبم میاره
_آخی... نسرین... اگه بفهمه یه آدم تحصیلکرده که دکترای صنایع غذایی داره خواستگارشه شاید خوشحال بشه
اما یقینا فهمیدن اینکه عکس بدون حجابش دست همون آدمه که بواسطهی علاقه ای که بهش پیدا کرده به خودش اجازه داده هرروز تماشاش کنه
میدونم اون رو به مرز عصبانیت وجنون میرسونه...
صدای تقهی در بلند شد
جوابی ندادم
دوباره صداش بلند شد و اینبار دستگیره در بالا پایین شد و نیما در چارچوب در ظاهر شد
دیدنش باعث شد انرژی مضاعفی در درونم احساس کنم
با کمک سینا جلو اومد بلند شدم تا روی تخت بنشینه اما روی مبل نشست
و به سینا اشاره کرد بیرون بره
سینا نگاهم کرد و با لحنی عصبی گفت
_تحت فشاره اذیتش نکن
با تعجب جواب دادم
_من؟
بی حرف از پیشمون رفت و وقتی به در اتاق رسید یه نگاه دوباره بهم کرد
_از وقتی وارد زندگی این بدبخت شدی هرروز یه بساط براش درست میکنی
در رو پشت سرش بست
رو به نیما گفتم
_درکتش نمیکنم... الان با من بود؟
این چه حرفیه سینا زد؟
نگاهش رو به نقطهای دوخته...
_ولش کن
قبل از اینکه بنشینم گفتم
_ الان بابت اتفاقی که برای کارخونه افتاده غمبرک زدی؟
نیما هزار بار بهت گفتم اموال تو برای من خیلی مهم نیست
من اونقدر در زندگی بی پولی و فقر چشیدم که با نصف نصف دارایی تو هم میتونم زندگی شاهانه داشته باشم
_تو خیلی خوبی نهال... عشق واقعی کنار تو معنا پیدا میکنه
_ممنون عزیزم تو هم خوبی...
_گفتی در مورد کارخونه همه چی رو بهت بگم
_در سکوت فقط نگاهش کردم
_راستش قبل از عروسی سر یه اشتباه کوچیک کارخونه رو از دست دادم و این یعنی ضرر... بابام خیلی ضرر کرد
البته گفته دوباره مثل همونو برام فراهم میکنه...
چشمام بیشتر ازین گشاد نمیشد.
_خودت میگی کارخونه
مگه به همین راحتی میشه یکی دیگه خرید؟
فدای سرت که نداری...
نگاهم کرد با ذوق پرسید
الان این حرفو واقعا زدی؟
از ته ته دلت؟
_بله... درسته وقتی زن تو شدم بخاطر اینکه بچه مایهدار بودی خیلی کیف میکردم
اما نیما من عاشقتم، واقعا عاشقتم...
پولدار که باشی درسته نوع خوشیهامون قشنگتر میشه ولی میزان عشق وعلاقه رو که با پول و ثروت و دارایی نمیشه یکی کرد
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۷۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۷۵
به قلم #کهربا(ز_ک)
انگار خیالش خیلی ازم راحت شد که دست باز کرد و دعوتم کرد به اغوشش برم
ذوق زده بغلش کردم که یهو یادم اومد دندهش شکسته و درد میکنه
هینی کشیده و خودم رو به عقب کشیدم
اما بخاطر اینکه محکم گرفته بود تکون نخوردم
کمی که گذشت رهام کرد
نگاهی به قفسه سینهش که بخاطر تنفس بالا پایین میشد کردم
_مگه دندههات نشکسته بود؟
_شرمنده دستش رو پشت گردنش کشید
_نه...
کشدار و پرسشی گفتم
_نه؟
خندید
_راستش نه...
و دستش رو بالا برد و توری که روی باندپیچی سرش بود برداشت و باند رو باز کرد
_راستش اول خواستم بابامو گول بزنم که بخاطر شکستگی دندهم مهمونی امشبو کنسل کنه...
اما اون زرنگه، زود فهمید دارم فیلم بازی میکنم
ولی اونقدر بابت اومدن اون مرتیکه... پویان... نگران بودم احساس کردم بهتره به نقشم ادامه بدم
گوشه لبم رو پایین دادم
_یعنی چی؟
_راستش تازه همین دیروز فهمیدم کارخونه رو کاشفی از چنگ بابام درآورده وبه نام پسرش کرده...
