زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۹۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۹۲
به قلم #کهربا(ز_ک)
خاله و نسرین و عمو ولی مشغول تعارف کردن شدند
و بقیه هم بابت زحمات خاله تشکر میکردند
اما همهی هوش و حواس من توی حیاط بود
یعنی کجا رفت؟
نمیخواست بیاد شام بخوره؟
همون لحظه چشمم به داداش نصیر افتاد هنوز اخماش توی همه
لب زد
_غذات رو بخور
همون لحظه نسرین کنارم جا باز کرد و نشست
_منصورهجان چرا غذا نمیکشی؟
و کمی صداش رو پایینتر آورد
_منتظر مسعودی؟
با لبخند گفت
_صبر کن برم صداش کنم.
تا خواستم جوابشو بدم پاشد و رفت.
اصلا نه حس خوردنم هست و نه احساس گرسنگی میکنم.
چند دقیقه بعد نسرین برگشت توی خونه مسعود هم پشت سرش .
من هم خودم رو زدم به اون راه،
دیگه کاملا اشتهام کور شده بود
حتی با اصرار های خاله و عمو ولی هم نتونستم نصف بشقاب غذا رو هم بخورم.
همونی هم که خوردم نجویده قورت میدادم.
دلم میخواست زودتر این مهمونی تموم بشه و برگردیم خونه
حس حقارت شدیدی بهم دست داده بود
بعد از شام خاله طی مراسمی که جزو رسومات خانوادهی داماد بود
یه پارچه پیراهنیِ کادو شده به مامان و بابا و همه ی داداشهام هدیه داد.
حتما بخاطر اینکه امشب هردوتا عروسش رو پاگشا کرده به داداشها هم کادو داده
چون رسم ما اینه که فقط به مادرو پدر عروس کادو میدن.
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۹۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۹۳
به قلم #کهربا(ز_ک)
خاله اول به طرف من اومد
بعد هم با نگاه به مسعود گفت
_بیا کنار نامزدت بشین پسرم
تو که اینقدر خجالتی نبودی
اما وقتی واکنشی ازش ندید با خجالت و لبخندی گوشهی لبش صورتم رو بوسید
و جعبه ی طلای توی دستش رو باز کرد و
زنجیر و پلاک نسبتا ضخیم و قشنگ رو از داخلش درآورد و وقتی به همه نشون داد
بعد هم گرفت سمت من تا بندازه گردنم
اول تشکر کردم وکمی صورتم رو چرخوندم سمت مخالف اقایون
گریه روسریم رو باز کردم تا خاله زنجیر و پلاک اهدایی خودش و خانواده ش رو دور گردنم بندازه... قفلش رو به سختی بست.
و با صدای بلند برای من و مسعود آرزوی خوشبختی کرد.
دوباره روبوسی کردیم
اینبار رفت به سمت محبوبه
سعید کنارش ایستاده بود و با لبخند به خواهرم خیره شد، خاله گردن بند هدیهی محبوب که دقیقا شبیه مال من بود رو گردنش انداخت.
بعد از روبوسی برای او و سعید هم آرزوی خوشبختی کرد.
نیش هردوتاشون تا بناگوش باز شد.
لبخندی به خندهی بانمک هردوشون زدم
و در دل آرزوی خوشبختی برای اونها و خودم کردم.
همون لحظه نگاه محبوبه به نگاهم گره خورد
نگاهش چرخید سمت مسعود
بعد هم نگاهی به سعید کرد
و دم گوشش چیزی گفت.
سعید دستی به پشت گردنش کشید و شونه بالا انداخت
نگاهم رو ازشون گرفتم
دوست داشتم بدونم مسعود چکار میکنه
اما غرورم اجازه نمیداد نگاهم رو به سمتش بچرخونم.
پس با نگاه به بچههایی که مشغول بازی بودند خودم رو سرگرم دیدن اونها نشون دادم
#سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
که الان ۵۷۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست
ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۹۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۹۴
به قلم #کهربا(ز_ک)
آروم دستم رو از زیر روسری سمت گردنم بردم و پلاک رو توی دستم لمس کردم.
احساسات چندگانه به سراغم اومده بود.
دختر حسرت کشیدهای نبودم...
درسته شوهر خالم یعنی عمو ولی یا بهتره بگم پدرشوهرم وضعیت مالی خیلی خوبی نسبت به پدرم داشت اما پدر من هم همیشه اوضاع مالی خوبی داشت... یه وانت و یه موتور... کلی باغ و زمین زراعی...
