زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۵۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۵۸
به قلم #کهربا(ز_ک)
همهی فامیل و دوست و همسایه خونهمون جمع شده بودند ... زن حاجسیفالله اسمش طیبه بود اون وسه تا بچههاش هم خونه من اومده بودند... نمیشد جدا از هم مراسم بگیریم برای آبروداری هم که شده تو خونه راهشون دادم...
خبر به گوش فیروز که رسید برگشت روستا با دیدن طیبه و بچههاش کمی داد و هوار کرد که اینا اینجا چکار میکنند؟ بهش گفتم بابات اونقدر با من و تو خوب بود که هوو آوردن و دوباره بچه دار شدنشون برام بیاهمیت بود... اونقدر مال و اموال داشت که برای تو خیلی چیزا بمونع... اونقدر تو دندون گردی کردی که حتی راضی شدی برادرتو بکشی باباتم تا شنید از خونه وبلکه روستا بیرونت کرد حالا که برگشتی بیا و اقایی کن برای اینکه تن بابات توی گور نلرزه بیا بیا و برای برادرت و خواهرات برادری کن... قبول کرد از خر شیطون پیاده شه...
منم گریههاشو تو مراسم باباش که دیدم فکر کردم از رفتارش پشیمونه دیگه به روش نیاوردم که بابات گفته بود برنگردی خونه و زبونی تورو از ارث محروم کرده تا چهلمِ باباش موند اینجا... تصمیم داشتم بهش بگم یه روز بریم سراغ یکی که از تقسیم ارث سردرمیاره تا حق و حقوق اون و خواهربرادرشو تعیین کنه...البته یکم دلم چرکین بود که حاج سیفالله فیروزو زبونی از ارث محروم کرده نکنه الانم راضی نباشه چیزی بهش برسه... یواشکی دنبال وصیتنامه گشتم اما چیزی پیدا نکردم... فیروز برای باباش مراسم سوم و هفتم و چهلم درخور گرفت.
خیلی آقا شده بود فکر میکردم سرش خورده به سنگ و آدم شده...
فردای چهلم صبح خروسخون از خواب که بیدار شدم دیدم فیروز نیست فکر کردم تا وقت صبحونه برمیگرده اما تا شبم برنگشت...
از هرکی سراغشو گرفتم کسی خبر نداشت تا اینکه یه نفر گفت قبل اذان صبح دیده که اول روستا یکی سوار یه ماشین میشده... فهمیدم فیروز بوده...
دلم به شور افتاد رفتم سراغ صندوقی که حاج سیفالله همهی کاغذ و سند و قولنامههاش رو توش میذاشت...
دیدم کاغذای توی صندوق بهم ریخته من که سواد نداشتم پسر همسایه سرباز بود بهش گفتم بیاد نگاه کنه هرچی گشتیم هیچکدوم از سند و قولنامههای زمین و باغهارو پیدا نکردیم... همه رو بابات برده بود
یماه بعد فهمیدم همه رو فروخته...
و فقط همین خونه مونده...
صدای گریهی مادربزرگ بلند شد
حتی خونهای که طیبه و بچههاش زندگی میکردن رو هم فروخته بود... حاج سیفالله
یه عمر با ابرو زندگی کرده بود مال و ثروت زیادی داشت یه عمر دست مردمو گرفته بود و کار خیر زیاد میکرد و حالا زن وبچهش آواره شده بودند...
اوردمشون خونهی خودم نمیدونم کدوم ار خدا بیخبری به گوش فیروز رسوند که اونا اومدن خونه من یه روز با توپ پر اومد اینجا میخواست بیرونشون کنه اما من نذاشتم گفتم اگه اینارو بیرون کنی منم میرم...
گفت اینجارو میفروشم ترو میبرم پیش خودم گفتم تو نامردی باهات نمیام
گفت اون زن صیغهی بابام بوده قانونا اونا سهمی از دارایی بابام نمیبرن
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۵۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۵۹
به قلم #کهربا(ز_ک)
گفتم بابات مردی نبود که نخواد بهش ارث بده اصلا زنبابات هیچی بچههاش که سهم داشتن
گفت اونا هم نداشتن هرچی گفتم من راضی نیستم همه دارایی بابات روبرا خودت برداشتی گوش نکرد
التماسش کردم وگفتم اینا یتیمای باباتن راضی نباش آواره بشن گوشش بدهکار نشد به دست وپاش افتادم وگفتم آه یتیم دامنمون رو میگیره تن بابات تو گور داره میلرزه محلم نداد... آخرش گفت خونه مال خودت هرکاری میخوای باهاش بکن
بعدم راهش رو گرفت و رفت
وقتی اون رفت خیلی پیش طیبه و بچههاش خجالت کشیدم دست بچههاش رو گرفته بود وداشت میرفت میگقت پسرت راضی نیست اینجا بمونیم به زور نگهشون داشتم...