وقتی بابا گفت پویان خواستگار نسرینه و هرطور شده میخواد تورو ببینه با خودم گفتم وقتی اونا رو ببینی هم از جریان کارخونه مطلع میشی و هم به خاطر نسرین و برقراری تعامل بین کاشفیها و خونوادهی نسرین دوباره هوایی میشی که خونوادهت رو ببینی...
عصبی صدام بالا رفت
_خوب همه این حرفا درست... اما این بچه بازیا یعنی چی؟
خودت دیدی وقتی با سر باندپیچی شده و صورت کبود دیدمت چه حالی شدم
اونوقت حتی تا بیمارستان دنبالم نیومدی
_مقصر بابامه...
نذاشت بیام همش میگفت حالا که تا اینجا اومدی بقیهش رو هم ادامه بده
چون مطمین بودیم پویان حتما امشب بحث کارخونه رو وسط میکشه و بهت میگه کارخونهم مال اون شده ...
بابا گفت صددرصد نهال بابت از دست دادن سرمایهت ناراحت میشه
اما شاید کاشفی وقتی منو در این وضعیت ببینه جلوی اون پسر ابلهش رو بگیره تا حرفی در رابطه با این موضوع بهت نزنه
اما دیدی که آخرشم گفت
نگران این بودیم که بهم بریزی
صدام بالا رفت
دلمو شکستید...
هم تو هم بابات به خاطر اینکه اینجوری منو بازی دادی...
چه بازی مسخرهایه راه انداختین؟
این حماقت شاید از تو بعبد نباشه
اما از بابات توقع نداشتم
خنده عصبی کردم
واقعا توقع نداشتم
کف دستم رو روی سرم گذاشتم
کمی بالا رو نگاه کردم
_یعنی رسما از دیشب سرکارم گذاشتین؟
یاد مادرش افتادم که از دیشب چقدر غصهی پسرش رو خورده...
_شما حتی مامانتم بازی دادین...
واقعا دلت برا مامانت نسوخت اونهم
#سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
که الان ۴۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست
ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۷۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۷۶
به قلم #کهربا(ز_ک)
واقعا دلت برا مامانت نسوخت
خصوصا وقتی بال بال زدنش رو برای بهبودی حال خودت دیدی؟
با حالتی شرمنده لب زد
_توکه حالت بد شد و بردنت بیمارستان اونجا بابا بهش گفته بود همش فیلمه
_ابروهام در هم گره خورد
_باورم نمیشه تنها آدم نامحرم به تومن بودم؟
من با بقیه کاری ندارم
اما اینکه تو ....
تو هنوز بعد از این همه مدت منو نشناختی خیلی ازت دلخورم...
واقعا دلم شکسته بود تا بحال اینقدر احساس خسران نکرده بودم
اشکم رو که پشت پنجرهی چشمم جمع شده بود با اولین پلک به روی گونه هدایت کردم
_نمیدونم چی بهت بگم؟
فقط در یک جمله... خیلی نامردی...
همهتون نامردین
_اینجوری حرف نزن عشقم ما فقط نمیخواستیم خیلی اذیت بشی؟
_من اذیت نشم؟
_یعنی فکر میکنی از دیشب خیلی بهم خوش گذشته؟
_ آقا نیما... نمیدونم تابحال این حسو تجربه کردی یا نه...
اگه تجربه نکرده باشی نمیتونی حال منو درک کنی...
احساس میکنم پشتم خالی شده... حس میکنم به یه دیوار قدیمی سست تکیه زده بودم...
باورهامو نسبت به خودت وپدرت خراب کردی...
بعد از بابام ونریمان که به خاطر ازدواج با تو پشتمو خالی کردند فکر میکردم میتونم متکی ،
با دست سرتاپاش رو دوبار نشون دادم
میتونم متکی به تو باشم...
اما ظاهرا خیلی اشتباه کردم...
یاد سینا افتادم
_سینا هم میدونست جریان از چه قراره؟
_نه... چون اگه اون میدونست باهام همکاری نمیکرد...
با خل بازی و مسخرهبازیاش گند میزد به نقشهم...
یادآوری اتفاقات دیشب تا حالا، باعث شد دوباره عصبیتر بشم...
خشمگین نگاهش کردم
_حلالتون نمیکنم
اینهمه وقت همهتون منو اسکول کردین؟
_بهم حق بده... نمیدونستم واکنشت چی میخواد باشه...
_یعنی چی؟
یعنی منم بخاطر ترس از واکنشهای احتمالی تو همیشه میتونم پنهانکاری و مخفیکاری داشته باشم؟
کمی نگاهم کرد و بی حرف بلند شد ولش کن این حرفارو
مهم اینه که خوشبختانه به خیر گذشت...