از بچگی هر چی خواسته بودم برام فراهم می شد... خیلی طلا داشتم... دوتا زنجیر و پلاک با شکل و شمایل و وزنهای مختلف... سه تا النگوی ضخیم و دو جفت گوشواره که یکیش رو وقتی بابا چند سال پیش به حج رفته بود برام از مکه آورده بود
اما این گردن بند فرق داشت
اون هدیهی عروس شدنم بود
حسی شبیه خوشبختی،
دوست داشتن،
دوست داشته شدن،
بلاتکلیفی،
و چند حس دیگه که خیلی اذیتم میکرد
همگی باهم به دلم هجوم آورده بودند.
احساسات خوب و بد توی قلبم به جون هم افتاده بودند و هرکدوم سعی داشت قدرت خودش رو به رخ بکشه.
دستم رو پایین آوردم
انگشتر حلقهی سرعقد و انگشتر نشون شب بله برونم رو نگاهی انداختم
تو دستای ظریف دخترونهم خودنمایی میکرد...
پنج تا النگوی زیبای حکاکی شدهای که طی این مدت اضافه شدند هم از زیر آستین لباسم جلوهگری میکردند.
این طلاها هم در عرض چند روز نامزدی نصیبم شده
اما هنوز من و مسعود حتی یه جمله باهم حرف عاشقانه یا هر حرفی که نشون دهندهی دوست داشتن یا تعلق خاطر داشتن باشه رو به هم نگفته بودیم .
این همه طلا ارزوی همهی دخترای ده برای نامزدیشونه اما من تنها یه آرزو داشتم.
اونم اینکه اطمینان پیدا کنم مسعود من رو دوست داره
یه طوری رفتار میکرد که انگار به اجبار به خواستگاری من اومده و عقدم کرده...
سر بلند کردم
متوجه نگاه زنداداشها و پچپچشون با همدیگه شدم...
اول ازشون دلخور شدم
اما کمی بعد بهشون حق دادم...
مقصر اصلی مسعود بود که من رو انگشت نمای این جمع کرده...
وگرنه چرا کسی به محبوبه این طوری نگاه نمیکرد...
کاش بابا کمی بهش برخورده باشه و بعدا مسعود رو یه گوشمالی حسابی بده یا لااقل بازخواستش کنه تا بفهمم دردش چیه تا بلکه دلیل این قایم موشک بازیهاش رو بفهمم
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۹۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۹۵
به قلم #کهربا(ز_ک)
اون شب با همه ی خاطره های خوب و بدش گذشت.
اخر شب با یه خداحافظی کوتاخ از خونوادهی خاله جدا شدیم و به سمت خونه راه افتادیم،
سعید میخواست خودش محبوبه رو به خونه برگردونه
اما خاله که معلوم بود متوجه اخم های بابا و برادرهام شده مانعش شد
و اوهم به یکباره گفت باید پنچری چرخ موتورش رو درست کنه...
مسعود هم مثل بقیهی اعضای خونواده خودش جلوی در ایستاده بود و حتی کمی عقب تر از اونها
به آرومی ازمون خداحافظی کرد
حتی برای دلخوشی من یکبار هم که شده تعارف نزد که خودش من رو میرسونه...
هه چه دل خجستهای داشتم...
به یه خداحافظی خشک و خالی بسنده کرد اونوفت توقع داشتم خودش من رو به خونه میرسوند
وقتی به خونه برگشتیم ماتم گرفته بودم که
چطور با این حال گرفته رختخواب مهمونهامون رو پهن کنم
خداروشکر مامان متوجه حالم شد
چون مسئولیت رختخوابهارو به عهدهی محبوبه گذاشت و به من گفت برم پشهبند رو از زیر رختخوابها پیدا کنم و بدم به داداش...
صبح زود از خواب بیدار شدم تو فکر بودم تا به کارهای معمول هرروز رسیدگی کنم ولی وقتی به پشت سر چرخیدم و چشمم به بقیه افتاد تازه یادم اومد برادرها مهمون خونهمون هستند.
اول از خوشحالیِ این موضوع لبخندی به لبم نشست ولی با یاداوری اتفاقات دیشب دوباره حالم گرفته شد.
دستم رو بردم سمت گردن بند و به آرومی ایستاده و جلوی آینه رفتم تا خوب پلاک رو ببینم
اول به اطراف نگاه کردم وقتی از خواب بودنشون اطمینان حاصل کردم
حالا بدون استرسِ نگاهِ مزاحمِ دیگران با دقت نگاهش کردم
الحق پلاک خوشگل و سنگینی بود یه قلب بزرگ که روش حرف "M" حک شده و خودنمایی میکرد
زمزمه کردم مسعود... اول اسمش بود
لابد مال محبوبه اِس داره
من فقط به قلب پلاکش دقت کرده بودم ولی حالا که چشمم به حرف انگلیسی روش که افتاده خیلی به دلم نشست.