طیبه پدرومادر نداشت و قبل از ازدواج با حاج سیفالله تو خونهی داییش و زیر دست زنداییش بزرگ شده بود سختی کشیده بود میشناختمش...
اون خودش رو سربار و شرمندهی من میدونست از طرفی من هم همیشه شرمندهی اون بودم که فیروز هیچ چیزی از اون همه زمین و ملک و باغ براشون باقی نذاشته بود
اینهمه سال با نداری و بدبختی بچههاش رو بزرگ کرد منم منبع درامدی نداشتم فیروز دیگه یبارم بهم سرنزد اصلا نگفت مادرم مرده یا زندهست ... تابستونا با طیبه میرفتیم سر زمین و باغ مردم کار میکردیم و زمستونا هم میرفتیم شهر توی خونه مردم کلفتی...
طیبه برای دختراش نتونست جهاز خوبی بده... فکرشو بکن دخترای حاج سیفالله با اونهمه ثروت باباشون چیزی خونه شوهر نبردند
نوبت منوچهر شد یکم که بزرگ شد میرفت سرکار تا کمک مادرش باشه ازینکه نتونسته بود برا خواهراش جهاز جور کنه ناراحت بود من روزی هزار بار حال و احوالشون رو میدیدم و زجر میکشیدم یه روز گفت دختری رو میخواد با مادرش رفت خواستگاری ولی بابای دختره رضایت نداد و گفت بابات آدم حسابی بود ولی بعد مردن آبرو براش نموند...
تو که هیچی نیستی معلوم نیست فردا چی بشی... تو نمیتونی دخترمو خوشبخت کنی
منوچهرم که خیلی تو ذوقش خورده بود خونه و زندگی رو ول کرد تا بره شهر کار کنه همونجا موند و فقط عید به عید میومد به مادرش سر میزد هربارم کلی وسیله وپول به مادرش میداد تا اینکه تونست یه خونه کوچیک برا مادرش بگیره... طیبه رو برد خونه خودش دوباره رفت شهر گفت تا وقتی آدم حسابی نشم زن نمیگیرم...
تا اینکه همین چهار سال پیش داشت چهل ساله میشد من و طیبه با کلی التماس تونستیم راضیش کنیم زن بگیره و با منصوره ازدواج کرد...
اما عمرش به دنیا نبود و چندسال بعدش اونم فوت کرد و یه اتفاقاتی افتاد که دیگه هرطور شده منصوره رو پیش خودم نگه داشتم
مادربزرگ ساکت سرش رو به طرف نیما چرخوند
_چیه مادر... چرا اینجوری نگام میکنی؟
کمی به سکوت گذشت منتظر بودم حالا که ذات واقعی پدرش رو شناخته و فهمیده فیروز سرمایهی اولیه رو برای زندگیش از کجا آورده که حالا شده این فیروز خان چه واکنشی نشون میده...
اما فقط سکوت کرد
در حالیکه میایستاد گفت
#سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
که الان ۵۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست
ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۵۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۶۰
به قلم #کهربا(ز_ک)
_ولی اینا باعث نمیشه شما اینقدر خودت رو شرمندهی بچههای طیبه کنی...
اون زن صیغهای بابابزرگ بوده... بابای من قانونا صاحب همه ثروت پدرش بوده...
_نه تا وقتی که اون همه خون به جیگر حاج سیفالله کرد و اون پیرمرد رو اونقدر اذیت کرد تا اینکه پیش همه اهل محل صدبار به زبون بیاره و بگه من فیروزو از ارث محروم کردم ... هربار حرف فیروز و خلافهاش به گوشمون میرسید بابابزرگت دست میذاشت رو قلبش میگفت من فیروزو از ارث محروم کردم بعد از مرگم اگه اونو تو این خونه راه بدید مدیون منید اگه یه قرون بدید به فیرون از گوشت سگ نجستره...
بعدم گریه سر داد
_من خطا و جفا کردم... من دلم با بچهم بود دلم نیومد بعد مرگ باباش تو خونه راهش ندم...
گفتم شاید پشیمون شده و اومده جبران کنه...
من به وصیت شوهرم عمل نکردم فیروزو راه دادم تو خونه اونم با نامردی جوابم رو داد... دستبرد زد به صندوق باباش و بیخبر از من همه دارو ندارش رو برد و نذاشت یه قرون به یتیم شدههاش برسه.
نیما صداش رو کلفت کرد
_مادربزرگ من به تو پناه آوردم اگه میخوای هرروز و هرساعت بابامو نفرین کنی بگو ازینجا برم
نهایتش اینه که گیرمون میندازن و من و زنمو میکشن... من اهل منت شنیدن نیستم...
