eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.9هزار دنبال‌کننده
781 عکس
405 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۷۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) جمعه شده و از صبح داداش‌های خوش غیرت و مهربونم اومدن خونه‌ی ما. بابا منو محبوب و زنداداشها و بچه ها رو فرستاد باغ گفت برید یه چرخی بزنید تا حال و هواتون عوض بشه ولی خودم فهمیدم همه‌مونو فرستاده پی نخود سیاه تا با داداشهام صحبتهای مردونه داشته باشه. وقتی برگشتیم دیگه از خوشحالی قبل از رفتنمون تو چهره ی مامان خبری نیست اتفاقا خیلی هم ناراحت و غمگینه. زنداداش مهین ازش علت ناراحتی شو پرسید که اونم بهونه ی خستگی رو آورد. نکنه قضیه‌ی خاستگاری منتفی شده؟ همه ی خوشی امروز از سرم پرید. دیگه طاقت نیاوردم. موقع خواب که رخت خواب‌ها رو انداختیم آروم به مامان گفتم خواستگاری من بهم خورد؟ مامان نیم‌ نگاهی بهم کرد و گفت بی‌حیایی محبوبه به تو هم سرایت کرده؟ چه معنی داره دختر تو این مسایل دخالت کنه؟ مامان تروخدا بگو چی شده؟ هیچی مادر. داداش ناصرت گفت اون خونواده رو می‌شناسه. گفت که خیلی هم آدمای معتقدی نیستند و حروم و حلال براشون اهمیت نداره. برای همین قرار شد خودش فردا بره دم حجره‌شون و جواب منفی بهشون بده. ناراحت شدم نه از جواب خونواده‌م . از اینکه دوباره خواستگارم ناحسابی از آب در اومد. مامانم گفت غصه نخوریا این نشد یکی دیگه، ماشاالله اونقدر تو خوبی که هیچ‌وقت نگران آینده‌ت نیستم نهایت مهمون امسال و فردای این خونه‌ای. بعدم گفت دیگه پررو نشو برو دیگه برو زل زدی تو چشمای من و گوش میدی به حرفام. اینبار واقعا خجالت کشیدم پوفی کردمو رفتم دنبال بقیه‌ی کارم از حرف مامان واقعا خجالت کشیدم مامان راست میگفت کمال همنشینی با خواهر شیطون سربه هوام و خاله در من هم اثر کرده بود. من کجا و صحبت با یه بزرگتر در مورد خواستگار کجا؟ اما حالم واقعا گرفته بود جای خانمها رو تو یکی از اتاقهای بزرگتر انداخته بودیم. منو محبوبه هم کنار بچه ها تو همون اتاق. کلی بهمون خوش می‌گذشت. برادرزاده‌هام عشقهای منو خواهرم بودند. تازه بچه‌ها خوابشون برده بود و سروصداها خوابیده بود که صدای پچ پچ زنداداشا حواسم رو به خودشون جمع کرد. چیزی از حرفاشون نمی‌فهمیدم پس ترجیح دادم خوابی که به چشمام هجوم آورده بود رو مهمون روح خسته م کنم تا کمی آرامش به وجود خسته‌م تزریق کنه. صبح طبق معمول همیشه زودتر از مهمونامون بیدار شدم . ظهر بعد از نهار داداشها و زن و بچه‌هاشون ازمون خداحافظی کردند و رفتند پکر و دلتنگ از رفتن اونها توی ایوون نشسته بودم که مامان صدام کرد، منصوره پاشو بیا این ریخت و پاشای اون وروجکها رو جمع کن حالم گرفته‌ست حوصله ندارم. مامان معمولا بعد از رفتن داداشها تا شب دمغ و غمگینه. کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۷۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) اما چه میشه کرد داداش‌های من همگی کارو زندگیشون در شهره و دلمون به همون دومرتبه در ماه اومدن‌شون خوش بود. مشغول جمع کردن خونه بودم که با صدای بهم خوردن در حیاط از پنجره نگاهی بهش انداختم خاله بود بالاخره بعد از ده روز از موضع قهر و سرسنگینی کوتاه اومده . ظاهرا خیلی هم خوشحاله. به سرعتم افزودم، سریع بالشها و پشتی‌های توی هال رو مرتب کردم و وسایل اضافی رو بردم توی اتاق و همزمان هم مامانو صدا کردم، مامان بدو بیا خاله اومده. صدای بلند خاله که شادی و حس موفقیت توش موج میزد باعث شد حس کنجکاوی‌مو تحریک کنه پس رفتم توی هال سلام خاله علیک سلام عزیز خاله، خوبی عروسم ؟ عروسم رو یه جوری گفت نگاهی به پشت سرم کردم فکر کردم محبوبه رو می‌گه اما اون که نبود رفته بود خونه ی سمیرا دختر همسایه . خاله خندید گفت از گرما پختم اون پنکه رو روشن کن برو یه چایی دبش مادرشوهر پسند برام بیار که امروز خیلی کِیفم کوکه. مامان که تاحالا ساکت بود گفت خواهر دوباره شروع کردی که... بعد از ده روز اومدی باز چی تو سرته؟ تروخدا ول کن حرف بچه هارو اوندفعه که گفتم من یه غلطی کردم اسم منصوره رو برای سعید آوردم کلی هم حرف از اقا کمال شنیدم تروخدا ول کن این حرفارو. بشین برات شربت خاک شیر بیاره . منصوره مادر توی یخچاله بیار برای خاله‌ت . اما خاله همونطور پر انرژی یه حرفی زد که از شنیدنش سرجام میخکوب شدم... برگشتم به سمت خاله و با تعجب نگاهمو به دهنش دوختم یه لحظه به حرفی که شنیدم شک کردم خاله چی گفت؟ _سعید که نه، اون که فقط میگه محبوبه ... پس منظور خاله چی بود؟ به مامان نگاه کردم تا شاید چیزی دستگیرم بشه. اما نگاه متعجب مامان هم نشون می‌داد مثل من تو شوک حرف و رفتار خاله‌ست. خاله رو به مامان گفت: خواهر مژدگونی بده که خبرای خوب دارم. من مونده بودم چکار کنم بمونم تا بفهمم جریان چیه یا برم سراغ کاری که مامان گفته بود . که خاله گفت منصوره‌جان دهنم خشک شد، برو دولیوان شربت برای منو مامانت بیار که خبر خوشمو هم بگم. شرمنده از بودنم توی اون شرایط زود رفتم آشپزخونه و دوتا لیوان پر از شربت کردم و با همون سینی گذاشتم جلوی پاشون و‌رفتم اتاق. به اندازه‌ی کافی سوتی داده بودم. تخفیف یلدایی🍉 کانال وی آی پی نهال آرزوها ۴٠هزار تومان👇👇 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌸🌸🌸🌸
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۷۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) پشت در فالگوش ایستادم تا حرفاشونو گوش کنم. مامان گفت: _ آخه یه جور بگو منم بفهمم داری چی می‌گی؟ _بله خواهر جان اون‌قدر که من دوست داشتم بیشتر باهات فامیل بشم شانس بهم رو آورده امروزم اومدم خواستگاری منصوره برای مسعودم. وگرنه خواستگاری سعید از محبوبه که هنوز سرجاشه. شوک زده پشت در ماتم برده بود. معلوم بود که مامانم از این حرف خاله جا خورده سکوتش که این رو می گفت. بعدهم با کلی تپق همون چند تا جمله رو گفت _یعنی چی؟ مسعود تابحال کجا بود که تازه یادش اومده دختر خاله منصوره داره؟ خودت همیشه می‌گفتی مسعود گفته حالا حالاها زن نمی‌خوام. _چی بگم خواهر دیشب بچم مسعود اومد پیش باباش و گفت که می‌خوام زن بگیرم پرسیدم کی؟ اونم اسم منصوره‌ی شما رو آورد. گفت می‌خوام برید خواستگاری دخترخاله... از صبح که بیدار شدم همون خروس خون می‌خواستم بیام ولی کمر مش ولی گرفته بود و آه و ناله ش به راه بود. الانم تا نسرین با بچه هاش اومد خونه‌مون فرصت رو غنیمت دونستم و به دو اومدم اینجا تا خبر خوشم رو بدم وگرنه مش ولی می‌گفت تا شب صبر کنم که همه‌مون با کله قند بیایم... آخیش نفسم جا اومد خواهر... من پاشم برم تا بچه ها رو نفرستادن دنبالم . شب منتظرمون باشید... همین امشب باید قال قضیه رو بکنیم کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۷۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) یعنی من درست شنیدم؟ خاله گفت مسعود گفته بیان خاستگاری من؟ وای خداااا باورم نمی.شه یعنی مسعود از من خوشش میاد؟ اون که از سعید بزرگتره پس چرا تاحالا به فکر ازدواج با من نیفتاده بود؟ خاله موقع رفتن گفت سعید از دیشب پاشو کرده تو یه کفش حالا که مسعود هم منصوره رو میخواد باهم بریم خواستگاری برای هردوتا‌یی مون ما امشب دوتا خاستگاری داریمااا. مامان گفت آخه به این سرعت که نمی‌شه اتفاقا الان پسرها اینجا بودن همین پیش پای تو رفتن. بمونه برای فردا شب. تا منم شب با اقا کمال صحبت کنم صبح هم از مخابرات به پسرا زنگ بزنم تا شبش اینجا باشن. خاله با بی‌میلی گفت باشه یه شبم روش فردا شب دیگه من جواب بله رو از شما گرفتماااا پس همه ی بزرگترا رو هم خبر می‌کنم. مامانم گفت _ اخه هنوز آقا کمال هیچی نمی‌دونه اون‌وقت من قرارهارو با تو بذارم؟ _ خیلی خب دیگه امشب بهش میگی... یکم بعد از رفتن خاله محبوبه اومد خونه وقتی همه چی رو بهش گفتم کلی ذوق کرد اونقدر که تا چند دقیقه فقط از ته دل شادی می.کرد. غروب که بابا اومد مامان با ذوق و شوق داستان رو براش گفت کمی توی فکر رفت بعد هم پاشد رفت حیاط. من و محبوب که یواشکی داشتیم تماشا می‌کردیم مامانو دیدیم رفت تو فکر زیر لبی گفت: _ وا چرا اینجوری کرد؟ فکر کردم خوشحال می‌شه برای دریافت لینک کانال وی آی پی که الان ۵۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۷۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) بعد از چند دقیقه دوباره اومد نشست و به مامان گفت بیا بشین ببینم چی داشتی میگفتی؟ اونقدر خسته بودم می‌خواستم تا اذان مغرب یه چرت بخوابم نمی‌فهمیدم چی می‌گی رفتم دست و رومو شستم وضو گرفتم خستگیم بپره ببینم درست می‌شنیدم؟ مامان دوباره با ذوق گفت _ آره بابا می‌گفتم خواهرم گفته می‌خوان فردا شب بیان خواستگاری منصوره برای مسعود. محبوبه هم برای سعیو بابا همینجور که با سبیل هاش بازی می‌کرد گفت: _من که حرفی ندارم سعید و مسعود هردوشون بچه های خوبی هستند اگه تابحال روی خوش نشون نمی‌دادم بخاطر منصوره بود . ولی حالا که مسعود هم میاد خواستگاری اون دیگه حرفی نمی‌مونه. مامان که اشتیاق بابا رو دید با همون تن صدا گفت _خواهرم گفته: همون فردا شب بزرگتر هامونم دعوت کنیم به گمونم می‌خوان مراسم بله‌برون هم بگیرن لابد حاج اقا رسولی رو هم میارن که صیغه محرمیت بخونه. تا مامان این حرف رو زد بابا گفت _ مگه قبلا نگفتم من از صیغه خوشم نمیاد فعلا نامزد بمونند و عقد و عروسی رو باهم بگیرند منتها هیچ رفت و آمدی بین دختر ما و پسر اونا تا اون موقع نباشه ولی اگه رفت و آمد می‌خوان باید عقد محضری کنند، بعدش هر وقت تونستند عروسی رو بگیرند. سر پسرها هم همین حرف رو زدم پس دیگه بحث نکن . فردا صبح زود مامان بیدارمون کرد و گفت _ پاشید که کلی کار داریم باید با هم دیگه کل خونه و حیاط رو برق بندازید ظهر هم میرید حموم و برای شب لباسهایی که موقع حنابندون دخترِ عمه زهرا خریده بودید رو می‌پوشید. با لحن حرصی و التماس‌آمیز ادامه داد ترو خدا محبوبه یه امشب رو به خواهرت نگاه کن و ازش یاد بگیر یکم خانوم و سرسنگین باش. محبوبه یه دهن کجی به من کرد که خنده م گرفت . دم غروب همه داداشها و عمه و عمو و خانواده‌هاشون به صرف شام خونه ما دعوت بودند عمه زهرا اجازه نمی‌داد من و محبوبه دست به