دوسش داشتم چون هم نشانهی عشق و علاقهی من و مسعود به هم بود و هم یادگاری از شب پاگشا،
با خودم فکر کردم خوب یادگاری رو به خاطر خاطرات خوش نگه میدارن مگه دیشب خاطرهی خوشی برای من رقم خورده بود؟
یاد حرف برادرم افتادم که موقع برگشت توی راه بهم گفته بود:
#سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
که الان ۵۷۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست
ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۹۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۹۶
به قلم #کهربا(ز_ک)
داداش نصیر توی راه کمی از خانمش فاصله گرفت و من رو از وراجیهای خواهر کوچیکم محبوبه نجات داد
_ببین منصوره زندگی همیشه خوشی و خاطرات خوش نداره
زندگی متاهلی و نامزدی هم همینطوره
به خنده ها و شیطنتهای محبوبه و سعید نگاه نکن مطمئن باش به همون اندازه که جلوی چشم ما بگو بخند و نشاط به نمایش میذارند دور از چشم بقیه بحث و جدل و اخم و ناراحتی برای همدیگه هم دارند.
اصلا زندگی همینه
از قدیم گفتن که
گهی پشت به زین و گهی زین به پشت .
با کلمهی بله حرفش رو تائید کردم
من هیچ وقت عادت نداشتم رو حرف بزرگترام خصوصا برادرام حرف بزنم...
هرچی میگفتند بی چون و چرا چشم روی زبونم بود
هیچوقت از ترسم نبوداااا
خدا شاهده از بس قبولشون داشتم بیشتر از چشمام به علم و سواد و خیرخواهیشون اطمینان واعتماد داشتم
و صد البته بیشتر از جونمم دوستشون داشتم و براشون عزت واحترام قائل بودم.
اما با اینحال نمیتونستم این حرفش رو باور کنم
یعنی ممکنه این دونفر سعید ومحبوبه تابحال باهم دعوا هم کرده باشند
البته گاهی دیدم به اخم ریز و لب ورچیده باشند برای هم
اما اینکه باهم دعوا و بحث کرده باشند تو کَتم نمیره.
مامان سرش رو از در داخل اورد و با دیدنم اردم اسمم رو صدا کرد.
با اشارهی او به حیاط رفتم مشغول آماده کردن تنور بود،
رفتم جلو و گفتم:
مامان به اندازه ی چندروز دیگه نون که داشتیم چرا دوباره تنور رو روشن کردی؟
گفت داداشات این همه راه رو به خاطر تو و خواهرت کوبیدن و اومدن اینجا
نون تازه یه چیز دیگه ست دخترم
اونم برای صبحونه...
مادر تو جلو نیا لباسهات بوی نون میگیره.
فقط میخوام چند تا تافتون درست کنم.
کمکم نمیخوام
تو برو تخم مرغ هارو از تو لونه جمع کن و بیار،
فعلا هم در لونه شونو بسته نگه دار که نیان بیرون
هستی و یگانه طفلکیا خیلی ازین مرغ و خروس ها میترسن
بچه های داداشها رو می گفت،
اون ها قبلا نمیترسیدند اتفاقا خیلی هم عاشق جک و جونورهای ده بودند
اما از بس مادرهاشون با فیس و افاده ترس هاشون رو بروز دادند خوب این بچهها هم فکر میکنند لابد خبریه و ترس برشون میداره
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۹۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_انلاین_نهال _آرزوها
#قسمت_۴۹۷
به قلم #کهربا(ز_ک)
هیچ کس ندونه ما که میدونستیم قبل از اینکه ما بریم خاستگاریشون هر کدوم دوسه سال نهایت چهارسال بود برای سکونت رفته بودند شهرک های اطراف ده...
اون وقت این همه ادا؟
مگه میشه بچهی ده باشی و از مرغ و خروس و گوسفند و بز بترسی؟
درسته بابای من هیچوقت گوسفند نداشته و من و محبوب هم هیچوقت چوپانی نکردیم اما اما جایی گوسفند ببینیم فرار نمیکنیم و ادای ترسیدن در نمیاریم...
اونوقت زنداداشام طوری رفتار میکنند که انگار از ابتدای تولد هیچوقت هیچ حیوونی در اطرافشون نبوده و تا چشم باز کردند توی شهر بودن
لبخند روی لبم اومد یعنی اگه من هم برم شهر واقعا دیگه از مرغ و خروس میترسم؟
اخم کردم و دوباره فکر کردم خوب اونی که از مرغ و خروس میترسه شاید یه دلیلش این باشه که نمیدونه اون ها کاری به آدما ندارند
اون وقت چند سال دوری از محیط روستا قراره آدم رو تا این حد فراموش کار کنه؟
همون طور که در مرغ دونی رو مببستم صدای خوش و بش داداشم رو با یه نفر جلوی در حیاط شنیدم .