همین اول کاری بگو بدونم که ازینجا برم یا نه؟
چقدر این نیما پرروئه... اینهمه از جنایتهای باباش شنید بازم داره طرفداریش رو میکنه...
این فیروز گوربهگوری از همون اولم همچین آدم خطرناکی بوده...
مادر بزرگ بلند شد دست نیما رو گرفت
_مثل اینکه اخلاقتم مثل قیافه و صدا و هیکلت به جوونیای بابات رفته ... خدا کنه ذاتت مثل اون نباشه...
تو نوهی منی یه عمر بابات منو از دیدن خودش و شماها محروم کرد حالا که اومدی اینجا و بهم پناه آوردی بگم بری؟
نه نور چشمم تا هروقت خواستی همینجا بمون...
به اینهمه محبت مادربزرگ باید آفرین گفت کارم رو که تموم کردم از آشپزخونه خارج شدم
منصوره کتاب دعا دستش گرفته و دعا میخونه...
کنارش نشستم...
_قبول باشه...
_ممنون قبول حق
کتاب رو کنار گذاشت و کمی باهم خوش و بش کردیم به قیافهش میخوره هم سن و سال مادرشوهرم باشه برای همین پرسیدم
_شما چندسالتونه؟
_بهم چقدر میخوره؟
شاید ۴۵
خندهی بلندی کرد و گفت
_ تقریبا
ولی پیرتر نشون میده صورتم نه؟
_توی تشخیص سن من یکم خنگم معمولا یکم بیشتر میگم
و این بار خودم خندیدم و ادامه دادم
_باور کنید کمتر از ۴۰ میخوره
به حرفم خندید و کفت
_ شما چندساله ازدواج کردید؟ بچه ندارید؟
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۶۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۶۱
به قلم #کهربا(ز_ک)
_نزدیک یه ساله ... هنوز خیلی زوده...
اما تو دلم گفتم... به نیما هیچ اطمینانی نیست که بتونه این زندگی رو حفظ کنه...
خیلی وقته دلشوره به دلم افتاده و مدام احساس میکنم نیما وقتی احساس خطر کنه اگه حضور من دست و پاگیرش باشه به راحتی حذفم میکنه...
یاد نامردیهاش در قبال دیگران بغض به گلوم نشوند اما همه تلاشم رو کردم تا پسشون بزنم
با گفتن ببخشید از کنارش بلند شدم و به سمت در هال رفتم...
وارد ایوون که شدم مادربزرگ با قدمهای آهسته و کوتاه به طرفم میومد اما نیما نشسته بود و کلافه دست توی موهاش برده بود و با اخم به دیوار کاهگلی روبرو نگاه میکرد
معمولا کم پیش میاد این حالتی بنشینه...
حالتهاش نشون میده حسابی داره حرص میخوره... البته حرصی همراه با خجالت و شرم...
اما شرم از چی؟ شاید از عملکرد باباش در گذشته...
فیروز همیشه با حقه و کلک اموراتش رو گذرونده
همین حالا هم معلوم نیست واقعا نیما تو دردسر افتاده یا خودش که مارو هم آواره کرده...
اولش دلم به حالش سوخت خواستم کنارش برم و بهش دلداری بدم اما باخودم فکر کردم شاید یکم تنهایی براش خوب باشه پس به خونه برگشتم...
تقریبا یه ساعت بعد با گوشی مادربزرگ با شمارهای تماس گرفت و خیلی زود قطع کرد
اما پنج دقیقه بعد یکی باهاش تماس گرفت و یه مکالمهی طولانی باهم داشتند معلومه حرفای خوبی بینشون رد و بدل نشده چون از اون موقع نیما خیلی بهم ریخت یه لحظه آروم و قرار نداره...
هر صدایی از کوچه که میشنوه از جا میپره...
انگار منتظر یه اتفاق بده...
هرچی سعی کردم باهاش حرف بزنمو آرومش کنم موفق نشدم آخرین بار هم سرم فریاد کشید و گفت : دست از سرم بردار اینقدر عین کنه بهم نچسب... پیش منصوره ومادربزرگ خیلی خجالت کشیدم.
طی این سه روزی که خونهی مادربزرگ هستیم نیما برای اولین بار سوار ماشین شد و بیرون رفت...
موقع رفتن گفت باید یه جایی برم اگه تا شب برنگشتم نگرانم نشو منتظر پیغامم باش ولی تو اصلا از خونه بیرون نرو و با کسی هم تماس نگیر... اگه لازم باشه خودم به خط مادربزرگ زنگ میزنم
تا شب از دلشوره مردم خصوصا که هر ساعت مادربزرگ ازم میپرسید از نیما خبری نشد؟
آخر شب نگرانی بر من غالب شد با گریه گفتم حالا چیکار کنم؟
نکنه بلایی سرش آوردن؟
با وجود نگرانیهای خودش دلداریم میداد...