حدودا یه ساعت دیگه مهمونا رفتند...
فیروز خان و فرشته در ظاهر ادمای دقیق و با تدبیری به نظر میرسند اما در عمل مثل بچهها رفتار میکنند...
الان این بچهبازیها چیه که از دیروز راه انداختند...
جالبه کل خونواده به دنبال یه فکر و هدف بچگانه با هم همکاری هم میکردند...
در کل افکارشون خیلی به نظرم مسخره میاد...
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۷۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۷۷
به قلم #کهربا(ز_ک)
دلم نمیخواست بیشتر ازین اینجا بمونم... اما اونقدر از جهت فکری و روحی خسته بودم که ترجیح دادم چیزی نگم...
صبح با صدای سشوار از خواب بیدار شدم
به طرف صدا چرخیدم
نیما مشغول خشک کردن موهاش بود...
معمولا عادت داره هرصبح یه دوش مختصر بگیره...
همینطور نگاهش میکردم که متوجه نگاهم شد...
برگشت و با لبخند بهم چشم دوخت...
_سلام بانو...برخیز که ظهر شد...
نگاهم به ساعت دیواری کشیده شد
_عه چه زود ساعت یازده شد...
و با گفتن این جمله از روی تخت پایین اومدم...
به همراه نیما یه صبحونه مختصر خوردم...
و یساعت بعد با یه خداحافظی کوتاه به خونه خودمون برگشتیم...
در راه داخل ماشین
خیلی دوست دارم بدونم حالا که کارخونهای وجود نداره نیما قراره چکار کنه ؟
_ببخشید قربان اگه جسارت نباشه وبرداشت غلط از حرفام ندارید یه سوال داشتم
با لبخند گفت
_بفرمایید
_ابتدا شفافسازی کنم صحبتم رو...
با اون کارخونه کاری ندارم
یه سوال کلی دارم
اینکه شما از کی و کجا قراره مشغول به کار بشی؟
_خوب معلومه شرکت...
از اولم قرار نبود من کارخونه برم چون امورات اونو به یکی میسپردم...
خودم قرار بود فقط به شرکت برم
و گاهی هم به کارخونه سر بزنم
_خوب بعنوان همسرت میتونم بپرسم شما مدیر یا رییس چه شرکتی هستید؟یه شرکت هرمیه درسته؟
_چکار به این کارا داری؟
بقول خونوادهت مهم اینه که قراره بابت درامدی که میخوام کسب کنم زحمت بکشم تا حلال باشه...
بعد با دست راست روی بازوی دیگرش که تکیه به شیشه ماشین داشت و فرمون رو چسبیده بود کوبید
البته نه با زحمت این
بعد با همون دست سرشو نشون داد
بلکه با زحمت هوش و ذکاوت
سری تکون دادم و گفتم
_موفق باشی باهووووش... باذکاااااوت
و هر دو خندیدیم
...
امروز هم مثل دیروز با تهوع از خواب بیدار شدم... از بس توی خونه خودمو حبس کردم دارم مریض میشم...
سه ماه از تاریخ عروسیمون گذشته...
نیما هرروز ساعت ده صبح میره شرکت و ساعت پنج به خونه بر میگرده...
گاهی حتی برای نهار به خونه بر نمیگرده...
گاهی اوقات روز سرکار نمیره و شب قبل از شام میره و نیمه شب برمیگرده...
اون اوایل خیلی ناراحت میشدم و بهش شک میکردم که نکنه زیر سرش بلند شده اما وقتی فهمیدم با پدرش هست واقتضای شغلشونه تلاش کردم با شرایط کنار بیام وخودم رو وفق بدم.
روز وشبم تکراری شده...
پروین خیلی وقته روزهای فرد از ساعت ده صبح تا ۸ شب برای کمک میاد پیشم.
اگه اون هم پیشم نمیومد بیشتر احساس تنهایی میکردم...
#سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
که الان ۴۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست
ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
5.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹🍃🌹🍃🔹
#استوری | #خانواده
✘ تو خونه، بقیه ملاحظهات رو میکنن و ازت حساب میبرن؟
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۷۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۷۸
به قلم #کهربا(ز_ک)
با اینکه نیما خیلی هوامو داره و هروقت خونهست من رو بیرون میبره تا اوقاتمون رو باهم بگذرونیم اما احساس تنهایی وپوچی و یکنواختی میکنم...