اومدم سمت در که با دیدن مسعود شگفتزده سرعتم رو بیشتر کردم.
انگار نه انگار هنوز از رفتار دیشبش دلخورم.
خجالت و شرم اجازه نداد شادی توی صدام رو بروز بدم
به آرامی و متانت اول به داداش و بعد مسعود نگاه کرده و سلام دادم.
سلام داداش
سلام آقا مسعود خوش اومدید.
داداش جوابمو داد
_سلام رفته بودم بیرون قدم بزنم که اقا مسعود رو دیدم گفت با تو کار داره... تا دم در باهام اومده ولی هرچی تعارفش میکنم بیاد داخل میگه تو نمیام.
بعد هم دست گذاست رو شونهی مسعود و دلخور ادامه داد
_با ما به ازین باش که با خلق جهانی
قبلا باهامون رفیقتر بودیا
مسعود به یه خواهش میکنم بسنده کرد و سرش رو پایین انداخت
با خجالت رو به داداش گفتم داداش دارین میرین داخل بیزحمت این سبد تخم مرغ ها رو هم ببرین خونه من ببینم آقا مسعود چکارم داره،
داداش در حین گرفتن سبد از دستای من با نگاهش بهم فهموند که حسابی دلخور شده برگشت به طرف من و با اکراه سبد رو از دستم کشید و بدون اینکه چیزی بگه به طرف در خونه رفت...
#سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها(تخیف میلاد حضرت زهرا سلام الله علیها)
که الان ۵۷۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست
ارسال فیش واریزی به مبلغ ۴٠ هزار تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_انلاین_نهال _آرزوها #قسمت_۴۹۷ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۹۸
به قلم #کهربا(ز_ک)
از رفتنش که مطمئن شدم رو کردم به مسعود.
داخل نمیاین؟
نه کار دارم و باید برم
اومده بودم که چیزی بهت بگم
اما حواسم نبود مهمون دارید و شاید کار داشته باشی.
میدونستم با حالی که من دارم حتما اخم روی صورتم نشسته اما تلاشی برای برطرف کردنش نکردم
لب زدم
_نه الان من کار خاصی ندارم
زنداداشها و محبوبه هستند،
البته اگه آقا سعید همین الان از راه نرسه و محبوبه رو همراه خودش بیرون نبره...
نمیدونم متوجه کنایهم نشد یا خودش رو به اون راه زد که گفت
_اگه زیاد میاد دنبالش و بقیه ناراحت میشن یه چیزی بهش بگم؟
با خجالت گفتم
_از اومدن دوماد این خونواده کسی ناراحت نمیشه
اتفاقا نیومدن شما همه رو ناراحت میکنه
یهو اخم وسط ابروهاش جا خوش کرد... جواب داد
_آهان...پس میتونی الان با من یه لحظه بیای بریم بیرون؟
_نمیدونم چه حسی بود که این کشش و میل خواستن رو هر لحظه در من تقویت میکرد
آخه مسعود اولین مرد وارد شده به زندگی و بلکه قلبم بود...
اولین بار بود که عاشق شده بودم...
اونم عاشق مردی با قلب یخی...
هیچ وقت فکر نمیکردم مسعود میتونه اینهمه خشک و بی تفاوت باشه نسبت به همسرش.
جواب دادم
_باشه... پس من به مامان بگم و بیام،
به سمت پشت خونه که تنور اونجا بود رفتم و به مامان قضیه رو گفتم
سری تکون داد و گفت:
_والله تا جایی که من یادمه مسعود هیچ وقت خجالتی نبود
الان چرا اینقدر ادای خجالتی ها رو در میاره من موندم؟
_حالا من برم مامان یا نه؟
_اره مادر برو چرا که نه...
فقط خیلی دیر نیا زود برگردید.
_باشه مامان.
چادر رنگی روی بند رخت حیاط رو برداشتم و سرم انداختم
اینجا توی روستا چادر رنگی پوشیدن کلا یکی از پوششهای خانم ها محسوب میشه.
کسی عادت به پوشیدن چادر مشکی یا مانتو نداره... مگه اینکه مهمون روستا باشی
من هم که هنوز لباسهای مهمونی دیشب تنمه پس با همین کت و دامن مغز پسته ای رنگ و چادر رنگی نویی که مامان مخصوص این روزها برای منو خواهرم دوخته
این تیپ برای روستا گردی امروزم من و مسعود یه تیپ عالی حساب میشه.
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۹۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۹۹
به قلم #کهربا(ز_ک)
مسعود که با نوک کفشش روی زمین ضرب گرفته بود از دور نگاهی به سرتا پام انداخت قبل از اینکه بهش برسم جلوتر از من راه افتاد و از در بیرون رفت...