دوروز بود که منصوره از درد کمر نمیتونست استراحت کنه... امروز دختر همسایه اومد و براش یه آمپول مسکن تزریق کرد و رفت... بیشتر از یساعته که خوابش برده...
به پیشنهاد مادربزرگ رختخواب پهن کردیم
بهم گفت
_من امشب خوابم نمیبره بیا باهم حرف بزنیم
از پیشنهادش با خوشحالی استقبال کردم
_اتفاقا ماتم گرفته بودم... چون منم خوابم نمیبره
_خوب امشب که شوهرت نیست یکم از فیروز برام بگو ... میخوام بدونم چهجور ادمی شده؟
_والله چی بگم... میترسم با حرفام ناراحتتون کنم
#سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
که الان ۵۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست
ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۶۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۶۲
به قلم #کهربا(ز_ک)
_نه مادر... من خودم اونو بزرگش کزدم میدونم چه جور آدمیه... مقصر اصلی بد بودن فیروز خود منم...
با تعجب پرسیدم
_شما؟ چرا این حرفو میزنید... شما خانم دیندار و مومنهای هستید مطمئنم شما در بزرگ کردن فیروز خان هیچ کوتاهی نکردید
_فیروز خان صداش میکنند؟ پوزخندی زد و ادامه داد
بالاخره به آرزوش رسید
_قبلا که سمنان بود فیروزخان صداش میکردند ولی توی تهران بهش میگفتند بهادر خان... درستش این بود که اقای بهادری صداشون کنند اما نمیدونم چرا بهادرخان میگفتند...
_حتما خودس خواسته بود
چون از بچگی عقدهی اینو داشت که خان صداش کنند...
آخه پدر حاج سیفالله، خان پایین ده بود از اون خانهایی که همه ازش حساب میبردند
و اونم از ترس مردم نسبت به خودش سواستفاده میکرد
من رو هم به زور آوردند و نشوندن پای عقد حاجسیفالله... اولا ازش خیلی میترسیدم اما بعدا فهمیدم اون با پدرش زمبن تا آسمون توفیر داره...
وقتی خان به رحمت خدا رفت مردم نفس راحت کشیدند. حاج سیفالله سن زیادی نداشت که شد خان پایین ده ...
اون سال سومین بچهمون هم هنوز به دوسال نرسیده مرد... بچه ی چهارمم رو باردار بودم که یه روز شوهرم گفت من دلم نمیخواد مثل بابام خان باشم
من آدم زور گفتن نیستم
بهش گفتم خوب خان بمون ولی به مردم زور نگو...
گفت نمیشه، نمیخوام... گفت من فکر میکنم ثروت بابام حلال نباشه...
من میخوام اینجارو رها کنم و برم یه جای دیگه...
نزدیک انقلاب بود مردم توی شهرها تظاهرات میکردند علیه شاه همون زمان وقتی میخواست ول کنه بره اونقدر تو گوشش خوندم و گفتم بابای تو هم زحمت کشید تا این ثروتو بدست آورده نباید به رتحتی دسترنج باباتو به باد بدی...
گفتم تو ول کنی بری هرکی زورش برسه اینجا رو به تاراج میبره
بیا خودت هرچی دوست داری به مردم ببخش بذار راضی بشن ازت
بیشتر زمینها و باغات ده مال خان بود...
نصف بیشترش رو داد به مردم و نصفش رو برای خودش نگه داشت. مردم خوشحال بودند و دعامون میکردند.
وقتی فیروز دنیا اومد اسمش رو گذاشتیم فیروز بخت... ده ساله بود که باهم رفته بودیم یکی از باغهامون سر بزنیم
اونجا در مورد قدیما براش گفتم اینکه بابابزرگش خان بوده و بعد هم باباش خان شده اما از ترس انقلاب و از روی محبتش به مردم نصف باغاتش رو به مردم ده بخشیده...
وقتی اینارو براش تعریف کردم انگار آتیش انداختم به جونش... بچه شروع کرد به جلز ولز کردن که چرا بابام املاکشو به باد فنا داده...
از اون به بعد هر از گاهی شروع میکرد به داد و قال که اگه اون ملک و زمین و باغها رو خیرات نکرده بودید بین مردم الان ما صاحب کل ده بودیم...
بعد از دوسال دولت یسری از باغها و زمینهارو ازمون گرفت و به نفع دولت ضبطشون کرد ...
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۶۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۶۳
به قلم #کهربا(ز_ک)
همون روزها تازه به گوشم رسیده بود که سیفالله یه زن دیگه گرفته وقتی فهمیدم چیزی به روش نیاوردم اما توی خونه و پیش فیروز حرفامو میگفتم که سیفالله نامردی کرده ورفته طیبه رو گرفته... میگفتم اون از زمینها و باغاتمون که همه رو به باد داد اینم از بچه خواستنش که بخاطرش رفته طیبه رو گرفته...