کاری بزنیم همه کارهارو خودش مدیریت می‌کرد و امورات رو بین زنداداش‌ها و دخترای عمو تقسیم کرد. همه شادی می‌کردند و سر به سر هم می‌ذاشتن. تنها آدم شاد و غمگین امشب فقط منم. خوشحالم که مسعود میاد خواستگاریم غمگینم به خاطر اینکه اصلا کسی نظر من رو نپرسیده بود نصف شادی همه ی آدمای توی این خونه بخاطر اینه که سد راه محبوبه و سعید شکسته شده. حضور من باعث عقب افتادن ازدواج اونا بود و حالا من باید ممنون مسعود باشم که با این تصمیم نابهنگامش کمک بزرگی به عزت نفس من کرده. کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۷۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) جدای از این افکار و حرف‌ها مسعود پسر خوبیه و آرزوی همه‌ی دخترا، اونم مثل سعید دیپلم داره و کارش توی شهره، البته اون درآمدش از سعید بیشتره چون قبلا از خاله شنیده بودم که می‌گفت مسعود یه خونه توی شهر خریده. شب شد خانم‌ها توی اتاق نشسته بودیم و اقایان توی هال نسرین که از امشب دیگه خواهرشوهرم محسوب می‌شد گزارش لحظه به لحظه از اتفاقات داخل هال بهمون می‌داد گفت _وای عمو کمال با بداخلاقی به مامانم میگه: من موافق صیغه نیستم. میگه یا فقط عقد محضری یا فعلا نامزد بمونند بدون رفت و امد و تا یه سال دیگه عقد و عروسی باهم برگزار بشه. نسرین دوباره گفت: _داداش مسعودم محفوظ به حیاست هیچی به روش نمیاره اما امان از سعید اتیش پاره ناراحت و دلخوره و هی می‌خواد یه چیزی بگه اما معلومه از ترس بزرگترا چیزی نمی‌گه. که کل جمع از خنده ترکید. منم خنده م گرفته بود اما از خجالت جرات یه لبخند زدن هم نداشتم ففط عرق شرم می‌ریختم محبوبه هم دست کمی از من نداشت معلوم بود که توی اون جمع خیلی معذبه از محبوبه ی شر و شلوغ این خونه واقعا بعیده، لپاشو ببین که سرخ شده. الهی قربونش بشم بالاخره به آرزوش رسید یعنی هردومون رسیدیم. درسته من مثل اون از قبل عاشق مسعود نبودم ولی مسعود پسر خوش تیپ و مودبیه که مطمینم خیلی بهتر از سعید میتونه زنش رو خوشبخت کنه... تو همین فکرها بودم که صلوات فرستادن جمع من رو به خودم آورد. از تبریک گفتن بقیه فهمیدم که حرفهای بزرگترها و قول و قرارهاشون برای ازدواج ما دوتا تموم شده. از مهمونها با شیرینی های محلی که خاله اینا آورده بودند پذیرایی شد. یک هفته از مراسم خواستگاری و بله برون ما دوتا خواهر که به تازگی جاری هم شدیم گذشته بود کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۷۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) در طول اون دو هفته چندبار سعید برای دیدن محبوبه اومده دم در خونه که هربار هم مامان از پشت در برش گردونده. مامانم بهش می‌گفت _ آخه پسرجان خوبه خودتم شب بله‌برون اینجا بودی و دیدی خودت شنیدی عمو کمال چه شرطی برای تو و داداشت گذاشته پس چرا هی میای دم در؟ اونم گفت _خاله من فقط می‌خوام دو دقیقه توی حیاط جلوی چشم خودتون با زنم حرف بزنم مگه جرمه؟ که مامان به شوخی جارو رو برد بالا و گفت _ پسره ی پررو بیا برو برای من شر درست نکن هروقت عقدش کردی بیا بگو زنم. خاله که دیگه راه به راه خونه ی ما میومد هربار هم از جلزولز کردن سعید میگفت دلم می‌خواست از مسعود بدونم اما خاله هیچی در موردش نمی‌گفت منم که روم نمیشد چیزی بپرسم. یبار خاله با نسرین و پسر شیطونش اومدن. یکمی سربه سر منو محبوبه گذاشت بعد هم گفت سعید پاشو کرده تو یه کفش که هرچه زودتر شناسنامه ها رو ببره بده محضر نوبت آزمایش و محضر رو بگیره. بابا میگه عجله نکن صبر کن کارهای مسعودم ردیف بشه که باهم برید دنبال کارها تا عقد کنون‌تون باهم یکی بشه. مامان گفت مگه الان مسعود چکار داره؟ نسرین ادامه داد و گفت چه می‌دونم والله میگه پول ندارم هرچی داشتم دادم برای خرید خونه الان حتی انگشترم نمی‌تونم بخرم ولی بابا گفته من که دارم به سعید پول قرض می‌دم به تو هم می‌دم اما اون ناراحته و میگه من پول قرضی نمی‌خوام. حالا هم اومدیم که، کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۸۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) به اینجای حرفش که رسید خاله پرید وسط حرفش و گفت _ اووو،چه خبرته دختر؟ همه رو که خودت گفتی قراربود تو مقدمه چینی کنی من اصل حرفارو بگم نسرین خنده ی با نمکی کرد و خاله ادامه داد _ آره دیگه خلاصه اینکه مش ولی گفته اگه اقا کمال اجازه بده شناسنامه‌های این دوتا عروس قشنگم رو بدی ببرم بدم به سعید که نوبت هارو بگیره ان‌شاالله کار مسعودم جور می‌شه اونوقت هردوتایی‌شون رو تو یه روز عقد کنیم و جشن بزرگ بگیریم براشون. مامان گفت آره خوبیت نداره منصوره و مسعود بزرگتر باشن ولی این دوتا کوچکتر زودتر عقد کنند اینجوری تو یه روز عقد کنند بهتره. بابا که اونروز بیرون نرفته بود و تو اتاق خواب بود یا اللهی گفت و اومد پیش بقیه. گفت _حرفاتون رو شنیدم یا اول عروس دوماد بزرگتر یا هیچ کدوم. چه وضعشه مگه این سعید شما شش ماهه به دنیا اومده که اینقدر عجله میکنه؟ خاله گفت _بچه‌م عاشقه مش ولی قصه ی مجنون رو از بچه ی من نوشتن. همه خندیدند بجز من و محبوبه. دلم بحال خودم سوخت خوشبحال محبوبه سعید خودش رو به آب و آتیش می‌زنه تا زودتر عقد کنه و کنار محبوبش باشه اونوقت مسعود میگه فعلا عجله نکنید. بابا به مامان گفت شناسنامه‌ها رو بیار بده به خواهرت تا ببره بده به پسرا بعد رو به خاله کرد و‌تاکیدی گفت _ ولی حرف من یکیه‌ها... پس فردا نیاین بگید سعید نوبت گرفته و مسعود وقت نکرده و نتونسته و‌این حرفا... برای دریافت لینک کانال وی آی پی که الان ۵۷۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۸۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) چند وقت بعد به همراه خونواده ها رفتیم محضر من با مسعود و محبوبه هم با سعید به عقد هم در اومدیم طبق برنامه ریزی خاله فردای همون روز من و محبوبه رو برد آرایشگاه توی شهر تا برای مراسم عقد اون شبمون که در منزل ما برگزار می‌شد آماده بشیم، هردو لباس عقد زیبایی پوشیده بودیم با آرایش و توری که روی سرمون انداخته بودند خودم رو شبیه پرنسس‌های زیبای توی کارتونها می‌دیدم. مراسم عقد خیلی قشنگ و بی نظیری داشتیم خاله و عمو ولی خیلی برامون هزینه کرده بودند از نگاه همه ی دختران فامیل و اهالی ده حسادت و حسرت می‌بارید. تنها چیزی که من رو اذیت می‌کرد رفتارهای سرد مسعود بود. برعکسِ اون، سعید با نگاه‌ها و رفتارهای عاشقانه و لبخندی که حتی یه لحظه هم از لبهاش جدا نمیشد، چهره‌ی مسعود شبیه کسی بود که به زور آوردنش توی مراسم اما سعید انگار خودِ خود مجنون بود البته بقول خاله. اون شب هم با همه‌ی خوبی‌ها و بدی‌هاش گذشت. حالا من تو سن چهارده سالگی و محبوبه در سیزده سالگی یعنی سن ایده ال دخترای دهمون نامزد شده بودیم کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