من هم پاتند کردم تا بهش برسم
از دور قربون صدقهی تیپ و قیافهش رفتم... تنها پسرهای خوش تیپ این روستا همیشه داداشهای من و پسرخالههام خصوصا مسعود بودند...
کنارش قرار گرفتم، قدم های بلندی بر میداشت درست مثل اون بار که رفته بودیم کوه،
مسیر هم همون مسیر قبلی بود،
بین راه یه سئوالی رو پرسید که نمیدونستم چه جوابی باید بدم
پرسید تو واقعا تو منو دوست داری؟ یا بر حسب وظیفه که عقد من شدی من رو میخوای؟
از سوالش جا خوردم توقع این سوال رو اینجا نداشتم
توی کوچه پس کوچه های ده
اونم با این لحن
ضربان قلبم بخاطر سرعت راه رفتنمون بالا بود با این حرفش رفت روی هزار،
دیگه به نفس نفس افتاده بودم نگاهی بهم کرد و گفت جوابمو نمیدی؟
با صدایی که معلوم بود به شماره افتاده
گفتم بخدا نفسم گرفت
چقدر تند راه میری،
یهو لبش به خنده باز شد و با لبخند گفت:
ببخشید اصلا حواسم نبود و سرعتش رو کم کرد
توی یکی از کوچه ها پیچید سمت امامزاده ای که بالای کوه شمالی روستا بود،
قدم زنان میرفتیم که گفت: جواب نمیدی؟
زیر چشمی نگاهش کردم
تو دلم گفتم خوب آدم باش
اول حرف دل خودت رو بزن
بعد از من اعتراف بگیر،،،،
لبخند زدم و نگاهش کردم
یه نگاه خیلی کوتاه بهم کرد و
با اشاره به روبرو تخته سنگ نسبتا بزرگ رو نشونم داد،
_ یکم اونجا بشینیم تا تو هم حالت جا بیاد،
نشستیم دل ضعفه گرفته بودم خوب معلومه بدون خوردن صبحونه منو آورده بود کوهنوردی.
#سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
که الان ۵۷۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست
ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
با بهزاد تو دانشگاه هم کلاسی بودیم و همون موقع به هم علاقهمند شدیم یک سالی از تموم شدن درسمون گذشت که بهم پیشنهاد داد یه محرمیت موقت بینمون خونده بشه بلکه بیشتر با هم آشنا بشیم، ولی فعلا خونوادهامون چیزی نفهمن منم قبول کردم ولی بعد از شش ماه بهش گفتم، من میرم. تو هم اگر من رو میخوای بیا خواستگاریم، بهزاد خیلی اصرار کرد. که یه مدت دیگه همینطوری با هم باشیم. اما من گفتم باید برم. بهزاد که مطمئن شد من تصمیمم رو گرفتم. جلوم ایستاد و گفت نمیشه بری چون من یه کار نا تمام دارم. از لحن حرف زدنش فهمیدم که یه فکر شیطانی در سرش داره. بهش گفتم...
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
⭕️🔴⭕️
🔸اولین تصویر از عاملان عملیات تروریستی کرمان
#حاج_قاسم #کرمان #حادثه_تروریستی
◾️▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
🎥کلیپی زیبا از اجرای سرود فرمانده سلام در اجتماع دختران حاج قاسم، با اجرای این سرود کولاکی بپا کردن، بزن روی لینک بیا ببین و کیف کن☺️🖤
https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
سلام فرمانده جدید غوغا کرده👆👆😍🖤
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۹۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۵۰۰
به قلم #کهربا(ز_ک)
یکم نشستیم
به پایین کوه و اطراف نگاه کردم
قبلا زیاد به اینجا اومده بودم
اما همه ی مناظر و چشم انداز مقابلم از همیشه زیباتر بود
انگار رنگ گلهای ریزِ خود رو و برگهای درختان سربه فلک کشیده
وحتی آب رود کوچک کنار
جاده قشنگتر شده بودند...
و حتی سنگ های قهوه ای و خاکستری کوه جلوه ی زیباتری پیدا کرده بودند.
زیبایی همه چیز صد چندان شده بود و این از معجزه ی عشق من به مسعود بود.
نگاهم به مسعود افتاد با لبخند نگاهم میکرد خجالت کشیدم و دوباره چشم به اطراف چرخوندم ،
_مگه اولین باره اومدی اینجا این طوری اطراف رو نگاه میکنی؟
نه اتفاقا خیلی با مامان یا داداشها و زنداداشهام اومده بودم اما الان همه چی انگار تغییر کرده
رنگ و شکل همه چی قشنگتر و جذاب تر شده.
احتمالا به خاطر حضور منه
_آره؟
خندیدم و اینبار بدون خجالت گفتم: صددرصد.