اخه طیبه دختر یتیم بود و خونهی دائیش و زیر دست زن دایی بزرگ شده بود.
میشناختمش... میدونستم فقط بخاطر اینکه سربار خونوادهی داییش نباشه تن به ازدواج با سیفالله داده اما ازش کینه داشتم...
درسته انقلاب شده بود و شوهرم دیگه خان نبود و اون ارج و قرب گذشته رو نداشتیم اما بازم بین مردم احترام داشتم...
طیبه سه تا بچه آورده بود دوتا دختر و سومی پسر...
سیفالله روپاهاش بند نبود نمیدونم کی خبر پسردار شدن سیفالله رو به گوش فیروز رسونده بود یه آبروریزی راه انداخت اون سرش ناپیدا...
رفته بود دم خونهی طیبه که تو میراثخور برای بابام آوردی و حتی به باباش پریده بود که تو با بیعرضگیت همهی دارایی باباتو به باد دادی الانم واسه همین چندرغاز داراییت هرسال داری یه وارث جدید میاری...
اون جوش سهم ارث خودشو میخورد...
حتی جلوی مردم تو گوش باباشم زده بود
_باورم نمیشه واقعا فیروزخان این کارو کرد؟
_آره...وقتی خبر به گوشم رسید اولش دلم خنک شد اما کم کم ناراحت شدم...
اون زمان رسم بود هرکی دستش به دهنش میرسید حتی اگه صاحب بچههای زیاد بود زن دوم و سوم هم میگرفت
سیفالله که یه بچه بیشتر نداشت مردم بهش حق بیشتری میدادند که زن دوم گرفته باشه...
خلاصه هرچی سعی کردم تو گوشش فرو کنم هنوزم بابات دارایی زیادی داره و نباید بابت سهم خودش اینقدر حرص بخوره فایده نداشت..
تا اینکه دوسه سال بعد به گوشمون رسید با بچههای خان ده بالا زیادی رفیق شده و تصمیم گرفته سر پسر طیبه رو زیر اب کنه...
خدا میدونه وقتی شنیدم اون روز چقدر خودمو زدم
پسرم تصمیم به قتل یه ادم گرفته بود اونم برادر خودش
تا چندسال هرروز به بهونهای توروی باباش وای میستاد حتی سر چند نفر از مردم روستارو کلاه گذاشته بود نمیدونم کدوم خیر ندیده ای به مردم روستا گفته بود که فیروز قصد جون منوچهر رو کرده وقتی به گوش سیفالله رسید نمیدونم چی شد که تا به خودمون بیایم مردم هوهو کنان از روستا بیرونش کردن...
اون چندسال آخر فیروز خیلی عوض شده بود شیطون رفته بود تو جلدش بعد از مرگ باباشم که با حقه برگشت خونه مردمم به احترام میت چیزی بهش نگفتند
من فکر میکردم سرش به سنگ خورده و آدم شده
اما اشتباه میکردم
همه دارو ندار باباشو فروخت حتی برا این خونه هم نقشه داشت اگه دلش به حالم نسوخته بود منو هم آواره میکرد
اشکاش رو پاک کرد و نگاهش رو بهم دوخت
_فقط که من دارم حرف میزنم تو هم از خودت بگو
#سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
که الان ۵۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست
ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۶۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۶۴
به قلم #کهربا(ز_ک)
_شمارو که میبینم یاد مادربزرگ خودم میفتم
پدرومادر منم اعتقاداتشون شبیه شما بود اهل نماز و روزه و این چیزا
وقتی نیما اومد خواستگاریم بابام گفت پدرش اهل حروم و حلال نیست اهل نماز و روزه نیست راضی نمیشد زن نیما بشم اما من پام رو کردم تو یه کفش که الا و بلا فقط نیما
لبخندی زد
_بقول خودتون "عاشقش" بودی آره؟
قربون قد و بالاش برم اگه اخلاق و کردارش شبیه باباش نباشه بچهی خوبیه
نمیدونم چرا دلم میخواست نیما و پدرش رو پیش مادربزرگ رسوا کنم پس شروع کزدم به تعریف کردن و هرچیزی که ازشون میدونستم رو براش گفتم... حتی جریان سینا و مهری و اینکه هنوز نمیدونم با جنازهش چکار کردند
و با گفتن هر کدوم از جریانات چشمای مادربزرگ بیشتر از قبل از حدقه بیرون میزد...
گاهی اشک میریخت و گاهی پشت دستش میزد و نچنچ میکرد
ادامه دادم
_الان هم نمیدونم برای چی فرار کردیم و اومدیم اینجا... قبلا نیما بهم گفت باباش ممنوع کرده در مورد شما حرفی زده بشه... ولی حالا یهو خودش گفته بیایم پیش شما
و این موضوع منو بیشتر میترسونه...