هروقت بهم میگه برای ثبت نام آموزشگاه رانندگی آماده باشم یهجور از زیرش در میرم
من نه جایی رو میشناسم و نه دوستی دارم که باهاش رفت وآمد کنم پس گواهینامه هم به دردم نمیخوره...
دیشب نیما بهم گفت آخر این هفته به مهمونی دعوتیم... با اینکه میدونه از آخرین مهمونی که من رو برده دیگه رغبتی برای رفتن به اون دورهمیها ندارم اما گفت حضورمون خیلی مهمه...
نمیدونم میتونم راضیش کنم که من همراهش نباشم یا نه...
یاداوری اتفاقات اون شب حالمو بد میکنه برای همین به آشپزخونه رفتم...
هنوز نیمساعت تا اومدن پروین باقی مونده، پس باید خودم رو سرگرم کنم تا خاطره اون شب نکبتبار اذیتم نکنه...
نمیدونم واقعا نیما متوجه اتفاقی که نزدیک بود برام بیفته نشد یا خودش رو به ندونستن میزنه...
از دیروز بخاطر تهوعی که دارم خوب غذا نخوردم... هوس قرمه سبزی کردم...با فکر اینکه شاید اگه نهار قرمه سبزی باشه میتونم ازش بخورم...
خودم دست به کار شدم...
تا هم سرگرم بشم و هم خوب جابیفته...
سبزی و گوشت رو از داخل فریزر بیرون آوردم...
چاقو ارهای رو برای پوست گرفتن و خورد کردن پیاز برداشتم دستهی عسلی رنگش من رو به یاد کت شلوار مجلسی انداخت که اون شب به تن کرده بودم...
لباسم به انتخاب نیما بود کت جذبی که از کمر کمی گشاد میشد با شلوار دمپا...با مغزی قهوهای رنگ... و خوش دوخت و خوش پوش
هر کی اون رو تنم میدید آدرس مزون رو ازم میگرفت...
نمیدونم چرا نیما اصرار داشت از کنارش تکون نخورم ولی چون مدام در جمع اقایون حضور پیدا میکرد از نگاههای برخی معذب میشدم گاهی ازشون فاصله میگرفتم.
فرشته هم که در این مهمونیها و جمع دوستانش به کل من رو فراموش میکنه...
کنار سوسن عروس یکی از دوستان فیروزخان ایستادم در حال مکالمه باهم بودیم که تکهای از ژله اناری که میخوردم روی یقه لباسم افتاد
با اینکه خیلی سریع تمیزش کردم اما برای رفع لکهای که مونده بود مجبور شدم به سمت سرویس بهداشتی برم.
بالاخره با کمی مایع تونستم تمیزش کنم
اما لباسم خیلی خیس شد
چشمم به خشککن دست تعبیه شده روی دیوار افتاد
با خوشحالی به طرفش رفتم
لباسم رو در آوردم و قسمت خیس شده رو زیرش قرار دادم...
زمان زیادی طول کشید تا خشک بشه...
دوباره پوشیدم و در آینه مو و میکاپ صورتم رو هم بررسی کردم همه چی عالیه... نگاهم روی سینه ریز ظریف و زیبایی افتاد که نیما به تازگی برام خریده... خیلی زیبا و چشمنوازه...
روی گردنم مرتب کردم و در حالی که همه حواسم به اون بود از سرویس خارج میشدم
که با شخصی برخورد کردم..تقریبا میشه گفت در اغوشش جا گرفتم...
سر بلند کردم با دیدن
مرد روبهروم خشکم زد
این که اون مردک هیز و چشم چرون تیموریه...
یکی از دوستان مشترک نیما و پدرش.
مردی تقریبا سیساله که قبلا فکر میکردم مجرده... اما به تازگی شنیدم متاهله و زن و بچه داره...
خیلی سریع خودمو جمع وجور کرده و عقب کشیدم...
با صدایی خشک وخشن که عصبانیت توش موج میزد با فریادی خفه غریدم
_جلوی سرویس زنونه چه غلطی میکنی؟
لبخند چندش از روی لبش محو شد
_ببخشید نمیدونستم اینجا زنونهست
خواستم تابلویی که کنار در روی دیوار نصب شده بود نشونش بدم اما دستم روی هوا خشک شد...
با تعجب اون سمت در رو نگاه کردم...
قبلا هم متوجه نگاههای معنیدارش رو خودم شده بودم که سعی میکردم خوشبین باشم
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