اونم خندید
بلندتر خندید
بالاخره خندهش رو مفصل دیدم
چرخیدم سمتش و پرسیدم
آقا مسعود چرا همش از من فراری هستی؟
احساس میکنم دوست نداری من رو ببینی
توقع ابن حرف رو ازم نداشت...
چون یهو رنگش پرید
_چی؟
نه... نه کی گفته؟ مگه کسی چیزی گفته؟
سعید چیزی بهت گفته؟
شونه بالا دادم
_نه
_محبوبه؟
_نه...
با دلخوری گفتم سعید یا محبوبه چی رو باید بهم میگفتند که نگفتن؟
چرا اینقدر دست دست میکنی؟
هرحرفی داری بی تعارف بگو بهم...
ناسلامتی من و شما باهم
از ادامهی حرفم خجالت کشیدم
ولی شرم رو پس زده و ادامه دادم
_من و شما نامزد هم هستیم
اگه قرار باشه با تعارف و رودرواسی باهم رفتار کنیم که دیگه سنگ روی سنگ بند نمیشه...
_همیشه فکر میکردم خیلی آروم و خجالتی باشی...
آخه محبوبه همیشه حال درونیش رو با شیطنتاش نشون میده اما در مورد تو یه چیز دیگه فکر میکردم
_یعنی بدتر ازچیزیم که فکرش رو میکردی؟
_نه...
نه اتفاقا خیلی بهتری
_خوب پس حرفی که چند روزه باید بشنوم رو بهم بگو خواهش میکنم
_ها؟
وانمود کرد حرفش رو یادش رفته
_من این روزها خیلی بهم ریختهام
فرصت میخوام
باید یکم به اوضاع سروسامون بدم بعدش همه چی خوب میشه.
_میشه بپرسم میخوای به چی سروسامون بدی؟
_ها؟ عه... ولش کن... فکر کنم حله
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۵۰۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۵۰۱
به قلم #کهربا(ز_ک)
از رفتارهای متناقضش هیچی سر در نمیارم.
همیشه همه از عاقل بودن مسعود و سر به هوایی سعید میگفتن ولی تو همین بیست روز شناختی که من نسبت به نامزدم پیدا کردم
تنها تعریفی که از شخصیتش میتونستم داشته باشم کلمه ی مرموز بود.
فیلم سینمایی خانم مارپل رو دیده بودم
کاش قابلیت های خانم مارپل رو هم داشتم و میتونستم یمدت مثل یه کاراگاه خبره تعقیبش کنم
و از دور مراقب رفتارهاش باشم یا از خاله و بقیهی اعضای خونوادهش حرف بکشم تا شاید بفهمم معنی این رفتارهاش چیه؟
با تکون دادن دست مسعود مقابل چشمهام به خودم اومدم.
نگاهش کردم
کجایی؟ چندبار صدات کردم.
هیچی تو فکر بودم.
به چی فکر میکردی حالا؟
چیز خاصی نبود
یهو صدای قار و قور شکمم بلند شد از خجالت کمی جابجا شدم.
اخ ببخشید حواسم نبود صبح زود اومدم دنبالت حتما هنوز صبحونه نخورده بودی آره؟
اره چون مهمون داشتیم برای همین دیرتر صبحونه میخوردیم که قبلش تو اومدی دنبالم.
پس پاشو که برگردیم،
اخه تا اینجا که اومدیم نزدیک امامزاده رسیدیم نمیشه یه زیارت کنیم بعد برگردیم؟
باشه پس زود تمومش کن.
رفتم وارد امامزاده شدم.
زیارت نامه ی چند خطی رو خوندم و بعد از سلام برگشتم بیرون دیدم مسعود منتظرمه.
کفشهامو پوشیدم و راه افتادیم
توی راه هر چی منتظر شدم چیزی نگفت،
توی دلم گفتم:
این دلش میخواد با هم بگردیم اونوقت به دروغ میگه میخوام حرف بزنم،
شونه بالا دادم و سرخوش از اینکه در کنار او قدم میزدم به خونه برگشتیم .
اینبار از سر کوچه داخل نیومد و همونجا خداحافظی کرد و رفت.
منم سرخوش رفتم توی خونه.
هر کی یه جور سربه سرم میگذاشت.
#سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
که الان ۵۷۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست
ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۵۰۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۵۰۲
به قلم #کهربا(ز_ک)
روزها از پی هم میگذشت سعید زود به زود به محبوبه سر مزد و بیشتر اوقات اون رو به خونهی خودشون میبرد
ولی از اون دفعه که مسعود من رو به امامزاده برد دیگه سراغی ازم نگرفته،..
خیلی دلتنگش شده بودم اما روم نمیشد از سعید یا خاله که معمولا هر دو روز یساعتی میاد خونه مون چیزی بپرسم،
هروقت مامان از خاله حال مسعود رو میپرسه ، اونم اظهار بی اطلاعی میکنه و میگه کارش زیاده شبام تا دیروقت تو شهر میمونه.