_خدا بزرگه مادر... انشاالله که چیزی نیست
_نیما دیر کرده خیلی نگرانشم
_امیدت به خدا باشه مادر دلتو بد نکن... خودش گفت اگه نیومدم نگرانم نشو...
_چارهای ندارم
_ از این و اون شنیده بودم فیروز دوتا پسر داره که عین باباشون تبر گردنشونو نمیزنه... راست میگفتن... تو این سه روز از خودرای بودن و غرور نیما خیلی چیزا فهمیدم...
اهل نمازم که نیست...
از محرم و نامحرمم که هیچی بارش نیست... حتما مثل باباش حلال و حرام هم سرش نمی شه آره؟این آدم انگار اصلا مسلمون نیست
خجالت زده از دروغی که شب اول ورودمون درمورد نماز خوندن نیما گفته بودم نگاهش کردم معلومه متوجه شرمم شد چون برای اینکه جو رو تغییر بده گفت
_ میدونستی تا بحال خانمِ فیروز رو ندیدم ؟ چه جور زنیه؟
لبم رو پایین دادم
_خوبه... مهربونه ولی خیلی هم باسیاسته اوایل از اینکه اون مادرشوهرمه خیلی خوشحال بودم اما کم کم فهمیدم که اتفاقا آدمیه که فقط به فکر خوشیهای پسراشه... اگه لازم باشه براحتی هرکسی حتی منو فدای نیما میکنه...
_ای مادر... حالا خوبه تو و نیما خودتون باهم خوبید...
حرفی برای گفتن نداشتم برای همین سکوت کردم...
کمی بعد خیلی غمگین لب زدم
_ نیما اون آدمی نبود که من فکر میکردم...
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۶۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۶۵
به قلم #کهربا(ز_ک)
دست روی بازومگذاشت
_انشاالله درست میشه مادر... قرار نیست که همیشه همینطوری بمونه...
_میدونی مادربزرگ یساله همه حرفا تو دلم مونده با هیچکس نه تونستم درد دل کنم و نه تونستم مشورت بگیرم
_چرا آخه؟ خواهر نداشتی به اونا بگی؟
_آره داشتم...
دلم نمیخواست جریان واقعی پدرومادرم رو بهش بگم
_ از وقتی با نیما ازدواج کردم همهی خونواده طردم کردند
_ای بابا ... تو خیلی اشتباه کردی بدون رضایت قلبی خونوادهت ازدواج کردی...
تو که سنی نداشتی... صبر میکردی نیما خودش رو به خونوادهت ثابت کنه بالاخره یسال بعد دوسال بعد...نه... چندسال بعد بالاخره وقتی خونوادهت میدیدن نیما برای خوشبختی تو همه کار میکنی راضی میشدند اینجوری الان اونارو هم داشتی
_خوب میترسیدم اگه طولانی بشه نیما رو از دست بدم...
_اون اگه قسمتت بود برای به دست آوردنت همه کار میکرد...
اگه میرفت یعنی قسمتت نبوده
شاید توی تقدیرت خدا یه آدم بهتر درنظر گرفته بوده...
_من به تقدیر اعتقادی ندارم
_منم نداشتم اما زندگی بهم فهموند گاهی خواست خدا فراتر از خواست ما آدماست...
اگه راضی بشیم به خواست وحکمتش بهترینها رو برامون رقم میزنه
تو همین چند روز دیگه دستم اومده که نیما آدم تنبل و لجباز و خودپسندیه...جز خودش به هیشکی اهمیت نمیده واقعا زندگی با همچبن آدمی خیلی سخته...
_از اولم همچین آدمی بود ولی چون پول داشت خیلی به چشمم نمیومد اما در طول همین یسال زندگی مشترک فهمیدم تکیهگاه خوبی بعنوان همسر نیست
دلم آتیش گرفت چقدر صدات غم داره...
ناامید نباش دخترم به درگاه خدا التماس کن زندگیتو درست کنه
_خدا منو دوست نداره... خیلی وقته فراموشم کرده
هروقت هرچی باب میلم پیش رفته همون موقع یه ضد حال اساسی برام داشته...
گاهی با خودم میگم خدا همه اموراتش رو گذاشته کنار تا ببینه من کی خوشم سریع با یه ضدحال خوشیمو به ناخوشی تبدیل کنه...
بغضم ترکید
_از وقتی یادم میاد همینطوری بوده... همیشه احساس میکنم خدا با من سر لجد داره
_ای وای عزیز دلم... این چه حرفیه که میزنی؟ استغفار کن
بذار به سن من برسی... سرد و گرم روزگارو بچشی... وقتی به گذشتهت نگاه میکنی میبینی همهی اتفاقات بد زندگیت باعث و بانیش فقط خود خودت بودی نه کس دیگه...
تازه اینم میفهمی همه اتفاقات خوش زندگیت و موفقیتهایی که همیشه فکر میکردی نتیجهی تلاش و زحمت و تدبیر خودت بوده همش از لطف و رحمت خدا بوده نه نتیچهی عمل خودت...
بعد هم آهی کشید
_هی روزگار... چقدر دیر فهمیدم این چیزا رو...
خمیازهای کشید و به منصوره که آروم تو رختخوابش دراز کشیده بود نگاه کرد
_الان این منصوره طفلکی خیلی سختی کشیده...
خدا بیامرزه باباشو پسرخالم بود خیلی منصوره رو دوست داشت ولی با همین خواستن زیادش کاری کرد خودش باعث بدبختی دخترش شد...
یه کاری کرد که دیگه هیچکس حاضر نشد از دخترش خواستگاری کنه...
آخرشم با یکی ازدواج کرد که آدم خوبی نبود معتاد و بیغیرت بود... خیلی زود ازش طلاق گرفت...
وقتی منوچهرو راضی کردیم زن بگیره تا اسم منصوره رو آوردم قبول کرد
چون میشناختش و میدونست خانم خوب و با ایمانیه...
باهم ازدواج کردند و خدا یه پسر بهشون داد
اما عمرش به دنیا نبود تا هم منصوره رو خوشبخت کنه هم پسرشونو ...
با گوشهی روسری اشکش رو پاک کرد
_ چی شد که آقا منوچهر فوت کرد؟ و چرا منصوره خانم پاهاش آسیب دید ؟
دوباره آهی کشید دستش رو روی گونهی پرچروکش گذاشت
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۶۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۶۶
به قلم #کهربا(ز_ک)
_اجل مهلت نداد این دوتا خیلی کنار هم بمونند ولی همون مدتی که زیر یه سقف زندگی کردند خیلیا به محبت و احترامی که بینشون بود حسرت میخوردند...
دوسال پیش وقتی پسرشون یساله شد منوچهر دست منصوره و پسرشو گرفت تا باهم برن زیارت امام رضا... سوار اتوبوس که شدند و رفتند یه ساعت بعد خبر اومد ماشینشون چپ کرده و همه مسافراش مردن ماهم تو سرزنون خودمون رو رسوندیم به بیمارستانی که میگفتند مصدومین رو بردن اونجا...
منصوره رو پیداش کردیم دست وپاش و مهرههای کمرش شکسته بود دکترا گفتن امیدی بهش نیست و ممکنه تا ابد فلج بمونه ولی شکر خدا اونقدرام که دکترا گفتند وضعیتش بد نشد...
پرسیدم
_پس آقا منوچهر چی؟
اشک جمع شده تو چشماش فرو ریخت
_خدا برا هیچکس نیاره... بچهم منوچهر در جا فوت شد... اونم سرنوشتش شد عین باباش حاج سیفالله همون موقع تصادف در جا فوت کرده بود...
بچه اولش خوب بود آوردیمش خونه ... اون روزا منصوره بیمارستان بود مراسم کفن و دفن منوچهر رو برگزار میکردیم یه پامون بیمارستان بود یه پامون مراسم ختم منوچهر یه دستمونم بند نگهداری از اون بچه بود... خیلی ضعیف بود
اون روزا برادرای منصوره تو شهر خونه داشتند به تکاپو افتادند که خود منصوره رو هم ببرن شهر خودشون که دکترا مانع شدند و گفتند جابجا کردنش باعث فلج صددرصدیش میشه
باز گفتند بچه رو بدید ببریم پیش خودمون خیلی ضعیفه بهش رسیدگی میکنیم اگه مریض شد و نیاز بود ببریمش دکتر زودتر میرسونیمش اما منصوره راضی نبود میگفت بچهمو ببرین شهر خودتون از من دور میشه نمیتونم زود به زود ببینمش...خلاصه بچه موند پیش ما یه روز بیست و چهارساعت این بچه خوابید... هربار بیدارش میکردیم یکم چشم باز میکرد و دوباره میخوابید حتی غذا هم به خوردش میدادیم نمیخورد... قبل از اذان صبح تو بغل خودم بچه جون داد... همینجور دویدم رفتم در خونهی همسایههارو میزدم و میگفتم بچه داره می میره یکی مارو ببره بیمارستان ... یکی از همسایهها منو برد وقتی رسوندیمش دیگه گفتم مرده چون بی جون و بیحال تو بغلم بود
مادربزرگ به هقهق افتاد
کمی بعد گفت
_وقتی دادمش به پرستار داد زد که چرا دیر آوردینش
چنددقیقه بعد گفتند التهاب نمیدونم چیچی داشته راه نفسش بسته شده مرده...