شب ها دیر وقت میرسه و صبح ها آفتاب نزده میره.
بچه م لابد میخواد به زندگیش سروسامون بده تا بتونه زودتر عروسش رو به خونه ش ببره.
منم از این حرف خاله حسابی کیفور میشدم.
ولی این انصاف نبود
من هم دلم تنگ میشد براش،
لااقل گهگاه بهم یه سر میزد چی میشه؟
سئوال پرتکراری که مدام از خودم میپرسیدم این بود که
یعنی خودش دلتنگ من نمیشه؟
دیروز مامان به خاله گفت
به مسعود بگو ما نمیگیم قید کارش رو بزنه اما برای آبروداری پیش درو همسایه هم که شده هر چندروز یه بار در این خونه رو بزنه،
چند روز پیش باهمسایه ها دم در نشسته بودیم و اختلاط میکردیم یهو شهناز عروس بزرگهی اوستا نصرالله میپرسید چرا داماد بزرگهت هیچوقت نمیاد خونهتون؟ فقط داماد کوچک تون رو هرروز میبینیم.
تا اومدم جوابش رو بدم ننه شمسی هم میگه آره منم هروقت داماد کوچک تونو این اطراف میبینم میفهمم یا خونه شما داره میاد یا که داره از خونه تون برمیگرده،
اما اقا مسعود رو اصلا ندیدم بیاد خونه تون.
.
بعدم تک تک میپرسیدن مگه مسعود نمیاد منصوره رو ببینه؟ اون یکی میگه چرا نمیاد؟
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۵۰۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۵۰۳
به قلم #کهربا(ز_ک)
_خواهر به پسرت بفهمون اینجا روستاست
محیط کوچیکه مردم سرشون تو زندگیه همه.
من چی جواب این آدما رو بدم؟
خاله هم سری تکون داد
_ باشه بهش میگم آبجی جان چرا اینقدر حرص میخوری؟
شب خونهی خواهرشوهرم یعنی نسرین دعوتیم، فقط منو محبوبه و مامان و بابا.
اگه مسعود رو ببینم حتما سرش کلی غر میزنم که چرا به دیدنم نمیاد
شایدم اصلا باهاش سرسنگین برخورد کنم تا حالش جا بیاد...
خونهی نسرین به بزرگی خونهی خاله نیست برای همین داداشهای من رو دعوت نکرده، اما خواهرو برادرهای خودش رو دعوت کرد
با اینکه تعداد مهمونها کمتر از خونهی خالهست اما همه اجبارا دوستانه و دوشادوش هم نشستیم....
.
سعید هم که مثل همیشه رفته کنار محبوبه و مامان نشسته
این منم که تنها و غریب موندم.
آقا مسعود هم که مطابق معمول هنوز نرسیده،
معلومه نسرین هم کلی از دستش شاکیه،
مدام به خاله غر میزد و میگفت اونهمه به مسعود سفارش کردم که حق نداره امشب خونهی من دیر بیاد اما بازم میبینی کار خودشو کرد و هنوز نیومده.
فقط بلده با آبروی ماها بازی کنه،
مامان خانم یوقت چیزی بهش نگیا
خاله که حسابی شرمنده و کلافه بود گفت
_ وای نسرین سرم ترکید بسه دیگه.
بغض به گلوم فشار آورد
همون لحظه بابا با دلخوری رو به خاله گفت
_آقا مسعود نمیخواد دست از قایم موشک بازیهاش برداره؟
یه بار نشده ازش بپرسید دلیل این کارش چیه؟
سعید هم اندازهی اون کار داره پس چطوره که همیشه مسعود وقت برا مهمونی رفتن نداره؟
مثلا این مهمونی برای اون و نامزدش هم هست
عمو ولی که تاحالا با شرمندگی سر به زیر انداخته بود رو به خاله گفت
_بفرما زن... همینو میخواستی؟
دیشب که خواستم با مسعود حرف بزنم و بگم امشب دیر نکنه
نذاشتی و گفتی خودم میگم پس کو؟ چرا بازم دیر کرده؟
#سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
که الان ۵۷۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست
ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
با عرض سلام خدمت شما همراهان گرامی کانال
این دو پارت ِ از قلم افتاده امروز بارگذاری شد
لطفا مجددا مطالعه بفرمایید
ممنون از صبوری شما 🌹🌹
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۵۰۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_ ۵۰۴
به قلم #کهربا(ز_ک)
خاله که جوابی نداشت
با دلخوری رو به شوهرش گفت
_چه فرقی میکنه آقا ولی خودم بهش گفتم دیگه
عمو دستش رو تکون داد
_ایناهاش این از گفتن تو...
اگه خودم بهش گفته بودم که تا الان خونه بود بلکهم زودتر از مهموناش...
دیگه کسی چیزی نگفت
برای شام هرچی منتظر شدیم مسعود نیومد
آخرسر عمو ولی با عصبانیت رو به به نسرین و خاله گفت:
تا کی مهمون هارو معطل این شازده پسر نگه میدارید؟
پاشید سفره رو پهن کنید ،
شوهر نسرین هم که خیلی وقته اخم به صورتش نشسته گاهی یه چشم غره به زنش میرفت
یه شب دیگه در کنار خونواده ی خودم و نامزدم در غربت کامل شام رو خوردم.
اونم چه شامی، از ترس اخمهای بابا و غرغرهای عمو به خاله یکم از غذایی که کشیده بودم رو خوردم تا بیشتر از این بحثو جدل نشه
به اصرار نسرین بطری نوشابهی باز شدهی روبروم رو برداشته و جرعهای ازش خوردم
اما کام تلخم تلختر از قبل شد انگار که زهر به کامم میریختم.
بغض به گلوم چنگ میزد
با گفتن ببخشید بلند شده و به آشپزخونه رفتم
نسرین دنبالم اومد دیگه نتونستم جلوی گریههام رو بگیرم همونجا کنار در نشستم و بی صدا گریه سر دادم.
محبوبه و خاله هم بالاسرم ایستاده بودند،
نشستند جلوی پام و قربون صدقهم میرفتند،
ازم میخواستند که آروم باشم.
خاله زیر لبی مسعود رو فحش میداد که امشب رو کوفت همه کرده و با نیومدنش آبروی همه شون رو برده
ازم عذرخواهی میکرد که اینقدر مسعود بی ملاحظه شده.
_خاله جان مسعود اصلا آدم بی ادب و بی ملاحظهای نبود
نمیدونم چش شده توی این یک ماهه
همش تو خودشه و دو کلام با هیشکی حرف نمیزنه....
کمکم آشپزخونه شلوغ شد بقیهی بچههای خاله و نوههاش وسایل سفره رو جمع میکردند و میاوردند اونجا.
زیر نگاههاشون داشتم آب میشدم.
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_ ۵۰۴ به قلم #
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۵۰۵
به قلم #کهربا(ز_ک)
مامان جلوی در اومد صدام کرد
_منصوره پاشو بابات میگه بریم.
خاله با شرمندگی و تن صدای آروم همزمان که از آشپزخونه بیرون میرفت گفت:
_ کجا با این عجله؟
بچهم نسرین کلی تدارک دیده
مثلا میخواد زنداداشهاش رو پاگشا کنه ...
بابا با دلخوری و اخمی که میدونستم هرلحظه داره عمیقتر میشه گفت:
_خیلی ممنون به اندازه ی کافی خوش گذشته.
کدوم پاگشای عروسی؟
عروسی که دوماد کنارش نیست مگه پاگشا کردن داره؟
خودتون خوب میدونیم من اهل حرفای خاله زنکی نیستک
ولی مسعود دیگه شورش رو در اورده...
مثلا ما مهمون مسعود و خونوادهش بودیم اون از اون شب خونهی خودتون اینم از امشب
آقای داماد کجاست؟
بعد هم با تشر اسم من و مامان رو آورد
_ زودباشید بریم.
تا کفشها مونو بپوشیم خاله و عمو ولی و نسرین و خواهراش کلی عذرخواهی کردند، همونجا توی ایوون نسرین کادوشو بهم داد.
با بغض گفت مبارکت باشه .
ان شاالله یه شب دوتایی دعوتتون میکنم این دفعه اصلا حساب نیست.
زیر لب تشکر کردم و دنبال مامان و بابا راه افتادم.
محبوبه به مامان گفت
_مامان منم بیام باهاتون؟
یهو بابا با حرص و تشر برگشت به طرفش و با کنایه جواب داد
_نه تو همینجا بمون،
راه بیفت بیا دیگه.
چهار نفری برگشتیم خونه.
توی راه آروم گریه میکردم و اشک میریختم مامان هم آروم قربون صدقهم میرفت و ازم میخواست گریه نکنم چون ممکنه کسی از همسایه ها ببینه و آبرومون بره.
تا صبح فقط گریه کردم محبوبه هم پا به پای من تا صبح بیدار بود و بهم امید میداد که ان شاالله همه چی درست میشه.
اونم حق داشت نگران روابطمون با خونوادهی شوهرش باشه.
صدای غرغر بابا و التماس های مامان هم میومد.
نمیفهمیدم چی میگن اما معلوم بود مربوط به اتفاقای دیشبه.
#سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
که الان ۵۷۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست
ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