نگو بچه تو بغلم مرده بوده ولی از بس که خودم داشتم میلرزیدم متوجه قطع شدن نفسش نشده بودم
از اون به بعد برادرای منصوره خیلی شماطتش کردند و
گفتند تو به خونواده شوهرت بیشتر از ما اعتماد کردی و ندادی بچه روببریم پیش خودمون...
اونروزا منصوره یه عمل سنگین روی مهرههاش داشت و از طرفی مرگ پدرومادرش که یسال قبل مرده بودند از یه طرف هم مرگ شوهرش منوچهر و حالا هم مرگ بچهش
بمیرم برای دلش داغ پشت داغ به دلش نشست...
همون غم و غصه اجازه نداد بعد عمل مراقب خودش باشه و از اونموقع دیگه پاهاش جون نگرفت و نتونست راه بره
نگاهی به منصوره که دستش رو از زیر پتو بیرون کشید انداخت...
_چند ساعته از آمپولی که زده گذشته...
کم کم تاثیرش از بین میره و دوباره درد میاد سراغش...
یساعت دیگه وقت اذانه اگه بخوابیم دیگه نمیتونیم برای نماز بیدار بشیم...
پاشو بریم توی اتاق حرف بزنیم...
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۶۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۶۷
به قلم #کهربا(ز_ک)
توی اتاق یکم دیگه صحبت کردیم... اما یه لحظه هم از فکر منصوره خارج نشدم...
بعد از نماز توی رختخواب دوباره یاد منصوره افتادم زن بیچاره چقدر سختی کشیده... مرگ شوهرش وبچهش... الانم که وضعیت پاهاش...
همینطور که رو به سقف بودم خدا رو صدا کردم
_خدایا چی از جون بندههات میخوای؟ خودت به دنیا دعوتشون میکنی و بعد هم اینهمه بلا به سرشون میاری که چی بشه؟
یهو از حرفی که به زبون آوردم ترس برم داشت
آروم زمزمه کردم
_خدایا غلط کردم... من که واقعا سر در نمیارم چرا این بلاهارو سر بندههات میاری...
اما خیلی دوست دارم دلیل همه اتفافات بد زندگی آدمای اطرافمو بدونم
تا از فکر منصوره خارج میشدم فکر نیما خواب رو از چشمام میربود...
_یعنی الان کجاست و داره چیکار میکنه؟ امیدوارم جاش امن باشه...
نفهمیدم کی خوابم برد تا اینکه با صدای حرف زدن مادربزرگ و منصوره بیدار شدم...
_مادر هنوزم درد داری؟
_شکر خدا فعلا بهترم... خداروشکر خیلی خوب خوابیدم ... خیلی وقته اینقدر راحت نخوابیده بودم...
_خوب الحمدلله...
دیشب قبل از اذان صبح دیگه منتظر بودم بیدار بشی... میگفتم اثر آمپولت از بین رفته الانه که با درد چشم باز کنی و ناله سر بدی
_شرمندهی شما هم هستم ببخشید خیلی بهتون زحمت میدم
_ای مادر... تو که تو این دوسال خیلی سعی کردی بری من خودم نذاشتم ... بخدا وجودت برای من غنیمته... وقتی تو هستی دلم آروم میگیره...
از تو چه پنهون... از بچهی خودم که شانس نیاوردم... بخاطر فیروز از روی طیبه و بچههاش همیشه خجالت میکشیدم برای همین حسرت به دلم موند یه بار مثل بچهی خودم براشون مادری کنم... منوچهر رو خیلی دوست داشتم وقتی فوت کرد خدا شاهده کمتر از طیبه اذیت نشدم... اون که رفت پیش دختراش یکی از دلایلی که نذاشتم تو هم بری این بود که با خدمت به تو یکم بار گناهمو سبک کنم...
_بیبی جان این چه حرفیه میزنی؟ منوچهر همیشه از محبت و مهربونی شما نسبت به خودشو خواهراش میگفت... منم که همیشه جز محبت چیزی ازتون ندیدم...
چرا امروز اینجوری حرف میزنید؟
_هی مادر... این روزا اونقدر گذشته رو شخم زدم و از بدیهای فیروز برای نیما و زنش گفتم دوباره یادم اومد که فقط فیروز مقصر نبوده...
من بیشتر مقصر بودم...
نباید اجازه میدادم مهر مادری بهم غلبه کنه نباید فیروز رو ایام ختم حاج سیفالله به خونه راه میدادم...
من به وصیت شوهرم عمل نکردم و اینهمه سال مدیون طیبه و بچههاش شدم.
الانم با خدمت به تو میخوام دل منوچهر و باباشو شاد کنم...
_بیبی جان تورو خدا اینجوری نگید من بیشتر از قبل معذب میشم... دوساله حسابی بهتون زحمت دادم همینجوری شرمندهتون هستم بیشترش نکنید
_دارم اینارو میگم که بدونی دینی به گردنت ندارم
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